🔴 *معجزه ی ذکر "ایّاک نعبد و ایّاک نستعین"*
✳️طلحه گفت: با حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله در بعضی از غزوات بودم،
چون کار سخت می شد و جبهه جنگ و کارزار گرم می گشت و مسلمانان با مشرکین در نبرد بودند.
🌸حضرت رسول صلی الله علیه و آله سر بر می داشت و می فرمود:
*یا مالک یوم الدین،ایّاک نعبد وایّاک نستعین*
🔥یک وقت مشاهده کردم،دیدم سرهای کفّار از پیکرهایشان جدا می شد و بر زمین می افتاد
🔴 و من کسی را نمی دیدم که به آنها شمشیر بزند، ولی کافرین یا کشته و یا مجروح می شدند و یا فرار می کردند.
🌼از پیغمبر صلی الله علیه و آله ماجرا را پرسیدم ،حضرت فرمود:
فرشته ها بودند که سرها را از بدن جدا می کردند و شما آنها را نمی دیدید.
💐در روایت است که :
وقتی کار بر مؤمن تنگ شود،مداومت به گفتن مالک یوم الدین ایاک نعبد وایاک نستعین کند؛
کار بر او سهل و آسان شود.
📕قصه های قرآنی
❄️⛄️🌨⛄️❄️
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
#تلنگر
ماری كوچولو دختری 5 ساله و زیبا بود. یك روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یك گردنبند مروارید پلاستیكی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد. مادر گفت كه اگر دختر خوبی باشد و قول بدهد كه اتاقش را هر روز مرتب كند، آن را برایش میخرد. ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید. ماری به قولش وفا كرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب میكرد و به مادر كمك میكرد. او گردنبند را خیلی دوست داشت و هر جا میرفت، آن را با خودش میبرد. ماری پدر دوست داشتنی داشت كه هر شب برایش قصه میگفت تا او بخوابد. شبی بعد از اینكه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید: ماری، آیا بابا را دوست داری؟ ماری گفت: معلومه كه دوست دارم. بابا گفت پس گردنبند مرواریدت را به من بده! ماری با دلخوری گفت: نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسك قشنگ را به شما میدهم، باشد؟ بابا لبخندی زد و گفت: آه، نه عزیزم! بعد بابا گونهاش را بوسید و شب بخیر گفت. چند شب بعد، باز بابا از ماری مرواریدهایش را خواست ولی او بهانهای آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد. عاقبت یك شب دخترك گردنبندش را باز كرد و به بابایش هدیه كرد. بابا در حالی كه با یك دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یك جعبه قشنگ بیرون آورد و به ماری كوچولو داد. وقتی ماری در جعبه را باز كرد، چشمانش از شادی برق زد: خدای من، چه مرواریدهای اصل قشنگی! بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگیرد و یك گردنبند پرارزش را به او هدیه بدهد.
گاهی حکمت گرفتن های الهی هم همین است
❄️⛄️🌨⛄️❄️
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
#خوراک_قارچ
_قارچ ۸۰۰ الی ۱۲۰۰ گرم
_پیاز یک عدد متوسط
_فلفل دلمه ای دو عدد
_گوجه ۳ عدد
_کره ۵۰ گرم
_پاپریکا ۱ ق چ
_آویشن ۱ ق چ
_ریحان خشک ۱ ق چ
_شکر ۱ ق چ
_آبلیمو ۲ الی ۳ ق غ
_روغن ۶ الی ۸ ق غ
_نمک و فلفل به میزان لازم
در ابتدا قارچ ها را کاملا شسته و تمیر کرده و سپس با کمی روغن و یک استکان آب بر روی حرارت متوسط قرار داده و در تابه را به مدت ۵ دقیقه ببندید تا کمی قارچ ها بپزد کره و فلفل های دلمه ای را اضافه کرده و مجددا تفت می دهیم تا فلفل ها کمی نرم شود. سپس گوجه های خرد شده ، ادویه ها ( نمک ، فلفل ، پاپریکا ، آویشن و ریحان خشک ) ، شکر و آبلیمو را اضافه کرده و کمی که تفت خورد در تابه را ببندید تا با حرارت ملایم گوجه ها نرم شود و قارچ ها بپزد
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
داستان زیبا
✅ در زمان حضرت عیسی (ع) زنی بود که شیطان نمی توانست به هیچ عنوان فریبش دهد. روزی این زن در حال پختن نان بود که وقت نماز شد. دست از کار کشید و مشغول نماز شد.
