#قسمت_اول
#زمان_مشروط 🕰
آفتاب در حال غروب بود ، دستانم را داخل حوض بردم چند مشت آب به صورتم زدم
افکار گوناگون قدرت فکر های تازه را از من گرفته بود
از حوض فاصله گرفتم و از زیر درخت هلو رد شدم ، وارد اتاق شدم
فخر السادات ؟
صدای مادرم از مطبخ شنیدم به آنجا رفتم
بله مادرجان
بیا دخترم این چند کاسه کاچی را بین همسایه ها پخش کن
با تعجب به ظرف های پر از کاچی نگاه کردم با صدایی لرزان گفتم هنوز آرد در انبار داریم ؟!
مادر نگاهی به من کرد
نگران نباش ، نذر کردم اوضاع مملکت بهتر شود ،عجله کن دختر ☺️
به سمت اتاق رفتم چادر قجری را برداشتم و بعد از پوشیدن چادر روبنده را بستم .
سینی نذری را از مادرم گرفتم و با خودم تکرار می کردم نباید اوضاع چنین بماند
در چوبی خانه را به زحمت باز کردم، وارد کوچه شدم در هر کوچه حدود پنج و شش خانه قرار شد که کنار شان یک سکو برای نشستن قرار داده شده بود؛ تا مواقعی فردی از گرد راه خسته هست چند دقیقه ای نفسی تازه کند
به سمت خانه صدیقه خانم رفتم با کلونی که به در آویزان بود به در کوبیدم چند دقیقه بعد کوچکترین دختر آنها در را باز کرد کاسه نذری را به او دادم و گفتم به مادرت سلام برسان و بگو اعظم خانم این را فرستاده است دختر کوچک 🧕🏻سری تکان داد و بعد در را بست .
چند خانه دیگر کاسههای نذری را پخش کردم و به سمت خانه برگشتم تقریباً هوا تاریک شده بود ، از حالت گرگ و میش هنگام غروب خارج شده بود .
چادر و روبنده را گوشهای قرار دادم و به سمت آب انبار رفتم .
سطل فلزی را داخل حوض فروبردم و مقداری آب بیرون کشیدم بعد به سمت حیاط برگشتم .
وضو گرفتم ، وارد اتاق شدم به سمت طاقچه کوچک گچی رفتم، جانماز گلدار را از روی آن برداشتم مادرم در حال خواندن نماز بود این روزها به دلیل نبود امنیت و وجود نیروهای متفقین ( آلمانیها ٫ شورویها) نمیتوانستیم برای نماز جماعت به مسجد برویم.
نوبسنده :تمنا 💔☘
@parvaanehaayevesaal
#قسمت_دوم
#زمان_مشروط 🕰
نماز عشا را تمام کردم دستانم را بالا بردم و برای اوضاع نابسامان کشور دعا کردم
صدای پدر از داخل مطبخ میآمد ،که مشغول صحبت با مادرم بود .
سلام پدر جان
سلام عزیزکم ، حال فخرالسادات چطور است؟
لبخندی زدم به مرحمت شما خوب هستم بعد سینی که درون آن ظرفهای شام بود را از مادرم گرفتم و به سمت اتاق رفتم سفره را از درون سینی برداشتم ، پهن کردم بعد هم بشقابها را چیدم.
مادرم هم غذا را آورد چند برگ ریحان که از باغچه چیده بودم در سفره قرار دادم
از زمانی که دو خواهرم ازدواج کرده بودند خانه ما خیلی خلوت شده بود مادرم به تنهایی مشغول کارهایش میشد غذای ساده را در ظرفها کشیدم نخود پخته شده را با آبی که به آن مرق داده بود ، با نانی که مادر درست کرده بود خوردیم
پدر شروع به صحبت کرد چه بیشتر میگذرد اوضاع و شرایط کشور بدتر میشود قجری امان مردم را بریده ،ناامنی همه جا را فرا گرفته است کشور نیروی نظامی زیادی نداریم خرابی های جنگ جهانی اول هنوز ساخته نشده است، ناصرالدین شاه به قانون اساسی که با نظر مردم تصویب شد عمل نمیکند
مادرم آهی کشید خدا به دادمان برسد
پدر زیر لب زمزمه کرد احتمال دارد اعتراضات گستردهای صورت بگیرد ، چون هیچ کس حاضر نیست زیر بار ظلم و استبداد زندگی کند
قلمهای را که در دهانم قرار داده بودم توان قورت دادنش را نداشتم اشک روی صورتم جاری شد نگران حال برادرم بودم که برای خدمت سربازی به اجبار باید با متفقین میجنگید.
