eitaa logo
پروانه های وصال
10هزار دنبال‌کننده
33.4هزار عکس
28.2هزار ویدیو
3.2هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
🌕✨🌕✨🌕✨🌕 ..................به نام خدا......‌....... #روایت_انسان #قسمت_اول🎬: سوره مبارکه البقرة آیه
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ 🎬: زندگی نسناس ها و اجنه بالدار روی زمین در جریان بود تا اینکه نسناس ها و عده ای از اجنه بالدار کشفی جدید کردند و فهمیدند می توانند اصلا تقدیس خدا را نکنند، می توانند با ظلم به دیگری، خورد و خوراک بیشتری برای خود کسب کنند و کشف کردند که گاهی با زورگویی و فساد، می توانند قدرتشان را زیاد کنند به طوریکه افراد ضعیف در مقابل آنها کوتاه می آمدند و آنها با ستمکاری، بزرگی می کردند بر دیگری.. نسناس ها با عده ای از اجنه همدست شدند، قوانینی را که خدا برایشان وضع کرده بود، زیر پا گذاشتند، دیگر نه از عبادت خداوند خبری بود و نه از صلح و سازش، زورگویان روز به روز قدرتمند تر میشدند و ضعیفان، مظلوم تر و ضعیف تر... تاریخ زمین به نقطهٔ حساسی رسیده بود، گویا طاقت اجنه مومن و ملائک آسمان از دیدن اینهمه فساد و ظلم و طغیان گری، طاق شده بود. پس اجنه بالدار مؤمن با رأی و همدستی فرشتگان آسمان، تصمیم گرفتند که با نسناس ها و اجنه مرتد به مقابله برخیزند و اینچنین بود که اولین جنگ در روی زمین به وقوع پیوست. دست یاریگر خدا که همیشهٔ زمان با مؤمنان و عابدان و حقیقت جویان است به یاری آنان آمد و این جنگ به نفع ملائک آسمان و اجنه بالدار مؤمن خاتمه یافت. در این جنگ، نسل کل نسناس ها منقرض شد و به حکم خداوند،اجنه بالداری که همدست نسناس ها شده بودند، بی بال و پر شدند و بال هایشان از آنها گرفته شد، یعنی این اجنه سرکش به خاطر گناه و نافرمانی که کرده بودند بالشان گرفته و راه آسمان برایشان مسدود شد. در این جنگ، نسل نسناس ها و برخی از اجنه بالدار که نافرمانی کرده بودند توسط ملائک و اجنه مومن تار و مار شد و از نسناس ها نه نامی ماند و نه نشانی. و با پایان یافتن این جنگ، بار دیگر آرامش بر زمین حکمفرما شد و تنها موجودات روی زمین، اجنه بالداری بودند که به سمت گروه سرکش کشیده نشده بودند و از آن جنگ در امان مانده بودند. باز هم مراودات بین زمین و آسمان جانی دگر گرفت و بر پا شد. تنها اجنه در زمین زندگی می کردند و هر وقت اراده می نمودند به دیدار فرشتگان آسمان می رفتند، از آنها می آموختند و گاهی همراه آنان خدا را عبادت می کردند. در بین اجنه بالداری که با ملائکه دمخور شده بود یکی وجود داشت که آنچنان اظهار ایمان می کرد که در بین ملائک شناخته شده بود و خدا که عالم برتمام هستی ست کاملا می دانست که اظهار ایمان این جن، نه از عمق دل، بلکه حفظ ظاهر است. چون این جن، عاقبت خیانت کاران را دیده بود و متوجه شده بود که درست است در زوروگویی و تمرد، رسیدن به قدرت هست اما قدرتی که از سرکشی به دست می آمد، زود از بین می رفت، او با تمام وجود درک کرده بود اگر به مؤمنان بپیوندد و دست به دامان خداوند بزند به قدرتی زیاد دست پیدا می کند. پس این جن که نامش حارث بود دست به کار شد، زود به زود به دیدار فرشتگان می رفت و هر بار که جلوی آنان به عبادت می پرداخت جوری عبادت می کرد که ملائک به حال او غبطه می خوردند، یک بار در این دیدارها که در آسمان اول رخ داد، نماز حارث هزار سال طول کشید. حارث محبوب ملائک آسمان اول شد و خبر این تعبّد و بندگی در کل آسمان ها پیچید. ملائک آسمان دوم که دوست داشتند از نزدیک این عابد کوشا را ببینند، نزد پروردگار رفتند و از او خواستند تا به حارث اجازه دهد او به آسمان دوم بیاید تا آنها مخلوقی از خدا را ببینند که در عین داشتن اختیار، عبادتش بر عبادت فرشتگان پیشی گرفته است خداوند که مهربان بی همتاست، خواستهٔ فرشتگان آسمان دوم را اجابت کرد و به حارث که حالا مشهور به عزازیل شده بود اجازه داد وارد آسمان دوم شود. فرشتگان آسمان دوم از دیدار عزازیل در پوست