پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_چهل_سوم🎬: دقایق به تندی می گذشت و ابراهیم بی وقفه با چاقو و چ
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_چهل_چهارم🎬:
ناگهان آزر همچون اسپند روی آتش از جا جست و با اشاره به بتی که شکسته بود گفت: چه کردی بچه؟! تو خدای ما را شکستی!! بی احترامی به بت ها عواقب بدی دارد.
ابراهیم ابروانش را بالا داد و فرمود: خدا؟! این یک تکه چوب بی جان است که به صورت تندیس تراشیده شده است و اینقدر ناتوان است که از سقوط خود نتوانست جلوگیری کند، این نشد یکی دیگر می تراشیم، عصبانیت ندارد، آخر اینان چگونه خدایی هستند و شما چگونه می توانید به این مجسمه هایی که ساخته دست خودتان است، اسم پروردگار را بدهید؟! مگر خداوند آن نیست که من و تو و ما و همه دنیا را خلق کرده؟!
آزر دندانی بهم سایید و گفت: دیگر نمی خواهم این سخنان سخیف را بشنوم و تو به خدای من توهین کنی و من هیچ نگویم.
ابراهیم که پیامبری بسیار راستگو بود نگاهی به بت شکسته کرد و رو به آزر فرمود: ای پدر چرا چیزی را میپرستی که نمی شنود و نمی بیند و نمی
تواند نفعی به تو برساند و یا در ضرری از تو دفاع کند و ضعفهای تو را برطرف نمیکند. ای پدر بدان من علمی (الهی)
دارم که تو و هیچکس دیگری توان آن را ندارید با آن مقابله کنید پس از من تبعیت کن تا تو را هدایت کنم.
آزر که از خشم صورتش سرخ شده بود دستش را مشت کرد و بر زانوی خود زد، او نمی دانست در جواب ابراهیم چه بگوید و نمی توانست از پشت پرده بت پرستی چیزی آشکار کند و اگر می گفت که این بت ها توان سخن گفتن و راهنمایی دارند، وجود ابلیس و اجنه در پشت بت ها مشخص میشد و دست آزر و تمام کاهنان رو میشد، پس اندکی سکوت کرد تا جوابی در خور به ابراهیم دهد در این هنگام ابراهیم لبخند ملیحی زد و فرمود:
ای پدر شیطان را نپرست و عبادت نکن و از من تبعیت کن تا رستگار شوی
و ابراهیم با این سخنش ،اشاره به پشت پرده بت پرستی میکند که در واقع به شیطان می رسد و این بت ها فقط نشانه هستند و این زنگ خطری ست برای آزر، چرا که متوجه شد ابراهیم کاملا بر تمام حقایق پوشیده آگاه است.
آزر در حالیکه به درب کارگاه اشاره می کرد گفت: یعنی تو از معبودهای من بیزاری؟! اگر فی الواقع اینچنین است دو راه بیشتر برای من باقی نمی ماند، یا اینکه تو را تبعید کنم و یا سنگسار شوی، حال از اینجا بیرون برو.
ابراهیم نفس آرامی کشید و فرمود: و اما من در مقابل این تهدیدها برای تو دعا می کنم که هدایت شوی.
این سخن از طاقت آزر بیرون بود، پس باید ابراهیم را تنبیه می نمود.
آزر به انتهای کارگاه رفت و چندین بت را در دست گرفت و جلو آمد و همانطور که آنها را در آغوش ابراهیم جای میداد گفت: تو دیگر حق نداری همچون استادی صورتگر در این کارگاه کار نمایی، تو باید مانند غلامانی که در خدمت من و خدایان معبد هستند، از این پس به بازار بروی و تندیس ها را بفروشی، هر وقت که به اشتباه خودت پی بردی می توانی به کارگاه برگردی.
ابراهیم با تندیس هایی که در دست داشت به سوی بازار رفت، او پاکترین فطرت را داشت و می بایست فطرت فراموش شده را در دیگر بندگان بیدار کند، فطرت خداجویی که اینک درگیر عادت های ناروا شده بود و این فطرت با عادت بت پرستی پنهان شده بود و انسان ها میل فطری به پرستش و تقدیس پروردگار را با ستایش بت ها برطرف می کردند.
حالا ابراهیم می بایست با تلنگرهای روشنگرانه، بابلیان را کمی از خواب غفلت بیدار سازد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