eitaa logo
پروانه های وصال
7.5هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
19.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر 💞دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدر شوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم :"می خواهم زنگ بزنم سپاه واز صمد خبری بگیرم." خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن وگفت :" بگذار من شماره بگیرم." نشستم روبه رویش. هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد. می گفت:" مشغول است ، نمی گیرد . انگار خط ها خراب است."نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیر لب با خودش حرف می زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می کرد. گفتم:" اگر نمی گیرد، می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و بر می گردم." 💞برگشتم خانه. برادرم پیش بچه ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند. دل شوره ام بیشتر شد‌. گفتم:" چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند."پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت:" نه عروس ،جان چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتما به تو هم می گفتیم." برگشتم توی هال باید برای شام چیزی درست می کردم. زهرا وسمیه و مهدی با هم بازی می کردند. خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند. از دل شوره داشتم می مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم:" تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس." 💞خانم دارابی بی معطلی گفت:" اتفاقا همین چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم. گفت حال حاج آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست."از خوشحالی میخواستم بال درآورم. گفتم:" الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی زحمت دوباره شماره ی حاج آقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم." خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت وهی قطع کرد. گفت:" تلفنشان مشغول است. دست آخر هم گفت ای داد بی داد ، انگار تلفن ها قطع شد." از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم وآمدم خانه ی خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم دیدم پدرشوهر وبرادرم نشسته اند توی هال وقرآنی را که روی طاقچه بود ،برداشته اند و دارند وصیتنامه ی صمد را میخوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیتنامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت :" خوابمان نمی آمد. آمدیم کمی قرآن بخوانیم." لب گزیدم .از کارشان لجم گرفته بود. گفتم:"چی از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده." قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم وگفتم:" صمد شهید شده . می دانم." پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد وگفت :" کی گفته؟!" ✍ادامه دارد....