eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
20.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
ﻣﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﻋﻘﺐ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮﻱ ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﭼﻴﺰﻱ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻣﻲﻛﺮﺩ، ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ‏ «ﻫﺮﭼﻲ ﻣﻲﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻋﻘﺒﻴﻢ.» ﻛﺴﻲ ﺟﻮﺍﺑﻲ ﻧﺪﺍﺩ. ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ: ‏ «ﻫﻤﺶ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻣﻲﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻫﻴﭽﻲ.‏» ﺯﻧﻲ ﻛﻪ ﺟﻠﻮﻱ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ‏«ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ.‏» ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ‏«ﭼﺮﺍ؟‏» ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ‏«ﭘﺴﺮ ﻣﻦ همش ﺷﺶ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭلی نمیتونه ﺑﺪﻭﻭئه... ﻫﺮ ﻛﺎﺭی ﻣﻲﻛﻨﻴﻢ ﻧﻤﻲﺗﻮﻧﻪ.‏» ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻ ﻛﺪﺍﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻳﻢ ﺑﻪ ﺯﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ، ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ سروش صحت 💕💕💕
📚دوست خدا پیرمردی هر روز تومحله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد؛ روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش. پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟ پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان. پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم... 💕💕💕
📚آرایش دومادی  مرد آرایشگر همزمان که پیش بند مشتری اش را می بست پرسید :”چه مدلی بزنم؟” و پسر جوان گفت :” دومادی! ” .. آرایشگر هم خوشحال از اینکه یک مشتری نون و آب دار پستش خورده چند ساعت با وسواس تمام مشغول به کارش شد..اگر کارش خوب بود علاوه بر دستمزد انعام خوبی هم میتوانست بگیرد. آرایشگر : ” بفرما شادوماد .. راضی هستی؟ جوان با نوعی حسرت و دلخوری نگاهی به آینه انداخت و گفت : ” خوبه .. دستت درد نکنه .. ولی.. ” آه بلندی کشید و گفت : ” حالا همشو از ته بزن .. فردا اعزام می شم .. فقط خواستم ببینم از سربازی که برگشتم و دوماد شدم چه شکلی می شم!  💕💕💕
📚محبت پدر خانواده فقیری از اینکه دختر خردسالشان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست می‏‌آمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود. صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، این هدیه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود! پدر با عصبانیت گفت: مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری! اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: بابا جان، من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگی سرخ شد 💕💕💕
📚اعتقاداتتان راچند می فروشید؟ مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد! می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ... گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چی؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم! راننده میگفت و من تمام وجودم دگرگون می‌شد حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!! 💕💕💕
📚توریست و تسویه حساب بدهکارها در شهری توریستی در گوشه ای از دنیا درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمبنای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند و پولی در بساط هیچکس نیست، ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود. او وارد تنها هتلی که در این شهر ساحلی است می شود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را روی پیشخوان هتل می گذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود. صاحب هتل اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد. قصاب اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و با عجله سراغ دامداری می رود و بدهی خود را به او می پردازد. دامدار، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام که از او برای گوسفندانش یونجه و جو خرید کرده می دهد. یونجه فروش برای پرداخت بدهی خود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب به شهرداری می برد و بابت عوارض ساخت و سازی که انجام داده به شهرداری می پردازد. حسابدار شهرداری اسکناس را با شتاب به هتل می آورد. زیرا شهرداری به صاحب هتل بدهکار بود و هنگامی که چند کارمند و بازرس از پایتخت به شهرداری این شهر آمده بودند یک شب در این هتل اقامت کرده بودند. حالا دوباره هتل دار اسکناس را روی پیشخوان خود دارد. در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمی گردد و اسکناس ۱۰۰ یوروئی خود را برمی دارد و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند. 💕💕💕
📚آمادگی برای رفتن صاحب دلی برای اقامۀ نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران او را شناختند و خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و آن ها را پند گوید. او نیز پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مردِ صاحب دل برخاست و بر پلۀ نخست منبر نشست. گفت:”مردم! هرکس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مُرد، برخیزد.” کسی برنخاست. گفت:”حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد.” باز کسی برنخاست! سری تکان داد و گفت:”شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید، اما برای رفتن نیز آماده نیستید!” 💕💕💕
