پروانه های وصال
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_بیست_و_هفتم #بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• گونه ه
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_بیست_و_هشتم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•.
نمیتونستم اتفاقی که افتاده رو هضم کنم.
و همین بر شدت گریه ام اضافه میکرد.
داداشش که پشت سر ما بود سریع اومد و به کمک #محمد ماشین و کشوندن کنار گاردریل.
ومن همینطور بهت زده نگاهشون میکردم.
چندساعتی طول کشید تا پلیس بیادو صورت جلسه کنه.
خسته شده بودم و به این فکر میکردم که چرا روز عقد من باید اینطور بشه آخه؟
به گفته داداشش وخودش یه ماشین پیچید جلومون و باعث شد ما منحرف بشیم.
خدایا شکرت که سالمیم.
تمام کارا رو کرده بودن و ماشین و بکسل کردن و بردن تعمیرگاه و بعد از اون ورم رفتیم خونه.
همین که از در وارد شدیم تا پیشونیه #آقاسید رو دیدن و اینکه دیدن با ماشین خودمون نیستیم خیلی هل کرده بودن.
#آقاسید لبخندی زدو تمام ماجرا رو تعریف کرد.
بماند که چقد تو سرو صورت خودشون زدن وچقد خداروشکر گفتن.
یه اسپندم دود کردن...
.
دوهفته اس از عقدمون میگذره.
هرچی میریم جلوتر به عروسی مون نزدیک تر میشیم استرسم بیشتر میشه.
تمام کارا رو کردیم.از خونه و جهاز گرفته تا لباس عروسو ماشین و ارایشگاه.
توی اتاقم نشسته بودم و خیره شده بودم به روتختی گل گلیم.عاشق رنگ و طرحش بودم.
زمینه آبی فیروزه ای و رنگ گل گلیش...
خودمم یه لباس بااین طرح و رنگ داشتم...
یاد دانشگاه افتادم😭 باید بعداز عروسی حتما ادامه بدم.
تصویر زهرا تو ذهنم نقش بست.
چقد دلم براش تنگ شده بود....
نمیدونم از چیزی خبر داره یانه اما مطمئنا از دستم خیلی ناراحته.
باید دعوتش کنم...
تصمیم گرفتیم که برای عروسی یه کار غیرمنتظره کنیم...
گوشیم زنگ خورد.
#محمد بود:
+جانم
_سلام عزیزم☺
+سلام آقایی خسته نباشی🙈
_ممنونم... زنگ زدم بهت بگم که اون کارم حل شده همه چی آماده است...
باخوشحالی جیغ کشیدم:
+ وااای توروخدا😍 چه عالییی
_اره خیلی خوب شد😊
من فعلا باید برم.
شب میبینمت
+باشه. قربانت یاعلی
_یاعلی
.
_میتونی چشماتو باز کنی😊
آروم چشمامو باز کردم و با بهت به خودم خیره شدم...
چقد تغییر کرده بودم...
صدای در اومد.ارایشگر سریع شنلمو انداخت سرم و باشیطنت گفت:اول رونما بگیر از شادوماد😉😊
#آقاسید و فیلم بردار وارد شدن.
صدای قدم هاشو که به سمتم میومد رو شنیدم.
قلبم تند میزد و کف دستم عرق کرده بود.
شنلو آروم بالا زد.
چشمای آبیش از همیشه آبی تر بودو میدرخشید.
لبخندمهمون لباش بود.
آروم و ناگهانی بوسه کوتاهی به پیشونیم زد. و زیر گوشم زمزمه کرد:
_#ماه_بانوی_من... .
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_و_هفتم دلم میخواست همہ چے رو اعتراف ڪنم. .اون شونہ ها بهم شهامت می
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_بیست_و_هشتم
او آه عمیقے ڪشید و درحالےڪه نگاهش بہ تسبیحش بود گفت:
-ان شالله که خیره واز این بہ بعد بہ لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم.
چرا اینها نمیگذاشتند حرفم را بزنم؟! چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟ با کلافگے و آشفتگے دستهایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم:چرا نمیزارید حرف بزنم؟!
او جا خورده بود.با لحنے آرام و متاسف گفت:اتوبوسها منتظر ما هستند.اگر الان سوار نشیم جامیمونیم.
وقتی دید دستم رو روے سرم گذاشتم با مهربانے گفت:
-ببین خواهرم!! من درد رو در صداے شما حس میکنم.
