eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
21.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
توی تبلیغـات بود و نقـاشی می ڪشید قـرار شد بـارگاه ملڪوتی امـام حسيـن(ع) رو روی دیــوار نقــاشی ڪنه.... نزدیڪای غـروب ڪارمون تقریبا تمـوم شد محمدجواد در حال رنــگ ڪردن پــرچــم حــرم امام حسين(ع) گفت: "حیفه این پرچم باید با رنـگ بشـه... هنــوز جمله اش تمـوم نشده بود ڪه صـدای سوت خمپـاره پیچید... بعد از انفجـار دیدم ترکش خمپاره به سر محمدجواد خـورده و خــون ســرش دقیقا به پــرچـم حــرم امام حسین (ع) پــاشیــده.... •┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈•
ميتوان زيبا زيست ..‌. نه چنان سخت که از عاطفه دلگير شويم ، نه چنان بي مفهوم که بمانيم ميان بد و خوب ! لحظه ها ميگذرند ، گرم باشيم پر از فکر و اميد ، عشق باشيم و سراسر خورشيد ! زندگي همهمه مبهمي از رد شدن خاطره هاست ، هرکجا خنديديم ، هرکجا خندانديم ، زندگاني آنجاست .... بي‌خيال همه تلخی‌ها ...! 💕💛💕💛
🔰: با هر قدمی در راه استواری یک قدم به ظهور () نزدیک‌تر می‌شوید.
◇ شخصی از (ع) پرسید: مرگ چیست؟ حضرت فرمودند: 〽️ مرگ برای برای مومن، کندن لباس چرکین و پر حشرات است و گشودن بندها و زنجیرهای سنگین و تبدیل آن به فاخرترین لباسها و خوشبوترین عطرها و راهوارترین مرکب ها و مناسب ترین منزلها است. ❗️ مرگ برای و برای کافر مانند کندن لباسی است فاخر و انتقال از منزلهای مورد علاقه و تبدیل آن به چرک ترین و خشنترین لباسها وحشتناکترین منزلها و بزرگترین عذاب. 📚 بحارالانوار، ج۶، ص۱۵۵ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔴نرخ بلیت اتوبوس اعلام شد 🔹نایب رئیس کانون انجمن صنفی شرکت‌های حمل و نقل کشور: با افزایش ۷۵ درصدی نرخ بلیت های اتوبوس در اربعین قیمت بلیت اتوبوس ۲۵ نفره از تهران تا مهران ۴۴۰ هزار و ۲۵۰ تومان و قیمت بلیت اتوبوس ۳۲ نفره ۳۳۶ هزار تومان و اتوبوس ۴۴ نفره ۲۴۵ هزار تومان تعیین شده است. 🔹قیمت بلیت اتوبوس از تهران تا ایلام برای اتوبوس‌های ۲۵ نفره ۳۷۶ هزار و ۲۵۰ تومان و اتوبوس ۳۲ نفره ۳۰۴ هزار و ۵۰۰ تومان و اتوبوس ۴۴ نفره ۲۴۵ هزار تومان تعیین شده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 من ایرانم‌ و تو عراقی 👤 با نوای کربلایی محمدحسین پویانفر دوبارهِ بغضِ دلم را گِره زدم محکم بهِ روۍ حاشیهٔ پرچمۍ کهِ میدانۍ فراق کرب‌ُوبلا جان سپردن محض است تو را خدا برساݩ مرهمۍ که میدانۍ ۱۴۴۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠خودکشی چه بلایی سر روح انسان در آن دنیا می آورد؟ ▪️این قسمت: ادامه ماجرا ▫️تجربه‌گر : آقای محمد زمانی قلعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠رنگ هایی که بانوی نقاش را متحیر کرد ▪️این قسمت: بوسه عفو ▫️تجربه‌گر : خانم بهاره حسینی
🔷مواد لازم 🔹ذرت پخته یا کنسرو ذرت یک و نیم پیمانه 🔹جعفری خرد شده ۳ پیمانه 🔹پیازچه خرد شده (ساقه سفید) یک دوم پیمانه 🔹لبو پخته یا ترشی لبو ۱ پیمانه 🔹فلفل سیاه یک دوم قاشق چایخوری 🔹نمک یک و نیم قاشق چایخوری 🔹آب لیمو ۳ قاشق غذاخوری 🔹روغن زیتون – ۳ قاشق غذاخوری ♨️طرز تهیه جعفری خرد شده را در ظرفی کم عمق بریزید. ذرت پخته شده را روی جعفری به شکل گل در آورید. لبو خرد شده را در کنار ذرت و در کنار لبه ظرف بچینید. بعد پیازچه خرد شده را به شکل های مختلف روی جعفری بچینید. می توان با هماهنگی رنگ ها (سبز، زرد، قرمز و سفید) تزئینات زیبایی انجام داد (منظور رنگ مواد اولیه) روغن زیتون، فلفل سیاه، نمک و آب لیمو را با هم مخلوط کرده و روی سالاد بریزید.
