پروانه های وصال
❤️💞❣ #عاشقانہ_دو_مدافع #قسمت_پنجاه_سوم سوریه... باتعجب نگاهم و کردو گفت:سوریہ❓ نگاهش کردم و گفتم:آر
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣
#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_پنجاه_چهارم
_علے❓ازکے❓الا ساعت چنده❓
هیچے یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا ، نگرا نباش چیزے نیست ساعت ۴ بعد از ظهر ، مامانم اینا کجا❓
ایـ جا بود تازه رفتـݧ
علے امروز پنج شنبست باید بریم بهشت زهرا تا فردا هم زیاد وقت نیست بریم
_با تعجب نگاهم کردو گفت:یعنے چے بریم❓دکتر هنوز اجازه نداده
بعدشم مـ جمعہ جایے نمیخوام برم
بہ حرفش توجهے نکردم سرمم یکم مونده بود تموم بشہ از جام بلند شدم. سرمو از دستم درآردمو رفتم سمت لباسام
اومد سمتم. اسماء دارے چیکار میکنے بیا بخواب
_علے مـݧ خوبم ،برو دکترمو صدا کـݧ اجازه بگیریم بریم
کجا بریم اسماء❓چرا بچہ بازے در میارے❓بیا برو بخواب سر جات
علے تو نمیاے خودم میریم. لباسامو برداشتم و رفتم سمت در ، دستم و گرفت و مانع رفتـنم شد
آه از نهادم بلند شد ، دقیقا همو دستم کہ سوزݧ سرم ، زخمش کرده بود و گرفت
دستم و از دستش کشیدم و شروع کـردم بہ گریہ کردݧ
_گریم از درد نبود از ، حالے کہ داشتم بود درد دستم
و بهانہ کردم اصلا منتظر یہ تلنگر بودم واسہ اشک ریختـ
علے ترسیده بود و پشت سر هم ازم معذرت خواهے میکرد
_دکتر وارد اتاق شد رفتم سمتش ، مثل بچہ ها اشکامو با آستیـ لباسم پاک کردم و رو بہ دکتر گفتم: آقاے دکتر میشہ منو مرخص کنید❓مـݧ خوب شدم
دکتر متعجب یہ نگاه بہ سرم نصفہ کرد یہ نگاه بہ مـݧ و گفت: اومده بودم مرخصت کنم اما دختر جا چرا سرمو از دستت درآوردے❓چرا از جات بلند شدے❓
آخہ حالم خوب شده بود
_از رنگ و روت مشخصہ با ایـݧ وضع نمیتونم مرخصت کنم
ولے مـݧ میخوام برم. تو خونہ بهتر میتونم استراحت کنم
با اصرار هاے مـݧ دکتر بالاخره راضے شد کہ مرخصم کنہ
علے یک گوشہ وایساده بود و نگاه میکرد
اومد سمتم و گفت بالاخره کار خودتو کردے❓
بلخندے از روے پیروزے زدم
کمکم کرد تا لباسامو پوشیدم و باهم از بیمارستا رفتیم بیروݧ
بخاطر آرام بخشے کہ تو سرم زده بودݧ یکم گیج میزدم سوار ماشیـݧ کہ شدیم بہ علے گفتم برو بهشت زهرا
_چیزے نگفت و بہ راهش ادامہ داد.
