❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣
❤ #عاشقانہ_دو_مدافع❤
#قسمت_بیست_چهارم
_اومدم جواب بدم کہ آنتـݧ رفت و قطع شد....
باخودم گفتم الانہ کہ ماماݧ نگراݧ بشہ
چندبار شمارشو گرفتم اما نمیگرفت
اخمام رفتہ بود تو هم
درتلاش بودم کہ سجادے اومد سمتم
_چیزے شده خانم محمدے❓
_فقط آنتـݧ رفت قطع شد فقط میترسم ماماݧ نگراݧ بشہ
گوشیشو داد بهم و گفت:
بفرمایید مـݧ آنتـݧ دارم زنگ بزنید کہ مادر از نگرانے در بیاݧ
تشکر کردم و گوشے و گرفتم
تصویر زمینہ ے گوشے عکس یہ سربازے بود کہ رو بازوش نوشتہ بود" مدافعـــــــــاݧ حــــــــــــرم"
خیلے برام جالب بود
_چند دیقہ داشتم رو صفحه رو نگاه میکردم...
خندید و گفت:
چیشد❓زنگ نمیزنید❓
کلے خجالت کشیدم
شماره ے مامان و گرفتم سریع جواب داد:
بلہ بفرمایید❓
سلام ماماݧ اسماء ام آنتـݧ گوشیم رفت با گوشے آقاے سجادے زنگ زدم نگراݧ نباش تا چند ساعت دیگه میایم خدافظ
نزاشتم اصـݧ حرف بزنہ میترسیدم یہ چیزي بگہ سجادے بشنوه بد بشہ
_گوشے سجادے و دادم و ازش تشکر کردم
سجادے بلند شد و رفت سر هموݧ قبرے کہ بهم نشـوݧ داده بود نشست و گفت:
خانم محمدے فکر کنم زیاد اینجا موندیم شما دیرتوݧ شد اجازه بدید مـݧ یہ فاتحہ اے بخونم و بریم
_نصف گل هایے رو کہ خریده بود و برداشتم با یہ بطرے آب و رفتم پیش سجادے
روے قبرو شستم،گلهارو گذاشتم روش و فاتحہ اے خوندم
سجادے تشکر کردو گفت:
نمیدونم چرا قسمت نیست ما حرفامونو کامل بزنیم.
_بلند شدیم و رفتیم سمت ماشیـݧ
در ماشیـݧ رو برام باز کرد
سوار ماشیـݧ شدم خودش هم سوار شد و راه افتادیم
تو راه پلاک همش تکوو میخورد مـݧ کنجکاو تر میشدم کہ بفهم چہ پلاکیہ.
دلم میخواست از سجادے بپرسم اما روم نمیشد هنوز.
سجادے باز ضبط و روشـݧ کرد ولے ایندفعہ صداے ضبط زیاد نبود
مداحے قشنگے بود😂
"منو یکم ببیـݧ سینہ زنیمو هم ببیـݧ
ببیـݧ کہ خیس شدم عرق نوکریمہ ایـ😂
دلم یہ جوریہ ولے پر از صبوریہ
چقد شهید دارݧ میارݧ از سوریہ"
اشک تو چشماے سجادے جمع شده بود😭 محکم فرموݧ و گرفتہ بود داشت مستقیم بہ جاده میکرد
برام جالب بود
چند دیقہ بینموݧ با سکوت گذشت
تا اینکہ رسیدیم بہ داخل شهر
اذاݧ و داشتـݧ میگفتـݧ جلوے مسجد وایساد سرشو بگردوند طرفم و گفت:با اجازتوݧ مـݧ برم نماز بخونم زود میام
پیاده شد مـݧ هم پیاده شدم و گفتم مـݧ هم میام
_بعد از نماز از مسجد اومدم بیروݧ بہ ماشیـݧ تکیہ داده بود تا منو دید لبخند زدو گفت:قبول باشہ خانم محمدے
تشکر کردم و گفتم همچنیـݧ
سوار ماشیـݧ شدیم و حرکت کرد جلوے یہ رستوراݧ وایساد و گفت اگہ راضے باشید بریم ناهار بخوریم گشنم بود نگفتم و رفتیم داخل رستوراݧ و غذا خوردیم
_وقتے حرف میزد سعے میکرد بہ چشمام نگاه نکنہ و ایـݧ منو یکم کلافہ میکرد ولے خوشم میومد از حیایےکہ داشت.
