پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_پنجاه_نهم🎬: اینک دادگاه بابل برای مجازات ابراهیم حکمی داد و
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_شصت🎬:
چندین هفته بود در شهر همهمه برپا بود و نقل میان مجلس آن روزها، ابراهیم و مراسم سوزاندن او بود.
خارج از شهر میدان بزرگ و وسیعی مشخص شده بود که جایگاه ایجاد آتش بود و اینک کوهی از هیزم در آنجا جمع شده بود.
در کنار این کوه هیزم که هر لحظه بر هیزم هایش اضافه میشد، کارگران و غلامان مشغول ساختن جایگاه عظیمی بودند که قرار بود، نمرود و درباریان در آنجا حضور یابند و از فراز آن جایگاه که خود مانند برجی بلند می ماند، بر روند سوزاندن ابراهیم نظارت داشته باشند.
کم کم آن جایگاه تکمیل شد و هیزم های زیادی فراهم شد به طوریکه در بابل و اطرافش هیزم نایاب شده بود و عظمت این کوه هیزمی از کوه های زمین بیشتر بود.
حال که همه چیز مهیا شده بود با رأی کاهنان و نظر نمرود، روزی برای آتش زدن ابراهیم مشخص شد.
جارچیان در شهر می گشتند و تاریخ آتش زدن ابراهیم را جار می زدند و مردم در شور و شوقی آشکار، دست و پا میزدند، آنها لحظه ها را برای رسیدن این روز می شمردند و انگار روز آتش، روز عیدی بزرگ برای آنان بود.
خورشید تازه از پشت کوه های بابل طلوع کرده بود که جمعیت عظیمی از مردم در صحرا جمع شده بودند، ابراهیم را در حالیکه دستانش بسته بود و مامورین حکومتی اطرافش را گرفته بودند وارد میدان کردند، عده ای شروع به هو کردن ابراهیم نمودند و عده ای هم فریاد میزدند، آتشش بزنید، زودتر او را آتش زنید.
همه منتظر بودند که نمرود و درباریان از راه برسند و بالاخره بعد از گذشت دقایقی نمرود و همراهانش آمدند و با مراسمی خاص به بالای برج نوساز رفتند و در جایگاه خود نشستند، از آنجایی که نمرود نشسته بود، او بر همه جا اشراف کامل داشت و همه چیز را به راحتی مشاهده می کرد.
با دستور نمرود، سربازان ماده ای آتش زا را دور تا دور کوه هیزم ریختند و سپس کاهنی با مشعل بزرگی در دست جلو آمد، وردی زیر لب خواند و مشعل را به سمت هیزم های پایین کوه نزدیک کرد و ناگهان هیزم ها آتش گرفتند.
کاهن با سرعت خودش را به عقب کشانید، آنها صبر کردند شعله آتش جان بگیرد و در تمام کوه هیزمی پخش شود، حالا که آتش گُر گرفته بود، منظره وحشتناکی درست شده بود، هیچ کس یارای این را نداشت که از فاصله چندین و چند متری به آتش نزدیک شود، حتی پرندگان آسمان هم قادر نبودند بر فراز این آتش پرواز کنند و مردم با چشم خویش لاشهٔ چندین پرنده را دیدند که هنوز فاصله ای زیاد با کوه آتش داشتند و با بال و پری سوخته جان میدادند و بر روی زمین سقوط می کردند.
حالا شرایط برای انجام مجازات ابراهیم فراهم بود، نمرود اشاره کرد که ابراهیم را داخل آتش بیاندازند و طبال شروع به طبل زدن نمود.
ملائک آسمان با دیدن این صحنه شروع به گریه و زاری کردند و هر کدام جلو می آمدند و به پروردگار عرضه می داشتند که خداوند یکتا ابراهیم را نجات دهد، و خداوند فرمود: اگر ابراهیم مرا بخواند، اجابتش خواهم کرد.
دو سرباز دو طرف ابراهیم را گرفتند تا او را به داخل آتش پرتاب کنند، اما هنوز فاصله ای تا کوه آتش داشتند که فریاد سوختم سوختمشان به آسمان بلند شد و نتوانستند قدمی جلوتر گذارند.
باز هم دو سرباز دیگر جلو رفتند و آنها هم همین وضعیت را پیدا کردند، به خاطر حجم عظیم آتش و هرم سوزاننده اش، هیچ کس قادر نبود جلو رود و نزدیک آتش شود و ابراهیم را به درون آتش پرتاب کند.
نمرود که از بالا شاهد این صحنه بود، درمانده بود و نمی دانست چه کند، او می خواست دستور دهد که فعلا مراسم عقب افتد تا راه چاره ای بیاندیشند.
در این هنگام، ابلیس که در میانه میدان شاهد این صحنه بود عصبانی شد، او می ترسید که این تعلل باعث شود ابراهیم را نسوزانند، باید فکری می کرد و دست به کار میشد تا هر چه سریعتر ابراهیم را بسوزانند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