👈 در این هنگام شیطان کودک این زن را وسوسه کرد که به سمت آتش برود.رفت و به درون تنور افتاد. بعد شیطان وسوسه کنان به طرف زن رفت که بچه ات بدرون تنور افتاد نمازت را بشکن.
⏪ زیرا میدانست این از آن نمازهایی است که فایده دارد.( نمازهایی که فایده ندارد شیطان آب وضوی آن را هم می آورد)
➖ اما این زن توجهی به وسوسه شیطان نکرد. حال معنوی زن طوری شد که نماز را نشکست.
✔️ شوهر آمد دید که صدای بچه از درون تنور می آید. و زن در حال خواندن نمازاست. بچه سالم است و نمی سوزد. دست به درون تنور برد و بچه را درآورد.
◀️ مرد این ماجرا را نزد حضرت عیسی تعریف کرد. حضرت عیسی به خانه آنها آمد و از زن پرسید تو چه کردی که به این مقام رسیدی؟
زن پاسخ داد:
➖ همیشه کار آخرت را بر دنیا ترجیح می دادم.
➖ از وقتی خود را شناختم بی وضو نبودم .
➖ همیشه نماز خود را در اول وقت می خواندم .
➖ اگر کسی بر من ستم می کرد یا دشنامم می داد او را به خدا وا می گذاشتم و کینه او را به دل نمی گرفتم.
➖ در کارهایم به قضای الهی راضیم .
➖ سائل را از در خانه ام مأيوس نمی كنم .
➖ نماز شب را ترك نمی نمايم .
✅ حضرت عیسی فرمود اگر این زن ، مرد می بود پیامبر می شد چون کارهایی می کند که فقط پیامبران می کنند.و بر چنین کسی شیطان سلطه ندارد.
❄️⛄️🌨⛄️❄️
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
از کودکـــى پرسیدند :
بزرگ شدی میخواهی چکاره شوی؟
گفت:
میخواهم خوشحال شوم!!
گفتند:
ظاهرا مفهوم سوال را نفهمیدی...
کودک گفت :
گویا شما مفهوم زندگــى را نفهميديد
❄️⛄️🌨⛄️❄️
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
❖
کودک که بودم🍂🌷
گمان میکردم
سردتر از بستنی
چیزی وجود ندارد...
حال که فکر میکنم
میبینم سرد تر از بستنی
قلب آدمهاییست
که تا میفهمند
"دوستشان داریم"
ما را ترک میکنند...!🍂🌷
❄️⛄️🌨⛄️❄️
پروانه های وصال
#داستان_روزگارمن (۲۳) سحرو زینب وارد دفتر شدن و سلام دادن ... مدیر پشت میز نشسته بودو داشت چای میخ
#داستان_روزگار_من (۲۴)
بعد اروم چشامو بستم ...
😴😴😴😴😴
به دعوای سحر و زینب فکر میکردم
انگار کنترل ذهنم دست خودم نبود همش دعواشون تو فکرم بود
با این افکار خوابم برد
💤💤💤💤💤💤
همین جور که خوابم عمیق تر میشد یه خواب عجیبی دیدم 😱😱😱😱😱
وسط یه بیابان بودم
که کسی اونجا نبود من بودمو سکوت بیابون آفتاب خیلی سوزناک بود پا برهنه بودم از شدت داغ بودن شن های زمین پاهام داشت می سوخت
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
خیلی تشنم بود اما ابی نبود 😩😩😩
💦💦💦💦
تا چشم میخورد همه جا شن و ماسه بود
از یه تپه بالا رفتم دیدم چندتا زن و دختر دارن با گریه و شیون
به این سو و اون سو میدون 😭😭🏃🏃🏃🏃
و چندین مرد با صورتهای پوشیده و لباسهای قرمز در رنگ به دنبالشون هستن و چادرو روسری هاشون را به زور از سرشون میکشن
این صحنه چقدر آشناست اما نمیدونم چرا نمی فهمم کجاست
دختری رو دیدم که غرق در خاک نشسته و گریه میکنه و مدام شن های داغ و به سرش میریزه
دستاش از شدت داغی سوخته و سرخ شده بود
اما توجهی نمیکرد و به شیوناش ادامه میداد
صداش کردم اینجا کجاست ؟؟؟
چرا اون مردای قرمز پوش زنان و بچه هارو اذیت میکنن
اون زنا کین؟؟؟!!!