🔷مواد لازم👇 🔹خمير آماده يک عدد 🔹گوشت چرخ كرده 300 گرم 🔹پياز سرخ كرده سه قاشق غذاخوري 🔹روغن مايع مخصوص سرخ كردن يك تا دو قاشق غذاخوري 🔹قارچ ورقه ورقه شده 300 گرم 🔹فلفل دلمه‌اي سبز خرد شده دو عدد 🔹سس گوجه‌فرنگي سه تا چهار قاشق غذاخوري 🔹پنير فيلا فيلا 500 گرم 🔹نمك، فلفل و ادويه به مقدار لازم 🔆طرز تهیه 🔅گوشت را در روغن كمي تفت داده سپس پياز، نمك، فلفل و ادويه را اضافه كنيد و تفت دهيد و از روي حرارت برداريد.خمير را در سيني بزرگ فر يا ظرف پيتزاي تك نفره كه چرب شده قرار دهيد و روي آن سس گوجه فرنگي بماليد.مقداري پنير روي سطح خمير بريزيد و به ترتيب گوشت، فلفل دلمه‌اي و قارچ را روي سطح خمير بريزيددر نهايت سطح مواد را با پنير بپوشانيد و به مدت 30 دقيقه در طبقه اول فر با حرارت 200 درجه سانتي‌گراد بپزيد تا كف نان طلايي، پنير آن نيز آب شده و طلايي شود.سپس به صورت گرم سرو نماييد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیب زمینی رو به سلیقه خود برش بزنید برشها نه زیاد کلفت ونه نازک باشه نیم سانت خوبه سیب رو بعد از اینکه برش زدی یکساعتی تو آب سرد بزارید تا نشاسته موجود در سیب زمینی خارج بشه بعدا آبکش کنید وبا پارچه تمیز اشپزخانه خشک کنید کمی روغن بزارید رو گاز تا گرم بشه یک طرف سیب زمینی رو سرخ کنید توووووه کنید کاملا سرخ نشه کمی طلای بشه کافیه کمی زردچوبه بزنید(زیاد نه) با قاشق روغن بریزید رو طرف بالای بریزید تا چرب بشه(توجه کنید فقط یک طرف رو سرخ کنید)طرف سرخ شده میشه طرفی که برنج میریزید روش حال برنج رو که آبکش کردید قابلمه رو بشورید وبزارید رو شعله گاز تا داغ بشه یکی دو قاشق روغن بریزید وکنجد دم دستتون باشه طرفی که سرخ نشده به کنجد بزنید وبچینید تو کف قابلمه وبرنج رو روش بریزید به مدت۴۵ الی ۵۰دقیقه رو گاز با شعله کم باشه عزیزان قبل از اینکه ته دیگ رو بزارید هر ته دیگی که باشه حتما قابلمه رو بدون روغن داغ کنید تا ته دیگ به راحتی ازش جدا بشه
🔷مواد لازم👇 🔹 آب 2 لیوان 🔹دانه قهوه ¼ فنجان 🔹شکر قهوه ای 1 قاشق غذاخوری 🔹چوب دارچین 1 عدد 🔆طرز تهیه : 🔅آب را درون قهوه جوش ریخته و بگذارید تا جوش بیاید. دانه قهوه ، شکر قهوه ای و چوب دارچین را به آب اضافه نمایید و به مدت 5 دقیقه بگذارید جوش بیایند. سپس درون لیوان ریخته و پس از 10 دقیقه بنوشید. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸پــروردگارا... در ثانیه های ناامیدی ، پاهایم از حرکت می‌ایستند دلم از خواستن تهی میشود اما دستانم باز هم به سمت توست... 🌸خدای من... تا تو را دارم و دلی که صدایت میزند نا امید نخواهم بود میدانم همیـن روزها مثل همیشه نگاه مهربانت مرهم خستگی هایم خواهد شد... 🌸مهربان من... می دانم که تو فراموشم نکرده ای همین روزها باز هم مات و مبهوت تمام نشانه هایت میشوم نشانه هایی که آرام می کنند دلم را... 🌸خدایـا... من صدایت می زنم چرا که جز خودت هیچکس را گره گشای مشکلاتم نمیدانم من "تو" را دارم و دلی که یقین دارد به بودنت... یقینی که آرامم می کند: 🌸یقین دارم خـدایم مرا رهـا نخواهد کرد 💕💚💕💚
