eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
21.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_نود_نه: اشتیاق اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابیده بودم ... ب
: مردي در آينه توي راه، مرتضي با من همراه شد ... ـ چقدر با حضرت معصومه رو می شناسی؟ ... ـ هيچي ... با شنيدن جواب صريح و بي پرده من به شدت جا خورد ... شايد باور نمي کرد اين همه اشتياق براي همراه شدن، متعلق به کسي بود که هيچ چيز نمي دونست ... هر چند، اون لحظات شناختن اشخاص و حرم ها براي من موضوعيت چنداني نداشت ... من در جستجوي چيز ديگه اي اونقدر بي پروا به دل ماجرا زده بودم ... چند لحظه سکوت کرد ... ـ اين بانوي بزرگواري که ما الان داريم براي زيارت حرم شون ميريم ... دختر امام هفتم شيعيان ... و خواهر بزرگوار امام رضا هستند ... که براي ملاقات برادرشون راهي ايران شده بودن ... ـ يه خانم؟ ... ناخودآگاه پريدم توي حرفش ... تمام وجودم غرق حيرت شده بود ... با وجود اينکه تا اون مدت متوجه تفاوت هايي بين اونها و طالبان شده بودم ... اما چيزي که از اسلام در پس زمينه و بستر ذهني من بود ... جز رفتارهاي تبعيض آميز و بدوي چیز دیگه ای نبود ... و حالا يه خانم؟ ... اين همه راه و احترام براي يه خانم؟ ... چند لحظه بعد، گنبد و ساختمان حرم هم به وضوح مشخص شد ... مرتضي کمي متحير و متعجب با حالت بهت زده و غرق در فکر به من نگاه کرد ... و لحظاتي از اين فاصله کوتاه هم به سکوت گذشت ... از طوفان و غوغاي درون ذهن من خبر نداشت و همين باعث سکوت اون شده بود ... شايد نمي دونست چطور بايد حرفش رو با من ادامه بده ... ديگه فاصله اي تا حرم نبود ... فاصله اي که ارزش شروع يک صحبت رو داشته باشه ... مقابل ورودي حرم ايستاده بوديم ... چشم هاي دنيل و بئاتريس پشت پرده نازکي از اشک مخفي شده بود ... و من محو تصاويري ناشناخته ... حس عجيبي درون من شکل گرفته بود و هر لحظه که مي گذشت قوي تر مي شد ... جاذبه اي عميق و قوي که وجودم رو جذب خودش کرده بود ... جاذبه اي که در ميان اون همه نور، آسمان رو هم سمت خودش می کشید ... با قدرت وسيعي که نمي فهميدم، کدوم يکي منبع اين جاذبه است ... زمين؟ ... يا آسمان؟ ... نگاهم براي چند لحظه رفت روي دنيل ... دست نورا توي دست چپش ... و دست ديگه اش روي قلبش ... ايستاده بود و محو حرم ... زير لب زمزمه مي کرد و قطرات اشک به آرامي از گوشه چشمش فرو مي ريخت ... در ميان اون همه صدا و همهمه، کلماتش رو نمي شنيدم ... صداي مرتضي، من رو به خودم آورد ... ـ اين صحن به خاطر، آينه کاري هاي مقابل ... به ايوان آينه محشوره ... و نگاهش برگشت روي من ... نگاهي که مونده بود چطور به من بگه ... ديگه جلوتر از اين نمي توني بياي ... مرتضي به آرامي دستش رو روي شانه من گذاشت ... ـ بقيه رو که بردم داخل و جا پيدا کرديم ... برمي گردم پيش شما که تنها نباشي ... تمام وجودم فرياد مي کشيد ... فرياد مي کشيد من رو هم با خودتون ببريد ... منم مي خوام وارد بشم ... اما حد و مرز من، همين اندازه بيشتر نبود ... من بايد همون جا مي ايستادم ... درست مقابل آينه ... و ورود اونها رو نگاه مي کردم ... اونها از من دور مي شدن ... من، تکيه داده به ديوار صحن ... با نگاه هاي ملتمسي که به اون عظمت خيره شده بود ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#درسهایی_ازحضرت #زهرا_سلام_الله_علیها #قسمت_نودونهـــــم💎 ۴- علی بن ابی رافع مسئول بیت المال امیر
