پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_سوم #بخش_چهارم ❀✿ سارا بزور حرڪتم میدهد... حس میڪنم پاے را
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
#بخش_اول
❀✿
بوے تند الڪل نفسم را میگیرد. دهانم خشڪ شده و گلویم طعم خون گرفتہ! بانوڪ زبان لبم را ترمیڪنم و چشمهایم را نیمہ باز میڪنم. گیج دستم را بالا مے آورم و روے سرم مے گذارم...سرم را تڪان میدهم.. گردنم تیر میڪشد!مقابلم تارو سفیداست..مردم؟! روشنایے چشمم را میزند... لبم راگاز میگیرم و نالہ میڪنم. چہ اتفاقے افتاده...دستے شانه ام را فشار میدهد...دردم میگیرد...جیغ میزنم!...صدایش درسرم میپیچد....:محیا!...آروم!...
دستے روے صورتم ڪشیده میشود: طفلڪ من!
چندبارپلک میزنم.چشمهاے عسلے یلدا تنها چیزے است ڪہ تشخیص میدهم.باید چہ واڪنشے نشان دهم...ڪسے میگوید: نگران نباشید بہ خیر گذشت! بہ تقلا مے افتم...نفسهایم تند میشود: تشنمہ!
چندلحظہ میگذرد...لبہ ے باریڪ و شڪننده ے لیوان بلورے روے لبهایم قرار میگیرد...یڪ جرعہ آب را بہ سختے فرو میبرم...گلویم میسوزد...صورتم درهم مے رود...ازدرد!
نگاهم بہ سوزن فرو رفتہ در گودے دستم مے افتد...نقطہ ے مقابل آرنجم..دستم ڪبود شده!...نگاهم میچرخد...فضاے سنگین حالم رابدتر میڪند.....عق میزنم! یحیے پایین پایم ایستاده...نگرانے درنگاهش دست و پا میزند...اما چهره ے درهمش داد میزند ڪہ عصبانے است!...ازمن؟! سارا باپشت دست گونہ ام رانوازش میڪند: چیزے نشده نترس!
ڪم ڪم ڪاملا هوشیار میشوم....یلدا بق ڪرده و ڪنارم نشستہ...پشت سرش سهیل ایستاده!..چرا؟! یڪ تا از ابروهایم رابالا میدهم: چے شده..
یلدا دستم را میگیرد...آرام! گویے میترسد چیزے بشڪند!!صداے بم و گرفتہ ے یحیے نگاهم را به سمتش میگرداند
_ اوردیمتون بیمارستان...چیزے نشده! خطر از بغل گوشتون رد شد الحمداللہ!
زمزمہ میڪنم: خطر؟!
سارا_ آره عزیزم! دڪتر میگفت ڪم مونده بود رگ اصلیت پاره بشہ!
گیج میپرسم:چے؟!..رگ؟
یحیے ڪلافہ یڪ قدم جلو مے آید و درحالیڪہ نگاهش بہ دستم خیره مانده میگوید: مچ پاتون رو شیشه دلستر برید.... خیلے بد و عمیق!...نباید خودتون نگاه میڪردید وگرنہ حالتون خیلے بدترمیشد! توے چمن ها یہ ازخدا بے خبر انداختہ شیشہ رو... دڪتر گفت فقط یڪ سانت با رگ اصلے فاصلہ داشتہ...اما ضعف و حالت تهوع بخاطر خون ریزے شدیده....
سارا_ اگر اقایحیے نبود من دست و پامو گم میڪردم...پات رو ڪہ دیدم..خودم ضعف رفتم!
یلدا بامهربونے میگوید: شرمنده تلفنم خاموش بود...
لحنش بوے پشیمانے میدهد.یحیے باغیض نگاهش میڪند....حتما موضوع را فهمیده! خدابہ خیر ڪند! یحیے آرام میگوید: نشد توے پارڪ بگم!...ولے اگر بہ مامان و بابا نگفتم دلیل خودم رو داشتم.... مادرم ممڪن بود شلوغش ڪنہ ...و فقط استرس بده...و نذاره زود ڪارمو ڪنم! پدرم هم...." نفسش را پرصدا بیرون میدهد" ... بابا معمولا توے این شرایط جاے دلدارے اول میگن چرا حواست نبوده...چرا دویدے...چے شد! چرا نشد!....و پشت هم سوال و سوال.... مابقے هم ڪہ مهمون بودن!
ساق دست یلدارا چنگ میزنم و میگویم: ڪمڪم ڪن!و سعے میڪنم بشینم. یلدا دستش راپشت ڪتفم میگذارد تا بلند شوم.ساراهم پشتم بالشت میگذارد. سهیل جلو مے آید و میگوید: خیلے ناراحت شدم...شرمنده ڪہ ما...
