پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_هشتاد_پنج: من هم بیایم؟ ... کمي توي در جا به جا شد ... انتظار داشتم از فکر ا
#مردی_در_آینه
#قسمت_هشتاد_ششم: حمله اگرها ...
همه چيز به طرز عجيبي مهيا شد ... تمام موانعي که توي سرم چيده بودم يکي پس از دیگري بدون هيچ مشکلي رفع شد ... به حدي کارها بدون مشکل پيش رفت که گاهي ترس وجودم رو پر مي کرد ...
انگار از قبل، يک نفر ترتيب همه چيز رو داده بود ... مثل يه سناريوي نوشته شده ... و کارگرداني که همه چيز رو براي نقش هاي اول مهيا کرده ...
چند بار حس کردم دارم وسط سراب قدم برمي دارم ... هيچ چيز حقيقي نيست ... چطور مي تونست حقيقي باشه؟ ...
از مقدمات سفر ... تا تمديد مرخصي ... و احدي از من نپرسيد کجا ميري ... و چرا مي خواي مرخصيت رو تمديد کني؟ ...
گاهي شک و ترس عميقي درونم شکل می گرفت و موج مي زد ... و چيزي توي مغزم مي گفت ...
- برگرد توماس ... پيدا کردن اون مرد ارزش اين ريسک بزرگ رو نداره ... اونها مسلمانن و ممکنه توي ايران واسشون اتفاقي نيوفته ... اما تو چي؟ ... اگه از اين سفر زنده برنگردي چي؟ ... اگه ... اگه ... اگه ...
هنوز دير نشده ... بري توي هواپيما ديگه برگشتي نيست ... همين الان تا فرصت هست برگرد ...
روي صندلي ... توي سالن انتظار فرودگاه تورنتو ... دوباره اين افکار با تمام اين اگرها ... به قوي ترين شکل ممکن به سمتم حمله کرد ...
نفس عميقي کشيدم و براي لحظاتي چشم هام رو بستم ... اراده من براي رفتن قوي تر از اين بود که اجازه بدم اين ترس و وحشت بهم غلبه کنه ...
دست کوچيکش رو گذاشت روي دستم ...
- خوابي؟ ...
چشم هام رو باز کردم و براي چند لحظه بهش نگاه کردم ...
- پدر و مادرت کجان؟ ...
خودش رو کشيد بالاي صندلي و نشست کنارم ...
- مامان رو نمي دونم ... ولي بابا داره اونجا با تلفن حرف ميزنه ...
روی صندلی ايستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره کرد ...
نه مي تونستم بهش نگاه کنم ... نه مي تونستم ازش چشم بردارم ... ولي نمي فهميدم دنيل چطور بهم اعتماد کرده بود و به هواي حضور من از بچه اش فاصله گرفته بود؟ ...
دوباره نشست کنارم ...
- اسم عروسکم ساراست ... براش چند تا لباس آوردم که اگه کثيف کرد عوض شون کنم ...
نفس عميقي کشيدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز ... هنوز داشت پاي تلفن حرف مي زد ...
بايد عادت مي کردم ... به تحمل کردن نورا ...
به نظرم بچه ها فقط از دور دوست داشتي بودن و مراقبت ازشون چيزي بود که حتي فکرش، من رو به وحشت مي انداخت ... اما نه اينقدر ...
ولی ماجراي نورا فرق داشت ... هر بار که سمتم مي اومد ... هر بار که چشمم بهش مي افتاد ... و هر بار که حرف مي زد ... تمام لحظات اون شب زنده مي شد ... دوباره حس سرماي اسلحه بين انگشت هام زنده می شد ... و وحشتي که تا پايان عمر در کنار من باقي خواهد موند ..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۸۵ #قسمت_هشتاد_پنجم 🎬: ابو معروف بار دیگر با صدای بلندتر فریاد زد: فرمانده ع
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۸۶
#قسمت_هشتاد_ششم🎬:
ابومعروف سرش را نزدیک گوش فرمانده عزت آورد و آهسته گفت: می دانم این چند وقتی که خرمشهر بودی آنقدر خوردی که عنقریب است بترکی! از هر چیزی، نمونه ای غنیمت برای خودت جمع کرده ای، اخبار تمام این کارهایت به ما می رسید، اما من می خواهم چشم پوشی کنم و طوری گزارش کارت را بنویسم که انگار تو پاک پاک هستی و از خطای دیگرت هم می گذرم فقط به شرط اینکه از آن غنیمت ها، یکی هم مال من شود.
فرمانده عزت با شنیدن این حرف شاخک هایش تیز شد و شک کرد که ابو معروف دنبال چه چیزی است زیرا او همان طور که ابومعروف می گفت غنیمت های زیادی به دست آورده بود و چه بسیار طلاهایی را که به تاراج برده بود، اما الان متوجه شده بود که منظور ابومعروف کدام غنیمت است، پس خودش را به نفهمیدن زد و گفت: قربان، چیز زیادی دست مرا نگرفته اما هر چه دارم و ندارم مال شما...
ابومعروف با غضب به او نگاه کرد و گفت: آیا من با تو شوخی دارم؟!
خیلی چیزها از مردم بیچاره خرمشهر دزدیده ای که میتوانم برایت لیستشان کنم، اما در حدی نیستی که وقت بگذارم و بعد با تحکمی در صدایش ادامه داد: آن گردنبد، گردنبند خورشید و ماه، من فقط همان را می خواهم فهمیدی؟!
فرمانده عزت که می دانست گریختن از چنگ ابومعروف محال است گفت: اما قربان!