ولے درد رو براے طبیب بازگو میکنند.اگر دنبال شفا هستی برای طبیب الهی درد دلت رو بگو.باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشے درڪ کنیم ولے درمان با یکے دیگہ ست! ان شالله که این احوالات شما مقدمہ ے آرامشه.
با ناراحتے سرم را تکان دادم و رو بہ فاطمه گفتم:
-من خیلے تنهام همیشہ جاے یڪ نفر در زندگیم خالے بود.جای یک محرم، جاے یک گوش شنوا برای شنیدن در دلهام!
فاطمه چشمانش پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت:
-الهی قربون اون دلت برم.خودم میشم گوش شنوات خودم میشم محرمت.هروقت کہ خواستے برام حرف بزن ولی الان باید بریم.حق با حاج آقاست.ازما ناراحت نشو
حاج مهدوی بے اعتنا به ڪنایه ی من از ڪنارمون رد شد و باز هم تکہ ای از روحم را با خودش برد.
فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم ڪرد.خودش هم رنگ بہ رو نداشت.ازش پرسیدم توخوبی؟
بہ زور لبخندے زد و گفت:
-اگر درد کلیه ام رو ندید بگیرے آره خوبم.گفتم:
-کلیہ ت؟ کلیه ت مگہ چشه؟
با خنده گفت:
-سنگ کلیہ !!حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن!فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره.
با حیرت نگاهش ڪردم
-واقعا تو چقدر صبورے دختر!
اودر حالیکہ به روبہ رو نگاه میکرد گفت:
-تا صبر نباشه زندگی نمیگذره!
پرسیدم:
-چطورے این قدر خوبے! گفت:
-خودمم نمیدونم! فقط میدونم ڪه بہ معناے واقعے مصداق آیه ی شریفہ ے تبارک الله الا حسن الخالقینم.!
باهم خندیدیم.
میان خنده یاد خوابم و جملہ ی آقام افتادم و دوباره سنگینے گناه و عذاب وجدان به روحم مستولے شد.
فاطمه فهمید ولے بہ رویم نیاورد.او عادت داشت بدیهام رو ندید بگیره.مثل حاج مهدوے ڪه حتے یادش نمے آمد من را با بدترین شکل وشمایل در ماشین ڪامران دیده بود!
کامران چندبار بهم زنگ زده بود.ولے نمیخواستم باهاش حرف بزنم.خدایا کمکم ڪن.دیگہ نمیخوام آقام سردش باشه نمیخوام آقام ازم رو برگردونہ.خدایا من نمیدونم باید چیکارڪنم؟! درستہ تا خرخره تو لجنزارم ولے واقعا خودت میدونے ڪه راضے نیستم از حال و روزم
صداے فاطمه از افکارم بیرونم آورد.پرسید:
-اممم چرا بازم دارے گریہ میکنے؟دلم نمیخواد نا آروم ببینمت.
دلم خیلے پربود.با پشت دستم اشکهام را پاڪ ڪردم و گفتم:
فاطمه جان امشب برات همہ چیز را تعریف میکنم.
واو در سڪوت متفکرانہ اے وارد اتوبوس شد.
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
پروانه های وصال
💌 #قسمت_بیست_و_هفتم . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . . یعنی ... . -بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید
💌
#قسمت_بیست_و_هشتم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت:
.
-چرا؟!😢
.
-چی چرا؟؟😯😯
.
-شما دعا کردید که شهید نشم؟!😢
.
سرم رو پایین انداختم😔
.
-وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم😊...اما در باغ بسته بود😔...از توی باغ صدای خنده های اشنایی میومد😢...صدای خنده سید ابراهیم😢...صدای خنده سید محمد😢...صدای خنده محمدرضا😢...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت.
نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری😢
گفتم چرا؟؟😯
گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش😔😢
.
یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم
.دیدم تو امبولانسم و پیدام کردن😢😢
شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟!😢
اخه من تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده😢😢
اونوقت...
.
-اشک تو چشمام حلقه بسته بود 😢نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم
- آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی😐
میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟😔
.
-الانم که برگشتم هم فرقی نداره😐
.خواهر
اون نامه..اون حرفها همه رو فراموش کنین...
من دیگه اون اقا سید نیستم...😔
.
-چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!😯😐
.
-نمی بینید؟؟😐
من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم😔
حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم😢
نمیتونم رانندگی کنم 😔
برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟!
.
-این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست.نظر شما هم برای خودتون😐
.
-لازم نیست کسی بهم ترحم کنه😑
.
-میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره 😊
عین
شین
قاف...
.
-لااله الا الله😐
به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید
.
-اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم☺
.