📚 عطر عبور یک دوست زارعی پیر و بی دندان و زیبا در نپال، شبی مرا در خانه ای جای داد. کلبه ای کاهگلی که افراد خانواده و وسایل کشاورزی و همه حیواناتش را جملگی در همان جا مسکن داده بود. گفتگو بدون استفاده از علائم ! لبخندی، برخورد نگاهی، یا تماسی میسر نبود. نه تصویری از اینکه آمریکا در کجا واقع است، داشت و نه در عمرش با یه غربی سخن گفته بود.نه سوار ماشین شده بود و نه یک کلمه از تاریخ شنیده بود. پس نمیتوانست به سیاست یا چیزی فراسوی زندگی روستایی اش علاقمند باشد. با این حال غروبی را به گرمی کنار هم گذراندیم و به هنگام وداع، با این احساس که شاید دیگر هیچ گاه یکدیگر را نمیبینیم، دست در دست هم، تا انتهای دهکده را پیمودیم و گریستیم و گریستیم. اکنون سالها از آن ماجرا میگذرد و من دیگر او را ندیدم. بگذریم، که هنوز نیز با یکدیگریم! 💕💕💕
📚آدم‌ها می‌میرند سکته می‌کنند یا زیر ماشین می‌روند٬ گاهی حتی کسی عمداً از بالای صخره‌ای پرتشان می‌کند پایین. این‌ها٬ البته مهم است٬ ولی مهم‌تر همان نبودن آن‌هاست. این که آدم بیدار شود و ببیند که نیستش٬ کنار تو خالی است. بعد دیگر جای خالیشان می‌ماند٬ روی بالش٬ حتی روی صندلی که آدم بعد از مردنشان خریده است. آن وقت است که آدم حسابی گریه‌اش می‌گیرد. بیش‌تر برای خودش که چرا باید این چیزها را تحمل کند... 💕💕💕
📚انتظار توی کمتر از یک ماه همه کسانی که باهام بودن تنهام گذاشتن، فرار کردن یا اینکه گم شدن و مردن، جز یه نفر، دستیارم تنها کسی بود که هنوز تو اردوگاهی وسط سردترین نقطه زمین کنارم مونده بود، اون کله شق ترین آدمی بود که تا حالا دیدم. با اینکه خانواده اش رو تو سقوط یه هواپیما از دست داده بود ولی باور داشت که اون ها هنوز زنده هستن و تو یه جزیره متروکه دارن زندگی می کنن. دستیارم بعد از اینکه هر کس از اردوگاه فرار می کرد بر می گشت و به من می گفت که نگران نباش رییس، اون ها به زودی بر می گردن. مرتیکه دیوانه فکر می کرد همه اتفافات زندگی مثل یه بازی می مونه، فکر می کرد یه روز همه رفته ها بر می گردن، همه مرده ها زنده میشن و آرامش دوباره برقرار میشه، حتی گاهی جلو پنجره می نشست و چشم هاش رو به هم فشار می داد و بعد باز می کرد تا ببینه این بازی تموم شده یا نه، صبح ها هم وقتی از خواب بیدار می شد از من می پرسید بازی تموم نشد؟ تا اینکه یه شب اومد تو اتاقم و گفت: رییس می دونم این بازی تموم شدنی نیست، می دونم اون ها دیگه بر نمی گردن، می دونم ما اینجا گیر افتادیم، ولی بیا یه بازی دیگه رو شروع کنیم؟ گفتم: چه بازی؟ گفت: من از اینجا فرار می کنم و قول میدم که کمک بیارم،تو هم قول میدی منتظرم باشی؟ گفتم باشه، حالا هم نزدیک بیست ساله منتظر کسی نشستم که تو یه شرایط سخت بهم قول داد که برگرده! 💕💕💕
📚 دفتر مشق ... معلم با عصبانیت دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ... دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم رسوند و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟ معلم تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم! دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن ...اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم هم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ... معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند، مکثی کرد و گفت: بشین سارا ... 💕💕💕
♦️هر روز یک حکایت 🔹️لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار و هر چه بر زبان راندى، بنویس. شبانگاه همه آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان؛ آن‌گاه روزه‏‌ات را بگشا و طعام خور‌. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیر وقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشته‏‌ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته‏‌ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفته‏‌اند، چنان حال خوشى دارند كه اكنون تو دارى. ⚫️⚫️⚫️
♦️هر روز یک حکایت 🔹️آیة‌الله‌العظمی سید محمد کاظم طباطبایی یزدی مشهور به صاحب عروه یک قطعه کفن برای خودشان خریده بودند. در حرم امیرمؤمنان علیه السّلام همۀ قرآن را بر آن نوشته، سپس در حرم امام حسین(علیه السلام) زیارت عاشورا را با تربت بر اطراف آن نوشته بودند.  ایشان برای صله ارحام عازم یزد می‌شوند و در این سفر این کفن را با خودشان به یزد می برند. در شب اول ورودشان به یزد، در منزل یکی از دخترانشان استراحت می‌کنند.   حضرت سیدالشهداء(ع) به خواب ایشان آمده و می‌فرمایند:  یکی از دوستان ما فوت کرده و در مزار یزد منتظر کفن است. ما دوست داریم این کفن به او اهداء شود.  ایشان بیدار می‌شود و می‌خوابد. دوبار دیگر این رؤیا تکرار می‌شود!  ایشان لباس پوشیده به قبرستان یزد می‌رود و می‌بیند شخصی به نام کریم سیاه فوت کرده، او را غسل داده، روی سنگ نهاده، منتظر کفن هستند...  تا ایشان می‌رسد، می‌گویند: کفن را آوردند.   مرحوم یزدی از آن‌ها می‌پرسد:   شما کی هستید؟!  می‌گویند: همان آقایی که به شما امر فرموده کفن بیاورید، به ما نیز امر فرموده که برای تجهیز و دفن ایشان به این جا بیاییم.  مرحوم یزدی می‌پرسد:   این شخص کیست؟  می‌گویند: او شخصی به نام کریم سیاه است، یک فرد معمولی! ولی عاشق امام حسین(ع) بود. در هر کجا مجلسی به نام امام حسین(ع) برگزار می‌شد، او بدون هیچ تکلّفی حاضر می‌شد. 💕🧡💕