خود نمی گنجیدند و برای این دیدار لحظه شماری می کردند. سرانجام عزازیل قدم به آسمان دوم نهاد و در آنجا هم با نمازی که هزار سال به طول انجامید، فرشتگان را مبهوت عبادت خود نمود، این خبر به آسمان سوم و چهارم رسید آنها نیز آرزوی دیدار عزازیل را داشتند و خداوند حاجتشان را روا نمود، عزازیل به آسمان سوم رفت و آنجا نیز هزار سال عبادت کرد و زمانی پا به آسمان چهارم گذاشت، منبری بلند را دید که فرشتگان برای او برپا کرده بودند و عزازیل را بر آن منبر می نشاندند تا برای آنها صحبت کند و آنان را نصیحت کند و این اتفاق و این نمازهای هزار ساله آنقدر تکرار شد که عزازیل به آسمان هفتم که بلند مرتبه ترین آسمان ها بود رسید... ادامه دارد... ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
🕰 نماز عشا را تمام کردم دستانم را بالا بردم و برای اوضاع نابسامان کشور دعا کردم صدای پدر از داخل مطبخ می‌آمد ،که مشغول صحبت با مادرم بود . سلام پدر جان سلام عزیزکم ، حال فخرالسادات چطور است؟ لبخندی زدم به مرحمت شما خوب هستم بعد سینی که درون آن ظرف‌های شام بود را از مادرم گرفتم و به سمت اتاق رفتم سفره را از درون سینی برداشتم ، پهن کردم بعد هم بشقاب‌ها را چیدم. مادرم هم غذا را آورد چند برگ ریحان که از باغچه چیده بودم در سفره قرار دادم از زمانی که دو خواهرم ازدواج کرده بودند خانه ما خیلی خلوت شده بود مادرم به تنهایی مشغول کارهایش می‌شد غذای ساده را در ظرف‌ها کشیدم نخود پخته شده را با آبی که به آن مرق داده بود ، با نانی که مادر درست کرده بود خوردیم پدر شروع به صحبت کرد چه بیشتر می‌گذرد اوضاع و شرایط کشور بدتر می‌شود قجری امان مردم را بریده ،ناامنی همه جا را فرا گرفته است کشور نیروی نظامی زیادی نداریم خرابی های جنگ جهانی اول هنوز ساخته نشده است، ناصرالدین شاه به قانون اساسی که با نظر مردم تصویب شد عمل نمی‌کند مادرم آهی کشید خدا به دادمان برسد پدر زیر لب زمزمه کرد احتمال دارد اعتراضات گسترده‌ای صورت بگیرد ، چون هیچ کس حاضر نیست زیر بار ظلم و استبداد زندگی کند قلمه‌ای را که در دهانم قرار داده بودم توان قورت دادنش را نداشتم اشک روی صورتم جاری شد نگران حال برادرم بودم که برای خدمت سربازی به اجبار باید با متفقین می‌جنگید. نویسنده :تمنا ☔️💔🥲 @Parvaanehaayevesaal
با صداے بلند فریاد زد براے چے مزاحم دختر خانم شدین ؟! دو پسر در حالے ڪه به مرد نگاه مے ڪردند خودشان را ڪمے جمع جور ڪردند و با صداے بلند گفتند آقا به شما چه ربطے دارد ؟ در همین حین یڪ خانم چادرے با چهره ے نگران دست مرا ڪشید گفت: عزیزم بیا این جا همسرم داره سعے مے ڪند آن ها را دور ڪند من ڪه خیلے ترسیده بودم چیزے نگفتم خانم چادرے ادامه داد روے نیڪمت بشین تا ڪمے برایت آب بیاورم نگاهم را به آن سمت پارڪ بود دل شوره ی عجیبے داشتم ، نگران بودم اتفاقے براے آن آقا بیفتد ڪمے بعد مرد در حالے ڪه نفس نفس مے زد برگشت و رو به خانمش ڪه داشت لیوان آب را براے من مے آورد گفت قصد دعوا نداشتم فقط مے خواستم از مزاحمت شان جلو گیرے ڪنم آن دو سوار بر موتور شدند و رفتند خانم چادرے به آرامے به آرامے ڪنار من نشست و گفت این موقع شب توے این پارڪ چه مے ڪنے ممڪن بود خطرات بدترے تهدیدت ڪند ؟ اصلا متوجه گذشت زمان نبودم حالم خوب نبود گفتم ڪمے بیام تا هوایے عوض ڪنم خانم چادرے : به آرامے اتفاقے افتاده اگر مشڪلے دارے ؟! می خواهے ڪمڪت ڪنیم، ببین اسم من نرگس هست مے تونے راحت صدا بزنے به نظرم امشب برو خونه اگر دوست دارے فردا با هم صحبت ڪنیم احساس خاصے در وجودم مے ڪرد نمے دانست چرا شنیدن صداے آن خانم حس خوبے بهم مے داد قبول ڪردم نرگس : عزیزم این شماره ے من هست هر موقع دوست دارے باهام تماس بگیر راستے اسمت چیه ؟ _______________________________ سوار ماشین شدم حوصله ے خانه رفتم نداشتم اما مے دانستم الان کسی در خانه نیست وارد خانه ڪه شدم چشمانم گرد شد سلام سلام پس چرا این قدر دیر آمدے نگرانت شدم خواهرے رفتم یکه دوری بزنم پس چرا تو نرفتے مهمانے ناسلامتے خسته بودم تازه از سفر برگشتم لبخندے زدم و از پله ها بالا رفتم وردشاد دوباره صدایم ڪرد نمے خوای یڪ قهوه با هم بخوریم خیلے وقت هست با هم صحبت نڪردیم باشه بگذار لباس ها را عوض ڪنم متنظرم وارد اتاق شدم چقدر بهم ریخته بود تازه چند روزے مے شد ڪه دستے به اتاق نڪشیده بودم لباس هایم را عوض ڪردم و از پله ها پائین رفتم وردشاد قهوه را آماده ڪرده بود هر دو شروع به قهوه خوردن ڪردیم چے شد تو یهو این قدر تغییر ڪردے ؟ چطور مگه ؟ بیخیال تو این طورے نبود ؟ راستش را بخواهی خودم هم دقیق نمےدانم اما دیگر علاقه اے به این جور مهمانے ها ندارم وردشاد سڪوت در ڪرد و قهوه اش☕️ را نوشید. به ساعت دیواری بزرگ سالن نگاه ڪردم وردشاد من سرم خیلے درد مے ڪنه میرم بخوام امروز خیلے خوابیدے باشه برو شب بخیر شبت تو هم بخیر وقتے رفتم توے اتاق شماره ے نرگس توے گوشیم ذخیره ڪردم احساس ڪردم یڪ دوست جدید پیدا ڪردم متفاوت از بقیه دوستانم روے تخت دراز ڪشیدم و چشمانم را بستم سعے ڪردم به هیچ چیزی فڪر ڪنم @parvaanehaayevesaal نویسنده :تمنا 🌹🤍
قطرات سرم به آرامی وارد لوله می شود و جانی تازه در وجود نرگس ایجاد می کرد نرگس به آرامی چشمانش را باز کرد بیداری شدی عزیزم ؛نگران نباش دکتر گفت چیزی نیست علی کجاست ؟ چی ؟ ویشکا علی کجاست ؟ نرگس جان آرام باش عزیزم تو الان شرایط مناسبی نیستی ویشکا منو ببر پیش علی باشه اما علی توی این بیمارستان نیست تو حالت بد شده و با اورژانس آوردیمت اینجا علی نو بیمارستان شهید مطهری هست . نرگس شروع به اشک ریختن کرد برای علی اتفاقی افتاده تو به من نمی‌گویی نرگس جان آرام باش از دکتر اجازه می گیرم تو را منتقل کنند به بیمارستان شهید مطهری نیم ساعت بعد هر دو سوار آمبولانس به سمت بیمارستان در حرکت بودیم ویشکا چی شده چرا من حالم بد شد ؟! علی چه بلایی سرش آمده چ خبر است اینجا ؟😱 لبخندی زدم تو که باید خوشحال باشی خدا جمع دو نفرتون را سه نفره کرد اما واقعا از علی آقا خبر ندارم آمبولانس با سرعت زیاد خودش را به بیمارستان رساند از نرگس تعهد گرفتند که اگر حالش بد شد مسئولیتش با خودش است نرگس در حالی که تلو تلو می خورد خودش را به ته راهرو رساند در اتاق عمل را باز و بسته می شد و پرستار ها در رفت و آمد بودند نرگس خودش را به خانم پرستار همسرم حالش چطوره شما همسر آقای ناظری هستید بله چی شده ؟😨 فعلا در اتاق عمل هستند اما برایش دعا کنید تیر نزدیک قلبش خورده دکتر ها همه تلاش مان را می کنند اما ... حرفش را ادامه نداد و رفت نرگس دستش را به دیوار گرفت نرگس جان بیا عزیزم تو الان فقط نباید خودت را در نظر بگیری بچه هم مهم هست نرگس در حالی که اشک می ریخت وقتی پدر بچه حالش خوب نیست بچه را چطور تنهایی بزرگ کنم ؟😭 دو ساعت بعد علی آقا از اتاق عمل بیرون آمد اما طولی نکشید که به کما رفت نرگس توان ماندن در بیمارستان نداشت خواهر شوهرش خودش را به بیمارستان رساند و من آن ها را به خانه نرگس رساندم ساعت هشت شب به خانه رسیدم بی حوصله نگران نرگس و همسرش بودم خبری از بچه های پایگاه نداشتم با فرشته تماس گرفتم و ماجرا را گفتم خیلی نگران شده بود فقط تاکید کردم به بچه ها چیزی نفهمد چند روزی با این وضعیت پایگاه تعطیل است در اتاق را که باز کردم مثل همیشه با استقبال بی نظیرشان روبرو شدم و... @parvaanehaayevesaal نویسنده :تمنا 🥰🌹
پروانه های وصال
🎞🎞🎞🎞🎞 سامری در فیسبوک #قسمت_اول🎬: به نام خدا همانا آینده زمین از آن صالحان است و