_تو راه برگشت بہ خونہ بهش گفتم کہ هنوز خیلے از سوالاے مـݧ بے جواب مونده
حرفم رو تایید کرده و گفت منم هنوز خیلے حرف دارم واسہ گفتـݧ و اینکہ شما اصلا چیزے نگفتید میخوام حرفاے شما رو هم بشنوم
_اگہ خوانواده شما اجازه بدݧ یہ قرار دیگہ هم براے فردا بزاریم
با تعجب گفتم:
فردا❓زود نیست یکم
از نظر مـݧ البتہ نظر شما هر چے باشہ همونہ
گفتم باشہ اجازه بدید با خوانواده هماهنگ کنم میگم ماماݧ اطلاع بدݧ
تشکر کرد
_رسیدیم جلوے در.میخواستم پیاده شم کہ دوباره چشمم افتاد بہ اوݧ پلاک حواسم بہ خودم نبود سجادے متوجہ حالت مـݧ شد و گفت:خانم محمدے ایشالا بہ موقعش میگم جریاݧ ایـݧ پلاک😂 و بہ خودم اومد از خجالت داشتم آب میشدم😓بدوݧ اینکہ بابت امروز تشکر کنم خدافظے کردم و رفتم
کلید وانداختم درو باز کردم
ماماݧ تا متوجہ شد بلند شد و اومد سمتم
سلاااااااام ماماݧ جاݧ
دستش و گذاشتہ بود رو کمرش و در اوݧ حالت گفت:
_سلام علیکم خوش اومدے
گونشو بوسیدمو گفتم مرسے
اومدم برم کہ دستمو گرفت و گفت کجا❓ازدستت عصبانیم
خودمو زدم بہ اوݧ راه ابروهامو بہ نشانہ ے تعجب دادم بالا و گفتم:عصبانے براے چی❓ماماݧِ اسماء و عصبانیت❓شایعست باور نکـ.ماماݧ جاݧ حرفایے میزنیا
نتونست جلوے خندشو بگیره
خبہ خبہ خودتو لوس نکـݧ بیا تعریف کـݧ چیشد اصـݧ چرا رفتہ بودید بهشت زهرا😁❓
اومدم کہ جواب بوم تلفـݧ زنگ زد خالم بود.
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم......
ادامه داره😂
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_بيست_سوم: کارتن کارتن سخاوت صداي زنگ موبايلم بيدارش کرده بود ... اون خيابون
#مردی_در_آینه
#قسمت_بيست_چهارم: ضامن دار نظامی
دوش آب سرد ... لباس هام رو عوض کردم ...
از اتاق که خارج شدم ... تلفنش رو قطع کرد ...
- پزشکي قانوني بود ... خيلي وقته منتظره ...
نگاهي به اطراف کرد ...
- بد نيست به يه شرکت خدماتي زنگ بزني ... خونه ات عين آشغال دوني شده ... تهوع آوره ... عجيب نيست نمي توني شب ها اينجا بخوابي ...
پزشکی قانونی ...
از در که وارد شديم ... به جاي هر چيز ديگه اي ... اول از همه چشمم به جسدي افتاد که کارتر روش کار مي کرد ... نصف سرش له شده بود ...
- دوباره توي اتاق تشريح من بالا نياري ...
سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... با عصبانیت بهم زل زده بود ... از اون دفعه که حالم وسط اتاق تشریح بهم خورد خيلي مي گذشت اما گذر زمان در کم کردن خشمش تاثیری نداشت ...
رفت سمت ميز کناري و پارچه رو کنار زد ...
- هيچ اثري از مواد و الکل يا ماده ديگه اي توي بدنش نبود ... يه بچه 16 ساله کاملا سالم ...
- اطلاعات قاتل چي؟ ...
- روي لباس و وسائلش اثر انگشتي که قابل شناسايي باشه باقي نمونده ... قاتل حدودا 6 فوت قد داشته ... مرد بوده با جثه اي کمي بزرگ تر از مقتول ... راست دست ...
