✅برکت مهمان
✍زنی بود که مهمان دوست نداشت...!!
روزی همسر او به نزد حضرت محمد(ص)میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!!
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم...
فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود...
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد(ص) پر از مار و عقرب است.
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید...
حضرت محمد(ص)* می فرمایند "...
اینها قضا و بلای خانه شما است که من می برم...
پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه
کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود
می برد...
📚بحارالانوار
💕❤️💕
#شیرینی_لیمویی
🍪250 گرم آرد125 گرم کره125 گرم شکر1 تخم مرغ پوست 2 عدد لیمو رنده شده برای آیسینگ رویال یا همون سس روش
🍋1 سفیده تخم مرغ220 گرم پودر قند10 میلی لیتر آب لیموکره و شکر رو با همزن تا خامه ای شه، تخم مرغ رو اضافه کنید و بزنین، آرد رو الک کنین و بهمراه پوست اضافه کنید و مخلوط کنین، خمیر تقریبا سفت میشه.بدون اینکه زیاد ورز بدین، باز کنین روی سطحی که خیلی کم آرد پاشیدین، بعد با کاتر دلخواه ببرین و روی سینی فر که کاغذ روغنی گذاشتین، بچینین، در فر گرم شده 180 درجه، 10-12 دقیقه بپزین. برای آیسینگ، همه موادو به راحتی مخلوط کنین.آیسینگ رو روی شیرینی های سرد شده بدین و پسته بریزین
کودکی از پدرش پرسید؛
بابا مرد یعنی چه؟
پدر گفت:
مرد به کسی میگن
که بدون هیچ
چشم داشتی خودشو
وقف راحتی،آسایش
و رفاه خانوادش میکنه
کودک گفت:
کاش
منم میتونستم
مثل مادرم یه مرد بشم
💕💙💕
بسیار زیبا 👌👌
انسانیت قابل مذاکره نیست
استاد درس قانون از یکی از دانشجویان پرسید ،اسمت چیست؟
دانشجو خود را معرفی کرد ولی استاد بی جهت عصبانی شده و دانشجو را ازکلاس بیرون کرد...
دانشجو تلاش کرد ازخود دفاع کند ولی استاد با تندی او را از کلاس بیرون راند ...
دانشجو خارج شد در حالیکه احساس مظلومیت میکرد و دیگر دانشجویان ساکت بودند .
سپس استاد بحث خود را شروع کرد و پرسید:
چرا قانون وضع میشود؟
یکی از دانشجویان پاسخ داد: برای اینکه کارهای مردم نظام مند شود ؛دیگری گفت برای ایجاد نظم و دانشجوی سوم گفت: قانون برای اینست که قوی بر ضعیف ظلم نکند .
استاد گفت :
همه اینها درست است ولی کافی نیست .
یکی از دانشجویان دست بلند و گفت : برای اینکه عدالت محقق شود .
استاد گفت : جواب همین است . برای اینکه عدالت سودبخش باشد ...
استاد ادامه داد :حالا فایده عدالت چیست؟
یکی ازدانشجویان گفت برای حفظ حقوق افراد و اینکه کسی مورد ستم قرار نگیرد .
سپس استاد گفت :
حالا بدون ترس پاسخ مرا بدهید ؛آیا من به همکلاسی شما ظلم کردم که او را بیرون کردم؟
دانشجویان یکصدا پاسخ دادند:
بله!!
پس استاد با عصبانیت گفت :
خوب پس شما چرا دربرابر ظلم من ساکت شدید و عکس العملی نشان ندادید؟
قوانین چه فایده ای دارند اگر ما شجاعت اجرای آنرا نداشته باشیم؟!
هنگامیکه شما دربرابر ظلمی که به کسی میشود سکوت کرده و ازحق دفاع نمیکنید انسانیت خود را از دست می دهید و انسانیت قابل مذاکره نیست !
سپس استاد دانشجویی را که بیرون کرده بودصدا زد و در برابر دانشجویان از او عذرخواهی کرد و گفت :
این درس امروز شما بود!و باید انرا در اجتماع خود تا زنده هستید محقق سازید ...
💕💚💕
#سخنبزرگان👤
ماه رجب ماه استغفار است.
وجود مبارك پيامبر(ص)فرمودخودتانࢪا با استغفار معطّر كنيد
[ تعطّروا بالإستغفار لا تفضحنّكم روائحُ الذنوب]
بوي بد گناه شما را رسوا نكند...!
[آیتاللھجوادےآملی]
💕❤️💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #رهبر_انقلاب : #انتخاب_خوب شما به خود شما برمیگرده، #انتخاب_بد شما به خود شما برمیگرده.