بدونه اینکه بهم نگاهی کنه در حالت گریه آه سوزناکی کشیدو گفت اونا فرزندان مادرمون فاطمه زهرا هستن ...😭
اینجااا کربلااااااست ...😭
دستمووو رو شونش گذاشتم گفتم تو کی هستی ؟.؟!!
روشو برگردوند و گفت :
من حافظ چادرم... یادگار مادرم هستم ...
یهو جا خوردم ... دیدم اون دختر دوستم زینبه...
که یهووو با صدای زنگ اخر مدرسه از خواب پریدم عرق کرده بودم 😰😰😰😰😰😰
وای چرا لبام و دهنم انقدر خشک شده از جام بلند شدمو کیفمو برداشتم ...
رفتم حیاط یه آبی به صورتم زدم و رفتم خونه...
سر کوچه که رسیدم سحرو دیدم که جلو درشون ایستاده ..ـ. پشت دیوار مخفی شدم تا بره بعد من برم ... چون اصلا دوست نداشتم باهاش روبه رو بشم ... تا رفت خونشون منم سریع دویدم خونه ...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#داستان_روزگار_من (۲۴) بعد اروم چشامو بستم ... 😴😴😴😴😴 به دعوای سحر و زینب فکر میکردم انگار کنترل ذه
#داستان_روزگار_من (۲۵)
بدون اینکه ناهارمو بخورم مستقیم رفتم تو اتاقم ...با همون لباسای مدرسه رو تخت دراز کشیدمو خوابم برد😴😴😴😴😴😴
مامانم که سفره رو چیده بود صدام کرد، فرزاااانه...فرزاااانه
بیا دخترم ناهار آماده ست
بعد از دو سه دقیقه که خبری ازم نشد بازم با صدای بلند صدام کرد، فرزاااانه ...فرزااانه
مگه صدامو نمی شنوی دختر
دید که جوابی از من نشنید ترسید، بسم الله چرا دختره جواب نمیده ..یا خدااا...
مامان با ترس وارد اتاقم شد دید من خوابیدم چشاشو بست و یه نفس عمیق کشید...
آخی ترسیدم ...
مامان فدات بشه اینقدر خسته بودی که گشنه با مانتو و مقنعه خوابیدی...
اومد و پتورو کشید روم و بعد اروم پیشونیمو بوسید و رفت بیرون ...
مامان سحر تو این مدتی که من خواب بودم اومده بود خونمون
با مامانم نشسته بودن .
مامان سینی چایی رو گذاشت رو میز و خودشم نشست
چه خبر اعظم جون
اعظم خانم - سلامتی تو چطوری روبه راهی ؟.؟
مامان- هی شکر خدا بد نیستم
مرجان جون ببین یادته اون شب ازت خواستم که دیگه وقتشه به خودت برسی ؟؟
اره یادمه...
خب پس امروز وقتشه شروع کنی ..
شروع کنم یعنی چی ... چیکار باید کنم
متوجه منظورت نمیشم !!!
یعنی اول از همه برای اینکه غم و غصت و فراموش کنی .. باید به ظاهرت و چهرت برسی
مثلا رنگ موهاتو عوض کن یه رنگ شاد بزار به ارایش صورتت برس ...
فلان کن بسان کن
مامانم همین جور با حالت مات به حرفاش گوش میداد،،، خب حرفام تموم شد حالا موافقی که الان باهم بریم ارایشگاه؟؟؟
والا چی بگم...گیج شدم اعظم جان
!!!!!
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#داستان_روزگار_من (۲۵) بدون اینکه ناهارمو بخورم مستقیم رفتم تو اتاقم ...با همون لباسای مدرسه رو تخت
#داستان_روزگار (_من (۲۶)
تقریبا ساعت نزدیکای ۵عصر بود که از خواب بیدار شدم
از گشنگی صدای غارو غووره شکمم بلند شده بود لباسامو عوض کردمو رفتم از اتاق بیرون
سلام خاله اعظم خوش اومدی
به..سلام خانم خوشگله ممنون
خوبی عزیزم
ممنون خاله جون خوبم 😊
یه دفعه مامانم پرسید راستی اعظم جوون یادم رفت بپرسم سحر کجاست ؟؟؟
چرا نیاوردیش😅😅
سحرم رفته خونه یکی از دوستاش کار درسی داشت
مرجان جان بریم ...؟؟
مامانم یه نگاه به من انداخت
فرزانه ما با خاله اعظم میریم بیرون تو برو ناهارت و بخور اماده ست دخترم ...
