پروانه های وصال
✨✨ ✨ #ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹 رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 #قسمت_سی_ام_اینک_شوکران۱ میخواس
✨✨
✨
#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #قسمت_سی_و_یکم_اینک_شوکران۱
صبح قبل از عمل تنها بودیم دستم✋ رو گرفت و گذاشت روی سینش...😭
گفت: "قلبم❤️ دوست داره بمونی، اما عقلم میگه این دختر از پونزده سالگی به پای تو سوخته.💔 خدا زیبایی های زندگی 🛤 رو برای بنده های خوبش خلق کرده. اونم باید ازشون استفاده کنه. شاد🤗 باشه..."
لباش👄 میلرزید...
گفتم: "من که لحظه های شاد😃 زیاد داشتم. از جبهه برگشتن هات، 🚶زنده بودنت،💁♂ نفس هات،💗 همه شادی زندگی منه... 💕 همین که میبینمت شادم..."☺️
گفت: "من تا حالا برات شوهری نکردم.😕 از این به بعد هم شوهر خوبی نمیتونم باشم. 😔تو از بین میری."😣
گفتم: "بذار دوتایی با هم بریم ."😭
همون موقع جمشید و رسول اومدن. پرستارا هم برانکارد🛏 آوردن که منوچهر رو ببرن. منوچهر نذاشت. گفت پاهام سالمه میخوام راه برم🚶 هنوز فلج نشدم..
جلوی در اتاق عمل، برگشت صورت جمشید و رسول رو بوسید.😙 دست✋ من رو دو سه بار بوسید😘 گفت این دستا خیلی زحمت کشیدن. بعد از این بیشتر زحمت میکشن...😓
نگاهم کرد و پرسید: "تا آخرش هستی؟"
گفتم: "هستم."✌️
و رفت...🚶
حتی برنگشت پشتش رو نگاه کنه...
《نکند برنگردد؟ .......😞
لبه ی تخت منوچهر نشست، مثل ماتم زده ها.😣
باید چه کار کند؟......🙄
فکرش کار نمی کرد. همه ی بدنش گوش👂 شده
بود بیایند خبر📣 بدهند منوچهر...😢
دکتر با یک درصد امید برده بودش اتاق عمل. به فرشته گفته بود به توسل🙏 خودتان برمی گردد...
چند بار وضو گرفت اما برای دعا خواندن تمرکز نداشت.🙇♀ حال خودش را نمی فهمید...
راه می رفت،🚶می نشست. چادرش را برمیداشت، دوباره سرش میکرد.😞 سر ظهر صداش زدند. 🔊
پاهایش را همراه خودش کشید تا دم اتاق ریکاوری. توی اتاق شش تا تخت بود. دو تا از مریض ها داد می زدند.😫 یکی استفراغ 🤑می کرد. یکی اسم زنی را صدا می زد و دو نفر دیگر از درد به خودشان می پیچیدند.😫 تخت🛋 آخر دست چپ منوچهر بود. به سینه اش
خیره شد. بالا و پایین نمی آمد. برگشت به دکترش نگاه👁 کرد و منتظر ماند....
دکتر گفت: موقع بیهوشی روح آدم ها🗣 خودش را
نشان می دهد. روحش صاف صاف است.
گوشش👂را نزدیک لب های👄 منوچهر برد که داشت تکان می خورد. داشت اذان🙏 می گفت....》
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