و کاملا در استفاده از چاقو حرفه اي عمل کرده ... آلت قتاله احتمالا بايد يه چاقوي ضامن دار نظامي باشه ... دقيق نمي تونم نوعش رو مشخص کنم چون خيلي با دقت چاقو رو قبل از در آوردن دايره وار چرخونده ...
مي خواسته توي هر ضربه مطمئن بشه بيشترين ميزان آسيب رو به قرباني وارد مي کنه ... و خوب مي دونسته بايد چه کار کنه که اثري از خودش باقي نزاره ...
از نوع ضربه و طریق عمل کردنش، بدون هيچ شکي ... اين کار رو در آرامش تمام انجام داده و کاملا روي موقعيت تسلط داشته ... قاتل صد در صد يه آدم حرفه ايه ... و مطمئنم اولين باري هم نبوده که يه نفر رو کشته ... يه آدم غير حرفه اي محاله بتونه با اين آرامش و سرعت يه نفر رو اينطوري از پا در بياره ... این بچه هیچ شانسی برای زنده موندن نداشته ...
قاتل حرفه اي؟ ... اونم براي يه بچه 16 ساله؟ ...
نمي تونستم چشم از چهره کريس بردارم ... چه اتفاقی باعث شد که با چنين آدمي طرف بشه؟ ...
پارچه رو کشيد روي صورت مقتول ...
- توي صحنه جنايت به نظر مي رسيد شخص ديگه اي هم غير از قاتل و مقتول اونجا بوده باشه ... موقع بررسي جسد چيزي در اين مورد متوجه شدي؟ ... فقط قاتل باهاش درگير شده يا شخص سوم هم کمک کرده؟ ...
با حالت خاصي زل زد توي چشم هام ...
- به نظرت من شبيه سايکک هام يا روي پشيونيم نوشته مديومم؟ * ... اين جنازه فقط در همين حد، حرف براي گفتن داشت ... پيدا کردن بقيه داستان کار خودته ... ولي شک ندارم قاتل هيچ نيازي به کمک نفر سوم نداشته ... اونم براي يه نفر توي سن و سال اين بچه ...
جنازه رو بردن سمت سردخونه ...
قاتل حرفه اي ... چاقوي نظامي ... راست دست ... تنها مدرک هاي صحنه جرم ... چيزهايي که براي اثبات محکوميت يه نفر ... به هيچ درد نمي خورد ...
تازه اگر مي شد توي اطرافيان کريس کسي رو با اين سه نشانه پيدا کرد ...
* افرادی که ادعا می کنند می توانند با روح مردگان ارتباط برقرار کرده، آنها را ببینند و مستقیم با آنها صحبت کنند.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
بسم رب الصابرین #قسمت_بیست_سوم #ازدواج_صوری آبرومـ رفت تا شب هرکس گوسفند میدید هرهر میخندید
بسم رب الصابرین
#قسمت_بیست_چهارم
#ازدواج_صوری
بالاخره شب تاسوعا شد
داشتیم غذاها رو میکشیدیم تو ظرف ها که
وحید صدام زد :خانم احمدی
-بله
برنامه شبت هست
-آره صددرصد
وحید :باشه
بعدش شروع کرد به صدا کردن برادر عظیمی
صادق جان
صادق داداش
یه لحظه بیا اینجا
۲۰۰-۲۵۰ظرف غذا بذارید کنار
ساعت ۸:۳۰-۹ بذارید تو ماشین خانم احمدی
برادرعظیمی:چشم
اون طرف من به سارا :سارا لطفا کش بنداز دور غذاها
سارا:پریا کار آسونتر نیست
-😂😂😂😂نه نیست
سارا:کوفت
وحید:پریا خانم بریم دختر خاله ؟
-بله
قراربود این غذاها رو ببریم یکی از روستاهای اطراف قزوین
شماره سحر دوستم رو گرفتم الو سلام سحرجان خوبی؟
ما داریم میایم روستا یه ربع -بیست دیگه اونجایم
سحر:باشه عزیزم
منو وحید به سمت روستا رفتیم
دیدیم سحر و همسرش آقاسجاد منتظر ما هستن
وحید کمک آقاسجاد کرد غذاها رو خالی کردن
-سحرجان بیا خواهر
سحر:جانم پریا
خم شدم از تو داشبورد یه پاکت دادم دستش
سحر این ده میلیون برای جهیزیه اون دخترخانم