‼️ یه عده میگن چرا #رهبری نمیگه چطور انتخاب کنید و رای بدین!
‼️ در جایی هم رهبر فرمود به لیست مورد تایید BBC رای ندهید
#بصیرت
˘•📜˘•
#سخنانبزرگان
بهترینکاربربࢪاۍبہهلاڪتنیافتادندر آخرالزمان
•
[دعای فرج امام زمان (عج) است ،]
°
البته دعاےفرجی که در همه ی اعمال ما اثر بگذارد.
{آیتاللھبهجت}📖 نکته های ناب ص۷۱
💕💛💕
˘•📜˘•
#سخنشهید 🎙
⭕سختیها را تحمل کنید...
ان شاءاللّه این انقلاب با نهایت اقتدار و توان
به انقلاب جهانی امامزمان (عج) اتصال پیدا میکند...🌿
تحقق این آرزو، چندان دور نیست و بدون شک در لوح محفوظ الهی زمان وقوع آن تعیین شده است..˘ ˘
(شهیدهمت)
🗓 ۲۶ مهر ۱۳۶۲ - قلّاجه
🔘اردوگاه تاکتیکی شهید بروجردی
📚 به روایت همت، ص ۸۰۹
#سلام_ودرود_برشهیدان
💕💜💕
✍💎
هر قدر سنم بیشتر می شود کمتر به قضاوت مردم در مورد خودم اهمیت می دهم.
از این رو هر چقدر مسن تر می شوم بیشتر از زندگی لذت می برم ..
حذف کردن آدم ها از زندگیم به این معنی نیست که از آنها متنفرم !!
معنای ساده اش این است که برای خودم احترام قائلم ...
هر کسی قرار نیست به هر قیمتی تا ابد با من بماند ...
لطف بسیار بزرگی در حق خودمان خواهیم کرد اگر کسانی که روحمان را،
مسموم می کنند را رها کرده و به آرامش پناه ببریم ...
زندگی به من آموخت که هر اشتباهی تاوانی دارد،
و هر پاداشی بهایی ...
پنیر مجانی فقط در تله موش یافت می شود ...
#سیمین_بهبهانی
🌺🍂🌺
امام علی عليه السلام:
الكريمُ يَرفَعُ نفسَهُ في كُلِّ ما أسداهُ عن حُسنِ المُجازاةِ
بزرگوار كسى است كه خود را بالاتر از اين داند كه براى نيكی هايش عوض نيكو انتظار داشته باشد
غررالحكم حدیث2033
💕💚💕
33.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دسر فرنی بستنی🌺🌺
👩🍳👩🍳〰〰〰〰〰〰👩🍳👩🍳
فرنی بستنی🌺🌺
امروز اومدیم با یه فرنی بستنی خیلی خوشمزه و زیبا
شیر 3لیوان
بستنی لیوانی 1عدد
نشاسته 6ق غ پر
وانیل نصف ق چ
گلاب دو ق غ
خامه 4قاشق غ
پودر ژلاتین 3ق غ
شکر و نشاسته و شیر و با هم مخلوط میکنیم روی حرارت میزاریم و هم میزنیم به غلظت فرنی برسه بعد از حرارت بردارید تا سرد بشه پودر ژلاتین و با اب سرد مخلوط میکنیم و روی حرارت بن ماری میکنیم بعد به فرنی سرد شده بستنی و وانیل و گلاب وخامه رو اضافه میکنیم در اخر ژلاتین و میریزیم مخلوط ک شد مواد ودوقسمت کنید و ب یکی رنگ خوراکی بزنید توی قالب چرب شده بریزید و یه مدت یخجال بزارید تا ببنده بعد لایه سفید و اضافه کنید و توی یخچال 4ساعت بزاریو بعد از قالب جدا کرده و تزیین کنید نوش جان.
👩🍳👩🍳〰〰〰〰〰〰👩🍳👩🍳
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_نود_نه: اشتیاق اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابیده بودم ... ب
#مردی_در_آینه
#قسمت_صد: مردي در آينه
توي راه، مرتضي با من همراه شد ...
ـ چقدر با حضرت معصومه رو می شناسی؟ ...
ـ هيچي ...
با شنيدن جواب صريح و بي پرده من به شدت جا خورد ... شايد باور نمي کرد اين همه اشتياق براي همراه شدن، متعلق به کسي بود که هيچ چيز نمي دونست ... هر چند، اون لحظات شناختن اشخاص و حرم ها براي من موضوعيت چنداني نداشت ... من در جستجوي چيز ديگه اي اونقدر بي پروا به دل ماجرا زده بودم ...
