❣❤️❣❤️❣❤️❣
#رمان_مدافع_عشق_قسمت37_بخش_اول
#هوالعشـــق❤
❣❤️❣❤️❣❤️❣
کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم. لبهایم راروی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم...
نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی!...
فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لبهایم میگذارم.
یکدفعه مقابل چشمانم میخندی...
تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد وقطرات اشک روی گونه های سرمیخورند.یک جرعه از چای مینوشم ...دهانم سوخت!..وبعد گلویم!
فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم...
دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بی خبر ام...ازتو...از لحن ارام صدایت...از شیرینی نگاهت...
زیر لب زمزمه میکنم
" دیگه نمیتونم علی!" غلت میزنم ،صورتم را دربالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم...
هق هق میزنم...
" نکنه...نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی...چرا؟!...نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست! "
به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم...
نمیدانم چقدر...
اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم...
💞
حرکت انگشتان لطیف و ظریف درلابه لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم.
غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندباری پلک میزنم..تصویر تار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند
_ عزیزدلم! پاشو برات غذا اوردم...
غلت میزنم ، روی تخت میشینم و درحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم
_ ساعت چنده مامان؟
_ نزدیک دوازده...
_ چقدر خوابیدم؟
_ نمیدونم عزیزم!
وبا پشت دست صورتم رانوازش میکند.
_ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیدارت کنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی..
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامه_دارد.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆🏻:
#میم_سادات_هاشمی👉🏻
❣❤️❣❤️❣❤️❣
بامــــاهمـــراه باشــید🌹