ابو معروف به میان حرف فرمانده عزت دوید و گفت: خوب می دانی که در مقابل ابومعروف اگر و اما نداری...
راحت میتوانم همینجا کلکت را بکنم و با جستجوی وسایلت، به آن چیزی که می خواهم برسم، خودت انتخاب کن.
فرمانده عزت آه کوتاهی کشید و گفت: آخر ان گردنبند قدمت تاریخی دارد، بسیار با ارزش است در مقابلش هر چقدر پول هم بدهی کم است.
ابو معروف با مشت به سینه فرمانده عزت زد و گفت: از من پول می خواهی مردک؟! من جانت را به تو بخشیدم و کلی وعده داده ام که خوب میدانی قادرم همه را عملی کنم، حالا هم مشکلی نیست، همین الان صورتجلسه می کنم که به دلیل فراری دادن اسیرهای ایرانی و اسیر گرفتن این زن، همینجا تو را خواهم کشت البته در یک صحنه سازی که به نظر برسد تو قصد فرار داشتی، کشته خواهی شد و بعد با صدای بلند فریاد زد، فرمانده صیداوی...
هنوز حرف در دهان ابو معروف بود که فرمانده عزت با لکنت گفت: ص...صبر کنید قربان و با زدن این حرف به سمت میز پشت سر ابو معروف رفت
میزی ساده که به نظر می رسید کشو ندارد.
او جلو رفت و پیچ ریزی را باز کرد و ناگهان کشوی کم عرضی باز شد.
فرمانده عزت پارچه ای آبی رنگ را بیرون کشید و با ملایمت گره های آن را باز کرد و گردنبد ماه و خورشید که از زمان قبل از ناصرالدین شاه به یادگار مانده بود نمایان شد و برقی در چشم ابومعروف با دیدن آن، درخشید
از پشت سر صدای فرمانده صیداوی بلند شد:قربان! با من امری داشتید؟!
ابو معروف پارچه را بهم آورد و همانطور که پشتش به فرمانده صیداوی بود گفت: ماشین مرا آماده کنید، آن زن هم با خودم میبرم، سریع مقدمات خروج مرا فراهم کنید...
فرمانده صیداوی چشمی گفت و بیرون رفت
ابو معروف دستی به گونه فرمانده عزت کشید و گفت: آفرین پسر خوب... تو امروز مرا به دو آرزوی دیرینه ام رساندی، من تمام تلاشم را می کنم که به زودی تبدیل به یکی از مقامات بلند مرتبه ارتش بعثی شوی
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_پنجم🎬: حالا روزگاری دیگر شروع شده بود، اینک نوح به ملکوت
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هشتاد_ششم🎬:
روایت انسان کم کم به زمانی نزدیک می شود که از آن به عنوان تاریخ تمدن بشری نام می برند.
به عصر سه تمدن بزرگی که در تاریخ از آن نام می برند، رسیده ایم.
تمدن« آکد» که مربوط به قوم عاد با پیامبری حضرت هود است
سپس تمدن «سومر» که مربوط به قوم ثمود با پیامبری حضرت صالح است
و تمدن «آشور» که مربوط به قوم حضرت یونس است.
اینک جامعه بشری در بین النهرین ساکن شده اند، جایی بین دو رود دجله و فرات که از لحاظ امکانات طبیعی فوق العاده مملو از نعمات خداوند است، آب و هوای خوب، رودخانه های خروشان و خاکی حاصلخیز، انواع درختان سر به فلک کشیده و انواع غلات و گیاهان مختلف....
این امکانات باعث شد که بعد از طوفان نوح و با تجربه ساخت و ساز و تمدنی که مومنین از قبل طوفان نوح به دست آورده بودند، شهرهای زیادی در این منطقه بوجود آید، شهرهایی که نسبت به شهرهای قبل از طوفان نوح بسیار پیشرفته تر بود.
حال فرزند سام ارفخشد هم به ملکوت اعلی پیوسته بود و مردم در زمان نواده نوح به نام«مشالخ» قرار داشتند، اینک ابلیس و جنودش که از زمان ارفخشد با تلاشی فراوان در پی نفوذ در بین بنی بشر بودند، موفق شده بودند دلهای زیادی از مردم را با ترفندهایی که قبلا شرح دادیم، به سمت خود جلب کنند.
نسل جدید این زمان بسیار عظیم الجثه بودند و حتی نوشته اند قد آنها نزدیک سه متر بود و این جثه بزرگ باعث میشد که قدرت جسمانی فوق العاده زیادی داشته باشند و کارهای سنگین انجام دهند، این نسل بسیار پیشرفته تر از نسل های پیشین بودند و در ساختمان سازی و ساختن شهرهای زیبا هم مهارت بالایی داشتند، متاسفانه مهارتی که در خدمت جنود ابلیس قرار گرفته بود و آنها طبق نفوذی که ابلیس در بین مردم پیدا کرده بود، شهرها را آنگونه که مد نظر ابلیس بود می ساختند، ساختمان هایی که در ظاهر زیبا بود اما در حقیقت مانند هرم های نوک تیز باعث جذب قدرت شیاطین می شدند.
شهرهای این زمان که تقریبا با طوفان نوح نزدیک سیصد سال فاصله زمانی داشت، مملو از نمادهای شیطان بود و در شهر بتکده و میکده های زیادی برپا شده بود و کمتر خبری از عبادتگاه الله و خدا پرستی بود و اینک پادشاهان ستمگر زمام امور را به دست گرفته بودند.
با ما همراه باشید تا وضعیت مردم و شهرهای این زمان را به تصویر کشیم
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