eitaa logo
پروانه های وصال
10.3هزار دنبال‌کننده
33.4هزار عکس
28.2هزار ویدیو
3.2هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت ۱۹) #قسمت_نوزده هنوز راه زيادي نپيموده بوديم که در دل تاريکي ضجه
🌸 ارواح در عالم برزخ (قسمت ۲۰) سرانجام از آن تاریکی وحشتناک عبور کردیم و وارد بیابانی بی انتها شدیم . هنوز چند قدمی از غار دور نشده بودیم که نیک ایستاد و گفت:ببین دوست من از اینجا به بعد پیمودن این راه با خطرات بیشتری همراه هست. هرکس در دنیا به نحوی دچار انحراف شده در اینجا نیز گرفتار می شود. . سپس به جاده ی روبه رو اشاره کرد و گفت:این راه مستقیما به وادی السلام میرسد. اما باید مواظب بود چون مسیرهای انحرافی زیادی در پیش رو است. چرا که جاده های راست و چپ گمراه کننده و راه اصلی راه وسط است. زیر لب زمزمه کردم: الهی اهدنا الصراط المستقیم... . آنگاه از من خواست که پشت سرش حرکت کنم.همه ی کسانی که از غار عبور کرده بودند با نیکهای بزرگ و کوچک خود و با سرعتهای متفاوت جاده را میپیمودند. . پس از مدتی راهپیمایی به یک دوراهی رسیدیم.نیک به سمت چپ اشاره کرد و گفت: این جاده ی حسادت🔥 و سرکشی است.هرکس وارد این راه شود سر از جاده ی شرک در می آورد که در نهایت به وادی العذاب منتهی میشود. . در همین حال شخصی را دیدیم که وارد آن جاده شد. لحظاتی به او نگاه کردم و ناراحت شدم که پس از عبور از این همه سختی مسیر انحرافی را در نهایت برگزید ... . از صمیم دل ارزو کردم که پشیمان شود و برگردد. هنوز این خاطره از ذهنم پاک نشده بود که با صحنه ی دیگری مواجه شدم. . شخصی را دیدم با قیافه ی کوچک که ترسان و لرزان از کنار جاده حرکت میکرد.نیک نگاهی به من کرد و گفت: پایت را روی سر این شخص بگذار و رد شو. . با تعجب پرسیدم:چرا؟ نیک گفت: اینها افرادی هستند که در دنیا متکبر و خودخواه بودند. در اینجا قیافه هایشان کوچک میشود تا مردم آنها را لگدمال کنند. 🔅وقتی تکبر این جور افراد را به یاد آوردم عصبانی شدم با لگدی ان شخص را روی زمین انداختم و بر صورتش پا نهادم و راهم را ادامه دادم. . چیزی نگذشت که به یک سه راهی رسیدیم. نیک ایستاد و گفت: مستقیم به راه خویش ادامه بده و به سمت راست و چپ توجه نکن. . زیرا جاده سمت راست مخصوص کسانی است که سخن چین بودند و با نیش زبان خود مردم را آزار ئ اذیت میکردند. در این مسیر گزندگان خطرناکی کمین کرده اند که این عابران را میگزند. . در همین حال شخصی به آن جاده قدم نهاد و چیزی نگذشت که از لابلای خاک چندین مار بزرگ🐍و وحشتناک خود را به او رساندند و نیشهای وحشتناک خود را در بدن او فرو کردند... شخص در حالیکه از درد ناله و فریاد میکرد روی خاک افتاد... . بخاطر دلخراش بودن صحنه رویم را به سمت چپ برگرداندم اما.... ادامه‌ دارد...