مستند صوتی شنود.mp3
17.12M
🔈 🔰 نیروی امنیتی که را درک کرد 📣 جلسه چهارم 🔷 از اینکه افراد سرشار از تعفن ولی بی خیال بودند، تعجب کردم / موجودی هفت برابر انسان، با قیافه بسیار زشت را دیدم / شیطانک هایی که گرد آن موجود طواف می کردند 🔷 چرا شیطان بلند بلند می‌خندید / کثافاتی که با وجود انسانها یکی بودند / آنچه می دیدم، تمثل بود نه کشف استار واسرار 🔷 شبکه نور وظلمت که به هم تنیده بودند / خانه های نورانی با شعاع نور به هم وصل بودند و از هم انرژی می گرفتند 🔷 نورانی ترین نقطه عالم با رائحه ای دیوانه کننده / به شفاعت حضرت عبدالعظیم برگشتم / یکی بودن کربلا وحرم شاه عبدالعظیم / اسم و رسم دنیا همه سراب است 🔷اثر گناه مثل آهن گداخته روی پوست است / با وضو طهارت روحی پیدا می کنیم / طهارت ظاهر وباطن انسان را در معرض نور خدا قرار می دهد 🔷 مکان نورانی و عمل نورانی انسان را نورانی می کند / مسجد محل صدور نور است / حقیقت سلام نماز چیست؟ ⏰ مدت زمان: 42:31 «چهل و دو دقیقه و سی و یک ثانیه» اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍ وَآلِ مُحَمدوَعَجِّل فَرَجَهُم ➖➖➖➖➖➖➖➖ 👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را از به جهت آگاهی جامعه با دوستان و آشنایان و همکاران و خانواده خود به اشتراک بگذارید.
پروانه های وصال
#عبور_از_لذتهای_پست 3 رسول خدا(ص) میفرمایند : ➖مبارز کسی است که در راهِ اطاعتِ خداوند با نفس خود م
4 ➖چرا باید با برنامه باشه؟ چون کار مبارزه با نفس خیلی پیچیده هست🍃 🔴نفسِ انسان،بزرگترین دشمنِ انسان هست و ریزترین حیله ها رو برای از بین بردنِ انسان استفاده میکنه 💢♨️💢 پیامبر خدا ص میفرمایند: 💠خطرناک ترین دشمنِ تو، نفسِ توست که میانِ دو پهلوی توست {اَعدی عَدُوّکَ نَفسُکَ التی بَینَ جَنبَیک} 📚نهج الفصاحه/ص۱۴۱/حدیث ۱۲۴۰ 💢گاهی وقتا هوای نفسِ انسان به انسان نیرنگ میزنه و حتی میتونه "دینداری" رو هم به نفع خودش مصادره کنه!! ⭕️✅⚠️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از پیرمرد و پیرزنی پرسیدند شما چطور۶۰ سال باهم زندگی کردید؟ گفتند ما متعلق به نسلی هستیم که وقتی چیزی خراب میشد تعمیرش میکردیم نه تعویض 🌸🍃
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_هفتم #بخش_سوم ❀✿ پدرم_ خب چےشده راتو ڪج ڪردے اومدے پیش ما؟ ی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ خبرهای خوبے نمیشنوم.از مرز جنگے و جایـے ڪھ تودران نفس میزنے. شایدهم من حساس شده ام.هرروز خبراوردن پیڪریڪ مدافع دلم رااشوب میڪند.پدرم بعدازرفتنت دیگرحرفے ازخواستگاری به میان نیاورد.مادرم ولے دلخوربود و میگفت یحیےرااز دست داده ام! یلدا هرچندشب یڪبار تماس میگرفت و دقایقے اشڪ میریخت.دعای هرروزش سلامتے یحیے بود.من اما نمیدانستم باید منتظرش بمانم یانه.اگربرگردد چھ اتفاقےمی افتد. قریب بھ سے روز نبود.