eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
21.8هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_پنجم🎬: برادران یوسف باز هم دروغ خود را تکرار کردند و یع
🎬: حضرت یوسف در عمق چاه به پنج کلمه مقدس توسل جست و از طرفی، کاروانی در بیابان راه گم کرده بود و بعد از تلاش فراوان دوباره راه درست را پیدا کرده بودند اما در این بین، جیره آبشان تمام شده بود. افراد کاروان از تشنگی بیداد می کردند، پیرمردها امیدی به زندگی نداشتند و جوان تر ها در پی راهی بودند تا به آب برسند. سردسته کاروان مردی بود به نام مالک بن نضر، ایشان پیشقراول کاروان را راهی کرد تا در اطراف بگردد شاید چاه آبی بیابد. پیش قراول یا همان کسی که در پیدا کردن راه وارد بود، چاه را از دور دید، خود را به چاه رساند با خوشحالی پارچه ای را که در دست داشت بالا آورد و شروع به تکان دادن ان پارچه کرد و این حرکت مبنی بر این بود که چاه آب را یافته است. مالک بن نضر نگاهی به سمت پیش قراوال انداخت و همانطور که آهی می کشید گفت: در طول عمرم که مدام در تجارت بوده ام بارها و بارها از این مسیر رفته ام، آن چاه آبی که وارد پیدا کرده جز شورابی بیش نیست. صدای اهالی کاروان که از تشنگی در حال هلاکت بودند بلند شد و هر کسی چیزی می گفت: یکی گفت باید این بار هم امتحان کنیم شاید مالک اشتباه می کند و دیگری با نفس های شمرده گفت: گیرم که آبش شور باشد، کمی از آن می نوشیم، بهتر از آن است که از بی آبی بمیریم، لااقل بر سر و رویمان می ریزیم تا خنکای آب به پوستمان جانی دیگر بدهد. مالک با شنیدن این حرفها، اسب را هی کرد و قبل از اینکه کاروان به نزدیکی چاه آب برسد خود را به چاه رساند، از اسب پیاده شد و دلو آب را در دست گرفت و همانطور که آن را در چاه می انداخت رو به مرد کنار چاه گفت: من که می دانم آب این چاه شور است، چرا امید واهی به کاروانیان دهم. مرد شانه ای بالا انداخت و گفت: از بی آبی بهتر است، دلو پر از آب بالا آمد ، مالک کمی آب در مشت گرفت و مشتش را به دهان نزدیک کرد، کمی آب را چشید و بعد با تعجبی در نگاهش ، دوباره آب چشید، انگار باور نمی کرد و اینبار دلو را بر سرکشید، آب از سر و روی مالک چکیدن گرفت، مالک در حالیکه خنده بلندی می کرد گفت: شیرین است....شیرین است!!!! امکان ندارد، آب این چاه شور بود، مگر معجزه ای رخ داده باشد و خداوند خواسته باشد اهالی کاروان را از تشنگی نجات دهد، بی شک شخص مؤمنی در بین کاروانیان است که به برکت وجودش این آب شیرین شده و سپس دلو را دوباره داخل چاه انداخت. یوسف که بار اول دلو را دید، خود را به کنار دیواره چاه کشید، چرا که فکر می کرد برادرانش این دلو را داخل چاه انداخته اند تا او را بیرون بکشند و دوباره آزارش رسانند. برای بار دوم که دلو وارد چاه شد، باز هم یوسف از آن دوری کرد، دلو لبریز از آبی شیرین و گوارا بالا میرفت و یوسف به آن چشم دوخته بود، در این هنگام جبرئیل بار دیگر بر یوسف ظاهر شد. دلو برای سومین بار در چاه انداخته شد، جبرئیل اشاره ای به دلو کرد و فرمود: داخل دلو آب شو، نترس یوسف! اینان برادرانت نیستند، خداوند اراده کرده به واسطه توسل بر کلمات مقدس ، تو را از زندان چاه برهاند و اینان کاروانیانی هستند که مأمورند تو را نجات دهند، پس داخل دلو آب شو. یوسف چشمی گفت و طناب را گرفت و داخل دلو شد. پیش قراول مشغول کشیدن دلو بود، دلو سنگین تر از همیشه بود پس به مالک اشاره کرد و گفت: دلو سنگین است، به گمانم به جای آب شیرین، گنجی درون ان باشد. مالک به کمک آن مرد آمد و همانطور که با کمک هم دلو را بالا می کشیدند خنده ای کرد و گفت: من امروز هر چه ببینم معجزه می پندارم و امکان هر چیزی هست، وقتی شوراب، آبی گوارا و شیرین میشود ، پس آب شیرین هم می تواند تبدیل به گنجینه ای گرانبها شود، در این هنگام دلو بالا آمد و چهره زیبا و معصوم یوسف عیان شد. مالک نگاهی به یوسف کرد و گفت: جل الخالق! تو انسانی یا فرشته ای؟! مردی که کنار مالک بود، آب دهانش را به سختی فرو داد و گفت: بی شک این گنجینه ای گرانبهاست، مالک این آدم نیست، این فرشته ای زیباست که از آسمان در چاه فرود آمده، بیایید پنهانش کنیم تا کسی او را نبیند. در این همگام جرقه ای در ذهن مالک بن نضر که مردی بصیر و مومن بالله بود، زد و با خود گفت: نکند شیرین شدن آب از وجود این فرشته در چاه بوده است؟! در این همگام کاروان هم به چاه رسیده بودند، آنها همانطور که به آب شیرینی که از چاه کشیده بودند حمله می کردند، نگاهشان روی چهره زیبای کودکی که از چاه بیرون کشیده شده بود، خشک شد. ادامه دارد 📝به قلم: طاهره سادات حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