سامری در فیسبوک 🎬: ماشین به پیش میرفت و باد سردی که به صورت کشیده او می خورد باعث لرزی در بدنش شد و درِ کیفش را باز کرد و چفیه را بیرون کشید که به دنبالش عقال هم بیرون افتاد، چفیه را دور سرش پیچید به طوریکه فقط چشم های کشیده و مشکی اش از پشت آن پیدا بود و موهای وز وزی اش از کنار گوشش بیرون زد، عقال را از کف ماشین برداشت تا داخل کیفش بگذارد که نگاهش به دینارهایی افتاد که از مادرش کش رفته بود. عقال را روی پول ها انداخت و همانطور لبخندی میزد زیر لب گفت: مادرم ثمینه چقدر ماهی فروخته که اینهمه دینار جمع کرده، وقتی پول دارد و جلوی من سیب زمینی می گذارد، حقش است پول هایش غیب شود. بالاخره ماشین وارد شهر نجف شد، عکس های صدام که بر جای جای شهر آویزان بود انگار با او حرف میزد، جوان آه کوتاهی کشید و همانطور که سرش را تکان میداد رو به عکسی با چشم های دریده گفت: بخور و بتاز، فعلا نوبت توست، اگر من هم مثل تو ابرقدرت ها پشتیبانم بودند، الان بس که خورده بودم، هیکلی به فربهی تو داشتم، اما هنوز من اول راهم و قول میدهم آنقدر تلاش کنم که روزی نامم مثل نام تو، شهرهٔ شهر شود، روز بخور بخور من هم میرسد صدام حسین... ماشین ناگهانی ترمز کرد و مرد جوان همانطور که تلوتلو میخورد به شیشه عقب ماشین برخورد کرد و با فریاد گفت: چه خبرته آقا؟! آهسته تر، می خواستی اینجا بکشیتمون. مرد راننده دستش را از شیشه ماشین بیرون آورد و بی توجه به عصبانیت او گفت: آخر خطه، جلوتر نمیرم کرایه ات را بده و پیاده شو.. مرد جوان همانطور که با یک پرش خود را به بیرون ماشین می انداخت،زیر لب ناسزا نثار راننده می کرد، پیاده شد و دست در جیب شلوار لی آبی رنگش کرد و مقداری اسکناس بیرون آورد و به سمت راننده داد. راننده با تغیّر پولها را گرفت و هنوز می خواست اعتراض کند که کم است، متوجه شد اثری از مسافرش نیست و او در جمعیت پیش رو گم شد. از هر طرف صدایی می آمد، یکی از لباس های آنچنانی اش تعریف می کرد، یکی حلواهای جلویش را تبلیغ می کرد و یکی هم می خواست خرماهای خشکیده جلویش را قالب ملت کند. اما بوی مرغی که در فضا پیچیده بود، اشتهای مرد جوان را قلقلک داد، ناخوداگاه همانطور که دستی به شکم خالی اش می کشید به سمت غذا خوری پیش رویش رفت. تخت چوبی که از شدت استفاده رنگش به مانند رنگ چهره سیاه پسرک کارگر کنارش، شبیه شده بود را انتخاب کرد، تختی که از دید همه پنهان بود، روی ان نشست و با اشاره به پسرک، سفارش یک پرس مرغ و پلو را داد... از بس که گرسنه بود غذا را تند تند می بلعید، اصلا به مزه آن و بوی ساری که میداد توجه نمی کرد، پسرک پادو که این جوان را اولین بار بود میدید با تعجب خوردن او را نگاه می کرد، در همین حین صاحب کارش او را صدا زد و پسرک همانطور که نیشخندی میزد رو به جوان گفت: استخواناش خوردنی نیست به خدا... مرد جوان استخوان ران مرغ را که داخل دهانش بود بیرون آورد و پشت پسرک را نشانه گرفت و پرتاب کرد، استخوان وسط کمر پسرک فرود آمد. پسر به دنبال کارش رفت، مرد جوان اطراف را نگاهی کرد، انگار کسی حواسش به او نبود، پس آهسته و بیصدا از جا بلند شد و در یک چشم بهم زدن از غذا خوری بیرون آمد. صاحب مغازه که مانند عقابی تیز چشم همه جا را می پایید، از پشت ویترین سرش را بیرون آورد، اسکناسی به سمت مشتری پیش رویش داد و یک لحظه احساس کرد یکی از مشتری ها نیست و با فریادی بلند، پسرک را فراخواند و همانطور که خط و نشان برای پسرک بینوا می کشید گفت: برو ببین مشتری اون تخت پشتی هست یانه؟ اگر نباشه کل پول غذاش را تو باید بدی فهمیدددی؟! ادامه دارد.. 📝ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
پروانه های وصال
🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺 رمان آنلاین دست تقدیر #قسمت_اول🎬: محیا سرش را به در نزدیک کرد تا صدای داخل اتاق را بهتر بش