سحر ببین هزارتومن از این پول هم برای من نیست
همش خیّرا دادن
راستی سحر دکترت چی گفت؟
-جوابم کرد
پریا برای اربعین میرم کربلا
اگه آقاهم جوابم کرد
دیگه به بچه دارشدن فکرنمیکنم
سحر وهمسرش ۷سال بود ازدواج کردن
اما نمیتونن بچه داربشن
حالا که میگه میخاد بره کربلا 😔😔😔😔😔
نویسنده :بانو......ش
آیدی
@Hajish1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حرامه 🚫
ادامه دارد🚶🚶
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💦⛈💦⛈💦⛈ #قسمت_بیست_سوم ♥️عشق پایدار♥️ خانه ی کودکی هایم,خانه ای بودباحیاطی بزرگ که دورتا دور حیاط پ
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_بیست_چهارم
♥️عشق پایدار♥️
به این ترتیب با مخالفت پدر واوضاع بی بندوبار مملکت ایام درس خواندن من هم به پایان رسید ومن علی رغم میل باطنی که به تحصیل علم وپیشرفت داشتم ,بالاجبار خانه نشین شدم ,اما سعی میکردم درخانه حتی المقدور بیکار نباشم وسرم را با جیزی باب میلم گرم کنم وبرای همین اغلب اوقات باگلیم بافی خودم راسرگرم میکردم,گاهی برای دل خودم شعرمیگفتم وگاهی کتابی به چنگم میافتاد چندین بار تکرار اندر تکرار میخواندمش.
علاقه ی زیادی به خیاطی داشتم, انهم نه خیاطی دوران قدیم بلکه دوست داشتم لباسهایی به سبک جدید مثل انهایی که از پشت شیشه ی موزون های مادامها به ادم چشمک میزد بدوزم ,مادرم که از علاقه ی من به این حرفه خبر داشت,به پدرم پیشنهاد داد تا مرابه خیاط خانه ای که درمرکز شهربود وکلی اسم درکرده بود, بفرستد وپدرم مخالفتی بااین موضوع نداشت
وقتی مادر,خبر رفتنم رابه خیاط خانه داد از شادی درپوست خود نمیگنجیدم,اما خبر نداشتم که همین خیاط خانه مسیر زندگی مرا تغییر میدهد واینها همه بازی روزگار بود تا بچرخد وبچرخد وعشقها شکل گیرد...
دیگر روزگارم جور دیگری میگشت هرروز با شوقی بیش از روز قبل ازخواب بیدار میشدم وبرای رسیدن به حرفه ی مورد علاقه ام روز شماری میکردم,درست یادم است...اوایل بهار بود که برای اولین بار به عنوان شاگرد به خیاط خانه (خوش دوخت) رفتم.
زهراخانم صاحب واستاد خیاطی,زنی مهربان وخوش سلیقه بود وتوجه خاصی به دختران چادری ومحجبه داشت ,بقیه ی دخترای خیاط هم ,رفقایی ناب ودوست داشتی,بودند.
روز ابتدای ورودم به خیاط خانه,زهرا خانم نگاه خریدارانه ای به من کرد وگفت:ببینم تا حالا سوزن به دست گرفته ای؟؟
در حالیکه از خجالت سرم را پایین انداخته بودم گفتم:ب بله,منتها فقط لباسهای ساده دوختم واز مدلهای جدید سررشته ای ندارم.
زهرا خانم درحالیکه پارچه ی زیر دستش را خط کشی میکرد گفت:خیاطی یه هنره که علاوه بر استعداد باید علاقه هم داشته باشی,ایا از روی علاقه دنبال این حرفه امدی یا برای فرار از بیکاری وکسب درامد؟؟
خنده ریزی کردم وگفتم:من خیاطی را دوست دارم...همین....
واین بود ابتدای ورود من به دنیای ببرو وبدوز وعجیب برای من لذت بخش بود وبه سرعت طرح ها ومدلهایی را که زهرا خانم اموزش میداد یاد میگرفتم وبااینکه جز اخرین نفرات این دوره اموزشی بودم اما از بقیه ی دخترها جلوتر بودم وپیشرفتم خیلی خیلی بیشتر بود وگاهی همه را حتی استادخیاط هم متعجب میکرد تا اینکه...