تو ماشیـݧ خوابم برد ، چشمامو کہ باز کردم جلوے خونہ بودیم
پوووووفے کردم و گفتم: علے جا گفتم کہ حالم خوبہ ، اذیتم نکـ برو بهشت زهرا خواهش میکنم
آهے کشید و سرشو گذاشت رو فرمو و تو همو حالت گفت: اسماء بہ وللہ مـݧ راضے نیستم
بہ چے❓
_ایـݧ کہ تو رو ، تو ایـ حالت ببینم. اسماء مـݧ نمیرم
کے،گفتہ مـ بخاطر تو اینطورے شدم ، بعدشم اصلا چیزیم نشده کہ ،مگہ نگفتے فقط یکم فشارت افتاده❓
سرشو از فرموݧ بلند کردو و تو چشمام نگاه کرد
چشماش کاسہ ے خوݧ بود
طاقت نیوردم ، نگاهم و از نگاهش دزدیدم
ماشیـ رو روشـݧ کرد و حرکت کرد
تمام راه بینموݧ سکوت بود
از ماشیـݧ پیاده شدم ، سرم گیج میرفت اما بہ راهم ادامہ دادم
جاے همیشگیموݧ قطعہ ے سرداراݧوبے پلاک
شونہ بہ شونہ ے علے راه میرفتم
شهیدمو پیدا کردم و نشستم کنار قبرش اما ایندفعہ از گل یاس خبرے بود از گلاب و آب
علے میخواست کنارم بشینہ کہ گفتم: علے برو پیش شهید خودت
ابروهاشو داد بالا و باتعجب گفت:چرا❓خوب حالا اونجا هم میرم
برو
اے بابا،باشہ میرم
_میخواستم قبل رفتنش بہ درد و دل کردنش باشهیدش نگاه کنم ، یقیـݧ داشتم کہ حاجتشو از اوݧ هم خواستہ و بیشتر از اوݧ بہ ایـݧ یقیـݧ داشتم کہ حاجتشو میگیره
رفت و کنار قبر نشست
اول آهے کشید ، بعد دستشو گذاشت رو پیشونیش و طورے کہ مـݧ متوجہ نشم اشک میریخت
پشتمو بهش کردم کہ راحت باشہ
خودمم میخواستم با شهیدم درد و دل کنم
سرمو گذاشتم رو قبر. خاک هاے روے قبرشو فوت کردم از کارم خندم گرفت مثل بچہ ها شده بودم .بیـݧ خنده بغضم گرفت
لبخند رو لب داشتم اما اشک میریختم
حالم و نمیدونستم. از خودش خواستم تو انتخابم کمک کنہ
کمکم کرد و علے و انتخاب کردم
حالا هم اومده بودم علیمو بسپرم بهش ، بگم مواظبش باشہ
_بگم علے کہ بره قلبم و هم با خودش میبره ، کمکش کـݧ خوب ازش نگهدارے کنہ
با صداے علے بہ خودم اومدم
اسماء بستہ دیگہ پاشو بریم. هوا تاریک شده
بلند شدم ، تمام چادرم خاکے شده بود
خاک چادرمو با دستش پاک کرد و مـݧ
بالبخند تلخے بهش نگاه میکردم
چند قدم ک برداشتم سرم گیج رفت ، اگہ علے نگرفتہ بودم با صورت میخوردم زمیـݧ
عصبانے شد و با صدایے کہ هم عصبانیت هم قاطیش بود گفت:
بیا ، خوبم خوبمت ایـݧ بود❓
چیزے نیست علے از گشنگیہ
خیلہ خوب بریم
_روبروے یہ رستوراݧ وایساد
دیگہ از عصبانیت خبرے نبود نگاهم کردو پرسید:خوب خانمم چے میخورے
اوووووووم،فلافل
فلافل❓
آره دیگہ علے فلافل میخوام
آخہ فلافل کہ
حرفشو قطع کردم. إ مگہ ازمـݧ نپرسیدے❓هوس کردم دیگہ
خیلہ خب باشہ عزیزم
_فلال و خوردیم و رفتیم سمت خونہ ے علے اینا وارد خونہ کہ شدیم ماماݧ علے زد تو صورتشو گفت:دخاک بہ سرم اینجا چیکار میکنید❓اسماء جا حالت خوبہ دخترم❓
ادامه دارد....
