پروانه های وصال
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_پنجاهم با دیدنش نفـسم حبـس میشود شروع بہ خواندنش میکنم : بسـمـ ربـ الـحســ
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#رمان_پنـجاهویــکم
بـدون اینکہ متوجہ کاغذ توے دسـتم باشی مرا بہ آغوش میکـشے و دوبـاره گـرماے تنـت آرامم میکـند
احـتمالا چـون کیفت را دیدے متوجہ گریہ ام شدے...
اشـک هایم را پاک میکنم سرم را بالا میگیرم چشـم هاے خیـست دوباره اشـک هایم را در مے آورد
_گـریہ نکـن خانومم...گـریہ نکن
هـق هـق هایم از سـر می گیـرد دسـتت را روے چـشمانت میگذارے و اشـک میریزے هم متعجــبم هم نگــرانم هم ناراحـت
خـودم را جدا میکنم و بہ صورتم نگاه میـکنم
آنـقدر گریہ میکنے کہ شانہ هایت تکان می خورد...بہ ریش هایـت دست میکشم
دسـتت را از روبروے صـورتت بر میداری و میگویی : بزار دل بـکنم مریـم...دارے دلمو میلرزونی...
قلبـم میشکند...
شـکستہ تر از هر وقـت دیگرے...تکہ هایـش را از میـان آغوشـت جمع میکنم...
دسـتم را باز میکنم و از میـانش برگہ ی مچالہ شده و خیـس از عرق دستم بر روے پایت می افتد
چشـم های خیسـت ، اشک هایت کہ محاسنـت را تر کرده ، چهره ے از همیـشہ زیباترت ، همہ ے این ها هم قلبم را تکہ تکہ میکند هم آرامم...
دوسـت دارم با تمام وجودم فـریاد بزنم بس کن محمــــــــد...برو...دل بکن...فقط دل مرا بہ آتش نکـش
اما نمی شود تو در بہ آتش کشیدن عاشقت استادے!
کاغذت را از روی پایت بر میداری و با دیدنش چشـمت را میبندی و سکوت میکنے...
از جایم بلنـد میشوم و دستی روی گونہ هاے خیسم میکشم لباست را بر میدارم و در لباس شویی مے اندازم
مو هایم را مرتـب میکنم و سفره ے صبحانہ را برایت حاضر میکـنم...
جـو خانہ سڪوت بود و سڪوت...!
نـویسنده : خادم الشهــــــــــــ💚ــــــدا
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