ادامه دارد....
#براساس واقعیت
🌿🍁🍂🍁🌿
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۲۳ #قسمت_بیست_سوم 🎬: رقیه همانطور که النگوهای دستش رابیرون می آورد گفت: من خ
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۲۴
#قسمت_بیست_چهارم 🎬:
سه روز بود که محیا و مادرش به همراه ننه مرضیه و پسرش عباس در حالیکه یک راهنما همراه داشتند، به سمت ایران حرکت کرده بودند، در این سه روز که سرشار از سختی و تلاش برای این کاروان پنج نفره بود، در طول مسیر چندین بار ماشین عوض کرده بودند و بالاخره به جایی رسیدند که امکان رفت و آمد ماشین نبود و چون از بیراهه حرکت می کردند، می بایست مقداری از راه را با پای پیاده طی کنند و این وضعیت برای ننه مرضیه که زنی سالخورده بود، بسیار سخت و بغرنج بود.
رقیه که خودش را باعث بوجود آمدن این وضعیت می دانست تا جایی می توانست کمک می کرد که از رنج ننه مرضیه کم کند و عباس هم سنگ تمام گذاشته بود و هر چند ساعت یک بار مادرش را کول می کرد، ننه مرضیه که انگار علاوه بر خستگی راه چون از بیابان می گذشتند دچار گرمازدگی شده، مدام عرق می کرد و عق میزد اما هربار با ذکر یا امام رضای غریب، انگار قدرتی در جانش می نشست.
بالاخره بعد از یک شبانه روز راه پیمایی به جایی رسیدند که راهنما به آنها گفت آخر خط هست و برجک نگهبانی که با آنها فاصله داشت را نشان داد و افزود که بعد از گذشتن از کنار این برجک به خاک ایران پا می گذارید.
اما می بایست تا غروب خورشید صبر می کردند و پس از آن داخل راهی میشدند که مثل یک راه زیر زمینی حفر کرده بودند و بدون ایجاد صدا از آنجا عبور کنند.
راهنما که نصف پول را در اول سفر و نصف پول را در آخر سفر گرفت از آنها خداحافظی کرد،زمانی که تنها شدند.
هر چهار نفر خود را در پناه تپه ای شنی کشیدند و عباس نگاهی به خورشید عصرگاهی که در آسمان کویر به آنها می تابید، کرد و بعد لبخندی زد و رو به رقیه گفت: هزینه سفر تا اینجا تقریبا کمی بیشتر از پول طلاهای شما شد،یعنی باید بگویم به پول خانه ننه مرضیه و ماشین من هنوز احتیاجی پیدا نکردیم.
رقیه دست داغ و زبر ننه مرضیه را در دست گرفت و گفت: خدا را شکر! ان شالله بعد از زیارت امام غریب به نجف که برگشتید، با این پول خانه ای بزرگ و دلباز برای ننه مرضیه بخرید.
عباس سرش را پایین انداخت و سکوت کرد، سکوتی که گویی خیلی حرف پشت آن پنهان بود و ننه مرضیه که مادر بود و معنای این سکوت را میفهمید لبخندی صورت زردش را پر کرد و گفت: خدا را چه دیدی، شاید کار به انجاها نرسید.
محیا با تعجب نگاهی به ننه مرضیه کرد و سپس به مادرش رقیه چشم دوخت، گویی این وسط چیزهایی بود که او هنوز درکش نکرده بود.
بالاخره خورشید غروب کرد، حال ننه مرضیه بهتر شده بود، هر کدام چند تیکه بیسکویت با مقداری آب خوردند و حرکت کردند و خیلی زود و بی دردسر، به آن طرف مرز رسیدند اما هنوز هم بیابان را باید طی می کردند تا به جاده منتهی به شهر مرزی ایران برسند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#قسمت_بیست_سوم #روشنا آفتاب بی رمق آبان ماه در حال غروب بود ، آسمان گویی از شدت گریه سرخ شده بود؛ خو
#قسمت_بیست_چهارم
#روشنا
صبح روز بعد همه دور میز صبحانه جمع بودیم که چکاوک نگاهی به جمع کرد
من و مهسا امروز به بازار می رویم و قصد داریم بازدیدی از محصولات محلی داشته باشیم ؛ بعد نگاهی به آقا جمشید کرد شما ما را می رسانید ؟!