رمان آنلاین دست تقدیر 🎬: ابو‌حصین همانطور که مشتش را روی میز می کوبید گفت: تو‌ یک ضعیفه هستی که نمی فهمی خوشبختی یعنی چه، برو دست به دعا بردار که ابو‌معروف محیا را بپسندد، خبر نداری که چه اتفاقاتی قرار است بیافتد، ابو معروف یکی از دوستان نزدیک صدام هست و به زودی به مقامی دهن پر کن می رسد، از طرفی او با نیمی از اموالش می تواند کل تکریت را یکجا بخرد و از آن خود کند، مردی که سالهاست در انتظار یک بچه است و از دو تا زن قبلی اش بچه ای ندارد، شاید تقدیر خدا این است که محیا برایش بچه ای بیاورد، آن وقت تا هفتاد نسل اگر غذا و پوشاک از طلا هم بخورید و بپوشید باز هم هنوز دارید و شاهانه زندگی خواهید کرد. هق هق رقیه بلند شد و ابو حصین لحنش را ملایم تر کرد و گفت: تو نمی دانی من چه لطف بزرگی در حقت می کنم وگرنه اینچنین زانوی غم بغل نمی گرفتی، اگر من دختری به سن محیا داشتم شک نکن با کمال میل دختر خودم را به عقد او در می آوردم، حالا هم کم مویه کن، امشب قرار است ابومعروف به خانه ما بیاید، بهانهٔ این جشن هم ورود برادر زاده عزیزم به عراق است. رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: از خدا بترس ابوحصین، تو می خواهی به هر طریقی من را در کنارت نگه داری، چون به بهانه وجود محیا و کار و زندگی اش، من به پیشنهاد ازدواجت جواب منفی دادم، حالا می خواهی کاری کنی که من پابند عراق شوم، تا تو هم به مقصود خود برسی.. ابو حصین خنده صدا داری کرد.. محیا که چیزهای تازه ای می شنید، عرق سردی بر بدنش نشسته بود، او مدتها بود دل در گرو مهر مهدی پسر همسایه شان در ایران داده بود، پسری پاک و مؤمن که در هیاهوی بی عفتی که شاه به راه انداخته بود، او جزء دسته ای بود که پناهگاه امنش مسجد محله بود، محیا دلش نمی خواست یک تار موی مهدی را با کل دنیا عوض کند، خصوصا که قبل از آمدنشان به تکریت، مادر مهدی برای کسب اجازه و خواستگاری به خانه آنها امده بود و مادرش رقیه، دادن جواب نهایی را به بعد از سفرشان به عراق موکول کرده بود. محیا گوشش را محکم تر به در چسپانید و می خواست بداند عاقبت حرفهای مادر و عمویش به کجا می رسد، نفس را در سینه اش حبس کرده بود که ناگهان با آمدن دستی به روی شانه اش از جا پرید.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
🎞🎞🎞🎞🎞 فصل دوم: سامری در فیسبوک۲ #قسمت_اول به نام خداوندی که انسان را آفرید و برای هدایتش حجت هایی در
🎬: گوشی اتاق ، اتاقی که متعلق به «مکتب امام احمدالحسن و یمانی موعود» که تازه راه افتاده بود به صدا درآمد. کسی جز احمد همبوشی که خود مؤسس این مکتبخانه بود در اتاق وجود نداشت، احمد همبوشی تازگیها پای را فراتر از قبل گذاشته بود و خود را ارتقاء مقام داده بود و از نائب خاص امام به جانشین او و امام سیزدهم ارتقا درجه داده بود و جالب این جا بود که تمام این مقام و رتبه ها، چه از فرزندی امام و چه نیابت و چه مقام سید یمانی و حالا هم امام سیزدهم، همه و همه در خواب و رؤیا به او تفویض میشد، رؤیایی که تنها شاهدش، خود احمد همبوشی بود و اغیار در آن راهی نداشتند و مردم فقط خبر آن را می شنیدند. احمد همبوشی گوشی تلفن را برداشت، از آن طرف خط صدای پر از التهاب حیدر مشتت به گوش رسید: سلام احمد خوبی؟! همبوشی گلویی صاف کرد و‌گفت: درست صحبت کن بگو امام احمد الحسن حیدر با بی حوصلگی گفت: قراره برای بقیه فیلم بازی کنیم نه خودمون را گول بزنیم، اینقدر گفتی امام احمدالحسن که انگار خودت هم باورت شده امام هستی، بابا تو امامِ یک مشت آدم ساده لوح و متوهم هستی، خودت دیگه توهم امام بودن نزن! همبوشی گوشی را محکم تر چسپید و گفت: باید اول خودمون به باور برسیم تا بقیه هم ما را باور کنن. حیدر اوفی کرد و‌گفت: برو به باور برس! اما با به باور رسیدن تو، نه بابات امام زمان میشه و نه من سید یمانی...حالا از این حرفا گذشته، همانطور که گفته بودی، من شهر به شهر عراق را گشتم و تبلیغ مکتب احمدالحسن را کردم، باورت نمیشه احمد همبوشی! یه عده مردم از همه جا بی خبر، چنان خاک پای من را سرمه چشماشون میکنن که کم کم خودمم داره باورم میشه یه کاره ای هستم، البته بعضی از علما که دستی در علم داشتن جلوم قد علم کردند و فعلا با همون کتابایی که دادی، به خودشون مشغولشون کردم تا تو راه تبلیغ ما سنگ نندازن. همبوشی لبخندی زد و گفت: این اخبار که تکراری شده، برای چی زنگ زدی؟ حیدر که انگار تازه موضوع اصلی یادش اومده بود گفت: تا رسیدن به العماره مشکلی نداشتم، اما به نظر میرسه تبلیغ توی العماره و اطرافش و کلا جنوب عراق، خیلی سخت هست. همبوشی با التهابی در صدایش گفت: چرا سخته؟! یعنی مردم اون خطه آگاه تر از بقیه جاها هستند؟! حیدر نیشخندی زد و گفت: نه بابا! اینجا ساده لوح ترند،آنقدر ساده لوح که قبل از ورود علم تبلیغ احمدالحسن فرزند خود خوانده امام زمان به الاماره، کسی دیگه قاپشون را دزدیده، باید بگم رقیب پیدا کردی! و با زدن این حرف قهقه بلندی سر داد. احمد همبوشی که کارد میزدی خونش در نمی امد، فریادی زد و گفت: چی میگی تو؟! درست حرف بزنم ببینم! حیدر مشتت که انتظار این برخورد را نداشت گفت: خوب به من چه که امام زمانت بدون هماهنگی با نائب خاص و امام سیزدهمش، یه نائب دیگه فرستاده سمت العماره و البته از بخت بدت این نائب همچی بگی نگی پرزورتره، یعنی حداقلش اینه که اینجا مردم بیشتر قبولش دارن.. احمدهمبوشی اوفی کرد و گفت: حالا طرف کی هست؟ میشه باهاش کنار اومد یا نه؟ حیدر به میان حرف او دوید و گفت: فک کنم اسمش را شنیدی ... در همین حین تلفن قطع شد و احمد الحسن همانطور که گوشی را سر جایش میگذاشت، روی صندلی نشست و خیره به تلفن شد تا دوباره زنگ بخورد، او باید برای این موضوعات هم فکری می کرد و شاید لازم میشد که موساد را در جریان بگذارد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
پروانه های وصال
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 فصل دوم: #دست_تقدیر۲ #قسمت_اول🎬: به نام خدا  إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّ
🎬: رؤیا از جا بلند شد در قابلمه را برداشت و شروع به زیر و رو کردن برنج ها کرد و گفت: اولین روزی این اردوی جهادی برپا شد، یکی از بچه ها که مریض احوال بود را بردیم دکتر، دکتره ازش آزمایش گرفت و امروز توی روستا چو انداخته بودن که یه بیماری مرموز داشته و همه باید آزمایش بدن، باورت میشه، کل روستا از کوچک و بزرگ قطار شده بودن که آزمایش بدن، من فکر می کردم دکتره با دیدن اینهمه جمعیت عصبی میشه و میزنه زیر همه چیز اما انگار طرف خیلی هم مشتاق بود... صادق خنده ریزی کرد و گفت: حالا تو از کجا فهمیدی که دکتره مشتاق بود؟! چون جمعیت زیاد بود به اشتیاق دکتر پی بردی؟ رؤیا رویش را به طرف صادق کرد و گفت: مسخره نکن صادق! برام عجیبه، اگر تو هم اونجا بودی شک می کردی، آخه من همراه یکی از دانش آموزام رفتم، دکتره اصرار داشت از منم آزمایش بگیره که من اجازه ندادم و آخر کاری یه ذره از بزاق دهنم را گرفت تا ببینه واقعا منم درگیر شدم یا نه؟! جالبه از هر خانواده یک نفر هم میرفت آزمایش میداد کافی بود و از همه هم بزاق دهن می گرفت و هم خون... صادق از جا بلند شد و همانطور که بشقابها را آماده می کرد برای کشیدن غذا گفت: عجیبه آره...آزمایش خون شنیده بودم، اما بزاق دهن نشنیده بودم، یعنی به چه کارش میاد؟! رؤیا شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم والا.. صادق روی صندلی نشست و‌گفت: میشه فردا به یه بهانه بری، سر از کار دربیاری؟! خیلی عجیبه برام، یعنی ذهنم درگیرش شد. رؤیا با حالت خنده گفت: به شرطی میرم که امروز کنارمون بمونی و نری مأموریت... صادق بشقاب را پر از برنج کرد و گفت: شرط مرط نداریم خانم جان! اون مأموریت را باید برم و در همین حین زنگ خانه به صدا درآمد و رؤیا همانطور که به طرف آیفون میرفت گفت: حتما محمد هادی هست، احتمالا دوباره کلید را یادش رفته صادق آهانی گفت و خیره به دانه های برنج پیش رویش شد و ذهنش حول این موضوع می چرخید و زیر لب گفت: یعنی امکان داره این دکتره هم از اون تیم.... در همین حین صدای محمد هادی بلند شد: سلام مامان! سلام بابا...به به جمعتون جمع هست و فقط گلتون کمه که اونم رسید ... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
26.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢برای چیزای کوچیک شکرگزاری کنید نه چیزای بزرگ 🔹طرف تو اینستاگرام پیج زده میگه من مسترم... چاکراهاتو وا کن....😊 🔸افتادی تو دور باطل خودت خبر نداری 🔹مکان و محل زندگی به ادم شرافت نمیده تو به اونا شرافت میدی 💠گزیده‌ای از سخنرانی @parvaanehaayevesaal
