پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۸۱ #قسمت_هشتاد_یکم🎬: هنوز پرده سیاه شب بر آسمان بود که ولوله ای در حیاط مجاو
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۸۲
#قسمت_هشتاد_دوم🎬:
سرباز همانطور که دستپاچه شده بود گفت: چی خوردیم؟! خب معلومه همون که بقیه خوردن ما هم خوردیم! و بعد نگاهی به حمود کرد و گفت: چرا بیدار نمی شود؟ در همین حین محیا وارد اتاق شد، با تعجبی ساختگی به سربازان نگاه کرد و گفت:قر..قربان اینجا چه خبر است؟ فرمانده عزت اشاره ای به حمود کرد و گفت: نمی دانم! نگاه کن ببین خواب هست؟! محیا خم شد و روی صورت حمود را نگاهی انداخت، پلک چشمش را باز کرد و سپس نبض او را گرفت و همانطور که با سنگینی خاصی در حرکاتش دست روی زانو می زد، از جا بلند شد و گفت: نه خواب نیست. متاسفانه به نظر می رسد حمود مرده باشد با این حرف فرمانده عزت فریادی کشید و گفت: آخر چطور؟! خفه شده، تیر خورده؟ چطور کشته شده؟! چرا آثری از درگیری روی بدنش ندارد؟! محیا سری تکان داد و گفت: نمی دانم فرمانده دوباره به سمت سرباز برگشت و در همین حین نگاهش به محیا افتاد با اشاره دست او را مرخص کرد محیا با شتابی در حرکاتش به بیرون رفت و به سرعت می خواست خودش را به پله هایی برساند که از داخل حیاط مدرسه به در ساختمان اقامتگاه خودش می رسید، برود، او فعلا از مهلکه گریخته بود و حدس میزد با آمدن فرمانده جدید و آن مقام بلند پایه بعثی، این موضوع کمرنگ شود،یعنی فرمانده عزت برای اینکه ابهت خودش را حفظ کند، سعی می کرد این موضوع را به نحوی فیصله دهد.
فرمان عزت یک دور دور سرباز چرخید و همانطور که با باتوم دستش به بازوی او می زد گفت: به من بگو شما دیروز چه چیزی خورده اید و یا شاید داروی خاصی مصرف کرده اید؟ زود به من بگو! مگر می شود یکی از سربازان من بمیرد، اسیران زندانی در دست من فرار کنند و تو هم راحت بخوابی ومن من ته توی قضیه را در نیاورم؟! این آخرین روز خدمت من در خرمشهر است، باید تکلیف این موضوع مشخص شود وگرنه تو را خواهم کشت.
سرباز که با دیدن محیا انگار چیزی در ذهنش قلقلک می خورد گفت: نمی دانم ما هم از همان خوراکی هایی که به دیگر سربازان دادید استفاده کردیم و از طرفی هیچ داروی خاصی هم مصرف نکردیم، ولی برای خودم هم عجیب است.
فرمانده فریاد بلندی کشید و گفت: یا مشخص می کنی چه اتفاقی افتاده یا همین جا با دست های خودم خفه ات می کنم.
سرباز که می دانست فرمانده قلبی سنگی در سینه دارد با لکنت گفت:ص..صب.. صبر کنید اجازه دهید کمی افکارم را متمرکز کنم کمی فکر کنم.
فرمانده دستهایش را پشت سرش زد و با قدم های محکم عرض اتاق را می پیمود گویا ذهنش سخت درگیر شده بود در همین حین صدایی از بیرون به گوشش رسید: ق...قربان، میهمانان آمدند...دیده بان اعلام کرده که ماشین حامل میهمانان نزدیک می شوند.
فرمانده به با شتاب راه خروج را در پیش گرفت و همانطور که به سرباز اشاره می کرد تا لباس مناسب بپوشد گفت: من منتظرم، هر چی به مغز پوکت خطور کرد به من بگو، حتی اگر در جلسه هم بودم، اجازه داری بیایی و بگویی وگرنه میکشمت و شوخی هم ندارم.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_یکم🎬: پانزدهمین سردار ابلیس«خنذب» نامیده می شود، ماموریت ا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هشتاد_دوم🎬:
ابلیس اتاق عملیاتش را راه انداخت و به تربیت آنان می پرداخت اما این کافی نبود و او می خواست که به جای شریعت الهی، شریعت ابلیسی را رواج دهد و به جای حکومت الهی، حکومت ابلیس جهانی شود، پس می بایست خیلی زیرکانه عمل نماید.
ابلیس خوب می دانست برای اینکه موفق شود باید همانگونه که خدا قدم به قدم بنی بشرا را به راه درست هدایت می کند، از خداوند الگو برداری کند و برای جهانی شدن حاکمیتش تلاش کند.
حس پرستش، حسی بود که در وجود تمام بنی بشر وجود داشت،یعنی همه انسان ها فطرتا دنبال نیرویی مافوق تصور هستند تا به او تکیه کنند و در وقت نیاز دست به درگاهش بلند کنند و در وقت عبادت، آن را تقدیس کنند، پس ابلیس می خواست بهترین استفاده را از این حس بنماید.
او باید سکه بدل پرستش خدا را می زد سکه ای که به نام او و پرستش او ثبت می شد، پس همانگونه که خداوند برای هدایت بندگانش پیامبرانی بر می گزید و توسط آن پیامبران با بنده های عادی اش ارتباط می گرفت، او هم بر آن شد که از بین بندگان خدا برای خود پیامبرانی برگزیند، پیامبرانی که نام کاهن را بر آن می گذارند، این افراد از بین منحرف ترین افراد بشر انتخاب می شدند و سپس ابلیس برای آنها معجزاتی علم می کرد به طوریکه آن کاهن مفتون ابلیس می شد و با تمام توانش برای ابلیس کار می کرد و البته این کاهنان با کمک ابلیس مجهز به قدرت سحر و جادو می شدند و در درگاه شیطان حکم همان پیامبر را داشتند، کاهنانی که به اجنه خدمت می کنند و خدایشان ابلیس است، درست است این کاهنان عاقبت به پوچی می رسیدند و در اخر کارشان میدانستند که راه را کج رفتند و علاوه بر خود، تعداد زیادی از انسان های نا آگاه را مغضوب درگاه حق قرار داده اند، اما زمانی می فهمیدند که کار از کار گذشته بود و راه برگشت و فراری ندارند.
دومین چیزی که ابلیس به آن توجه داشت، این بود که ابلیس خوب از جایگاه کلمات مقدس خبر داشت و میدید که خداوند وقتی بنده اش به این کلمات مقدس متوسل می شود و آنان را واسطه قرار میدهند، خدا به بنده اش لطف می کند و حوايج آن را برآورده می کند، پس ابلیس هم باید واسطه ای دست و پا می کرد که سکه بدل این مورد باشد، پس دوباره دست به کار شد و آیین بت پرستی برپا نمود و باز هم بت «بعل» و «ودّ» را علم نمود و این بت ها در ظاهر پرستیده میشدند اما در باطن واسطه ای بین ابلیس و مردم بودند.
حال که با اتاق عملیات ابلیس و روند کارش آشنا شدید به داستان نوح برمی گردیم، به جایی در بین النهرین، مردمی که ایمانشان قوی بود و ابلیس به سختی می توانست انها را در بند کند، درست است مومنین خالصی بودند، اما ابلیس هم مجهزتر از قبل و با برنامه ای دقیق و موشکافانه پیش می آمد..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