با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...من هم اروم اروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون.
.
بعد یه ربع مادر سید وزهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن.
.
مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان😯
.
زهراگفت:
این خانم..
این خانم..
همون کسی هستن که...
.
#ادامه_دارد .
پروانه های وصال
هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_بیست_و_هفتم به روایت حانیه تو ماشین هیچکس حرف نزد و
❤❤❤❤❤❤❤❤❤ #هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_هشتم
.....................................
به روایت امیرحسین
آخیش. چقدر آروم شدم همیشه هئیت مسکن من بود. خدا توفیق این نوکری رو از ما نگیره ان شاالله.
حاج آقا _ امیرحسین جان. یه لحظه بیا.
_جانم حاج آقا ؟
حاج آقا _ اتفاقی افتاده این چندوقته خیلی تغییر کردی؟
رازدار تر و راهنما تر از حاج آقا کی رو میتونستم پیدا کنم ؟ دل رو زدم به دریا و گفتم. از همون دو سال پیش تا الان. البته حاج آقا در جریان مشکل مالی که برای بابا پیش اومده بود ، بودن ولی این که این مشکلات تونسته رو اعتقاداتش تاثیر بزاره برای حاج آقا هم حیرت آور بود. ولی مشکل من علاوه بر اعتقادات بابا این بود که اجازه نمیداد من برم .
حاج آقا _ میدونستم رفتن برات مهمه ولی نه انقدر که اینجوری تغییرت بده . ولی امیرجان شرط اول رضایت والدینه تو سعی خودت رو بکن و بقیش رو بسپار به خدا مطمئن باش همیشه بهترین هارو برات رقم میزنه
حرفای حاج آقا همیشه برای من بشارت دهنده آرامش بودن. حرفاش از جنس زمین نبود حرفاش آسمونی بود.....
.
.
.
دوباره زیر لب صلواتی فرستادم و زنگ زدم. در که باز شد استرس من هم بیشتر شد .
پرنیان_ عه داداش چته ؟ چیزی شده؟
_ ها؟ نه. چیزه. یعنی قراره بشه.
پرنیان_ امیر عاشق شدیا 😂
_😳ابجی چی میگی؟
پرنیان_ هیچی خوش باش.
ای بابا . عشق من الان فقط و فقط شهادت بود. با دیدن مامان و بابا تو پذیرایی دیگه استرسم به اوج رسید . میترسیدم از این که دوباره همون حرفای همیشگی رو بشنوم.
_ سلام. بابا میشه حرف بزنیم؟
مامان_ سلام. قبول باشه خیر باشه مادر.
بابا_ سلام بابا جان. اره بیا بشین.
_ ان شاالله که خیره.
دوباره زیر لب صلوات فرستادم و نشستم رو مبل کنار بابا .
بابا_خب؟
_ها؟ چی؟
با این برخورد من همه زدن زیر خنده و پرنیان هم کم لطفی نکرد و گفت _ نگفتم عاشق شدی؟
_ نه. حواسم نبود خب. عه.
مامان_ عه بچمو اذیت نکنید ببینم. بگو مامان جان.
_ بابا ، چرا نمیزارید من برم ؟
بابا_ این بحث قبلا تموم شده.
_ نه برای من
بابا_ هزار بار گفتم بریز دور این مسخره بازیا رو.
دوباره همون آش و همون کاسه. شروع شد.
_ حداقل یه راه پیش پام بزارید.
بابا_ بیخیال شو
_ اگه راهتون اینه ؛ نه.
بابا_ پس ازدواج کن.
_ میخواید دست و پام بسته بشه؟
بابا_ آقای دین دار و با ایمان ، ازدواج مگه سنت پیامبر نیست؟
_ نه برای من که قرار نیست بمونم.
بابا_ ازدواج کن بعد اگه زنت گذاشت برو. من که حرفی ندارم فقط من اجازه نمیدم.
_شب به خیر
بابا_ شب به خیر
مامان _ امیرحسین پسرم بیا و بیخیال شو.
_ شب به خیر مامان
مامان_ شبت به خیر
با رفتن من به سمت اتاق پرنیان هم دنبالم اومد من که وارد اتاق شدم پرنیان دم در وایساد,و گفت _ میخوای باهم حرف بزنیم ؟
_ بزار برای فردا
پرنیان _ باشه . شب خوش
_ شبت به خیر
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_ام
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
پروانه های وصال
#رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_بیست_و_هفتم از کلاسای اون روز هیچی نفهمیدم از بس هواسم پیش آتنا
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_بیست_و_هشتم
شبانه خودم تو خلوت انقدر فکر کردم که داشتم دیوونه میشدم.دیدن حال محدثه اونم برای اولین بار برام غیرقابل باور بود.کارن چیزخاصی نداشت که محدثه اینهمه جذبش شده بود.یک پسر معمولی اما بااعتماد به نفس زیاد و مغرور بود که دل خواهر ما رو بدجور برده بود.