از روی کنجکاوی پرسیدم کجا مامان؟؟!!
تا مامانم خواست جواب بده سریع اعظم خانم گفت داریم میریم ارایشگاه فرزانه جووون
اهااان ...باشه خوش بگذره
مامانم در حالی که اماده می شد گفت دخترم مراقب خودت باش یادت نره ناهارتو بخوری
من زودی بر میگردم
باشه مامان به سلامت
مامان اینا رفتن . منم رفتم آشپزخونه سراغ غذا ،، شروع کردم به خوردن
سحرم اون روز مامانشو به بهونه ی خونه دوستش پیچونده بود
در واقع با شاهین قرار داشت
تو یه بستنی خوری با شاهین نشسته بودن که ۵دقیقه بعدش بهنامم اومد و نشست
بهنام- خب فرزانه کوو پس؟؟؟!
سحر- نیومده...
بهنام - عههه چرااا؟؟!
شاهین- هیچی بابا دختره یه لووس کلاس میذاره الانم با سحر قهره😒😒😒
سحر- نه قضیه کلاس گذاشتن نیست یه کنه هست که همه چی رو بهم میریزه...
بهنام - کنه؟؟؟..... کنه کیه دیگه؟؟😂😂😂
سحر- کنه یه دختر امله که همکلاسیمونه ... همش میخواد مخ فرزانه رو شست و شو بده ... عامل قهرمونم اونه
👿👿👿👿👿👿
بهنام- یعنی دیگه تموم شد قضیه دوستی منو و اون !!!?
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🕯مثل شمع!
❄️ شمع را ببين هر چه به آن نزديك و نزديكتر باشي نور و روشنايي بيشتري دريافت ميكني.
❄️ قرآن كريم ميخواهد ما هم از جنس شمع و هم صفت شمع باشيم. ميگويد: به گونهاي باش كه هر كس به تو نزديكتر بود، بهره و سود بيشتري ببرد.
❄️و نزديكترين كسان به ما نخست پدر و مادرند و آنگاه همسر، و سپس فرزندان، و در آخر هم، بستگان و خويشان.
❄️يعني اول پدر و مادر خودت را مورد لطف و محبت قرار بده، آنگاه نزديكانت را، همچون همسر، فرزندان و خويشان.
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
#ولادت_حضرت_زهرا_س
رسول الله می نازد
که دارد دختری چون او 😍
کتاب الله می نازد
که باشد کوثرش زهرا ...💖
#روز_مادر
#میلاد_حضرت_زهرا سلام الله
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹قدرت و شکوه زن
👈🏻 قدرتها و ویژگیهایی که برخی از بانوان از آن بیخبرند ...
💐 ولادت حضرت زهرا(س) و روز مادر مبارک
پروانه های وصال
💥🍃💥🍃💥🍃💥 *🔴سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۵)* *◾️عجب پروندهای! کوچکترین عمل خوب یا زشت مرا در خود
⚜️🍃⚜️🍃⚜️🍃⚜️
*🛑سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت ۶)*
*♻️در حالیکه پرونده اعمالم بر گردنم سنگینی میکرد با زحمت سرم را بلند کردم و از دیدن شخصی که روبرویم نشسته بود در تعجب فرو رفتم. جوانی خوش سیما و خوش سیرت بود، که با انگشت، اشک از گوشه چشمانم پاک کرد و لبخندی هدیه ام نمود*
*🌸به نشانه ادب،سلام کردم و در مقابلش دو زانو، برجای* *نشستم و خیره به چشمان زیبایش، حیرت زده زیر لب زمزمه کردم:*
*فتََبارکَ اللهُ احسُنُ الخالقینَ.*
*💥پس آنگاه با صدایی رسا* *پرسیدم: شما کیستید که* *دوست و همدم من در این لحظه های وحشت و غربت گشته اید؟*
*در حالیکه لبخندی بر لبانش، نقش بسته بود، پاسخ داد: غریبه نیستم، از آشنایان این دیار توام و همدم و مونست در این راه پرخطر*
*❄️گفتم: زهی توفیق... اما به راستی تو کیستی؟ بی شک از اهالی آن دنیای غریب نیستی، زیرا در تمام عمر کسی به زیبایی تو ندیده و نیافته ام.*
