❣❤️❣❤️❣❤️❣
#رمان_مدافع_عشق_قسمت30_بخش_دوم
#هوالعشـــق ❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
_ سلام خانوم!شبتون بخیر...
_ سلام عزیزم بفرمایید
_ یه ماشین تاحرم میخواستم.
_ برای رفت و برگشت باهم؟
_ نه فقط ببره!
لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظرروی مبل های چیده شده کنار هم بنشینم...
💞
در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم.هوای نیمه سرد و ابری ومنی که بانفس عطر خوش فضا رامیبلعم. سرخم میکنم و ازپنجره به راننده میگویم
_ ممنون اقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن به حساب.
راننده میانسال پنجره رابالا میدهد و حرکت میکند.
چادرم را روی سرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم.نمیدانم چرا عجله دارم.ازاینهمه اشتیاق خودم هم تعجب میکنم.هوای ابری و تیره خبراز بارش مهر میدهد.بارش نعمت و هدیه...بی اراده لبخند میزنم و نگاهم رابه گنبد پرنور رضا ع میدوزم.دست راستم رااینبار نه روی سینه بلکه بالا می اورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامه ام را امضا کردی.من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط خلوت است...گویی یک منم و تنها تویی که درمقابل ایستاده ای. هجوم گرفتگی نفس درچشمانم و لرزش لبهایم و دراخر این دلتنگی است که چهره ام را خیس میکند.یعنی اینقدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم...ارام ارام حرکت میکنم و جلو میروم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم.یک هدیه میخواهم..یک سوغاتی بده تابرگردم! فقط مخصوص من...! احساسی که الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقابل پنجره فولاد مینشینم...قرارگاه عاشقی شده برایم!کبوترهاازسرما پف کرده و کنارهم روی گنبد نشسته اند....تعدادی هم روی سقاخانه #اسمال_طلا روی هم وول میخورند.زانوهایم را بغل میگیرم وبانگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح مینوشم. صورتم راروبه اسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.یک لحظه درذهنم چندبیت میپیچد..
_ آمده ام...
آمدم ای شاه پناهم بده!
خط امانـے ز گناهم بده...
نمیدانم این اشکها از درماندگی است یا دلتنگی...اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم میسوزد! یک قطره روی صورتم میچکد ودرفاصله چند ثانیه یکی دیگر...فاصله ها کم و کم تر میشود و میبارد رئفت از اسمان بهشت هشتم!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامه_دارد.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمی👉
بامــــاهمـــراه باشــید🌹