نویسنده :تمنا ☔️💔🥲
@Parvaanehaayevesaal
پروانه های وصال
#قسمت_دوم #زمان_مشروط 🕰 نماز عشا را تمام کردم دستانم را بالا بردم و برای اوضاع نابسامان کشور دعا
#قسمت_سوم
#زمان_مشروط 🕰
دو هفته بعد...
شرایط تغییر بدتر شده بود وضعیت قحطی به اوج خودش رسیده بود ،مردم مانند دیگ در حال انفجار بودند .
روحانیون اوضاع را به دست گرفته بودند یکی از روحانیون ،پدر من بود آقا سید مرتضی که مردم محلی به او آسد مرتضی میگفتند شروع به بسط نشینی نزدیک دربار کردند
هوای سرد آذر ماه لرزهای بر بدنم انداخته بود حیات خانه ما پر از برگهای نارنجی🍂 زرد پاییزی شده بود ،کم کم داشتیم به زمستان ❄️نزدیک میشدیم زمستانی که خبر از اتفاقهای بدی میداد ،مردم بیخانمان در این هوای سرد چه بلایی بر سرشان میآمد ،در این فکر و خیال ها که صدای مادرم رو از اتاق شنیدم به سمت آنجا رفتم
بله مادر جان
فخرالسادات برو مسجد و به حاج آقا طباطبایی بگو از پدرت خبر دارد یا نه؟!
بدجور دلم شور میزند چادرم را سرم کردم زیر لب زمزمه میکردم خدایا رحم کن به کسی که جز تو رحم کنند ای ندارد ، نکند بلایی سر آقا جان آمده باشد
در خانه را که باز کردم پدر با عبای خاکی رنگش روبروی خود دیدم
اتفاقی افتاده دخترم؟!
راستش مادر نگران شما بود ، گفت بروم سراغ شما را از حاج آقا طباطبایی بگیرم
بیا تو عزیزم ، بیا اوضاع مناسب نیست
هر دو وارد خانه شدیم مادرم تا چشمش به پدر افتاد با صدای بلند گفت خدا را شک آمدی🥰
پدر عبای خودش را روی طاقچه حیاط کنار گلدان شمعدانی قرار داد، بعد کنار حوض رفت و وضو گرفت .
مادر چی شده مبارزه به کجا رسید؟!
پدر زیر لب زمزمه کرد خدا میداند شرایط چطور شد!
@parvaanehaayevesaal
نویسنده :تمنا☘💔
پروانه های وصال
#قسمت_سوم #زمان_مشروط 🕰 دو هفته بعد... شرایط تغییر بدتر شده بود وضعیت قحطی به اوج خودش رسیده
#قسمت_چهارم
#زمان_مشروط 🕰
وارد حیاط شدم ، از داخل حیاط به مطبخ رفتم اتاقکی کوچک در مطبخ درست کردیم به سمت انباری رفتم، تا کمی آرد برای مادرم بیاورم
هر چند بار را گشتم آرد نداشتیم تمام ذخیره ما تمام شده بود، با صدایی که از نگرانی میلرزید به مادرم گفتم :مادر جان مادر جان
چی شده دختر ؟!
آرد تمام شده😱
مادر رنگ از صورتش پرید خدا مرگم دهد در این زمان آرد از کجا بخریم!
کمی خودش را عقب کشید و بعد روی تنه🪵 چوبی که از چوب درخت گردو پدرم آماده کرده بود نشست
بعد چند دقیقه گفت ...
برو خانه صدیقه خانوم و از او درخواست کن آرد به ما بدهد اگر او نداشت به بازار برو و کمی گندم تهیه کن احتمال فروش کشاورز دستفروش داشته باشد
چادرم را سر کردم ، روبنده زدم کمی پول از داخل صندوقچه آبی رنگ فلزی🪞 برداشتم و از خانه خارج شدم به سمت خانه صدیقه خانم رفتم چند تق به در زدم🚪 در که باز شد چهره ی غمگین صدیقه خانم جلوی چشمم نمایان شد
سلام 🙃
سلام فخر السادات چی شده ؟!