*🌷با همان لبخند که بر لبانش نقش بسته بود با طعنه گفت: حق داری مرا نشناسی! چرا که در دنیا به من کم توجه بودی.*
*من نتیجه ذره، ذره اعمال خیر توام که اینک مرا به این صورت می بینی. نامم نیک و هادی و راهنمای تو در این راه پر خطر می باشم.*
*🔵آنگاه از من خواست که پرونده سمت راستم را به او بسپارم. پرونده را به او سپردم و گفتم: از اینکه مرا از تنهایی رهایی بخشیدی، و همدم و همراه من در این سفر خواهی بود بسیار ممنونم و سپاسگذار.*
*🌹گفت: تا آنجایی که در توانم باشد، برای لحظه ای تنهایت نخواهم گذاشت. مگر آنکه.*
*⚡️رنگ از رخسارم پرید، وحشت زده پرسیدم: مگرچه؟ گفت مگر آنکه آن شخص دیگر که هم اکنون از راه می رسد بر من غلبه یابد که دیگر خود می دانی و آن همراه! پرسیدم آن شخص کیست؟*
*💥 گفت: تا آن جا که به یاد دارم، فقط نامه اعمال سمت راستت را به من سپردی.*
*🔥اما نامه اعمال سمت چپ تو، هنوز بر شانه ات آویزان است و چیزی نمی گذرد که شخصی دیگر که نامش گناه است، آن را از تو باز پس خواهد گرفت. آنگاه اگر او بر من غلبه پیدا کند با او همنشین خواهی شد، وگر نه در تمام این راه پر خطر تو را همراه خواهم بود.*
*〽️گفتم: پرونده او را می دهم تا از اینجا برود. نیک گفت: او نتیجه اعمال ناپسند و گناه توست و دوست دارد در کنارت بماند.*
*گفتگوهامان ادامه داشت، تا اینکه احساس کردم بوی بسیار نامطبوعی شامه ام را آزار می دهد. آن بوی متعفن تمام فضا را پر کرد و باعث قطع گفتگوهایمان شد. در این لحظه هیکل زشت و کریهی در قبر ظاهر شد...*
*✍ ادامه دارد..*
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
❄️⛄️🌨⛄️❄️
#نماز_شب
کسی که برای نماز شب بلند شود و خانواده و بچه هایش را هم بلند کند و با هم نماز شب بخوانند، همه آنان جزو ذاکران خداوند نوشته می شوند.
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
✨خــــداوندا..🙏
🌸بنام تو که زیباترین نامهاست
✨روزمان را آغاز میکنیم
🌸روزی که با نام و یاد تو باشد
✨سراسر شادی است و عشق و مهربانی
🌸و سرشار از خیر و برکت است
✨و فراوانی
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌸سلام صبح بخیر
✨امروزتون مملو از شادی
🌸و آرامـش و مـهـــر
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
🌸🍃
🍃🌷بر سیده زنان عالم صلوات
🍃🌷بر مایه افتخار آدم صلوات
🍃🌷بر فاطمه ، حبیبه حی ودود
🍃🌷بر دُخت پیام آور خاتم صلوات
(💖)اللّهُمَّ
🌼(💛)صَلِّ
🌼🌼(💚)عَلَی
🌼🌼🌼(💙)مُحَمَّدٍ
🌼🌼🌼🌼(💖)وَ آلِ
🌼🌼🌼🌼🌼(💛) مُحَمَّدٍ
🌼🌼🌼🌼(💚)وَ عَجِّلْ
🌼🌼🌼(💙)فَرَجَهُمْ
🌼🌼(💖)وَ اَهْلِکْ
🌼(💛)اَعْدَائَهُمْ
(💙)اَجْمَعِین
میلاد با سعادت دخت گرامی نبی اکرم (ص)
مبارکــــــــَ باد 🎉🎊🎉
🌸🍃
#دعا_برای_مادر ♥️
🌸خدایا
اگه مادرم گناهی داشت
او را ببخشا و بیامرز..
🌸 مهربانا
اگر که غمگین بود
قلب او را خوشحال کن
اگر هم خوشحال بود
خوشحالی اش را بیشتر بفرما
🌸 عزیزا
اگر مادری بیماری و اندوهی دارد شفایش بده
اگر هر مشکلی دارد تو پناهش باش
🌸 خدایا
تمام مادران خوب دنیا را
همیشه یار و یاورشان باش و به آنها
عمر باعزت پر از شادی و سلامت عطا بفرما...
و مادران عزیز آسمانی را قرین رحمتت بفرما..
🌸 #الهی_آمین
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
.🌸🍃