💎 ۶- این موضوع از نظر امام رضا علیه السلام هم_ با توجه به روایات_ کاملاً روشن است. در منظر آن حضرت اشراف زاده بر فقیر زاده هیچگونه برتری ندارد مگر با تقوی و عمل صالح. امام زاده همچنان محاسبه خواهد شد یک جوان از سایر خانواده ها، به این قطعه ی تاریخی در این مورد توجه کنید: روزی امام رضا علیه السلام در مجلس مأمون با عده‌ای از حاضرین گفتگو می کرد. برادرش زید بن موسی نیز در گوشه ای از مجلس عده ای را دور خود جمع کرده و برای آنان در فضیلت سادات و اولاد پیغمبر صحبت کرده و افتخار می نمود و مرتب می گفت:«ما خانواده چنین هستیم، ما خانواده چنان هستیم!» هنگامی که امام رضا علیه السلام متوجه وی شد و گفته های او را شنید، با صدای بلند او را صدا کرده و همه ی اهل مجلس را متوجه خود نمود سپس به زید فرمود: ای زید! سخن نقالان کوفه را باور کرده ای که می گویند: خداوند ذریه ی فاطمه سلام الله علیها را از آتش جهنم مصونیت بخشیده است؟! آن که شنیده ای، مقصود فرزندان بی واسطه فاطمه سلام الله الله یعنی حسن و حسین علیه السلام و دو خواهر ایشان است. اگر گفته ی تو درست باشد که همه اولاد فاطمه سلام الله علیها مصونیت دارند، آن وقت تو از پدرت موسی بن جعفر علیه السلام در نزد خداوند عزیزتر و گرامی تر خواهی بود، چرا که او خدا را اطاعت می کرد، روزها روزه می‌گرفت شبها به عبادت می پرداخت و تو هم از فرمان خدا سرپیچی می کنی، با این حال هر دوی شما اهل سعادت و بهشت خواهید شد، او با عمل به مقام رسیده و تو بی عمل به آنجا خواهی رسید؟ علی بن الحسین علیه السلام می گفت: نیکوکار ما اهل بیت پیامبر دو برابر اجر دارد و بدکار ما دو برابر عذاب خواهد داشت. ادامه دارد...
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_نود_نهم🎬: چندین سال از سلطنت ساراگون می گذشت، ساراگون با تکیه بر
🎬: مردم شهر آکاد در شهری زیبا و پر از برج و بارو زندگی می کردند، مردمی که دچار تبرّج شده بودند و این تبرّج نه اینکه مختص ساختمان سازی و نمای ظاهری زندگی شان باشد، بلکه در اخلاق و رفتار و اعتقادات هم به این ویروس ابلیسی مبتلا شده بودند و هر کسی می خواست با داشته هایش به دیگری فخر بفروشد و خود را برتر از دیگران بداند. جامعه به دو طبقه ثروتمندان و غلامان تقسیم شده بود، در این جامعه غلام ها و طبقه ضعیف جامعه به جای زندگی در برج و حتی خانه معمولی، در بیغوله و ویرانه زندگی می کردند، از نظر متمولین، ارزش وجودی انسان های فقیر از ارزش حیوانات هم پایین تر بود و کشتن یک غلام یا یک کودک از طبقه پایین به اندازه کشتن یکی از حیوانات خانگی شان هم ارزش نداشت، جامعه به مرزی از انحطاط رسیده بود که می بایست پیامبری از سوی خدا مبعوث شود تا بنی بشر بیش از این به انحطاط نروند. پس اراده خدا بر آن تعلق گرفت که منجی وعده داده شده را که نوح بشارت او را داده بود، برانگیزد. در این زمان «هود»جوانی چهل ساله بود، یکی از مردم شهر آکاد که همه او را به راستگویی و امانت داری میشناختند چه آنان که خدا پرست بودند و چه آنانکه بت ها را می پرستیدند، همه به امین بودن هود گواهی می دادند. پس جبرئیل از طرف خدا بر هود نازل شد و به او بشارت داد که او برگزیده شده تا پیغامبری کند در زمین... حضرت هود شکر خدا را به جای آورد و برای اینکه نبوت خود و پیام خدا را به مردم برساند به سمت مرکز شهر حرکت کرد او می خواست بر بالای زیگورات رود و با صدایی رسا، مأموریت خودش را به گوش همگان برساند. در طول مسیر افراد زیادی به هود به عنوان امین مردم، احترام می گذاشتند و هود آنها را دعوت می کرد که با او همراه شوند و به مرکز شهر بیایند تا سخنان مهمی را که قرار است بزند، همه بشنوند و مردم همراه او شدند. کم کم این جمعیت زیاد و زیادتر شد و تا به مرکز شهر رسیدند، جمعیتی عظیم دور هود را گرفته بودند. کاهن اعظم که از بالای برج معبد شهر را می نگریست، با دیدن این جمعیت ترسی در جانش افتاد و با خود گفت: چه اتفاقی افتاده؟! نکند منجی که نوح وعده کرده ظهور نموده و با هراسی که در دلش افتاده بود زنگ معبد را به صدا درآورد تا دیگر کاهنان برای هر امری که اقتضا کند، آماده باشند ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕🌕✨🌕✨🌕