اگر بگویم اذر در نبودش جان داد، بیراه نگفتم.دلتنگے اش غیرقابل وصف بود. ڪمے بعد خبر پیچید ڪھ اوضاع مساعد نیست و تعداد زیادی ڪشته داده ایم.همین جملھ خانواده هارا بھ تڪاپو انداخت. احتمال میدادیم یحیے جز ان ڪشتھ ها باشد. تا یڪ هفتھ بے خبرماندیم.تاانڪھ تماس ناگهانے و صحبتهای عجیب یلدا باعث شد چشمهایم از حدقه بیرون بزند.چیزی عوض نشد! جزآنڪھ بیش ازقبل در نگاهت غرق شده ام.دران لبخند دلگیر هنگام خداحافظے ات ، دران صدای گرفتھ ی مردانه ات . تجسم دوطرفه بودن این احساس خون زیر پوستم را بھ جوش میندازد.گر میگیرم و رگھ های نازک سرخ و بنفش گونھ هایم را میپوشانند. مرا ڪرده است. ❀✿ صدای جیغ یلدا درگوشم میپیچد _ باورم نمیشد وقتے یحیے اینجوری میگفت!حالا چرا ساڪت شدی عروس خانوم!؟ من من ڪنان جواب میدهم _ عروس.....توخوشالے؟ _ ازاولش راضی بودم!. مامان یڪم سخت گرفت، ڪھ اونم با سماجت یحیے حل شد. قلبم تا دم گلویم بالا می اید.پسرڪ استثنایـے من دیوانھ هم هست! _ یلدا...یبار..یباردیگھ میگے!؟ _ اوووو...چھ صداش میلرزه!راستش من خودم یڪم اولش تعجب ڪردم ولے خیلے خوشحال شدم... _ نھ ..اینڪھ پسرعمو چیڪارڪرده؟ _ هیچے دیگھ بقول بابا سو استفاده!! توی وخیمے اوضاع اونور...بزور تماس گرفت.مامانمم ڪھ این ور خط هے غش و ضعف، یحیے ام شرط گذاشت برای برگشتش. اول مامانم قبول نڪرد ولے یحیے گفت پس منتظر خبرباشید .... و پشت بندش غش غش میخندد، خنده ام میگیرد _ البتھ توی تماس بعدیش بمن گفت ڪھ ازاول قرار بود برگرده.ینی گروهشو یمدت برمیگردونن ،ولے خب ازین فرصت استفاده و وانمود ڪرد ڪھ قراربود بمونه.دروغم نگفتھ !فقط خوشگل مامان اینارو راضی ڪرد... تلفن رادودستے میگیرم مبادا ڪھ بیفتد.ازشدت هیجان بغض تا پشت پلڪهایم میدود. چشمهایم را میبندم. نباید گریه ڪنم.باید خدارا هزارمرتبه شڪر بگویم!!... _ الو..الو؟ _ ج...جانم؟ _ چھ عروس ما خجالتے شده _ باورم نشد اولش....ینے...فڪر ڪردم چرت میگے.. _ باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچھ . و بازمیخندد...چقدر جدی گرفتھ! هنوز ڪھ چیزی معلوم نیست _ محیا مامان عصری زنگ میزنھ و اجازه رو رسمی میگیره.من بهت چیزی نگفتما!ولے خودتو برای سھ روز دیگھ اماده ڪن. دیگر چیزی نمیشنوم. سھ روز دیگر...سھ روز...یعنے چندساعت...چنددقیقھ... تومے ایی؟...یعنے..چطور شد..بھ قاب روی دیوار خیره میشوم.ڪارخودش است! را میگویم. ❀✿ چادرم را ڪمے جلو میڪشم و از پشت پارچھ ی نازڪ و سفیدش بھ چشمان مخمور و هیجان زده ی یحیے نگاه میڪنم. برق نگاهش سوزن میشود و در پوستم فرو میرود... دستهایم را چنان محڪم مشت ڪرده ام ڪھ ناخنهای بلندم درگوشتم فرومیروند.اب دهانم را بسختے فرو میبرم و منتظر میمانم.اواما تنها نگاه ارامش را بھ چشمانم دوختھ .نگاهے بھ شیرینے عسل ؛ دلچسب و گرم.بھ سڪوتش عاشقانھ گوش میدهم.پیشانے و روی بینے اش افتاب سوختھ شده.پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگے پوستش را بیشتر بھ رخ میڪشد. ڪتش را روی پا جابھ جا میڪند و میپرسد: خب جوابتون چیھ؟ ازسوالش جا میخورم.ازوقتے بھ اتاقم امده.یڪ ڪلمھ هم حرف نزدیم... لبخندجمع و جوری تحویل عجول بودنش میدهم _ سوالے نداری؟ _ چرا!...تنهاسوالم شرایطمھ.اینڪھ ازین ببعد میرم و میام!همیشھ نیستم.بودنم نصف نصفھ.. _ نھ مشکلی ندارم! _ خیلے خب!! حالا جوابتون چیھ؟! چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است. ڪودڪانھ منتظر است تا اقرار ڪنم؛ بھ دوست داشتنش! ڪاش میشد بگویم چندوقتے میشود دلم یک بلھ بھ تو بدهکاراست. بھ محجوب و عجیب بودنت.لبم رابھ دندان میگیرم و سرم را پایین میندازم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_هشتم #بخش_اول ❀✿ خبرهای خوبے نمیشنوم.از مرز جنگے و جایـے ڪھ ت
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ _ شاید بخواے بپرسید چے شد یڪ دفعہ شمارو انتخاب ڪردم..؟ هوم؟ این یڪے از مسائلے بود ڪہ ذهنم را در دست میفشرد _ بلہ!... _ یڪ دفعہ نبود!...ازوقتے نہ سالتون شد!...چادرسرڪردید و باقد و قواره ڪوچیڪ روگرفتید!! یادتونہ؟.. چادر میپوشیدید ولے لاڪ قرمز هم میزدید! میخندم...خوب یادم است... انروز دیگر دعوایمان نشد.... پدرم میگفت دیگر نمیتوانم باپسرها بازی ڪنم... حتم دارم اگر بہ سن تڪلیف نرسیده بودم، ان روز بایحیے دعوامیڪردم!! سر لاڪ براق و خوشرنگم. _ یادمہ! _ راستش... پیگیر بودم. و توفڪر! سعے ڪردم همیشہ مثل یلدا بهتون نگاه ڪنم ولے نشد...وقتے اومدید تهران!...خیلی شوڪہ شدم....ازتو لہ شدم. بہ معناے واقعے داغون شدم. حس ڪردم بین ما فاصله افتاده. و وقتے اززبون خودتون میشنیدم ڪہ چقد از منو امثال من بیزارید بیشتر عقب میڪشیدم ولے همیشہ دعا میڪردم ڪہ همہ چیز مثل قبل بشہ...دیگہ بہ رسیدن فڪر نمیڪردم. بہ اینڪہ خودت شے فڪر میڪردم محیا! اولین باراست ڪہ بافعل مفرد مخاطبم قرارمیدهد. دلم قنج میرود..اوتمام مدت مرادوست داشتہ! چہ عشق ڪهنه اے!...ڪلے قدمت دارد!! _ حالا هرچے دوست دارید بپرسید.... دیگر حرفے نمیماند... میخواهم دیوانہ بار بلہ بگویم...بلند تاهمہ بشنوند.چادرم راڪمے عقب میدهم تاخوب نگاهش ڪنم... ابروهایش رابالا میدهد و میگوید: من مدتها منتظر برگشتنت بودم محیا! دهانم راباز میڪنم اماصدایے شنیده نمیشود... محو دو چشم پاڪ و صادق لبخند میزنم و زمزمه میڪنم: خواستگارے ڪردنتم عجیب غریبہ! میدونستے؟ _ عقب مونده ها باید بابقیہ فرق داشتہ باشن! اشڪ تا دم چشمانم بالا مے اید.بھ قاب روی دیوار نگاه میڪنم.میخواهم دست از روشنفڪری ڪورڪورانھ بڪشم.میخواهم پابھ پای یڪ امل جلو بروم.یڪ تندرو بھ معنای واقعے.بگذار همھ باانگشت نشانمان دهند.ما بهم مےآییم.بشرط انڪھ من را هم قبول ڪند..لبھ ی روسری ام را مرتب میڪنم و میگویم: _ چجوری میتونم شریڪ یھ عقب مونده باشم؟! یڪدفعه دودستش راروی صورتش میگذارد و وای ارامے میگوید.صدای خدایا شڪرت گقتنش بغض چشمانم را میشڪند.خدارا برای من شڪرمیڪند؟ دستهایش راروی پایش میگذارد و میگوید: حالا ڪھ جواب رو شنیدم.