چند لحظه سکوت کرد ...
ـ اين بانوي بزرگواري که ما الان داريم براي زيارت حرم شون ميريم ... دختر امام هفتم شيعيان ... و خواهر بزرگوار امام رضا هستند ... که براي ملاقات برادرشون راهي ايران شده بودن ...
ـ يه خانم؟ ...
ناخودآگاه پريدم توي حرفش ... تمام وجودم غرق حيرت شده بود ... با وجود اينکه تا اون مدت متوجه تفاوت هايي بين اونها و طالبان شده بودم ... اما چيزي که از اسلام در پس زمينه و بستر ذهني من بود ... جز رفتارهاي تبعيض آميز و بدوي چیز دیگه ای نبود ... و حالا يه خانم؟ ... اين همه راه و احترام براي يه خانم؟ ...
چند لحظه بعد، گنبد و ساختمان حرم هم به وضوح مشخص شد ...
مرتضي کمي متحير و متعجب با حالت بهت زده و غرق در فکر به من نگاه کرد ... و لحظاتي از اين فاصله کوتاه هم به سکوت گذشت ... از طوفان و غوغاي درون ذهن من خبر نداشت و همين باعث سکوت اون شده بود ... شايد نمي دونست چطور بايد حرفش رو با من ادامه بده ...
ديگه فاصله اي تا حرم نبود ... فاصله اي که ارزش شروع يک صحبت رو داشته باشه ... مقابل ورودي حرم ايستاده بوديم ...
چشم هاي دنيل و بئاتريس پشت پرده نازکي از اشک مخفي شده بود ... و من محو تصاويري ناشناخته ...
حس عجيبي درون من شکل گرفته بود و هر لحظه که مي گذشت قوي تر مي شد ... جاذبه اي عميق و قوي که وجودم رو جذب خودش کرده بود ... جاذبه اي که در ميان اون همه نور، آسمان رو هم سمت خودش می کشید ... با قدرت وسيعي که نمي فهميدم، کدوم يکي منبع اين جاذبه است ... زمين؟ ... يا آسمان؟ ...
نگاهم براي چند لحظه رفت روي دنيل ... دست نورا توي دست چپش ... و دست ديگه اش روي قلبش ... ايستاده بود و محو حرم ... زير لب زمزمه مي کرد و قطرات اشک به آرامي از گوشه چشمش فرو مي ريخت ... در ميان اون همه صدا و همهمه، کلماتش رو نمي شنيدم ...
صداي مرتضي، من رو به خودم آورد ...
ـ اين صحن به خاطر، آينه کاري هاي مقابل ... به ايوان آينه محشوره ...
و نگاهش برگشت روي من ... نگاهي که مونده بود چطور به من بگه ... ديگه جلوتر از اين نمي توني بياي ...
مرتضي به آرامي دستش رو روي شانه من گذاشت ...
ـ بقيه رو که بردم داخل و جا پيدا کرديم ... برمي گردم پيش شما که تنها نباشي ...
تمام وجودم فرياد مي کشيد ... فرياد مي کشيد من رو هم با خودتون ببريد ... منم مي خوام وارد بشم ... اما حد و مرز من، همين اندازه بيشتر نبود ... من بايد همون جا مي ايستادم ... درست مقابل آينه ... و ورود اونها رو نگاه مي کردم ...
اونها از من دور مي شدن ... من، تکيه داده به ديوار صحن ... با نگاه هاي ملتمسي که به اون عظمت خيره شده بود ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_صد: مردي در آينه توي راه، مرتضي با من همراه شد ... ـ چقدر با حضرت معصومه رو می
#مردی_در_آینه
#قسمت_صد_يک: غبار
حال غريبي درون وجودم رو پر کرده بود ... و ميان تک تک سلول هام موج مي زد ... مثل پارچه کهنه اي شده بودم که بعد از سال ها کسي اون رو تکان داده ... تمام افکار و برنامه ريزي هام مثل غبار روي هواي معلق شده بود ... پرده اشک چشمان دنيل، حالا روي قرنيه چشم هاي من حائل شده بود ...
من مونده بودم و خودم ... در برابر بانويي که بيشتر از چند جمله ساده نمي شناختمش ...
و حالي که نمي فهميدم ... به همه چيز فکر مي کردم ... جز اين ...
نشسته بودم کنار ديوار ... دقيقه ها چطور مي گذشت؟ ... توي حال خودم نبودم که چيزي از گذر زمان و محيط اطرافم درک کنم ... تا اينکه دستي روي شانه ام قرار گرفت ...