پروانه های وصال
🌸سه دقیقه در قیامت(#قسمت_بیستم) 🔷گفتند همه رفقای شما سالم هستند. تعجب کردم، پس منظور از این ماجرا
🌸سه دقیقه در قیامت( و یکم) ✅شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده باورکردنی نبود. ☘گفتم: لحظه آخر هم بهم گفتند به خاطر دعای همسر و دختری که در راه داری شفاعت شدی. 🔅 به همسرم گفتم این هم یک نشانه است اگر این بچه دختر بود معلوم می شود که تمام این ماجراها صحیح بوده.. 🍂 در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد ♻️تنها چیزی که پس از بازگشت من از آن وادی ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال من را اذیت می‌کرد ترس از حضور در قبرستان بود. 💥من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود. 🌴اما این مسئله در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد. 🌼اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا،میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم. ⚡️ به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقت‌های اضافه هستم. 🔰اما به من گفتند، ما زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت میگذاری جز عمر شما محسوب نمی کنیم. همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت هستی این مقدار نیز جز عمر شما حساب نمی‌شود 🔆 یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است. اما در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور این حرف را ثابت می کردم... 💠به همین خاطر چنین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی از همکاران مرا میدیدم یقین داشتم که یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم. 💥احساس عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم می خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم... یک شهید را که به زودی به ملاقات خدا میرفت میدیدم. ❄️ اما چطور این اتفاق می افتد آیا جنگی در راه است؟؟ 🌾 چهارماه بعد از عمل جراحی، مهرماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند. 💐 جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آنها که فکرش را می‌کردم همگی ثبت‌نام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم. ✨ مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم. هیچ علاقه‌ای به حضور در دنیا نداشتم 🍃 مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. 🌱 کارهایی را انجام دادم وصیتنامه و هر کاری که فکر می‌کردم باید جبران کنم انجام دادم. 🍀 آماده رفتن شدم، به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد... ادامه دارد.. 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_نوزدهم: قتل تمییز - از بین اعضای گنگ هایی که شناسایی کردید ... کسی وارد حیطه
: لیست مظنونین - فقط همين موارد باعث برداشت اوليه ات از علت قتل شده؟... بدون اينکه سرم رو تکان بدم ... نگاهم رو چرخوندم سمتش... - يادت رفته توي آکادمي، کي بالاترين امتيازها رو ندارن ... به جز 3 شماره ... هر سه اين شماره ها اعتبارين ... و هيچ کدوم با کارت بانکی خريداري نشدن ... مهمتر از همه هر سه تاشون خاموشن ... يعني ديگه نه تنها نمي تونيم بفهميم اين شماره ها مال کيه ... که حتي نمي تونيم رديابي شون کنيم ... تو باشي به چيز ديگه اي فکر مي کني؟ ... اوبران تمام مدت ساکت بود ... چيزي که به ندرت اتفاق مي افتاد ... با رفتن کوين به من نزديک تر شد ... - چرا در مورد ساندرز چيزي بهش نگفتي؟ ... نگو اون چيزي که داره توي سر من مي چرخه ... به ذهنت خطور نکرده ... برگشتم و فايلي رو که کوين آورده بود از روي ميز برداشتم ... - هنوز واسه گفتنش زود بود ... اول ترجيح ميدم کامل در مورد دنيل ساندرز تحقيق کنم ... حساب بانکي ... اطلاعات خانوادگي ... روابطش ... و همه چيز ... حرف گفته رو نميشه پس گرفت ... بايد اول مطمئن بشم غير از تدريس رياضي ... کار ديگه اي هم توي اون دبيرستان مي کنه ... علي رغم اينکه سعي مي کردم همه چيز رو توي ذهنم دسته بندي کنم ... و فقط بر پايه يه حدس ... اسم اون رو به ليست مظنونين اضافه نکنم ... اما طبق گفته اطرافيان ... کريس بعد از همراه شدن با دنيل ساندرز تغيير کرده بود ... و اگر اين تغيير به نفع خلافکار تر شدن کريس بود... يعني دنيل ساندرز، دبير رياضي اون دبيرستان ... يکي از مغزهاي اون باند بود ... حتي شايد مغز اصلي ... به هر حال ... هر سه نفر اونها جزء حلقه هاي اصلي پرونده بودن ... جان پروياس، مدير دبيرستان ... دنيل ساندرز، دبير رياضي ... و الکس بولتر، معاون دبيرستان ... کسي که اسم ساندرز رو توي ليستي که به ما داد، ننوشته بود ... و اين مي تونست به معناي همدستي اون دو نفر در فروش مواد ... يا حتي قتل باشه ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💦⛈💦⛈💦⛈ #بخش_بیستم ♥️عشق پایدار♥️ حال که هر دو خانواده وهر دو بازمانده ی عبدالله تصمیم به ترک دیار
