eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
20.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت۱ (اَفرا) با جیغ ملیحه خانوم(خدمتکار عمارت)هول از خواب بیدار شدم داشتم از پله میرفتم بالا که ی نفر لباسمو کشید برگشتم دیدم خواهر کوچیکمه جانان:نرو میترسم اَفرا:قربونت برم چیزی نشده تو برو بخواب با بغض زل زده بود بهم جانان:میترسم دستشو گرفتم بردم تو اتاقش اَفرا:دورت بگردم چیزی نشده تو بخواب من برم ببینم چیشده جانان:زود میای؟قول میدی؟ اَفرا:اره عزیزم با ترس از پله ها تند تند رفتم بالا صدای گریه ملیحه خانوم از اتاق بابام میومد دوییدم سمت اتاق بابام چشمام همون لحظه پر اشک شد نتونستم سر پا وایسم افتادم زمین زل زدم به بابام که پر خون بود دورش توان حرف زدن نداشتم نمیتونستم از جام بلند بشم ببینم زندس یا نه بعد چند ثانیه با گریه ای ک نمیذاشت حرف بزنم از ملیحه خانوم پرسیدم اَفرا:م..مم...ر..ده؟مرده؟ ملیحه خانوم با گریه جوابمو داد ملیحه خانوم:آره از جام بلند شدم برم سمت بابام نتونستم افتادم اَفرا:بابای من چیشده بهت نگهبان های عمارت اومدن سمتم بلندم کردن با جیغ گفتم اَفرا:برید کناااار رفتم سمت تخت بابام نگهبان ها دستمو گرفتن میخواست منو ببرن عقب جیغ زدم اَفرا:گفتم برید کناااااار میخوام برم بغل بابام بخوابم بازم کشیدن منو سمت عقب نگهبان:اَفرا خانم نکنید گلدونو برداشتم پرت کردم سمتشون جا خالی دادن جیغ زدم اَفرا:دست بزنید به من نزارید برم بغل بابام میکشمتون رفتن عقب رفتم نزدیک پیش بابام اشک هام بی اختیار میریخت اَفرا:بابایی من؟قهرمانم؟کجا میری بدون دخترات؟ سرمو گذاشتم رو سینش اَفرا:بابای قشنگم؟کدوم بی شرفی اینکارو باهات کرد؟کدوم آشغالی بابای خوب منو به این روز انداخت؟ با جیغ گفتم‌ اَفرا:کدوممممممممم اَفرا:کدوم نامردی اینکارو باهات کرد آخه نفس من با جیغ ادامه دادم اَفرا:بابا کجا رفتییییی با جیغی که زدم باران(پرستار جانان)زود اومد سمتم باران:خانم جانان پایین داره گریه میکنه میخواد بیاد بالا نگهبان ها نگهش داشتن خیلی ترسیده چیکار کنم با اشک از رو تخت بلند شدم از پله ها رفتم پایین با رفتن از هر پله حس میکردم میخوام بیوفتم جانان با تعجبو ترس نگاهم کرد به لباس های خونیم نگاه کرد رفتم سمتش با بغض گفت جانان:چرا بابارو صدا میزنی؟ بابایی کجاست اَفرا:جانان برو تو اتاقت تا وقتی که نگفتم نیا بیرون جانان از اونجایی که خیلی ترسیده بود بدون چونو چرا رفت نشستم همونجا بی اختیار گریه کردم چند نفر اومدن بابامو بردن ●●●●●●●●●●● حسابی داغون شده بودم مامانم که وقتی جانان به دنیا اومد مرد فقط بابامو داشتیم که اونم کشتن بابای من بهترین مرد بود کدوم نامردی دلش اومد بکشه بابامو آخه بعد از مراسم خاک‌سپاری خدمتکار ها اتاق بابام که پر خون بود رو تمیز کردن یهو یاد جانان افتادم بچه چندساعت توی اتاق مونده زود رفتم اتاقش
پروانه های وصال
پارت ۱۷ #عشق_با_رایحه_شیطنت رفتیم داخل عمارت سلمان با چن نفر سلامو احوالپرسی کرد منم فقط سلام د