پروانه های وصال
فضیلت گذشت از تقصیر دیگران و آشتی کردن #قسمت_اول اولین قدم برای جذب رحمت الهی این است كه انسان رنجش
به كسی كه با شما قهر و قطع رحم می كند صله و دوستی كن. هنر این جاست حالا که كدورتی پیش آمده برو آشتی كن. اگر آشتی كردی مشكلت حل می شود و رحمت خدا شامل حال شما خواهد شد. حالا طرف هم آشتی نكرد دیگر همه وزر و بال هایش گردن او هست. از طرف شما كوتاهی نباشد. و اگر كسی برای آشتی آمد طرف مقابل آشتی نكرد دوبار مورد لعنت قرار گرفته است. امام صادق علیه السلام فرمود: «مَلْعُونٌ مَلْعُونٌ رَجُلٌ یبْدَؤُهُ أَخُوهُ بِالصُّلْحِ فَلَمْ یصَالِحْهُ» (محدث عاملی/ تفصیل وسائل الشیعة إلى تحصیل مسائل الشریعة/ ج 16/ ص : 272). ملعون و از رحمت خدا دور است كسی كه دیگری می آید با او آشتی كند و او حالت غدگری و لجاجت و عناد دارد. کسی که زیر بار آشتی و صلح نمی رود دو بار مورد لعنت قرار گرفته است. حتی حدیث داریم كسی که دروغكی هم می آید عذرخواهی می كند عذرش را بپذیرید. چون باز هم خودش را شكسته و این خیلی مهم است استاد فرحزاد @parvaanehaayevesaal
پروانه های وصال
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 به نام خدا رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_اول🎬: اعوذ بالله من الشیطان ا
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: روح الله که انگار از چیزی گیج بود، سری تکان داد، کیف دستش را روی میز کنار مبل گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت. با ورود پدر به آشپز خانه، حسین کوچولو که بیش از دو ونیم سال نداشت شروع به خندیدن کرد، انگار میخواست برای پدرش خود عزیزی کند و عباس که چشم های مشکی و بینی قلمی و شانه های بازش به پدر رفته و کلاس دوم بود سلام کرد و زینب هم که انگار بچگی های مادرش فاطمه بود و در کلاس هفتم مشغول به تحصیل بود به احترام پدر از جا برخواست و سلام کرد. روح الله بدون آنکه توجهی به حرکات بچه ها کند، صندلی روبه روی فاطمه را عقب کشید و نشست. فاطمه از سردرگمی همسرش متعجب شده بود و فکر می کرد یک موضوع کاری ذهن همسرش را درگیر کرده که اینچنین هیچ‌کس، حتی بچه ها را نمی بیند. غذا صرف شد و زینب مشغول جمع کردن بشقاب ها بود که فاطمه رو به او کرد و‌گفت: مامان، ظرفها را من میشورم، درسته به لطف کرونا مدرسه نرفتین اما از صبح پای کلاس آنلاین بودی، حتما خسته ای، برو استراحت کن که یه خواب، زیر پتوی گرم توی این هوای سرد پاییزی میچسپه.. زینب لبخندی زد و گفت: نه ظرفها را میشورم بعد میرم میخوابم. فاطمه لبخندی زد و تشکر کرد و در همین حین نگاهش به روح الله افتاد که خیره به لوبیایی داخل ظرف خورش بود و پلک هم نمیزد. فاطمه قاشق دست روح الله را کشید و گفت: کجایی آقا؟! غذا خوشمزه بود؟! روح الله که انگار چیزی از دور و برش نمی فهمد با حالت گیجی گفت: ها چی گفتی؟! فاطمه اوفی کرد و گفت: هیچی، میگم خسته ای بیا بریم یه کم بخوابیم. روح الله بدون اینکه حرفی بزند از جا بلند شد و به سمت اتاق خوابشان رفت. مادر و دختر با کمک هم ظرفها را می شستند و فاطمه تندتر از همیشه ظرفها را اب میکشید، آخه حالت روح الله عجیب بود،باید می فهمید همسرش چرا به این حال افتاده.. فاطمه وارد اتاق خواب شد، همانطور که دست هایش را می تکاند و آب دستهایش را به اطراف می پاشید به سمت پنجره اتاق رفت و پردهٔ حریز آبی رنگ با گلهای سفید را کشید، پتو را تکاند و می خواست روی تن روح الله بدهد که روح الله صاف روی تخت نشست، دست فاطمه را در دست گرفت و گفت: صبر کن، قبل از اینکه بخوابیم باید راجع به یه موضوعِ جدی حرف بزنیم. فاطمه که لحن خشک و قاطع همسرش، او را میترساند، لبخند ساختگی زد و با لحن شوخی گفت: چیه؟ چه موضوع جدی؟! و بعد با لحنی کشدار ادامه داد: نکنه زن گرفتی و من خبر ندارم! و زد زیر خنده.. روح الله دست فاطمه را رهاکرد، سرش را خم کرد و همانطور که با انگشتان دستش بازی می کرد گفت: آره درست حدس زدی زن گرفتم.. فاطمه ناباورانه گفت: چ..