آرد ما تمام شده مقداری گندم داریم به ما قرض بدهیم صدیقه خانم آهی کشید نه دختر جان ما الان دو هفته هست که آرد نداریم میرزا علی هم پول ندارد
که گندم تهیه کند از آنجا به سمت بازار رفتم ،فضای بازار شلوغ بود مردم در تکاپوی پیدا کردن اقلام مورد نیازشان بودند همه با کمبود مواجه بودیم، بیشتر کاسبها فریاد میزدند اقلام تمام شده اینجا نایستید.
به سمت کشاورز دستفروش رفتم که همیشه مقداری گندم🌾 را با الاغش به بازار میآورد
سلام آقا
سلام چه میخواهی ؟!
مقداری گندم
گندم مقدارش کم است، فقط میتوانم نیم من به تو بدهم
آهی کشیدم باشه
@parvaanehaayevesaal
نویسنده :تمنا🍀🌱
پروانه های وصال
#قسمت_چهارم #زمان_مشروط 🕰 وارد حیاط شدم ، از داخل حیاط به مطبخ رفتم اتاقکی کوچک در مطبخ درست
#قسمت_پنجم
#زمان_مشروط🕰
روز دوشنبه با طلوع خورشید از خواب بیدار شدم همیشه عادت داشتم ، بعد از نماز صبح چرت کوتاهی بزنم
لحاف آبی رنگ را جمع کردم و آن را گوشه دیوار روی بقیه رخت خواب ها گذاشتم ، بعد بالشت ها را روی آن ها چیدم
به سمت حیاط رفتم تا از آب انبار آب بیاورم و دست روی خودم را بشویم
مادرم مشغول جارو زدن حیاط بود
سلام مادر جان
سلام دخترم
به سمت آب اتبار رفتم سطل پر از آب را از حوض بزرگ بیرون کشیدم و از پله ها بالا آمدم ، بعد از شستن دست روی به سمت مطبخ رفتم تا صبحانه ی مختصری آماده کنم
با مقدار کم گندم مادرم نان درست کرده بود کمی شیر از همسایه که گوسفند داشت خریده بودیم
دوران قحطی مادرم تفاله ی چای را می خشکاند و دوباره با آن چای درست می کردیم
بعد از صبحانه مشغول جارو زدن اتاق بودم که در خانه به صدا در آمد ، به سمت حیاط رفتم لباس هایم را مرتب کردم ، در را باز کردم چهره ی خواهرم را پشت در دیدم
لبخندی به زیبایی ماه زدم کودک در دستان او را بغل کردم و با هیجان
سلام خواهر جان خیلی خوش آمدی
خواهرم نگاهی به کرد، سلام چطوری فخر السادات ؟
الحمدالله
مادر کجاست ؟
مطبخ
وارد خانه شدیم آفاق کوچک را در بغل فشردم و چند بوسه بارانش کردم
خواهرم وارد مطبخ شد بعد از سلام و احوال پرسی گفت
مادرجان شنیدین چند روزنامه برای تظاهرات مردم چاپ شده روزنامه قانون یک از پر طرفدارترین روزنامه ها هست
مادر گفت از کجا این قدر مطمئن هستی ؟!
خواهرم گفت سید رضا در تظاهرات شرکت می کند و این اخبار را به ما می دهد
سید رضا از روحانیون مبارز هست چند سالی می شود با خواهرم ازدواج کرده است
@parvaanehaayevesaal
نویسنده :تمنا ❤️👌🏻
پروانه های وصال
#قسمت_پنجم #زمان_مشروط🕰 روز دوشنبه با طلوع خورشید از خواب بیدار شدم همیشه عادت داشتم ، بعد از
#قسمت_ششم
#زمان_مشروط🕰
هر گوشه و کنار شهر سخن از تظاهرات مردم به خصوص روحانیون بود، مردم نام چند روحانی که بیشترین تلاش را در این ماجرا داشتند به زبان میآوردند
از کوچه گذشتم ،چند مرد میانسال در حالی که لباس هایی قبا به تن کرده بودند ، با کلاه های نمدی مشکی مشغول صحبت درباره شرایط کشور بودند.
یکی از مردها با صدای بلند گفت خدا خیرش بدهد حاج آقا بهبهانی عجب مرد مبارز و خوبی هست.🌱🧡
مرد دیگر وسط حرف او پرید ، گفت: نه فقط او سید جمال اسدآبادی، آقا سید واعظ و حاج عباس آقای تبریزی همه اینها مردان خوب روزگار هستند، مرد لبخندی زد خدا خیرشان بده .