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
پروانه های وصال
دلداده قمربنی هاشم ....: بسم رب العشق #قسمت_پنجاه_وسوم - 😍 #علمـــدارعشـــق😍# تو اتاقم مشغول برر
بسم رب العشق
#قسمت_پنجاه_چهارم -
😍 #علمـدارعشـق😍#
- مرتضی کهف الشهدا چه شکلی ؟
+ ساداتم انقدر بی تابی
صبرکن خانم گل
خودت میبنی
کهف الشهدا
تو منطقه ولنجک تهران بود
تا یه منطقه ای کهف الشهدا با ماشین رفتیم
اما از یه جای به بعد باید پیاده میشدیم
ماشین پارک کردیم و پیاده شدیم
یه غاری که ۵ تاشهیدگمنام دفن شده بودن
به مزارشهدا نگاه کردم
- مرتضی یکی از شهدا که بالای مزارش عکس بالاسرشه
شهید مجید ابوطالبی
ماجراش چیه ؟
+ خانم گلم
چندماه پیش این شهید میره خواب مادرش
آدرس مزارش به مادرش میده
پیگری ها که انجام میشه
میبنند
واقعا درسته
بعداز چند ثانیه شروع کرد برام یه شعر زمزمه کردن
.
.
من دو کوهه را ندیده ام
عشق را کنار جزیره مجنون حس نکرده ام
روی خاک های معطر طلائیه راه نرفته ام
من فکه را ندیده ام
داستان آن دلیر مردان خدایی را از راوی نشنیده ام .
اما تا دلتان بخواهد #کهف_الشهدا رفته ام و در کتاب ها خوانده ام
شنیده ام ک #کهف حال و هوای فکه وطلائیه دارد
.
دلم میخواهد بروم از این شهر شلوغ پر دود
بروم شلمچه هویزه طلائیه فکه ..
بروم و غبار روبی کنم این دل پژمرده را .
کاش شهدا بخرند این دل خسته را .
#چ_میجویی_عشق_اینجاست
😢😭
.
دوای درد مرا هیچکس نمیداند ..
فقط بگو ب شهیدان دعا کنند مرا ..
تا تقریبا اذان ظهر تو کهف الشهدا بودیم
نماز ظهر خوندیم
با صدای گرفته گفتم : آقا
+ جانم
-میشه بریم مزارشهدا
بعد بریم قزوین
+ آره حتما عزیزم
فقط شهید خاصی مدنظرته
- آره شهید علی خلیلی و ابراهیم هادی
نویسنده بانـــو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
یامهدی: #قــسمــتــــ_پـــنــجاه_و سوم ♥️عشـــق پـــــایـــدار♥️ ساعت نزدیک هشت صبح بود که به کرما
یامهدی:
#قــسمــتــــ_پــنـــجـــاه_چهارم
♥️عـــــشـــق پــــایــــدار♥️
بعداز کمی پیاده روی ,انگار به محل مورد نظر رسیده بودیم ,مادرم به سمت سوپر مارکتی اشاره کرد وگفت:درسته ظاهرش تغییر کرده اما این همان بقالی پدرخوانده ام هست,ظاهرا بازسازی شده ونو ونوار شده,مادر با لرزشی در صداش دوباره دست مرا چسپید,انگار بااین حرکت کمی ارام میشد وگفت:بیا باهم بریم ان شاالله یه ردی از گمشده مان پیدا میکنیم وزیر,لب بسم الله گفت وبه ان طرف خیابان رفتیم.
جلوی در سوپری پسر بچه ای مشغول جارو کردن پیاده رو بود به طرفش رفتیم,مامان روبه پسرک گفت:پسرخوب این سوپر مال کیست؟صاحبش کی هست؟
پسرک که الان با تعجب مارا برانداز میکرد اشاره به داخل مغازه کرد گفت:اقا غلامرضا صابکار من هستند یعنی صاحب این مغازه اند...
به طرف مردی رفتیم که پسر گفته بود,مرد جوانی بود که به نظر میرسید یک سالی از من بزرگتر باشه
مامان رو به مرد:سلام اقا,ببخشید من از ساکنان قدیمی اینجا هستم که سالها پیش مهاجرت کردم وبعداز,سالها الان امدم دنبال گمشده ای,میخواستم ببینم این سوپر را شما از کی خریدید,یعنی ازصاحب قبل این سوپری خبری ندارین؟
اون مرد با تعجب برگشت طرف مادرم وانگار رد چهره ای آشنا را درصورت مامان میدید,گفت:شما کی هستید؟تا جایی که میدونم این سوپری مال پدرم بوده که ایشون از یکی از اقوامشون خریدن...