نمیدونم چرا اما هیچوقت همچین حسی به من دست نداده بود و ازاین بابت خدارو شکر میکردم.خیلی نگران محدثه بودم امشب حالش خیلی خراب بود.دستای یخ زده اش،رنگ پریده اش،استرس و اضطرابش..همه و همه منو نگران حال خواهرم میکرد.
خواهری که هیچوقت برام خواهر نبود اما دوسش داشتم.خواهری که منو به چشم یک دختری با عقاید عهد بوقی نگاه میکرد اما باز هم خواهرم بود.خواهری که جلو همه منو چندین بار بخاطر حجابم به تمسخر گرفته بود اما من نمیتونستم از حس خواهریم بگذرم و بهش بی اهمیت باشم.
دوسش داشتم و این بخاطر خونی بود که تو رگ های جفتمون درجریانه.
خدا گفته حتی اگه کسی بهت بدی کرد تو بهش خوبی کن.تا اگر جایی تو هم بدی کردی خدا بهت خوبی کنه و ببخشت.
خیلی از توهین ها و تهمت ها رو از زبون دوست و فامیل و آشنا شنیدم،خیلی از حرفها رو از خواهرم شنیدم اما بخشیدم.بخشیدم تا بخشیده بشم اگر گناهی کردم.
سجادمو پهن کردم و چادر سفیمو سرم کردم.نشستم پای سجاده و برای حال خواهرم دعا کردم.دعاکردم خواب راحتی داشته باشه و دیگه اینجوری نبینمش.ازخدا خواستم به دلش آرامش بندازه و اگر هوسی تو دلش هست نابودش کنه.
چون هوس خود به خود وقتی شکل بگیره و بزرگ تر بشه،آدم رو نابود میکنه.
ازخدا برای خواهرم طلب بخشش کردم و براش نمازخوندم.
نزدیک اذان بود برای همین تا نماز کمی ذکر گفتم و بعد نماز صبحمو خوندم.
سرم که رفت روی بالش،خواب عمیقی منو به سمت خودش برد.
صبح عطا بیدارم کرد وگفت مهمون داریم پاشو کمک مامان کن.
بعد اینکه دست و صورتم رو شستم رفتم تو آشپزخونه و صبح بخیری گفتم
از محدثه خبری نبود فقط مامان مشغول آشپزی بود.
_مهمونمون کیه مامان؟
_عمتو دعوت کردم واسه ناهار زود باش کمک کن.
_محدثه کجاست؟
_خوابه هنوز برو بیدارش کن که کلی کار داریم.
رفتم سمت اتاقش و درو باز کردم.رو تختش آروم خوابیده بود.رفتم جلو دیدم نور آفتاب مستقیم افتاده تو صورتش و خوشگل ترش کرده.
پرده پنجره رو باز کردم که نور آفتاب اذیتش نکنه.
دستمو بردم جلو و آروم رو موهاش کشیدم.خواهری بخواب آروم من امروز جای تو هم کار میکنم.میدونم شب سختی داشتی
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_هفتم #بخش_چهارم ❀✿ _مث اینڪھ گوشیت همرات نبوده. _ اها.حتما
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_هشتم
❀✿
حقیر داراے فوق لیسانس معمارے از دانشڪدهے هنرهاے زیبا هستم اما ڪاری را ڪہ اڪنون انجام مےدهم نباید بہ تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچہ آموختہام از خارج دانشگاه است بنده با یقین ڪامل مےگویم ڪہ تخصص حقیقے در سایہ ے تعهد اسلامے بہ دست مےآید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمے ساختہ ام اگرچہ با سینما آشنایے داشتہام. اشتغال اساسے حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشتہهاے خویش را - اعم از تراوشات فلسفے، داستانهاے ڪوتاه، اشعار و... - در چند گونے ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم ڪہ دیگر چیزے ڪہ"حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنے بہ میان نیاورم... سعے ڪردم ڪہ "خودم" را از میان بردارم تا هرچہ هست خدا باشد، و خدا را شڪر بر این تصمیم وفادار ماندهام. البته آن چہ ڪہ انسان مےنویسد همیشہ تراوشات درونے خود اوست همہ ے هنرها این چنین هستند ڪسے هم ڪہ فیلم مے سازد اثر تراوشات درونے خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانے ڪند، آنگاه این خداست ڪہ در آثار او جلوهگر مےشود حقیر این چنین ادعایے ندارم ولے سعیم بر این بوده است." .