از کنار آنها گذر کردم ،داخل کوچه پیچیدم کوچهای باریک با محوطهای خاکی در این کوچه فقط دو خانه وجود داشت، یک خانه خاله زهرا و دیگری خانهای که چند ماهی میشد خالی بود و برای خانه روبرو خطرساز بود .
چون اگر ارازل و اوباش در آن خانه تمکین کنند دردسر جدیدی ایجاد میشد، به سمت خانه خاله رفتم دستگیره فلزی را گرفتم و چند تق بر در زدم .
بعد از چند دقیقه صدایی آمد کیستی ؟
با هیجان گفتم :خاله فخرالساداتم 😍
با باز شدن در همدیگر را به آغوش کشیدیم🫂 بعد خاله با لبخندی که تا بناگوشش کشیده شده بود گفت چه عجب سری به ما زدی دختر😎
هر دو خندیدیم و وارد خانه شدیم هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود، که حرف به اوضاع مملکت کشیده شد خاله از نگرانیهایش میگفت ،گندم🌾 در خانه نداشت تا آسیاب کند میگفت همسرش رفته است قم تا بتواند از روستاهای اطراف آنجا گندم تهیه کند .
آهی کشیدم و زیر لب گفتم شرایط همه سخت شده است🥺
@parvaanehaayevesaal
نویسنده :تمنا 🥰💐
پروانه های وصال
#قسمت_ششم #زمان_مشروط🕰 هر گوشه و کنار شهر سخن از تظاهرات مردم به خصوص روحانیون بود، مردم نام
#قسمت_هفتم
#زمان_مشروط🕰
صدای گلوله فضای شهر را پر کرده ، قلبم به تپش افتاده بود مردم در هیاهوی اتفاق به تکاپو افتاده بودند، همه سعی داشتند خودشان را به خانههایشان برسانند، غم بزرگی بر دل مردم روز مردم نشست.
دستگیری میرزا رضا کرمانی ، بزرگ مرد روزگار باعث شد ،اشک از دیدگانمان جاری شود.
به گوشه دیوار رفتم جشن تاجگذاری ۵۰ سال ناصرالدین شاه به هم خورد، از طرفی خوشحال بودم دیگر زیر دست این شاه نیستیم و از طرفی چون نظام موروثی در مملکت روا داشت معلوم نبود پادشاه بعدی چه بلایی سرمان بیاورد.
در همین فکرها بودم فردی روی شانهام زد با اضطراب ، چشمانی که از اشک خیس شده بود.
نگاهش کردم ، بعد لبخندی زدم
سلام نجمه جان
سلام خواهر
چرا اینجا ایستاده ایستادی؟!
در فکر و خیال فرو رفتم، نجمه چادر قجریش را جمع کرد روبندش را روی صورتش انداخت من هم روبندم را روی صورتم انداختم ،حرکت کردی مشغول صحبت شدیم ،که نجمه از ماجرای امروز میگفت میرزا رضا عجب مرد شجاعی است!
هیچ کس جرات ندارد، به دربار نزدیک شود
آهی کشیدم 😮💨
نمیدانم با این کار شرایط بهتر میشود یا نه ؟!
کوچه شلوغ و چهره مردم نگران بود زنان با چادرهای قجری که بر سر داشتند سریع از کنار ما میگذشتند، کودکان از همه جا بیخبر بودند گوشهای جمع شده بودند، مشغول بازی با دوستان خود بودند.
زیر لب زمزمه کردم: خوش به حال کودکان هیچ چیز از اوضاع کشور نمیدانند .
نویسنده :تمنا😎💔
پروانه های وصال
#قسمت_هفتم #زمان_مشروط🕰 صدای گلوله فضای شهر را پر کرده ، قلبم به تپش افتاده بود مردم در هیاهو
#قسمت_هشتم
#زمان_مشروط🕰
درب خانه محکم به صدا درآمد ، گویی در را میخواستند از جای بکندند با وحشت در را باز کردند آژان پشت درب نگاهی غضبناک به من کرد😳 و گفت پدرت کجاست ؟!
لرزهای بر اندامم افتاده بود و با لکنت زبان گفتم خانه نیست🥺
مرد آژان در را بیشتر باز کرد ، وارد خانه شد من خودم را به کناری کشیدم .
