پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتاد_چهارم🎬: یوسف که سراپا گوش شده بود با تعجب به این پیرز
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفتاد_پنجم🎬:
برادران همه با هم به سمت قصر عزیز مصر حرکت کردند و خیلی زود به آنجا رسیدند.
خبر به یوسف رسید که برادران کنعانی جلوی قصر هستند، یوسف که خوب می دانست این بار قرار است چه اتفاقی بیافتد و چه بحث هایی بشود، دستور داد تا تالار اصلی قصر را آماده کردند، مالک بن نضر که اینک جزء سربازان او محسوب میشد حضور داشت و به زلیخا هم که اینک به زنی جوان و بسیار زیبا تبدیل شده بود، دستور داد که در این جلسه باشند، گویا می بایست برای هر مرحله از زندگی یوسف، مدرکی مستدل باشد که برادران نتوانند زیر کارهایی که انجام داده اند بزنند.
بالاخره بعد از گذشت دقایقی و فراهم آمدن ملزومات به پسران یعقوب اجازه ورود به قصر را دادند.
هنگامی که آنها نزد یوسف رفتند با تعجبی زیاد به او بنیامین چشم دوختند، براستی همانگونه که لاوی می گفت، انگار بنیامین نه به بردگی بلکه برای ریاست و سروری نزد عزیز مصر مانده بود، اما آنها از این موضوع سوالی نکردند، یکی از برادران به نمایندگی از دیگران جلو آمد و بعد از عرض سلام رو به یوسف گفت: عزیز مصر به سلامت باشد، همانا پدر پیرمان از نبود بنیامین بسیار نالان شد و داغ از دست دادن برادر دیگرمان یوسف، با نبود بنیامین، برایش تازه شده بود او آنچنان گریست که چشمانش کلا سفید شده و امیدی به بهبود آن نیست و اینک دو درخواست از شما داریم.
اول اینکه با توجه به اینکه خشکسالی بیداد می کند وگندم و ارزاق نایاب شده و از طرفی ما درآمد آنچنانی نداریم و از شما درخواست می کنیم اگر امکانش هست گندم برای اهل و خانواده هایمان که گرسنه هستند در ازای پول کمی که داریم به ما عطا نمایید.
دوم اینکه عزیز مصر بر ما منت بگذارند و آزادی بنیامین به عنوان صدقه و خیرات از جانب ایشان باشد، زیرا ما هیچ چیزی برای پرداخت نداریم و باید اینبار که بر می گردیم بنیامین را با خود ببریم که اگر نبریم بیم از دست دادن پدر را داریم
این دو درخواست از جانب پسران یعقوب که افرادی متکبر بودند، نشان دهنده اوج شکست و ذلت برادران بود و شکستن غرور همان و گشایش و برکت هم همان...
یوسف در جواب درخواست های برادران خواست آنها را متوجه اعمال بدی که در گذشته انجام دادند، بکند پس به آنها گفت: آیا میدانستید از روی جهل چه کاری با یوسف و برادرش انجام دادید؟
در این موقعیت ولیّ خدا آنها را متوجه ریشه گناه کرد و راهی برای توبه نیز در نزد خدا برایشان نشان داد.
برادران با تعجب پرسیدند: آیا بنیامین چیزی به تو گفته؟! یا اینکه تو خود یوسفی که اینچنین از همه ی اتفاقات آگاهی؟
یوسف لبخندی زد و پاسخ داد: بگذار داستان را از زبان شخصی دیگر بشنویم و با اشاره به مالک او شروع به گفتن کرد.
تمام حواسها به سالها قبل برده شد، مالک از کاروانی گفت که به طلب آب به بالای چاهی با آب شور رفتند و به جای آب گوهری تکدانه در دلو دیدند و آب شور چاه را شیرین یافتند، سپس از ادعای پسران یعقوب گفت و خرید برده ای زیبا با قیمتی اندک...
داستان به مصر رسید و اینبار زلیخا ادامه داستان را گفت، او در دست سندی را داشت که برادران یوسف امضا کرده بودند، سند فروش یوسف به مالک..
برادران که خود را در محکمه ای می یافتند که گناه آنها را از روز روشن تر عیان نموده بود، از شرم، سرشان را پایین انداختند
و در این هنگام یوسف نگاهی به تک تک آنها کرد و گفت: بله من یوسفم و این هم برادرم بنیامین است. خدا بر ما منت گذاشت و ما را بهم رسانید و هرکس پرهیزکار باشد و صبر کند ،پاداش مییابد زیرا خدا پاداش محسنین را ضایع نمیکند.
برادران که اینک خود را رسوای روزگار می دیدند، گفتند: به خدا سوگند که خدا تو را برما برتری بخشید و ما گناهکار بودیم.
در مقام بزرگان اینگونه است که نباید شخص معترف به گناه را بیشتر خرد کرد. لذا یوسف به آنها گفت: خدا شما را می آمرزد که او ارحم الراحمین است.
حتی از روی کرم بالا و ریز بینی تربیتی به آنها گفت: آمدن شما باعث شد که مصریان متوجه اصل و نسب من نیز بشوند.
حالا که برادران در نزد یوسف به گناهشان اعتراف کردند می بایست در نزد پدر نیز توبه کنند و علاوه بر آن حامل پیام مهمی از یوسف به یعقوب که هم
حواس ظاهر و باطنش متوجه یوسف است و هم دچار ناتوانی جسمی زیاد شده است هستند.
یعقوب در ابتلایی بزرگ قرار گرفته بود و اینک با صبری جمیل که پیشه کرده بود، سرافراز از این آزمایش بیرون آمد و طوری شده بود که تمام حواسش غرق در ولیّ خدا شده بود، حجتی که بر او ارجحیت داشت و خداوند اراده کرده بود که یوسف بر پدر هم ولیّ باشد
ادامه دارد..
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