به عینه لرزش صدای مادرم را میشنیدم که گفت:پدرتون؟؟اقوامشون خریدن؟؟مگه اسم پدرتون کیه؟
مرد جوان یا همون غلامرضا گفت:پدرم,اسمش جلال هست شما نگفتین کی هستین؟
مادر با لکنت گفت:ج ج جلال کریمی؟
غلامرضا با لبخند گفت:اره ,شما کی هستید که ما را میشناسید؟برا منم خیلی اشنا هستید هااا
باورم نمیشدیعنی این مرد جوان برادر من هست؟؟یعنی پدر من انچنان که مادرم میگفت وتعریف میکرد نبوده ومادرم را دوستش نداشته ورفته زن گرفته؟؟اینجوری که معلومه مادرم حق داشته جدا بشه,اخه این اقایی که روبه روی من هست,سنش گواهی میده که هنوز مادر من درعقد بابام بوده که زن دیگر بابا هم گل پسری بارداربوده...
اما گذشت زمان به من یاد داد تا زود قضاوت نکنم واز روی ظواهر همه چی را حدس نزنم...
ادامه دارد
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۵۳ #قسمت_پنجاه_سوم🎬: با صدای انفجار، محیا از جا پرید و منیژه ناخودآگاه خود ر
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۵۴
#قسمت_پنجاه_چهارم 🎬:
محیا بدون اینکه حرفی بزند به دنبال آن مرد راه افتاد و منیژه هم دنبال آنها می دوید و همانطور که نفس نفس میزد خودش را جلوتر از محیا انداخت و همردیف آن مرد قرار گرفت و گفت: چی شده برادر؟! چه خبره اینجا؟!
مرد نگاهی از سر تعجب به منیژه کرد و گفت: مگه نمی بینید؟! جنگ شده، صدام بی شرف حمله کرده، نه تنها اینجا، بلکه تمام آبادی های مرزی را داره می کوبونه
منیژه با دودست بر سرش کوبید و گفت: خاک برسرم! یعنی تهران و مشهد و...هم بمب زده؟ به اونجاها هم حمله کرده؟!
مرد همانطور که از روی خانه ای که تبدیل به یک کپه خاک شده بود می گذشت گفت: اونجاها را نمی دونم، اما این مناطق را میبینید با خاک یکسان کرده و بعد بغض گلویش را فرو داد و گفت: اینجا بیش از ده خانوار زندگی می کردند، الان فکر می کنم، فقط و فقط من و سکینه زنده مانده ایم، همه را کشتند، همه رفته اند حتی حیوان ها هم تلف شدند، نخل ها را ببینید، چطور در آتش می سوزد.
محیا که دلش از اینهمه مظلومیت به درد آمده بود، اشک چشمانش را پاک کرد و گفت: سکینه الان چطوره؟ ترکش خورده؟ زخمی شده؟!
مرد سری به نشانه نه تکان داد و گفت: نه هول کرده، بارداره هفت ماهش بود، این خدانشناس ها که حمله کردند، سکینه ترسید، توی اتاقی که تنور بوده پناه گرفته و مدام از درد به خودش می پیچه..
محیا با شنیدن این حرف به او گفت: سریع تر بریم، کجا هست؟!
آن مرد اتاقکی را کمی جلوتر نزدیک دو نخل بی سر را که دود از آنها بلند میشد نشان داد و گفت: آنجاست، دستم به دامنت خانم دکتر، شما بفرما برو داخل اتاق، من میروم ببینم تراکتور اوست اکبر بیچاره که کشته شده، روبه راهه تا بردارم بیام با هم بریم سمت خرمشهر...
محیا باشه ای گفت و بر سرعت قدم هایش افزود و خیلی زود خود را به آن اتاق که انگار مطبخ خانه بود رساند.
زنی روی حصیر کف اتاق دراز کشیده بود و ناله های ضعیفی می کرد.
سکینه تا چشمش به محیا افتاد با تعجب به او چشم دوخت و اشاره کرد که درد دارد.