میخوام یھ قولی بمن بدی _ چے؟ _ اینڪھ هیچ وقت ناراحت و شرمنده ی گذشتت یا یھ دوره فاصله گرفتنت نباشے. یکوقت دلخور نشے ها.فڪر نڪنے من خیلے خوبم و عذاب وجدان بگیری.اگر ان شاالله همسرت بشم راضے نیستم ڪھ حتے دقیقھ ای بھ اشتباهاتت فڪر ڪنے من بھ فڪرم بیشتر اعتماد دارم و ڪسے ڪھ الان جلوم نشستھ بعید میدونم زمانے بد بوده باشھ . من فقط خوبے میبینم.حتے وقتے مهمان خونھ ی ما بودی. خواهش دومم اینڪھ خوب بمون.پاڪ بمون.این تنها انتظار من ازهمسر ایندمھ . بندبند وجودم میلرزد. یڪ عمر دور زدم و پشت هم بھ هیچ ها دل بستم. غافل از انڪھ درگوشھ ای از دنیای ڪوچڪم مردی بھ پاڪے او نفس میڪشد.قلبش تابحال باصدای دختری نلرزیده و امدنم را انتظار میڪشد. یحیـے هدیه است...هدیھ ای بھ پاس رفاقت با شهدا.. ❀✿ ڪاش میشد لحظھ ای خاطرات را نگھ داشت و اینبار برای همھ نوشت.تمام ما نیمے پنهان داریم ڪھ در دستان خدا حفظ شده.ڪسانے ڪھ دنیا ازوجودشان اڪسیژن میگیرد تا نفس بڪشد.ڪسانے ڪھ سرشان را درلاڪ پاڪے فرو برده اند و در دلشان خانھ ای گرم میسازند.ماخودمانیم ڪھ دستان خدارا پس میزنیم. یادمان باشد ڪھ دستان خدا امن ترین جا برای تپیدن دو قلب ڪنارهم است... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_هشتم #بخش_دوم ❀✿ _ شاید بخواے بپرسید چے شد یڪ دفعہ شمارو انتخ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را ڪنترل ڪنم.هجوم اشڪ پشت پرده ے نازڪ پلڪ مانع ادامہ دادن میشود.چشمانم را محڪم میبندم و قطرات اشڪ را از خانہ ے چشمانم بیرون میڪنم.انها هم بے صدا روے پوست خشڪ و بے روحم میلغزند و پایین مے ایند.سر خودڪار را روے برگہ میگذارم و باتجسم ان شب چون ذبحے حلال سر ارزوهایم را میبرم. ارزوهایے با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. باهربارصدازدن اسمم ڪہ نمیدانستم اسمم زیباست یا تو انقدر زیبا ادایش میڪنے...باتڪ تڪ نگاه هاے پنهانے و ڪودڪانہ ات ... یڪ ارزو در تن تشنہ ے من جان گرفت. عقدو عروسے رادر یڪ شب برگزار ئردیم .ان هم در باغ ڪوچڪ خانہ ے ما. جمعیت ڪمے را دعوت ڪردیم ڪہ بہ غیراز تعداد انگشت شمارے همگے ازمحارم بودند.این بین فقط تو مهم بودے و تو. مهمان و هرڪس دیگر حاشیہ بود. من محو تماشاے خنده ے مردانہ ات میشدم ڪہ بین ریش ڪوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت هاے گاه و بے گاهم...دستم را جلوے دهانم میگیرم و درحالیڪہ صداے هق هقم اتاق را پر ڪرده...اینطور مینویسم: ❀✿ مقابل نگاه خندان یلدا چرخے میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهاے مشت شده اش را درسینہ جمع میڪند و ذوق زده میگوید: یحیے امشب شهید نشہ صلوات! خجالت زده سرم را پایین میندازم و بہ دامن پفے و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر صدفے رنگ روے ساتن لباسم ڪشیده شده و بخشے از آن بعنوان دنبالہ روے زمین میڪشد.بہ خواست یحیے لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین هاے حریرش تاروے دستم مے آیند.