آقا جمشید که به نطر خسته و بی حوصله می آمد ؛ شروع به هم زدن چایی اش کرد و زیر لب گفت نه دختر جان
چکاوک تکانی خورد و خودش را جمع جور کرد
چطور ؟!
حال لیلی خوب نیست باید زودتر برگردیم
اما...
آقا جمشید حرفی نزد و چکاوک و مهسا شروع به غر زدن کردند، از روی صندلی بلند شدم و به سمت سالن رفتم
حال من هم دست کمی از لیلی نداشت تماس های مکرر صدر و رد کردن های من دردسر شده بود ، بابا هم مرتب پیامک می زد
کجایی دختر بابا چرا پاسخ تلفن نمی دهی ؟!
در همین فکر ها بودم که لیلی مرا صدا کرد
روشنک کجا میروی ؟!
چی شده عزیزم حالت خوب هست ؟!
آره خوبم
اما رنگ و رویت این را نشان نمی دهد
محتشم بدون هیم گونه حرفی از کنار ما گذشت
دستان لیلی را در دست گرفتم
عزیزم خیلی دستان سرده می خواهی بیمارستان ببریمت؟!. نه چیزی نیست
لیلی این جمله را گفت و از حال رفت
در حالی که داست روی زمین می افتاد بغلش کردم و او را به سمت یکی از مبل ها بردم
دد همین حین آقا جمشید را صدا می کردم
اما صدای بحث چکاوک و مهسا این قدر بالا گرفته بود که صدای من به آن ها نمی رسید
موبایلم را برداشتم ، با اوژانس تماس گرفتم
در مدت زمانی که اورژانس می آمد مرتب لیلی را صدا می زدم
عزیز دلم صدای مرا می شنوی ؟!لیلی جونم
لیلی در حالی که چشمانش را سعی می کرد باز کند بی صدا فریاد می زد
بیست دقیقه بعد اروژانس زنگ ویلا را زد
آقا جمشید با صدای زنگ از آشپزخانه بیرون آمد ، تا چشمش به لیلی افتاد گفت چی شده ؟!
من در حالی که دستانم را بهم فشار می دادم
گفتم عجله کنید در را باز کنید اورژانس آمد
چکاوک و مهسا با شنیدن هیاهوی ایجاد شده در سالن از آشپزخانه بیرون آمدند وفتی من و لیلی را در این وضعیت دیدند؛ زیر لب زمزمه کردند این هم از مسافرت ما ببین چطور سفر را خراب کردند ؟!
نویسنده : تمنا🌱🌴🍄
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_بیست_دوم🎬: محیا می دانست اینک در بیمارستان حدسه که بعضی ها به آن حسده می گفتند،
#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_چهارم🎬:
رضا خیره به صفحهٔ مانیتور بود که تقه ای به در خورد و پشت سرش صدای آقا مهدی بلند شد.
رضا از جا برخاست و در را باز کرد و همانطور که سلام و علیک و خوش و بشی با آقامهدی و دوستاش می کرد، آنها داخل اتاقش دعوت کرد.
رضا، صندلی پشت مانیتور را به آقا مهدی تعارف کرد و خودش پشت صندلی ایستاد و دو مردی که آقا مهدی آنها را فرید و مجتبی معرفی کرده بود دو طرف رضا ایستادند.
رضا نقطه قرمز را روی مانیتور نشان داد و گفت: تقریبا یک ربع هست که اینجا ثابت مونده به نظرم یا به مقصد رسیده یا می خواد استراحت کنه.
مهدی سرش را جلوتر برد و همانطور که با دقت صفحه را نگاه می کرد گفت: کجاست؟! و بعد خودش ادامه داد: فکر می کنم یزد باشه درسته؟!
رضا سری تکان داد و گفت: دقیقا، یکی از خیابان های فرعی شهر یزد هست.