بي اختيار سرم به سمتش برگشت ... چهره جواني، بين اون همه نور و چراغ صحن، مقابل چشمان تر من نقش بست ...
ـ سلام ... اينجا که نشستيد توي مسيره ... امکان داره جای دیگه ای بشینید؟ ...
نگاهم از روي اون برگشت روي چند نفري که با فاصله از ما ايستاده بودن ... به خودم اومدم و از جا بلند شدم ...
ـ ببخشيد ... نمي دونستم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که يهو به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... برگشتم سمتش ... هنوز اونجا ايستاده بود ...
ـ تو انگليسي حرف زدي ...
لبخند خاصي روي لب هاش نقش بست ... و به افرادي که ازشون فاصله مي گرفت اشاره کرد ...
ـ باهاتون که فارسي حرف زدن واکنشي نداشتيد ...
معقول بود و تعجب من احمقانه ...
ـ چرا اينجا نشستيد و وارد نمي شيد؟ ...
ـ من به خداي شما ايمان ندارم ...
جايي از تعجب توي چهره اش نبود ... اما همچنان با سکوت به من نگاه مي کرد ... سکوتي که سکوت من رو در هم شکست ...
ـ همراه هاي من مسلمان هستن ... براي زيارت وارد حرم شدن ... من اينجا منتظرشون هستم ...
توي صحن، جاي ديگه اي براي من پيدا کرد ... جايي که اين بار جلوي دست و پاي کسي نباشم ...
ـ اما شبيه افراد بي ايمان نيستي ...
نشست روي زمين، کنار من ...
ـ چرا اين حرف رو ميزني؟ ...
ـ چه دليلي غير از ايمان، شما رو در اين زيارت، با همراه مسلمان تون، همراه کرده؟ ...
چند لحظه به چهره اش نگاه کردم ... آرام ... با وقار ... محکم ... با نگاهي که انگار تا اعماق وجودم پيش مي رفت ...
سکوت عميقي بين ما حاکم شد ... ديشب با کسي حرف زده بودم که فقط چند ساعت از آشنايي من با اون مي گذشت ... و حالا کسي از من سوال مي پرسيد که اصلا نمي شناختمش ... نمی دونستم آیا پاسخ اين سوال، پاسخي بود که در جواب سوال اين غريبه بدم یا نه؟ ...
و من همچنان به چشم هاي مطمئن و پرسشگر اون خيره شده بودم ...
نگاهم براي لحظاتي برگشت سمت گنبد و ايوان آينه ... و بستم شون ...
نور و تصوير حرم، پشت پلک هاي سنگين و سياه من نقش بست ... بين من و اون جوان، فقط يک پاسخ فاصله بود ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🔸 کسی را تحقیر مکن؛
شاید ⇦ محبوب خدا باشد
🔹 از هیچ غمی ناله نکن؛
شاید ⇦ امتحانی از سوی خدا باشد
🔸 دلی را نشکن؛
شاید ⇦ خانه خدا باشد
🔹 از هيچ عبادتی دریغ مکن؛
شاید ⇦ کلید رضايت خدا باشد
🔸 هيچ گناهي را كوچك ندان؛
شايد ⇦ دوری از خدا در آن باشد!
💕❤️💕
چارلی چاپلین:
3جمله تاثیر گذار او:
🌸یک:
هیچ چیز در این جهان جاودانه نیست
حتی مشکلات و بد بیاری های ما
🌺دو :
من قدم زدن تو بارون را دوست دارم... چون کسی نمیتونه اشکامو ببینه
🌸سه :
بیهوده ترین روز در زندگی
اون روزیه که ما نخندیم
لبخند بزنید😊
چارلی میگوید : پس از کلی فقر،
به ثروت و شهرت رسیدم.
آموخته ام که با پول ...
میتوان ساعت خرید،
ولی زمان نه ...
میتوان مقام خرید،
ولی احترام نه ...
میتوان کتاب خرید،
ولی دانش نه...
میتوان دارو خرید
ولی سلامتی نه،
میتوان رختخواب خرید،
ولی خواب راحت نه
🌸ارزش آدمها به دارایی آنها
🌺نیست به معرفت آنهاست
💕💚💕
هدایت شده از پروانه های وصال
من امشب برای شما
برای رفع غمهاتون
برای قلب زیباتون
برای آرزوهاتون
به درگاهش
دعـا کردم
و میدانم
"خـــــدا "
از آرزوهاتون خبـر دارد
🌟 شبتون بخیر و آرام🌟