👨✈️
#رمان_جدید_به_نام _راننده_سرویس
دبیرستان دخترانه ی شهیددانش بخش-اول مهر حیاط پر از جمعیت بود.هنوز بچه ها به صف نشده بودند.برخی
روی زمین نشسته بودند و برخی دیگر به دنبال دوستان خود چشم میچرخاندند.سال اولی ها اکثرا تنها قدم میزدند یا
به دیوار تکیه داده بودند.واژه ی غلغله هم عاجز از توصیف این جمعیت بود.اما در گوشه ای دیگر از حیاط روبه روی
برد غلوه کن شده ی سبز رنگ که برگه های کالس بندی را در خود جا داده بود.چهار نفر بهت زده با مانتو و شلوار
طوسی تیره و مقنعه ی مشکی به ان خیره بودند.لبهایشان اویزان بود و چهره هایشان در هم...از سمت چپ به
راست:ترانه یوسفی دختری با قد متوسط،موهای فر طالیی که رنگ و مدلش همیشه زبانزد خاص و عام بود.با
چشمهایی نه چندان درشت،بینی قلمی و لبهایی نازک...اهی کشید.نفر دوم پریناز پارسا با قدی کمی کوتاهتر از ترانه
باموهای وز مشکی و چشمهایی سبز رنگ و پوستی گندمی به سنگ ریزه ی جلوی پایش ضربه ای زد و
گفت:اه...لعنتی...نفر سوم سحر کریمی درست هم قد پریناز با چشمهای ریز مشکی و صورت گرد و گونه های
خوش تراش و برجسته طبق عادت کوله اش را از این شانه به ان شانه کرد و با حرص گفت:اخرشم زهر خودشو
ریخت، عوضی عقده ای...و نفرچهارم شمیم دهکردی دختری نسبتا درشت که موهای *** مشکی اش را یک طرفه
روی چشمش ریخته بود تا افتادگی پلک چپش را بپوشاند. با چهره ای مهربان و خونگرم و لبهایی برجسته و چانه ای
خوش ترکیب...با دندانهایی سفید که پشت ارتودنسی مخفی بودند...لبخندی به دوستانش زد و دو چال روی گونه
هایش هویدا شد...با لحنی گرم گفت:اونقدراهم بد نیست....زنگ تفریح ها که باهمیم...نه؟ هر سه نگاهشان را از
برگه های کالس بندی گرفتند و به او خیره شدند و ترانه گفت:اره راست میگه خیلی هم بد نیست...دو به دو
باهمیم....زنگ تفریحم که ازمون نگرفتن....سحر لبخندی زد و گفت:این عقده ای فقط میخواد مارو حرص
بده...پریناز:غلط کرده بخواد مارو حرص بده....حرص چی؟کالسامونو جدا کنه....زنگ تفریح ها رو که ازمون
نگرفتن....خارج از مدرسه که نمیتونه جدامون کنه...میتونه؟ شمیم با همان لبخند دلنشینش گفت:اره.....دیگه
بیخیال.....داره میاد....خانم دلفان با لبخند مرموز سرتا پا مشکی درحالی که دستهایش را پشت کمرش قالب کرده
بود به سمت انها می امد.بچه ها سالم کردند و خانم دلفان سری تکان داد و نگاهی به سرتاپای انها انداخت و
گفت:دیگه امسال چهارنفر باهم نیستین اتیش بسوزونین...و خنده ی کریهی کرد و رو به ترانه گفت:یوسفی استین
کوتاه پوشیدی یا مانتو؟استیناتو بده پایین...و رو به شمیم:دهکردی موهاتو بده تو...از اول سال باید تذکر
بدم....نگاهی به مانتو تنگ پریناز کرد و چشمهایش را ریز کرد و گفت:باز تو مانتوتو تنگ کردی پارسا...پریناز:نه به
خدا خانم...از اول سایزش همین بود...دلفان:زنگ بعد بیا دفترم ببینم....و قدم زنان از انها دور شد.ترانه که استین
های مانتویش را جلو خانم دلفان پایین داده بود با رفتنش از فرصت استفاه کرد و مشغول تا زدن استین هایش
شد.شمیم هم غر غر کنان رو به سحر گفت:اینه اتو بده...اه ریده شد تو موهام....همان لحظه بلند گو اعالم کرد که
بچه به صف شوند.بعد از مراسم کسل کننده و تکراری صبحگاه و شنیدن همان سخنان تکراری از زبان مدیر و ناظم
و خواندن دعا و ارزوی موفقیت برای تازه واردین اول دبیرستان و اینکه همه سال خوبی را در کنار هم سپری کنند به
سمت کلاس ها حرکت کردند.مدرسه ی بزرگی بود.پنج طبقه که طبقه ی هم کف مربوط به دفتر مدیر و ناظمان و
معلم ها و ازمایشگاه تجربی و امور پرورشی همگی در انجا بود.هر طبقه هشت کلاس داشت.طبقه ی اول چهار کلاس
مربوط به اول دبیرستان بود و چهار کلاس ریاضی دوم دبیرستان...طبقه ی سوم چهار کلاس دوم تجربی و چهار
۱