مرد وارد خانه شد مادرم با صدای بلندی گفت چه خبر شده قوم الظالمین وارد خانه شدند ؟
مرد آژان که بیشتر عصبانی شده بود جلو رفت و گفت سید کجاست؟
ما دستور بازداشت او را داریم، مادرم بر صورتش کوبید ، پدرم در حالی که نمازش را مام میکرد جلو آمد گفت :اگر میخواهید مرا بازداشت کنید برای چی مزاحم اهل و عیال میشوید؟!
آژان به صورت وحشیانه به پدرم حمله کرد و او را دستگیر کرد .
مادر شروع به اشک ریختن کرد 😢گفت به چه جرمی دستگیرش میکنید ؟!
آژان در حالی که پدرم را میبرد گفت همکاری در قتل ناصرالدین شاه با دستگیری پدرم شرایط خیلی سخت شد دلم گرفته بود و فضای خانه دچار خفقان شده بود شرایط اقتصادی و سیاسی کشور نابسامان بود ،اکنون شرایط خانه هم نامساعد شده بود.
بعد از چند روز مادرم چادرش را سر کرد و به سمت مسجد رفت تا با سید واعظ صحبت کند ،بتواند اجازه ملاقات بگیرد.
@parvaanehaayevesaal
نویسنده : تمنا 💐😍
پروانه های وصال
#قسمت_هشتم #زمان_مشروط🕰 درب خانه محکم به صدا درآمد ، گویی در را میخواستند از جای بکندند با
#قسمت_نهم
#زمان_مشروط
خانه رنگ و بوی دیگری گرفته بود جای خالی پدر غصه زیادی بر دلمان انداخته بود مبارزات،اختلاف مردم با مجلس روز به روز بیشتر میشد.
علما همه تلاش خود را میکردند تا بتوانند مشروطه را که به تصویب رسیده است ،اجرا کنند و در مجلس ارجحیت داشته باشند قبل از مرگ ناصر الدین شاه مجاهدین فشار زیادی به او آوردند تا قانون مشروطه توسط امضا شود و به اجرا برسد
مظفرالدین شاه به حرف مردم اهمیتی نمیداد گر زمانی میخواست قانون را اجرا کند اطرافیان به خاطر زیاده طلبی و فزون خواهی اجازه اجرای قانون به او نمیدادند
به سمت اتاق رفتم رقص برگها را در باد تماشا کردم که با صدای مادرم به خود آمد
فخر السادات؟!
به سمت اتاق اندرونی رفتم جانم مادر جان همسایهها را برای روضه ،روز سه شنبه وعده بگیر ،می خواهم برای آزادی آقا جانت روضه بگیرم بخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم
«خدایا تو رحم کن به کسی که جز تو رحم کنندهای ندارد ».
چادر قجری را سر کردم و روبنده رو روی صورتم انداختم نگاهی در آینه به خود کردم و لبخندی زدم امیدت به خدا باشد.
از خانه بیرون رفتم تا چند تن از همسایهها را برای روضه خبر کنم به سمت خانه اعظم خانم رفتم
چند تق به در زدم ا صدایی که خسته به نظر میرسید گفت چه کسی هستی گفتم
فخرالسادات هستم.
در که باز شد هر دو لبخند زدیم سلام کردم و بعد از پاسخ گفتم مادرم سهشنبه روضه گرفته است گفتند تشریف بیاورید میخواهیم برای آزادی پدرم دعا کنیم اعظم خانوم آهی کشید و زیر لب گفت خدا عاقبت همه ما رو ختم بخیر کند باشد دختر جان میآیم ،به مادرت هم سلام برسان.
@parvaanehaayevesaal
نویسنده :تمنا 🧡🥺
پروانه های وصال
#قسمت_هشتم #زمان_مشروط🕰 درب خانه محکم به صدا درآمد ، گویی در را میخواستند از جای بکندند با
#قسمت_نهم
#زمان_مشروط
خانه رنگ و بوی دیگری گرفته بود جای خالی پدر غصه زیادی بر دلمان انداخته بود مبارزات،اختلاف مردم با مجلس روز به روز بیشتر میشد.
علما همه تلاش خود را میکردند تا بتوانند مشروطه را که به تصویب رسیده است ،اجرا کنند و در مجلس ارجحیت داشته باشند قبل از مرگ ناصر الدین شاه مجاهدین فشار زیادی به او آوردند تا قانون مشروطه توسط امضا شود و به اجرا برسد
مظفرالدین شاه به حرف مردم اهمیتی نمیداد گر زمانی میخواست قانون را اجرا کند اطرافیان به خاطر زیاده طلبی و فزون خواهی اجازه اجرای قانون به او نمیدادند
به سمت اتاق رفتم رقص برگها را در باد تماشا کردم که با صدای مادرم به خود آمد
فخر السادات؟!