مهدی رو به مجتبی گفت: سریع مرکز یزد را بگیرین
مجتبی چشمی گفت و مشغول شماره گرفتن شد و بعد از چند دقیقه گوشی را به مهدی داد، مهدی بعد از معرفی خودش و توضیحاتی درباره عملیات و کیسان، گفت: ببین داداش، فرد مورد نظر که الان ظاهرا در شهر یزد متوقف شده برای ما خیلی مهم هست، هم از لحاظ اطلاعاتی مهم هست و هم اینکه وجودش اینجا لازم و ضروری ست، لطفا به این جی پی اس که براتون ارسال می کنم مراجعه کنید ایشون را با کمال احترام به مرکز بیارین و هر وقت کار انجام شد به ما اطلاع بدین و من با اولین پرواز خودم را به اونجا می رسونم، مهدی نفسش را آهسته بیرون داد و گفت: تاکید می کنم، سلامت این آقای دکتر کیسان محرابی برای ما مهم هست، قرار نباشه کوچکترین گزندی بهش برسه حتی اگر دیدین بین فرار کردنش و کشتنش یکی را باید انتخاب کنید، بزارید فرار کنه..
از ان طرف خط گفتن: چشم جناب سرهنگ، فقط جسارتا برای بازداشتش حکم قاضی می خواد...
مهدی گفت: حکم را من گرفتم براتون میفرستم، فقط حواستون باشه با احترام، طوری نباشه طرف فکر کنه زندانی هست و سلامتش تضمین باشه...
از پشت خط صدای چشمی آمد و مهدی گفت: الان حرکت کنید، به محض اینکه رؤیتش کردین، ما را هم در جریان بگذارید و تماس قطع شد.
مجتبی و فرید روی تخت رضا نشستند و فرید رو به رضا گفت: آقا رضا، اینجور که آقا صادق می گفتم سیستم این رد یابه با اونکه ما استفاده می کنیم متفاوت هست، میشه برام توضیح بدین چه جوریاست و چه چیزی اضافه تر از بقیه ردیاب ها داره؟!
رضا به طرف مبل تک نفره کنار تخت رفت و شروع به توضیح دادن کرد، هر چه که رضا بیشتر توضیح میداد، فرید و مجتبی که عمری خودشان توی این کار بودن متعجب تر می شدند.
بعد از صحبت های رضا، مجتبی رو به سرهنگ کرد و گفت: چه هوشمندانه! آقای سرهنگ به نظرم رضا هم دعوت کنیم مرکز خودمون، این آقا مهندس اونجا به کار ما و مملکت بیشتر می خوره هااا
مهدی که اصلا توی حال و هوای دیگه ای سیر می کرد لبخندی به روی رضا زد و گفت: اگر آقا رضا خودش بخواد چرا که نه...
حرف مهدی نیمکاره مانده بود که تلفن مجتبی به صدا درآمد.
مجتبی نگاهی روی صفحه گوشی کرد و گفت: از مرکزمون توی یزد هست و سپس تلفن را وصل کرد و روی بلندگو زد.
از اون طرف خط صدای پخته ای بلند شد: سلام مجدد جناب سرهنگ!
مهدی با حالتی دستپاچه همانطور که چشم به گوشی دوخته بود گفت: دکتر...دکتر را موفق شدین که...
از ان طرف خط گفتن: قربان! ما دیر رسیدیم، انگار ماشینی که دکتر محرابی سوار بودن از یه آژانس کرایه کرده بودن و قبل از اینکه ما برسیم، ماشین را تحویل دادن و رفتن،در ضمن ماشینی که مشخصاتش را شما دادین به نام دکتر محرابی کرایه نشده بود، یه اسم دیگه بود...
انگار دنیا دور سر مهدی به چرخش افتاده بود، دیگه چیزی از حرفهای همکارش نمی فهمید، آخه در یک قدمی پسرش کیسان بود و الان.....
