پروانه های وصال
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_شـصتویـڪم دور شـدنت آهستہ آهستہ بود! ولے چہ فایده...همان آهستہ بودنش هم د
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_شـصتودوم
بـرادرت با دیدنـم از ماشیـن پیاده میـشود و بہ سمـتم مـیدود
ظـرف شکستہ ے آب و جاے خالے ات را کہ میبـیند با تعجـب و نگرانے میپـرسد : زن داداش خوبی؟!
در دلم جـواب میـدهم آرے خوبم بہ اندازه اے کہ تمـام بدنـم شـده بود چـشم تا جانم را ببینم...بہ اندازه اے کہ تمام بدنم شـده بود قـلب تا فـقط بتـپد و کم نیاورد
بہ اندازه ای کہ تمام بـدنم شده بود دسـت تا کاسہ ے آب را بگیـرم و پشـت سرش بریزم! اما...
تکہ هاے کاسہ را جمع میـکند و در نزدیکترین سـطل آشـغال میـریزد
بے اعتنا تلو تلو خوران خودم را تا ماشـین میرسانم و میـنشینم
سـرم را بہ شیشہ تکیہ میدهم و چشمانم را میبندم
صداے بستہ شدن در ماشین حاکے از این است کہ آقا مهدی برادرت سوار ماشین شده...
با دیدن من با لحـن نگرانی میگوید : مریم خانم بریم بیـمارستـان؟!
سـرم را بہ آرامی تکان میـدهم اما متوجہ نمی شود و دوباره میپـرسد : زن داداش؟خــوبے؟
دیـگـر حتی توان تکان دادن سرم را هم نـدارم چـشم هایم کم کم سـنگین مـیشـود و دیـگر صدایی نمیـشنوم...
* * * * * *
_چشـماشو باز ڪرد...
تـصویر مبـهمے از یڪ خانم سفیدپوش بالاے سرم نمایان میـشود
نـزدیک میـشود و در گـوشم میگوید : بیدار شدے؟! درد ندارے؟
چـند بار پلک میزنم و آرام آرام چشـمم را باز میکنم و سرم را بہ علامت منفے تکان میدهم
بہ سرمم نگاه میکند و رو بہ آقا مهدے میگوید : فعلا سرمـش تموم نشده هروقت تمـوم شد میتونید ببریدش
آقا مهدے کیف توی دستش را جا بہ جا میکند و حرف پرستار را تایید میکند...
با صدایی گرفتہ میگویم : آقا مهدی...
نـزدیک تر میـشود و میگوید : جانم زن داداش؟!چیزے میخوای؟
_ساعت چنـده؟
_چهار و ربع
با گفـتن ساعت یادت می افـتم...دو ساعت اسـت کہ رفتہ ای و تمام این دو ساعت من خـواب بودم! اے کاش همیـنطور مـیخوابیدم و وقـت بازگشـتت بیـدار میـشدم...
نیـم ساعت بعد صداے اذان بلنـد میـشود...چہ آرامـشی در این صـدا هـست!
مـثل صداے تو...مثل چهره ے تو...
نـویسنده : خادم الشهـــــــــــــ💚ــــدا
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