یڪ بار دیگر میچرخم.اینبار موهاے باز و ساده ام روے شانہ ام میریزد. یڪ حلقہ ے گل جایگزین تاج عروس روے سرم گذاشتہ اند.تور بلند تا پایین دامنم میرسد.دستہ گل بہ خواست خودم تجمعے از گل هاے سرخ سفید و سرخ بود ڪہ ساتن صدفے اش دستم را میپوشاند. مادرم براے بار اخر مرا در اغوش ڪشید و پیشانے ام راارام بوسید آذر_ ازونے ڪہ فڪر میڪردم خوشگل ترشدے! نگاهش میڪنم.او یڪ زن عموے معمولے و مادرشوهرے فوق العاده است!! لبخند میزنم و تشڪر میڪنم. یلدا بخش ڪوتاه تور را روے صورتم میندازد و ارام دم گوشم نجوا میڪند.: حالا وقت شهید شدن یحیے است! لبم راگاز میگیرم ڪہ تشر میزند: نڪن رژت پاڪ شد! میخندم و پشت سرش بہ سمت راه پلہ میروم. ازارایشگاه یڪ راست بہ خانه امده بودیم و یحیے مرا با چادر و شنل راهے اتاق طبقہ ے بالا ڪرده بود. تصور اولین نگاه و هزارجور حدس و گمان راجب عڪس العملش قلبم رابہ جنون میڪشید. یلدا بہ پلہ ے اول از بالا ڪہ میرسد بہ پایین پلہ ها نگاه میڪند و باشیطنت میگوید: اقا دوماد! عروس خانوم تشریف اوردن.. قبل از نزدیڪ شدن من یلدا اشاره میڪند تا بایستم و بعدادامہ میدهد: قبل دیدت فرشتہ ڪوچولوت باید رونما بدے بهم. صداے لرزان یحیے بند قلبم را پاره میڪند _ بہ شما باید رونما بدم؟...یا بہ خانومم؟ زیرلب تڪرار میڪنم خانومم .. خانوم او! براے او... یلدا_ خانوم و خواهر شوعر خانوم و بعد با یڪ چشمڪ دعوتم میڪند تا دم پلہ بروم. اب دهانم را قورت میدهم و بہ سمتش میروم. چهره ے رنگ پریده ے یحیے ڪم ڪم دیده میشود. ڪنار یلدا ڪہ میرسم یحیے با دهان نیمہ باز و نگاه ماتش واقعا دیدنے میشود. یڪ قدم عقب میرود و سرش راپایین میندازد.دوباره نگاهم میڪند و یڪ دفعہ پشتش را میڪند .بعداز چندثانیہ برمیگردد و یڪبار دیگر بہ صورتم زل میزند.خنده ام میگیرد.طفلڪ سربہ زیرم چقدر هول ڪرده!ازپلہ ها با شمارش و مڪث هاے منظم پایین میروم.یحیے تند و پشت هم اب دهانش را قورت میدهد و دستش راڪہ بہ وضوح میلرزد روے قلبش میگذارد...بہ پلہ ے اخر ڪہ میرسم ، دستم را سمتش دراز میڪنم.اواما بے حرڪت بہ چشمانم خیره میماند لبش را گاز میگیرد و تا چندبار بہ ارامے پلڪ میزندقطرات.عرق روے پیشانے بلند و سفیدش برق میزنند. آهستہ و با لحنے خاص میگویم: اقا؟ دست خانومتونمیگیرے؟ متوجہ دستم میشود.چرایے محڪم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم مے اورد. دلم برایش پرمیگیرد...چقدر دوست داشتنے است.چقدر خجالتے...چهارانگشتم را میگیرد و چشمانش را یڪ دفعہ میبندد.تبسمے گرم لبانش را میپوشاند. لمس انگشتانش خونم را بہ جوش مے اورد.چشمانش را باز میڪند.پلہ ے اخر را پایین مے ایم و درست مقابلش مے ایستم.سینہ بہ سینہ و صورت بہ صورت!دستش را ڪمے بالا مے اورد و تمام دستم را محڪم میگیرد و نرم فشار میدهد.سرش را خم میڪند و ڪنار گوشم بالحنے بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیاے یحیات! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_نهم #بخش_اول ❀✿ بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را ڪنت