محیا کنار سکینه نشست و دست سرد سکینه را در دست گرفت و منیژه هم آنطرف سکینه نشست و مشغول ماساژ دادن شانه هایش شد و هر دو زن، تازه متوجه جوی خونی که از زیر پاهای سکینه روان بود؛ شدند.
محیا از جا بلند شد، همانطور که اطراف را به دنبال چیزی می گشت گفت: نبضش ضعیف هست انگار فشارش پایینه، فکر کنم بند ناف بچه پاره شده، کاری از دست ما برنمیاد، بزار ببینم چیزی هست که بخوره لااقل فشارش بالا بیاد، باید زودتر برسونیمش به شهر و بیمارستان و با زدن این حرف به سمت وسایل اتاق رفت و به دنبال چند حبه قند یا مقداری شکر، وسایل اتاق را زیرو رو کرد.
منیژه روی زمین نشست، سر سکینه را روی پاهایش گرفت و همانطور که موهای او را نوازش می کرد، با حرفهایش می خواست به او امید دهد، صدای ناله های سکینه ضعیف و ضعیف تر میشد.
محیا چند حبه قند داخل لیوان پلاستیکی قرمز رنگ انداخت و با چشمهایش دنبال دبه آب می گشت، اما آبی نبود پس به بیرون از اتاق رفت و بعد از دقایقی وارد اتاق شد و گفت: نمی دانم آن مرد به کدام طرف رفت؟ وبعد لیوان را به طرف منیژه داد و گفت: آبش پر از گل بود اما از هیچ، بهتر است، اینا را به خوردش بده.
منیژه با لحنی غمبار آهسته گفت: فکر کنم از دنیا رفت.
محیا با شتاب خودش را به سکینه رساند، دست او را در دست گرفت؛ انگار نبض نداشت ، دوباره دستش را روی رگ گردن سکینه گذاشت، نه هیچی نبود، محیا آب دهانش را به سختی قورت داد و همانطور که دستش را روی چشم های عسلی سکینه که به سقف خیر مانده بود می کشید تا چشمهایش بسته شود، گفت: آره سکینه هم مُرد و با هق هق ادامه داد: آخر به چه گناهی؟!
اتاق در سکوت بود و گهگاهی صدای گریه منیژه و محیا و صدای خمپاره ای از بیرون، سکوت را میشکست
خبری از ان مرد نبود.
محیا از جایش بلند شد و به سمت در اتاق رفت و ناگهان انگار چیزی به ذهنش برسد، برگشت و به طرف منیژه گفت: باید چاقویی قیچی چیزی پیدا کنیم، شاید...شاید بچه داخل شکمش زنده باشد و با زدن این حرف، هر دو زن که انگار نور امیدی در دلشان روشن شده باشد به تکاپو افتادند و دنبال چیزی که بشود شکم سکینه را بشکافد، میگشتند.
خوشبختانه ان اتاق مطبخ بود و خیلی زود آنچه که میبایست پیدا کنند، یافتند.
منیژه درحالیکه چاقوی کوچکی را نشان میداد گفت: این خوبه؟!
محیا چاقو را گرفت و به او اشاره کرد تا چادرش را از سرش در آورد و چند لا کند و روی دستش بگیرد و کنار سکینه بنشیند...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_پنجاه_سوم🎬: جبرئیل همراه با نوح قدمی جلو نهاد و همانطور که زمین
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پنجاه_چهارم🎬:
روز عید بزرگ بت پرستان بود و چند روز از پیغام خدا که توسط حضرت جبراییل به عبدالغفار رسیده بود می گذشت، حالا خداوند اراده کرده بود که حضرت نوح در بزرگترین عید قومش و در بین جمعیت انبوهی که داخل بتکده و دورا دور آن جمع شده بودند و از ملاء و مترفین گرفته تا مردم عادی و مستضعفین، همه حضور داشتند دعوتش را علنی کند.