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#روایت_انسان #قسمت_بیست_سوم🎬: جبرئیل با دیدن حضرت شیث جلو آمد و فرمود: قصد کجا را دارید؟! من و این
#روایت_انسان
#قسمت_بیست_چهارم🎬:
حضرت آدم از دار دنیا عروج کرد و هبة الله شد وصی و جانشین او و پیامبر خدا در روی زمین، پیامبری مانند بقیه پیامبران که نه تنها مربی اخلاق هستند، بلکه در تمام امور زندگی بشر رهبر آنها می باشند، پیامبرانی که به حکم خداوند باید قدرت و سلطنت داشته باشند و هم در امور دنیوی و هم امور معنوی پیشوای ملت باشند، پیامبرانی که برانگیخته شدند تا راز و رمز کلمات مقدس را به مردم آموزش دهند و باید برای ظهور تام آن کلمات تلاش کنند و بی شک هر زمان که این ظهور تام اتفاق بیافتد، آنزمان بشر روی زمین کامل ترین و خوشبخت ترین فرزندان آدم خواهد بود و ابلیس تمام عزمش را جزم کرده بود تا از ظهور این کلمات مقدس جلوگیری کند.
هبة الله بر مسند پدر که همانا پیامبری و فرمانروایی بر مؤمنین روی زمین بود جلوس کرد که خبر آمد فردی می خواهد به ملاقات او بیاید و گویا آنقدر متکبر است که گرفتن اجازه را لازم نمی دارد و همانطور که به همه بی احترامی می کند به نزد پیامبر خدا رسید.
هبة الله نگاهی به او کرد و چون آثار شرارت را از چهره اش خواند و او را شناخت، فرمود: چه امری موجب آمدن تو به اینجا شده...
آن مرد که انگار آتشی در چشمانش شعله می کشید با فریاد گفت: اگر نمیشناسی، بدان که من قابیل هستم، آمده ام کاری را که سالها پیش در زمان حیات پدرم انجام دادم تمام کنم و بعد دندانی بهم سایید و ادامه داد: قربانی هابیل قبول شد و من می دانم آن قبولی قربانی در پی استفاده هابیل از کلمات مقدس بود، من او را کشتم چرا که نمی خواستم بر من برتری یابد و برایم قابل پذیرش نبود که فرزندان هابیل به فرزندان من فخر بفروشند و فرزندان من زیر پست آنان باشند.
هبة الله نگاهی از سر تأسف به قابیل کرد و فرمود: از هنرنمایی های شیطانی ات نگو که زمین و آسمان میدانند تو چه جنایتی کردی، حالا برای چه به سرزمین من آمدی در صورتیکه که خوب میدانی من به وصیت پدر عمل خواهم کرد و هیچ وقت طرح دوستی و مراوده با تو و شهر سیاه تو را نخواهم ریخت.
قابیل خنده ای قبیح کرد و گفت: نیامدم که دست دوستی به تو دهم، آمده ام تا با تو اتمام حجت کنم، قابیل با چشمانی که از کینه سرخ شده بود ادامه داد: می دانم که تو علمی از پدر آموختی که با اشاعهٔ آن و ظهور تامش، موفقیت بشر را در پیش خواهم آورد، تو از اسرار کلماتی آگاهی که باعث پذیرش توبه پدر شد و خوب می دانم که پدر به تو امر کرده آن را به دیگران بیاموزی تا به زعم خودتان این جامعه بشری را به سر منزل مقصود برسانید، من آمده ام به تو اخطار کنم که اگر تو این علم به ودیعه گذاشته شده را آشکار کنی، تو را همانند برادرت هابیل خواهم کشت.
قابیل بار دگر نگاه تندی به هبة الله کرد و گفت: خوب می دانی که روی این حرفم هستم و لحظه ها را میشمرم برای زمانی که به گوشم برسد تو این علوم را عیان کردی، آنوقت جنگ من با تو آغاز خواهد شد و آن کنم که روح پدر در عالم ملکوت زخمی عمیق و بی درمان بردارد.
قابیل با گستاخی تمام این سخنان را بر زبان آورد و از محضر هبة الله بیرون رفت.
هبة الله که پیامبر خدا بود و به امر او میبایست جان و مال بندگان و مؤمنین را محافظت کند و از خون و خون ریزی جلوگیری نماید، مجبور به کتمان علم اسماء شد، هبة الله به فرزندانش این علم را آموخت و به آنها سفارش کرد که فعلا دم بر نیاورند و تبلیغ راز و رمز کلمات مقدس را ننمایند و این اولین «تقیّه» در روی زمین بود....
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