4_5940720973379536315.mp3
6.37M
🔴مهم و فوری!
🔉 بشنوید| بیانات #استادفیاض_بخش (از شاگردان آیت الله سعادت پرور) درباره دلیل اهمیت شرکت در #انتخابات.
🌸بیان #علامه_طباطبایی (ره) درباره روح الهی جامعه و نحوه دمیده شدن نفخه الهی بر حزب الله
❤️برخی اسرار مکنون در حوادث پیرامون شهادت #سردارسلیمانی، به همین روح توحیدی دمیده شده در جامعه ما بازمیگردد.
#خودسازی
#کلام_بزرگان
روایت آخرین دیدار؛ حاج قاسم خطاب به همراهان جهاد مغنيه:
🔹مراقب پسر من باشيد خدا خيرتان دهد...
آخرين باری كه حاج قاسم جهاد را ديد دو روز قبل از شهادتش بود؛ با لبی خندان و پُرانرژی مثل هميشه آمد ديدن ِحاج قاسم، با همه برادران حاضر در جمع سلام واحوال پرسي كرد، به حاج قاسم اطلاع دادن جهاد به ديدن شما آمده.حاج قاسم هم با اشتياق فراوان برای ديدن او به برادران گفت بگوييد سريع بيايد داخل پيش من.
🔹تا جهاد داخل اتاق شد حاج قاسم از جايش بلند شد او را محكم بغل كرد، جهاد هم با لحن شيرين و هميشگیاش كه حاج قاسم را عمو خطاب ميكرد و لبخندی كه هميشه زمان ديدن حاج قاسم بر لب داشت با صدای بلند گفت: خسته نباشيد عمو! و شانهی حاج قاسم را بوسيد، خم شد تا دست حاج قاسم را ببوسد اما حاج آقا ممانعت كرد. جهاد هم با صدای آرام رو به سمت او گفت: آخر من آرزو به دل میمانم. باهم نشستند و چای خوردن. برادری كه مسئول جهاد بود آمد داخل اتاق، حاج قاسم تا او را ديد گفت: برادر، جهاد را اول به خدا دوم به شما ميسپارم؛ جان شما و جان او! ايشان اجازهی اينكه به خط مقدم برود را از طرف من ندارد!
🔹جهاد لبخندی زد و باز شانهی حاج قاسم را بوسيد و دستش را بر روی شانه ايشان گذاشت و گفت عمو جان من به فدای شما؛حاج قاسم هم نگاهی پراز عشق و محبت به جهاد كرد و همينطور كه به جهاد نگاه ميكرد رو به سمت آن برادر مسئول گفتن: مراقب پسر من باشيد خدا خيرتان دهد...! آن لحظه همه حاضران در آن جمع عمق عشق و محبت پدر و پسری را بين جهاد و حاج قاسم فهميدن...
#سردارسلیمانی
#جهادمغنیه
✨﷽✨
✍خوابی که #سردارسلیمانی پس از شهادت #سردارمهدی_زینالدین دیدن :
هیجانزده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟همین چند وقت پیش، توی جادهی سردشت...» حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی #جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی #شهدا #زندهن.»
عجله داشت. میخواست برود. یك دیگر چهرهی درخشانش را كاویدم.
حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه #پیغامی چیزی بده تا به #رزمندهها برسونم.» رویم را زمین نزد.
قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی میگم زود بنویس. هولهولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگهی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم.»بنویس: #سلام، #من_درجمع_شما_هستم
همین چند كلمه را بیشتر نگفت....
موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم: «بیزحمت زیر #نوشته رو #امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: #سیدمهدی_زینالدین.
نگاهی بهتزده به #امضا و #نوشتهی زیرش كردم.
باتعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه #سید نبودی!» گفت: اینجا بهم #مقام #سیادت دادن.
🔹از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ #سلام، #من_درجمع_شماهستم
📚برشی از کتاب "تنها؛ زیر باران"
روایتی از #حاج_قاسم_سلیمانی درباره #شهید #مهدی_زین_الدین...