به سمت اتاق اندرونی رفتم جانم مادر جان همسایهها را برای روضه ،روز سه شنبه وعده بگیر ،می خواهم برای آزادی آقا جانت روضه بگیرم بخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم
«خدایا تو رحم کن به کسی که جز تو رحم کنندهای ندارد ».
چادر قجری را سر کردم و روبنده رو روی صورتم انداختم نگاهی در آینه به خود کردم و لبخندی زدم امیدت به خدا باشد.
از خانه بیرون رفتم تا چند تن از همسایهها را برای روضه خبر کنم به سمت خانه اعظم خانم رفتم
چند تق به در زدم ا صدایی که خسته به نظر میرسید گفت چه کسی هستی گفتم
فخرالسادات هستم.
در که باز شد هر دو لبخند زدیم سلام کردم و بعد از پاسخ گفتم مادرم سهشنبه روضه گرفته است گفتند تشریف بیاورید میخواهیم برای آزادی پدرم دعا کنیم اعظم خانوم آهی کشید و زیر لب گفت خدا عاقبت همه ما رو ختم بخیر کند باشد دختر جان میآیم ،به مادرت هم سلام برسان.
@parvaanehaayevesaal
نویسنده :تمنا 🧡🥺
پروانه های وصال
#قسمت_نهم #زمان_مشروط خانه رنگ و بوی دیگری گرفته بود جای خالی پدر غصه زیادی بر دلمان انداخته بو
#قسمت_آخر
#زمان_مشروط🕰
با صدای شنیدن در چشمان بسته خودم را باز کردم روسری را مرتب کردم ، چادر گلدار را از گوشهای برداشتم .
همین طور که به سمت در میرفتم ،چادر را سر کردم ،با صدای بلندی گفتم چه کسی هستی؟
سمیه باز کن فخرالسادات!
لبخندی زدم ، با چهره گشاده از او استقبال کردم.
سلام خواهر جان چه عجب از این طرفها!
سمیه لبخندی زد
سلام خیلی دلم برای تو تنگ شده بود😍 ببخشید صبح زود مزاحم شدم، دستم را از روی شانه او برداشتم ، به سمت در راهنمایی اش کردم، این چه حرفی هست میزنی تو همیشه مرا حم هستی!🥲
اتفاقاً کسی خانه نیست دلم خیلی گرفته بود، پدر که در محبس است مادر هم....
سمیه سرش را زیر انداخت؛ مادرت کجاست ؟!
به امامزاده صالح رفته است، تا برای آزادی پدرم دعا کند.
وارد اتاق شدیم خواستم به سمت مطبخ بروم تا کمی خوراکی بیاورم ،که سمیه دستم را گرفت برای دیدن تو به اینجا آمدم فرصت برای خوردن فراوان هست.
سمیه با هیجان خاصی گفت فخرالسادات بگو چه شده است؟
آهی کشیدم گفتم :حتماً باز اتفاق بدی افتاده است .
سمیه گفت اشتباه میکنی!
این بار کمی متفاوت از قبل هست با کشته شدن ناصرالدین شاه شرایط جوری شده است که می توانند آزادمردان به نشر معارف و تاسیس مدرسه بپردازند .
قرار است مدارس بیشتری تاسیس شود تا پسرها بتوانند به مدرسه بروند .
آه از نهادم بلند شد😮💨
چه سودی برای ما دارد وقتی ما به مدرسه نمیرویم، تو به این فکر کن وقتی برادرت از خدمت سربازی برمیگردد، میتواند دوباره به مدرسه برود و در اوقات بیکاری به تو درس بدهد.
زیر لب زمزمه کردم خدا را شکر شرایط کمی بهتر شد بعد نگاهی به سمیه کردم راستی قالی را تمام کردین ؟!
سمیه گفت نه هنوز تو به ما کمک میکنی؟ تمام شود چندان چیزی از آن باقی نمانده است .
چند لحظهای سکوت کردم و بعد گفتم به مادرم میگویم اگر قبول کند چرا که نه!
@parvaanehaayevesaal
نویسنده :تمنا 🥰🥺