💦⛈💦⛈💦⛈ و یکم ♥️عشق پایدار♥️ دوهفته از,اغاز سفر کاروان کوچک قصه ی ما میگذشت,دوهفته ای که سرشار از.سختی وخستگی بود,شبها تا بعداز نیمه شب حرکت میکردند تا در دل افتاب جایی بیاسایند وبهترین وقت سفر قبل از ظهر بود که هوا لطیف بود ونسیم صبحگاهی صورت انسان را نوازش میداد...نزدیکیهای ظهر بود که دور نمایی از شهری بزرگ به چشم مسافران ما امد,احمداقا دستش را سایه بان چشمانش کرد وبا دست دیگرش اندور تر را نشان میداد وفریاد میزد,انجاست....انجا راببینید به مقصد رسیدیم...انجا کرمان است,اری خانواده دوخواهر بعداز مدتها تحمل سختی به دیار کریمان وسرزمین زیبای کرمان رسیدند.وارد شهر شدند وپرسان پرسان به کاروانسرای شهر رفتند وهریک از خانواده ها اتاقی محقر برای خود فراهم کردند تا با استراحتی کوتاه خستگی سفر را به درکنند..... روز بعد همه باهم به داخل شهر قدم گذاشتند تا از نزدیک ببینند چیزی را که سالیان دراز قصه ها درباره ی ان شنیده بودند. همه جای شهر برای دوخواهر غریب,جالب وگاهی عجیب بود,پوشش زنان شهر فرق فاحشی با زنان روستا داشت عده ای کلاه برسر مثل مردان وعده ای باچادر وروبند,تن پوش مردان نه قبا داشت ونه شال دور کمر وجای جای شهر شیرهایی تعبیه شده بود که به راحتی ابی گوارا در ظرف میریخت ,گلوپ به جای فانوس بود که نه فتیله اش دود میکرد ونه نفت احتیاج داشت,شیر آب به جای چشمه بودکه باچرخاندن زایده ای روی ان ,ناگهان اب فوران میکرد. کلا همه چیزشهر با آبادی فرق میکرد,اینجا زندگی راحت تر به نظر میرسید.... ادامه دارد........ واقعیت 🌿🍁🍂🍁🌿
پروانه های وصال
#روایت_انسان #قسمت_نوزدهم🎬: جبرئیل، حضرت آدم را به سمت مزار هابیل راهنمایی کرد و آرام آرام داستان
🎬: حضرت آدم و حوا، چهل روز تمام در این مصیبت عظمی و اولین شهادتی که در روی زمین به وقوع پیوسته بود،بر سر مزار هابیل بر سرو سینه زدند و گریه و زاری نمودند. اشک ملائک از این حال و احوال آدم در آمده بود و در این هنگام فرشته وحی به سوی حضرت آدم فرود آمد و فرمود: ای آدم! گریه و عزاداری را تمام کن که خداوند اراده کرده به تو و حوا هدیه ای عنایت کند. حضرت آدم با دلی داغدار عرضه داشت: چه هدیه ای میتواند عنایت فرماید که تسکینی بر این دل زخم خورده باش؟! جبرییل لبخندی زد و فرمود: خداوند اراده کرده پسری که در سیرت و صورت شبیه حضرت هابیل است را به تو عنایت کند، پسری که «هبة الله» نام دارد و قرار است وصی و جانشین تو در روی زمین شود. حضرت آدم خداوند را به خاطر این موهبت شکر نمود و همراه حضرت حوا به شهر بازگشتند. اینجا دیگر خبری از قابیل نبود، قابیل و فرزندانش به بیرون شهر رفته بودند و گویا شهری در مجاورت شهر حضرت آدم برای خود بنا نمودند. این دو شهر که هیچ شباهتی با هم نداشتند، یکی سفید و یکی سیاه بودند، به امر حضرت ادم که برگرفته از اراده خداوند بود، نمی بایست کوچکترین ارتباطی بین این دو شهر وجود داشته باشد. پس دیواری بلند بین این دو شهر کشیده شد. مؤمنین نزد حضرت آدم می زیستند و انسان های شیطان صفت که از هیچ گناهی چشم پوشی نمی کردند در شهر قابیل زندگی می کردند. هر دو شهر در حال زاد و ولد و تولید نسل بودند، یکی از راه حلال و طیب و طاهر صاحب اولاد می شد و آن دیگری به هر طریق ممکن بدون مد نظر قرار دادن گناه، به این امر روی آورده بود. هبة الله که در کتاب تورات او را شیث می خواندند به دنیا آمد و رشد کرد و هر روز که بزرگتر و بالنده تر می شد شباهتش در گفتار و رفتار به هابیل بیشتر و بیشتر می شد. سالها در پی هم به سرعت می گذشت، هبة الله با حوریه ای انسان نما به نام نزله که از آسمان نزول اجلال نموده بود به عقد شیث در امد و آنها هم صاحب فرزندانی