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ چھ قشنگ. یڪ طور خاصے میشوم از انهمھ نزدیڪے.سرم را عقب میڪشم و با شیطنت میپرانم: پس مبارڪت باشم اقا! یلدا یڪدفعه میگوید: خان داداش نمیخوای صورت عروستو خوب ببینی؟! چشمانت برق عجیبے میزنند.دستهایت را بالا مے اوری و تور را ارام ازروی صورتم ڪنار میبری.دیگر هیچ چیز بین ما نیست،هیچ چیز. حتے بھ قدر یڪ نفس بینمان فاصلھ نمے افتد.مگر نھ؟!خیره و مجذوب بااسترس دلنشینے میخندی.یلدا و اذر و مادرم ڪل میڪشند و دست میزند. عمو روی سرم شاباش میریزد.یحیے همان لحظھ از جیب پنهان ڪتش دوتراول بیرون مے اورد و بھ یلدا میدهد _ این پیش غذاس.واسه این هدیھ یھ دنیا رونما ڪمھ. دلم ضعف میرود ؛ تو چقدر خوبے. نھ نھ.هرچھ خوبے دردنیاست تویـے.بھ گمانم این بهتراست ❀✿ خانھ ی نقلے و ڪوچڪمان اجاره ای است. خب فدای سرت.مهم قلب وسیع توست. مهم دل بےقرار من است.قراراست برای هم بتپند مگر نھ ؟همھ رفته اند؛ ازاولش هم انگار نبودند.ماییم و خانھ ی اصفهانیمان ڪھ قراراست شاهد عاشقانھ هایمان باشد. شنل را ازروی دوشم برمیدارد و باچشمان جادویے و عسلے اش خیره خیره نوازشم میڪند.دستم را میگیرد و بالا مے اورد. زیر لب میگوید: بچرخ! همانطور ڪھ دستم رادردست گرفتھ مقابلش میچرخم.دستم رارها میڪند. چندقدم عقب میرود.ڪتش را درمے اورد و روی مبل میندازد. _ دوباره بچرخ! خجالت زده لبم رابھ دندان میگیرم و میچرخم... _ خیلے تندنھ! اروم تر.... یڪبار دیگر و یکباردیگر ، توانگار سیر نمیشوی. _ یباردیگھ عزیزم... نیم چرخے ڪھ میزنم یڪدفعھ میگوید: وایسا! شوڪھ مے ایستم. سمتم مےاید. صدای نفسش را دریڪ قدمے مے شنوم.همان دم تور بلندم ڪنار میرود و حرڪت دستش راروی موهایم احساس میڪنم..... _ خدا چقدر وقت گذاشتھ خانوم.چقدر حوصلھ ! شانھ ام را میگیرد و مرا سمت خودش میگرداند... _ میدونستے؟ _ چیو؟ _ اینکھ موی بلند دوست دارم. میخندم. جوابے برای سوال لطیفت پیدا نمیڪنم _ میدونے؟! _ چیو؟ _ خیلے شبیھ منھ؟ _ ڪے؟ _ خدا! گیج نگاهت میڪنم _ چرا؟ _ حتما عاشقت شده ڪھ اینقد واسه نقاشے ڪردن چشمات دل گذاشتھ. باناباوری بھ لبهایت خیره میشوم. این حرفها را تو بزنے؟ یحیے؟! دست دراز میڪند و دستھ ای از موهایم را روی شانه ام میریزد _ یھ قول بده! _ دوتا میدم! _ مراقبش باشے.. _ مراقب چے؟! _ مراقب محیای من. گلویم میسوزد.الان چھ وقت بغض است. _ چش _ یحیے بمیره برای چشم گفتنت. _ ا! خدانڪنھ. _ منم یھ قول میدم! مراقب اینامیمونم.... دستهایم رامیگیری و روی چشمانت میگذاری! اشڪ پلڪم را خیس میڪند.ڪاش میدانستم تو بھ پاس ڪدام ڪارنیڪو برای خدایے.لبخندت برای من بس بود! تمام تو از سرزندگیم زیادی است. چھ ڪسے فڪرش را میڪرد روزی تو بشوی نفس و زندگے بندشود بھ بودنت.ای همھ ی بود و نبود من.بودنت راسپاس! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