لپ تاپم را مے بندم و بہ بدنم ڪش و قوس میدهم. پدرم ازبالاے عینڪ نگاهم میڪند و روزنامہ اش را ورق میزند. سہ روزی میشود ڪہ بہ تهران امده اند. نگاهش دستم را بے اراده سمت شالم میڪشاند. حضورش باعث مے شود ڪہ خودم را جمع و جورڪنم! آذر بایڪ سینے از بستنے میوه اے در ظروف ڪریستالے مے اید و روے مبل با حرڪتے ضریف میشیند. یلدا باپا لگدے ارام بہ ڪمرم مے زند و میگوید: بسہ دیگہ ڪور شدے پاے لپ تاپ!
پدرم یڪ تاازابروهایش را بالامیدهد و میپرسد: بابا چیڪار میڪنے؟!...ازیه ساعت پیش سرتو ڪردی اون تو!
ڪوتاه جواب میدهم: تحقیق میڪنم!
عمو سهمش ازبستنے رابرمیدارد و میگوید: باریڪلا راجب چے؟!
_ یه شهید.
یحیے باملایمت بہ لپ تاپم نگاه میڪند و لبخند میزند.ازهمان هایے ڪہ تنها یڪبار زده بود!...بہ او مے اید...مهربانے را مے گویم!
مادرم زیرگوش اذر چیزے میگوید و هردو ریز میخندند! ازجا بلند مے شوم و ڪنار یلدا روے ڪاناپہ مینشینم.یلدا ظرف ڪوچڪ براق را دستم میدهد و میگوید: توفضایے ها!
حق بااوست! چندروزے مے شود حالم منقلب شده!... چیزے ازارم میدهد...یڪ سوال!... عطش اخر جانم را میگیرد... عطش یڪ جواب!... قاشق رادر ظرف حرڪت میدهم و جملات را مرور میڪنم...
" سعے ڪردم خودم رااز میان بردارم تا فقط خدا باشد!"
منظور او چیست!!؟ مگر نمیشود درڪنارخدا بود!!..خب چہ اشڪالے دارد اگر... هرچہ بیشتر میخوانم...روحم بیشتر دست و پا میزند و تقلا میڪند! مرتضے عجیب بنظر میرسد!... تنها چیزے ڪہ میشود درباره اش گفت جهان بینے متفاوت اش است!
نگاهش بہ دنیا... خدا.... بہ خودم مے ایم و متوجہ بستنے اب شده ام میشوم... ابڪے... یابهتراست بگویم سست شده!...مثل من!...
یحیے سرفہ اے مے ڪند و ارام میگوید: دخترعمو اگر مشڪلے نیست چندلحظہ ڪارتون دارم!...
باتعجب نگاهش میڪنم
_ الان؟!
_ بلہ!
ازجا بلند می شود و بااجازه اے می گوید و سمت اتاقش مے رود. دنبالش راه مے افتم و جلوے در اتاقش مے ایستم... چہ شده ڪہ او بامن ڪاردارد!! شانہ بالا میندازم و منتظر میمانم. نگاه سنگین اذر و پدرم عذابم مے دهد. اشاره میڪند داخل بروم. یڪ قدم جلو مے روم... ازداخل ڪتابخانہ ے ڪوچڪش یڪ ڪتاب بیرون مے اورد و سمتم مے گیرد.
نگاه ڪہ میڪنم دو ڪلمہ ے #فتح_خون را تشخیص میدهم. سرش را تڪان میدهد و میگوید: ازین شروع ڪنید... فڪر ڪنم براتون ملموس ترباشه! بہ قلم سید مرتضے است!
ڪتاب را میگیرم و میپرسم: راجب چیہ؟!
_ ڪربلا!.. حقیقت.... فرار از گمراهے... یہ داستان بہ ظاهر تڪرارے ولے...ازنگاه متفاوت!
_ چرا ڪمڪم میڪنے!؟
_ چون خودتون خواستید!!
_ نمیترسے موقع ڪمڪ بخورمت؟!
لبخندش محو میشود اما ارامش در چشمانش موج میزند...
_ نہ نمیترسم!... قبلا هم نمیترسیدم!
جامیخورم. تشڪر میڪنم و ازاتاق بیرون مے ایم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