شده بودند حالا حضرت ادم عمرش به بیش از نهصد و اندی سال رسیده بود، حضرت شیث مردی نیرومند و باتقوا و قوی هیکل، دوش به دوش پدر کار می کرد و مشق بندگی می آموخت. و بار دیگر فرشته وحی به حضرت آدم نازل شد و او را از واقعهٔ مهمی با خبر کرد و به او فرمود: ای آدم! خودت را برای سفر آخرت مهیا کن که خداوند اراده کرده تا تو را برای همیشه در جوار خود، در ملکوت اعلی ببیند. حضرت ادم با شنیدن این موضوع، دستور ساخت دو تابوت را داد، مردم گیج و سردرگم بودند و نمی دانستند این ساخت تابوت برای چیست و به کجا ختم می شود. تابوت ها ساخته شد و به نزد حضرت آدم آوردندشان. حضرت آدم دستور داد که همه محضر او را ترک کنند و فقط هبة الله در کنارش بماند. خیلی زود حضرت آدم و فرزندش تنها شدند. هبة الله که برایش این تابوت ها عجیب بود اما می دانست که پدرش پیامبر خداست و همه کارهایش طبق حکمتی ست و هیچ کارش لغو و بیهوده نیست، با حالتی متواضعانه، بدون اینکه سوالی بپرسد در محضر پدر نشست و به دهان او چشم دوخت تا خود پدر پرده از راز تابوت ها بردارد‌. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
پروانه های وصال
سامری در فیسبوک #قسمت_نوزدهم 🎬: احمد همبوشی جلوی سالنی که قرار بود کنفرانس برگزار شود در حال قدم زد
سامری در فیسبوک 🎬: عبدالناصر همانطور که از شادی در پوست خود نمی گنجید، دستانش را بالا برد و ادامه داد: من یاد گرفته ام که یک اعتقاد را از ریشه باید سست کرد، بنابراین به محض شروع فعالیتم ابتدا اذان را تغییر خواهم داد و شهادت به حجت بودن عامل خودمان را در آن خواهم گنجانید و به این قناعت نمی کنم و سبک وضو گرفتن و طریقهٔ نماز خواندن را هم تغییر خواهم داد. در این هنگام سیمین سری تکان داد و گفت: این کاریست که ما سالها پیش انجام دادیم و عبارتی را که شهادت میداد به حجت بودن علی محمد باب در اذان آوردیم، ما نه تنها سبک وضو گرفتن و نماز خواندن را تغییر دادیم، حتی قبلهٔ مریدان هم عوض کردیم و در جمع ما اگر کسی نماز بخواند، قبله اش کعبه نیست. احمد همانطور که حرف سیمین را تایید می کرد گفت: امتیاز شما این است که فرقهٔ مورد نظرتان، زودتر از مکتبی که قرار است ما راه اندازی کنیم، ایجاد شده، اما من می خواهم از حدیث ثقلین که در بین علما مشهور است استفاده کنم همانطور که شما آمدن باب و بهاء الله را از آن اثبات می کنید ما هم ظهور سفیرمان را با بیان این حدیث اثبات خواهیم کرد و همانطور که در بهائیت معتقدین که خلیفه بر روی زمین می ماند ما هم اعتقادی به وجود خواهیم اورد که در آن مریدانمان ایمان بیاورند که امامت هم پابرجاست، منتها با آمدن دوازده مهدی که اولینش را ما تعیین می کنیم. سیمین لبخندی زد و گفت: ما به همهٔ هم مسلکانمان ابراز می داریم که قرآن کتابی از نسل قدیم است و تاریخش گذشته، کتاب بیان که باب برای ما آورده برای ما کافی ست احمد سری تکان داد و گفت: و ما هم در بوق و کرنا خواهیم کرد که قران کتابی ست تحریف شده و قرآنی جدید با قرائتی جدیدتر به مریدان ساده لوحمان ارائه میکنیم. احمد گلویی صاف کرد و گفت: و تیر خلاص را بر پیکرهٔ جامعه و علما خواهیم زد با این ادعا که در دوران غیبت امام زمان فقط و فقط سفیر ماست که با امام ارتباط دارد زیرا او در کلاس درس منجی درس خوانده و علمای شیعه را مردمانی ضاله می نامیم که ریختن خونشان از اوجب واجبات است. سیمین لبخندی زد و ادامه داد: سالهاست که مبلغین ما هم به همگان می گویند که حقیقت نزد ماست و علما شیعه افرادی گمراهند که شما را به گمراهی می کشند و تنها کسی که مستقیما با امام ارتباط داشته علی محمد باب است. احمد سری به نشانهٔ تایید تکان داد و گفت: هر گروه و مکتب و فرقه ای در جهان علامتی مخصوص به خود دارد و علامت و نشانه ما هم همچون نشانهٔ فرقهٔ بهائیت، ستاره ای شش پر هست که از پرچم قوم برگزیده به عاریت گرفته شده، چرا که ما و بهائیت همه مان وامدار این کشور هستیم که اگر نبود اسرائیل نه مکتب ما پا می گرفت و نه راه نجاتی برای بهائیان دنیا بود. جمعیت با شنیدن این حرف شروع به تشویق احمد و سیمین کردند. مایکل که از گوشهٔ سالن ناظر این کنفرانس بود زیر لب گفت: کاش شیعیان به احمقی شما بودند، آنگاه کار برای ما بسیار آسان میشد. ادامه دارد‌‌... 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