پروانه های وصال
#هوالعشق #رمان_عاشقانه_مذهبی_از_من_تا_فاطمه_قسمت_بیستم #حال_عجیب -عباس من نگرانم.. -برای چی؟ ب
#ادامه
#هوالعشق
چایی هارا روی میز گذاشتم و نشستم،علی هم روبه رویم نشست و گفت:
-خانوم جان فردا ناهار شرمنده نمیتونم بیام خونه کاری پیش اومده باید برم ستاد ،غذارو با مامانینا بخور عزیز,اوناهم تنان،حاج اقا رفته روستا سر زمین .
-باشه اقا.
لبخندی زد و در دل من اشوبی راه افتاد.
نگاهش به باند پیچی دستم که افتاد به سمتم امد و جلوی پایم زانو زد،با نگرانی پرسید:
-چی شده هناس؟چرا دستتو باند پیچی کردی؟
با ارامش گفتم:
-نگران نباش سید جان، یکم اب جوش ریختهفخوبم.
-اب جوش ریخته؟حواستون کجا بوده خانوم؟چرا مواظب نیستی اخه؟؟؟؟؟
-علی جان گفتم که چیزی نیست.
از جلوی پایم کنار رفت و روی مبل نشست. زنگ در به صدا درآمد،علی به سمت ایفون رفت و فهمیدم اقا حامد است.سوییشرتش را برداشت و به پایین رفت...از پشت پنجره به کوچه نگاه کردم زیر نور لامپ های شهرداری ایستاده بودند،علی کلافه بود و دستش را روی صورتش میکشید،اقا حامد هم دلداریش میداد،چه شده بود؟دیگر نمیتوانستم با این همه نشانه به خودم دروغ بگویم،پرده را انداختم و قرص سردرد خوردم،قدم زنان به اتاق رفتم و خوابیدم،چه خوابیدنی...
هر نیمه شب پنهان نکن بی خوابی ات را
بگذار بر روی زمین بی تابی ات را
شبها کم آورده تو و بی خوابی ات را
#نویسنده_نهال_سلطانی
#کپی_بدون_اجازه_پیگرد_الهی_دارد
#قرعه_را_بر_من_دیوانه_زدند
#خوانندگان_واقعی_رمان_از_من_تا_فاطمه_دوست_داشتید_دوستانتون_رو_به_کانال_دعوت_کنید_تا_اونها_هم_بخونن😊😁
#در_پناه_خدای_عاشق
#عاشق_ما_بنده_ها😍
بامــــاهمـــراه باشــید🌹