حضرت نوح آهی کشید و زمزمه کرد: آن روز را به روشنی خورشید در ذهن دارم و سپس دوباره در خاطراتش غرق شد
حضرت نوح به فرمان خدا از کوه پایین آمد، خداوند عصای سفیدی به او عطا کرده بود که این عصا از آنچه که در ذهن اطرافیان می گذشت نوح را خبر دار می کرد و خداوند قدرت تکلمی به نوح عطا کرده بود که وقتی نوح لب به سخن می گشود طنین صدایش در تمام مجلس و حتی شهر می پیچید و هر کس هر کجای شهر بود، صدای او را میشنید.
نوح به سمت مجلس سنا یا همان بزرگترین بتکده مردم به راه افتاد، صدای ساز و آواز بلند بود، به بتکده که رسید متوجه شد جمعیت عظیمی دور بتکده جمع هستند و هیاهویی که از داخل مجلس سنا به گوش می رسید نشان دهنده آن بود که داخل مجلس هم جمعیتی زیاد از اشراف جمع شده است.
مردم اطراف بتکده در حال خوردن شراب و رقص و پایکوبی بودند و با دیدن عبدالغفار با عصای سفیدی در دست که به آنها نزدیک می شد،انگشت به دهان ماندند و از یکدیگر می پرسیدند: عبد الغفار را با ما چکار؟ او از این جشن و بت ها گریزان بود، حال چه شده که در این روز، رو به سوی بتکده آورده؟! یکی از میان جمع فریاد زد: راه را برای عبدالغفار باز کنید، احتمالا به اشتباهش که بی احترامی به بت ها بوده پی برده و اینک پشیمان شده و می خواهد در این روز بزرگ از محضر اشراف و بت ها عذر خواهی کند، راه را برایش باز کنید که داخل مجلس شود.
مردم با شنیدن این حرف، راهی برایش باز کردند و حضرت نوح بدون اینکه نگاهی به انان بکند راه ورود به مجلس را در پیش گرفت.
خیلی زود تمام ملاء و مترفین از وجود عبدالغفار در جمعشان آگاه شدند و به خیال اینکه او قصد توبه دارد و آمده تا پشیمانی اش را ابراز دارد با روی باز او را به بالاترین سکوی مجلس راهنمایی کردند.
نوح که خوب می دانست چه در اذهان آنها میگذرد، با طمأنینه بالا رفت و اینچنین شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم...
صدای نوح آنچنان بلند بود که همگان را به حیرت انداخت و او ابتدای کلامش را با نامی غیر از بت ها شروع کرده بود و انگار باز هم می خواست دم از خدایی غیر از خدایان آنان زند.
یکی از مترفین از جا برخاست و گفت: منظورت از به زبان آوردن این کلام چیست؟! دوباره می خواهی چگونه مردم را منحرف کنی و منظور تو کدام خداست؟!
نوح نگاهی به جمع کرد و باز فرمود: خدای یکتا که آفریدگار زمین و آسمان است و بلندتر ادامه داد:
شهادت می دهم لا اله الا الله...
آدم الصفی الله...
و ادریس الرفیع الله..
و ابراهیم الخلیل الله...
و موسی الکلیم الله...
و عیسی المسیح خلق من روح القدس
و محمد المصطفی آخر الانبیاء و هو رسول الله شهیدی علیکم
و من نوح فرستاده خداوند یکتا به سوی شما هستم.
لحن کلام نوح و کلمات مقدسی که بر زبان می راند انگار مردم را لال کرده بود، همگان مبهوت که این عظمت بودند که نوح باز نام مبارک خاتم الانبیاء را بر زبان جاری کرد و در این هنگام گویی قیامت بر پا شد.
بت های اطراف مجلس شروع به لرزیدن کردند و تعدادی از آنها سرنگون شد و آتشی که در آتشدان ها شعله ور بود و مترفین با آن آتش سحر و جادو می کردند و اعمال ابلیسی انجام میدادند، خاموش شد و همگان در عمق جانشان می فهمیدند که بی شک نوح پیامبری از جانب خداست اما خوی آنها با اعمال شیطانی عادت کرده بود و نمی خواستند این واقعیت را به زبان آورند.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