پروانه های وصال
#قسمت_پنجم #رمان_عشق_که_در_نمیزند سرم و از خجالت پایین انداختم .بلند شدم چادرمو مرتب کردم و رفتم س
#قسمت_ششم
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
ملکه خانم بدو ساک هارو بیار دیگه؟!
-اومدم اومدم
نازی اینا کجان دارن میان؟؟ دیرمون نشه ها جاده شلوغ میشه!؟
-زنگ زدم تو راهن
با شنیدن صدای بوق گفتم
بیا اومدن....
علی ساکهارو ازم گرفت و راه افتادیم.
اولین سفری بود که با علی میرفیم واس تنها نبودن از نازی و احسانم خواستیم با فسقلشون با ما بیان . مقصدمون مشهد بود و قرار بود بعد اون یه سر به شمال هم بریم.
................
۳روز بودنمون تو مشهد عالی گذشت تو راه شما بودیم.هوا بارونی بود جاده لغزنده.تو تو دلم صلوات میفرستادم که سالم برسیم به شمال.... به خاطر تاریک بودن جاده نازی اینارو گم کرده بود و فقط میدونیستیم که پشت سر ما ان فقط فاصلشون دور بود از ما.
به گردنه رسیدیم . قلبم اصلا اروم و قرار نداشت نمیدوستم قراره چی بشه که با صدای بوق شدید کامیون به خودم اومدم و فقط تونستم داد بزنم علییییی
و دیگه چیزی ندیدم
..........
نور چراغ به شدت چشمام و اذیت میکرد به سختی چشمام و باز کردم و مامان و دیدم که چشماش خیس اشک بود.با دیدن من گفت
-بهتری دخترم؟! خداروشکر به هوش اومدی!
به هوش ! اصلا مگه من چم بوده؟! اینجا کجاست؟! علی علی علی من کجاس؟!
-اروم باش الان همه چیرو برات میگم.
هیچی نگو فقط بگو علی کجاست؟! حالش خوبه؟!
خواستم بلند بشم که پاهام مانع حرکتم شد یه نگاه انداختم پاهام شکسته بود.اشک از گوشه چشمام پایین اومد و اروم گفتم
-التماست میکنم مامان علی رونشونم بده!
بدون حرف اتاق و ترک کرد.
تنها چیزی که تو ذهنم بود برخورد کامیون به ماشینمون بود و اخرین کلمه دوستت دارم علی بود صداش تو گوشم میپیچید و صورتم خیس اشک بود. یعنی علی اینقدر زود رفت؟! نه نه علی زندس .... پس چرا مامان حرفی نزند. داد زدم
میگم علی کجاس ؟! علیییی علی
پرستار اومد داخل و گفت ساکت باش و با ارام بخش آرومم کرد.چشمامو بسته بودم فقط گریه میکردم.نازی اومد داخل اتاق چشماش سرخ شده بود.کنارم نشست و گفت:
ابجی بهتری؟!
دستاشو گرفتم و گفتم
جون هستیا بگو علی من کجاس؟! حالش خوبه؟! زندس؟!
همون جور که اشک از چشماش پایین میومد گفت
-حالش خوبه زندس ولی....
ولی چی؟! تو رو خدا یکیتون جوابم بدید؟!
خواست بلند بشه که دستاشو کشیدم و گفتم:
-نازی جون هستیا قسمخوردم تو رو خدا بگو ولی چی...
😭😭😭😭😭😭
نویسنده: Shiva_f@
#صبور_باشید_ادامه_دارد
بامــــاهمـــراه باشــید
پروانه های وصال
❤️#رمان_عشق_که_در_نمیزند💛 #قسمت_نهم شکی نداشتم که پاهای علی خوب میشه چون خدا بیشتر از اونی که فکرش
❤️#رمان_عشق_که_در_نمیزند💛
#قسمت_دهم
بغض گلمو گرفته بود
-بسه علی میدونی داری چی میگی؟! من عاشق تو و زندگیمم و حاضر نیستم از دستش بدم.و مطمعنم تو خوب میشی!!
اشک ها صورتمو خیس کردن علی اشکامو پاک کرد و گفت:
باشه گریه نکن، میدونی این اشکات منو نابود میکنن پس لطفا.....
....................
یه ماه گذشت و بلیط قطار هم اماده شده بود قرار بود ما مامان بابای علی و علی بریم مشهد. ساک و جمع کرده بودم علی ام خوشحال به نظر میرسید از اون شب به بعد زندگیمون دوباره جون گرفت و صدای خنده و شیطنت هامون گوش حسودارو کر میکرد....
- علی
جون علی!
- حال من با بونت خوبه 🌼
حال منم با بودن پیش ملکه خوبه😏
..............
رو به روی حرم نشسته بودم و فقط اشک میریختم کاش میشد اقا امام رضا علی رو شفا بده با جریه اقا رو التماس میکردم. دستی رو شونم خورد سرمو بالا اوردم.خادم میانسالی بود گفت : چیزی شده دخترم؟!
- از اقا شفا می خوامشفای عشقم😢
- آقارو به پهلوی شکشته مادرش یا جوادش قسم بدی اگه مصلحت باشه بی شک رد نمیکنه. اینو گفت و رفت!!!
سرمو رو مهر گذاشتمو گفتم :
اقا جون به پهلوی شکسته مادرت زهرا (س) علی رو شفا بده.اینقدر گریه کرده بودن خوابم برده بود.
یه خانم قد خمیده اومد پیشم یه کاغذ بهم داد و گفت : بگیر دخترم و بدون خدا خیلی دوستت داره!!!
گفتم شما؟! گفت: مادر همونی مه به جان مادرش قسمش دادی و رفت... هرچی صداش کردم بر نگشت.برگه رو باز کردم دیدم توش نوشته به نام خالق هستی
((( شفای مریض )))
دخترم نرجس پاشو عزیزم...
از خواب پریدم تو دستمو نگاه کردم چیزی نبود و چندبار اینور و اونور و دید زدم و داد زدم بی بی جان کجایی؟!
مادر علی متعجب نگاهم میکرد. مادر رو بغل کردمو اشک میریختم.بعد تعریف کردن قضیه سریع با مادر رفتیم طرف علی...
تو صحن رو به روی حرم رو ویلچرش نشسته بود و اشک میریخت با دیدن ما اشکاشو پاک کرد و گفت:
ااا اومدید بریم پس
متعجب پرسیدم
- علی تو نمیتونی راه بری؟ 😐
#صبور_باشید_ادامه_دارد
#نویسنده✍🏻
#Shiva_f@