پارت۱۸ افرا:اره دیگه میکائیل:پس میدونیو صیغه اش شدی افرا:چیو میخوای بگی مستقيم بگو میکائیل:ببین دختر کوچولو بابای من با خیلیا بوده خیلی ها هم زیر خوابش بودنو هستن با یدونه راضی نمیشه هر روز با یکیه برا حال خودش بزار رک بگم تورو به خاطر بدنت میخواد به جز تو با خیلیا هست بازیچه دستشی خودتو بدبخت نکن کوچیکی جوونی برا همین میگم مگرنه اصلا برام مهم نیس افرا:هه خوشیا اصلا برام مهم نیست با کیه چیکار میکنه اگه مجبور نبودم عمرا حتی جواب سلامشو میدادم میکائیل:مجبور؟ افرا:اره میکائیل:چرا با خنده جوابشو دادم رفتم بالا حالم اصلا خوب نبود نمیدونستم چیکار میکنم چی میگم ارایشمو پاک کردم لباسامم عوض کردم لباس های خونگی رو جایگزین کردم بلافاصله خوابم برد ●●●●●●●●● با سردر عجیبی از خواب بیدار شدم نگاه ساعت کردم ساعت ۵ونیم صبح بود حالم خوب نبود رفتم ی دوش گرفتم بهتر شدم اما سر گیجه داشتم داشتم میرفتم سمت در که یهو حس کردم دارم میوفتم اما یکی گرفت منو تاریک بود چیزی ندیدم زود برگشتم ببینم کیه چشمام تار میدید میکائیل بود میکائیل:خوبی دختر کوچولو زود ازش جدا شدم افرا:اوم اره رفتم تو اتاق درو بستم حسابی ترسیده بودم بلخره اینم بچه سلمانه نمیشه اعتماد کرد همه آدما اشغالن اینا اشغال تر بیخیال فکر شدم رفتم لباسمو پوشیدم بعد ۱۰مین خوابم برد ●●●●●● با حس نه چندان جالبی از خواب بیدار شدم جانان هم بیدار شده بود جانان:صبح بخیر افرا:صبح بخیر عزیزم از جام بلند شدم یکم به سرو روم‌رسیدم دست جانانو گرفتم رفتم پایین فقط سلمان سر میز بود افرا:صبح بخیر جانان:سلام سلمان:صبح بخیر نشستیم سر میز سلمان توی گوشیش بود منو جانان هم بی توجه صبحانمون رو شروع کردیم سلمان:با پرستار صحبت کردم از امروز میاد افرا:اها ممنون بدبخت پرستار سالم بره بیرون خوبه سلمان:من تا فردا خونه نیستم حواست باشه افرا:اوهوم سلمان بلندشد رفت معلوم نبود کدوم گوری قراره بره تا فردا ولی خداروشکر که نبود اذیت کنه بعدصبحانه جانان رفت کارتون ببینه منم کنارش نشستم با گوشیم ور رفتم جز خدمتکار ها کسی نبود تو عمارت
پروانه های وصال
#رمان_عشق_با_رایحه_شیطنت پارت۱۸ افرا:اره دیگه میکائیل:پس میدونیو صیغه اش شدی افرا:چیو میخوای ب
پارت۱۹ ساعت ۱ونیم ظهر بود با جانان داشتیم میرفتیم آشپزخونه ناهار بخوریم که دیدیم صدای در میاد سلمان که رفته بود پس کی بود نگاه کردم میکائیل بود جانان:سلام عمو میکائیل:سلام عزیزم منم که اینجا هویج بودم نه من سلام دادم نه اون بعد ۲ مین اومد سر میز فقط من بودمو جانان با میکائیل حس غریبی داشتم چشمم خورد به گردن کبود میکائیل یا علی مثل باباش نباشه بسم الله خدا فقط بهم رحم کنه خیلی ترسیده بودم ک نکنه مثل باباش باشه با صدای جانان از فکر اومدم بیرون جانان:آجی غذامو تموم کردم میشه بریم بالا من خوابم میاد افرا:باشه عزیزم بیا بریم دستشو گرفتم رفتیم بالا همین که رسیدیم جانان رفت رو تخت خوابش برد منم نشستم یکم کتاب خوندم آخرش حوصلم سر رفت از پنجره حیاط پشتیو نگاه کردم خیلی قشنگ بود ولی تاحالا نرفته بودم از نزدیک ببینم به سرم زد برم حیاط پشتی هیچکس نبود استخر بزرگی با عمق زیادی وسط حیاط بود حیاط بزرگ دلبازی داشت نشستم روی صندلی بقیه کتابمو خوندم متوجه میکائیل شدم که اومده بود توی حیاط روی صندلی رو ب روم نشست بی‌توجه بهش ادامه کتابمو خوندم میکائیل:نگفتی چرا مجبوری افرا:هان؟ میکائیل:دیشب گفتی مجبوری افرا:من؟ میکائیل:اره افرا:چرا یادم نیست میکائیل:مست بودی تو حال خودت نبودی افرا:اره اونو فهمیدم ولی تا جایی که سوار ماشین شدم یادمه میکائیل:پس اینطور هیچ چیزی یادم نمیومد فقط تا وقتی ک سوار ماشین شدمو یادم بود با وقتی که رفتم حمومو بعدش میکائیل خدمتکارو صدا کرد خدمتکار:بله آقا میکائیل:نوشیدنی بیار خدمتکار:چشم افرا:هر روز مست میکنی؟ میکائیل:هوم افرا:چرا؟ میکائیل:عادته چقدر عجیب بودن اینا برگام ریخته بود خدمتکار چند مدل شراب اوورد میکائیل برا خودش ریخت میکائیل:بریزم برات؟ افرا:نه سازگار نیست بهم