چی؟ تو داری سر به سرم میذاری؟؟ یعنی راستی راستی زن گرفتی؟! و بعد قهقه ای زد و ادامه داد: نه بابا...روح الله زن بگیره؟! محاااله....روح الله عاشق فاطمه هست، لطفا از این شوخیا بی مزه نکن.. روح الله انگار عصبی بود صدایش را بالا برد و گفت: به والله زن گرفتم...به تالله زن گرفتم...حالا هم اومدم به تو بگم.. با این حرف انگار تمام نیروی فاطمه به یکباره از دست رفت، دست هایش شل شد و پتو از دستش افتاد و خودش هم روی تخت افتاد.. تمام بدنش رعشه گرفته بود، هجوم اشک به چشمانش باعث شده بود که روح الله را نتواند ببیند، همینجور که هق هق می کرد گفت: اگه راست میگی کی را گرفتی؟! روح الله خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار آرام لب زد و فاطمه نام«شراره» را شنید.. یعنی درست شنیده بود؟!شراره؟! ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
پروانه های وصال
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 «روز کوروش» #قسمت_اول🎬: به نام خدا به نام آفریدگاری که انسان را آفرید و ب
«روز کوروش» 🎬: دختر با تعجب به حرکات عمویش خیره شده بود و وقتی وارد اتاق مخفی که هیچ‌وقت از وجودش خبر نداشت،شد‌ند. همانطور که در نور مشعل روشن کنار در، بر دیوار و وسایل عجیب و غریبی که بر آن اویزان شده بود نگاه می کرد گفت: پناه بر یهو، اینجا کجاست؟! اتاقی که تقریبا نصف اتاق کناری بود، اما کمی تاریک و مخوف.. مرد دستی به دیوار کشید و سپس زنجیر دانه درشت سیاه را در دست گرفت و‌گفت: اینها گنجینه های من است که هر کدام برایم هزاران راز دارد و جلوتر رفت و خنجری را که روی دریچه سنگی کنار مشعل بود برداشت و از غلاف بیرون کشید و ادامه داد و این برای روزیست... دخترک به میان حرفش دوید و گفت: همان روزی که قرار است پادشاه را بکشید؟! مرد که انگار یادش افتاده بود برای چه او را به اینجا اورده به طرف دختر رفت دست او را در دست گرفت و به سمت سکوی سنگی بغل دیوار برد و روی آن نشست و‌گفت: تو از کجا دانستی؟! دختر خنده ریزی کرد وگفت: من هر وقت با میهمانانتان در اتاق بغلی دور هم جمع میشوید از درز پنجره ای که به حیاط باز می شود همه چیز را میبینم و‌گوشهایم را هم تیز می کنم... مرد با عصبانیت نگاهی به او کرد و گفت: برای کسی که نگفتی؟ دختر شانه ای بالا انداخت و‌گفت: من چه کسی را میبینم که بگویم؟! دختران دو همکیش تان هم که مدتهاست نزد من نیامده اند... مرد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: فراموش نکن هر چه که میشنوی و می بینی را نباید به کسی بگویی فهمیدی! دختر سرش را تکان داد و مرد ادامه داد: آن دو مردی که اوردم اینجا آنها هم مانند من سربازی ساده اند، اما من باهوشم و آنها خیلی خرفت و نافهم هستند، من نقشه قتل شاه را کشیدم انها می خواهند اجرا کنند و سر موعد مقرر، من دست انها را رو می کنم تا خودم را به چشم شاه بیاورم و.. دختر دست هایش را بهم زد و گفت: فهمیدم...بقیه اش را فهمیدم، عجب زیرکی هستید و بعد سرش را پایین انداخت و ارام تر گفت: این نقشه طولانی ست، من دلم گرفته، می خواهم اکنون بیرون از خانه بروم و بعد سرش را بالا آورد و با لحنی پر از التماس ادامه داد: عموجان، اجازه بدهید بیرون بروم، قول میدهم که مانند زنان پارسی، مو و زینت هایم را بپوشانم و مانند آنها روبنده بر چهره زنم تا چشم هیچ کس صورت مرا نبیند، اجازه میدهی؟! مرد از جا بلند شد، همانطور که اهرم کنار دیوا را می کشید گفت: هم اکنون به قصر شاه می روم، برو به درگاه یهو دعا کن که کارهایم همانطور که خواستم پیش برود، وقتی برگشتم، قول می دهم اجازه دهم تو با همین شرایطی که گفتی اندکی بیرون از خانه سیر و سیاحت کنی.. دختر شانه به شانه عمو از اتاق مخفی بیرون امد و چاره ای نداشت جز اطاعت.. ادامه دارد 🖍به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