پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_پنجاه_چهارم🎬: ابراهیم بسم الله بلندی گفت و همانطور که کلمات
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_پنجاه_پنجم🎬:
خبر به نمرود رسید و او با عصبانیت هسته اطلاعاتی لشکرش را فرا خواند و به آنها دستور داد تا سریع تحقیق کنند و عامل این جنایت را در کمترین زمان ممکن پیدا کنند.
از نظر نمرود این کار غیر قابل بخشش بود،چرا که حکومت طاغوتی نمرود بر پایه بت پرستی و پرستش شیطان بنا شده بود و کسی که این کار را کرده بود، دقیقا حکومت او را نشانه رفته بود و اگر پاسخی به این عمل نمیداد پس می بایست در آینده ای نچندان دور منتظر فرو ریختن حکومتش باشد.
لحظات به کندی می گذشت، به امر نمرود، آزر هم به تالار قصر آمده بود، نمرود از جا برخواست و دو دستش را پشت سرش حلقه کرد و بی هدف شروع به قدم زدن نمود و بعد از لختی راه رفتن جلوی آزر ایستاد و گفت: تو نمی توانی حدس بزنی که این کار چه کسی باشد؟!
آزر باتوجه به تجربیات و خاطراتی که از ابراهیم داشت، شک کرده بود که شاید کار او باشد، اما علم نجوم گفته بود که ابراهیم در این روز بیمار است، پس جوانی بیمار نمی تواند آنهمه بت را در یک نیم روز در هم شکند، از طرفی او فکر می کرد که این عمل، کاری ست که از عهده یک نفر بر نمی آید و حتما گروهی با همکاری هم این کار را انجام داده بودند آخر از بین بردن آنهمه بت بزرگ و سهمگین نیرویی زیاد می خواهد، پس سرش را بالا گرفت و رو به نمرود گفت: چه به محضر خدایگان نمرود عرض کنم؟! خودم هم هنوز در بهت و حیرتم، گویی مغز من قفل شده و نمی توانم حدس بزنم چه کس یا کسانی پشت این کار است، به نظرم باید کمی صبر کنیم تا مامورین اطلاعاتی به خدمت برسند.
نمرود اوفی کرد و به سمت تخت زرینش رفت و همانطور که برجایگاهش می نشست گفت: هر کس این کار را رهبری کرده باشد، خودش و کسانی که یاری اش کرده اند را با مرگی بسیار دردناک خواهم کشت.
در همین حین، نگهبان جلوی در تالار ورود سر دستهٔ نیروهای اطلاعاتی را گزارش کرد.
اجازه ورود صادر شد و سرباز داخل شد و آزر با دیدن او به یاد آورد که او همان ماموریست که چندی پیش از ابراهیم به خاطر اهانتش به بت ها به او شکایت برده بود.
مامور اطلاعاتی جلو آمد و پس از تعظیمی بلند بالا و تقدیس از نمرود گوشه ای ایستاد.
نمرود با صدای بلند فریاد زد: بگو ببینم تحقیقاتتان تا کجا پیش رفت و ان خطاکار را یافتید؟!
مامور سرش را پایین انداخت و گفت: قربان، ما با جمعی از سربازان از همه جا بازدید کردیم و از مردم هم سوال و پرسش نمودیم و در آخر متفق القول به این رسیدیم از تمام ادله و ظواهر برمی اید که این کار، کار جوانکی به نام ابراهیم است.
در این هنگام رنگ آزر به زردی گرایید و نمرود چشمانش را ریز کرد و گفت: ابراهیم؟! او چه کسی ست؟!
مامور نگاهی به آزر کرد و گفت: ابراهیم یکی از پسران کاهن اعظم جناب آزر است.
نمرود که همچون چشمانش به آزر اعتماد داشت از این حرف برآشفت و فریاد زد: گفتم بروید تحقیق کنید و مجرم را بیاورید، نگفتم بعد از ساعت ها چشم انتظاری به نزد ما آیی و چرندیات بهم ببافی، تو داری منجم بزرگ و کاهن اعظم این شهر را متهم میکنی، آیا دلیلی هم برای این کار داری؟!
آزر که هر لحظه عرق شرم از پیشانی اش جاری بود سر به زیر انداخت و آن مامور گفت: قربان، تنها کسی که امروز به جشن نیامد و در شهر حضور داشت ابراهیم بوده و از طرفی ابراهیم سابقهٔ دشمنی با بت ها را دارد و همه جا دم از پرستش خدای یکتا می زند.
نمرود با تعجب رو به آزر کرد و گفت: این سرباز چه می گوید جناب کاهن؟!
ادامه دارد....
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