حرفش رابا نگاه جدے یحیے قورت میدهد! جواب میدهم: نہ!این چہ حرفیہ...شماڪہ نمیدونستید قراره اتفاقے بیفتہ...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_چهارم #بخش_چهارم ❀✿ لبخند دندون نمایے میزنم و جوابے نمیدهم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
#بخش_اول
❀✿
یحیـے انگشت سبابھ اش را دریقھ اش فرو میبرد و باڪمڪ شصتش دڪمھ ی اول پیرهنش راباز میڪند.با ڪت و شلوار ابے ڪاربنے و پیرهن سفید رنگ ڪناریلدا ایستاده. هرڪس نداندگمان میڪند ڪھ داماد خوداوست. موهایش را ڪمے ڪوتاه ڪرده و مرتب عقب داده. مثل همیشھ یڪ دستھ روی پیشانے و ابروی راستش رها شده.تھ ریش کوتاه و مرتبش چهره اش را جوان تر ڪرده. دوربین را بالا مے اورم و میگویم: لبخند بزنید.
هردو لبخند میزنند.یلدا باتمام وجود ولے یحیے.... آذر به اتاق عقد مے اید و میگوید: دخترشما برو بشین زحمت نڪش . یڪے دیگھ میگم بیاد عڪس بگیره. میدانستم میخواهد ڪمتر مقابل چشمهای خیره جولان دهم. باخونسردی جواب میدهم: یھ شبھ ، ازدستش نمیدم.
یحیے یڪ دستش را درجیبش فرو مے برد و بادست دیگر یقھ ی کتش را میگیرد و اینبار پشت سریلدا مے ایستد. یلدا هم دست به ڪمر میزند و سرش را ڪج میڪند. دامن پف دار و دست ڪش های سفیدش مرایاد سیندرلا میندازد.لبخنددندان نما ڪھ میزند،دل برایش قنج میرود.موهایش را بالای سرش جمع و تاج بزرگ و زیبایے هم جلویش گذاشتھ اند.عمو حسابـے به خرج افتاده. یک تالار بزرگ و مجلل برای اثبات علاقھ بھ دخترش گرفته. یڪ ربع میگذرد ڪھ اذر دوباره سرو ڪلھ اش پیدا مے شود و میگوید: عاقد داره میاد.... بیاید بیرون...قبلش اقاسهیل میخواد با یلدا تنها باشه. ریز میخندم: چقدرم طفلڪ هولھ .یحیے شنل را روی سر یلدا میندازد و بھ چشمهایش خیره میشود.
_ چقدر ناز شدی ڪوچولو!...
دلم میلرزد!...اولین باراست ڪھ صدای خشڪ و جدی اش رنگ ملایمت گرفتھ. یلدا خجالت زده تشڪر میڪند و سرش را پایین میندازد. یحیے چانھ اش را میگیرد و سرش را بالا میاورد.خم میشود و لبش راروی پیشانے اش میکذارد.همان لحظه یڪ عڪس میندازم. مڪث طولانے هنگام بوسیدنش، اشڪ یلدا را در مے اورد. بعداز ده ثانیھ یا بیشتر لبش رابرمیدارد و میگوید: یادت باشه قبل اینڪھ زن کسے باشے..ابجے خودمے.
لبخند میزند و بھ طرف در اتاق میرود.
یلدا بغضش را قورت میدهد. بھ سمتش میروم
_ دیوونھ اینا. خوبھ عقدتھ نھ عروسے!
یلدا باچشمان اشڪ الود میخندد و میگوید: اخه یلحظھ دلم براش تنگ شد. تاحالا اینقدر عمیق بوسم نڪرده بود.
_ خب حالا! گریه نڪنے ارایشت بریزه!....بزار اقاسهیل گول بخوره راضے شھ بلھ رو بگھ!
بامشت بھ شانھ ام میزند: مسخره. اذیت نڪن بچھ سرتق!
جوابے نمیدهم و باخنده به طرف در میروم ڪھ میگوید: امیدوارم تورو جای عروس نگیرن!
_ دیوونه!
اراتاق بیرون مے روم و ڪناری می ایستم.دنبالھ ی دامن بلند و ڪلوشم روی زمین مے ڪشد. استین های حریرم تادوسانت پایین مچ دستم مے اید.پایین دامن و بالاتنھ ام دانتل و حریر ڪار شده. یقھ ی لباسم بحالت ایستاده گردنم را میپوشاند. یڪ گردنبند ڪھ جای زنجیر ساتن صورتے دارد ، انداخته ام. سنگ سفیدبارگھ های سرخش چشم را خیره نگھ میدارد. موهایم فر درشت و باز اطرافم رهاشده. یڪ حلقھ ی گل بھ رنگهای سفید و صورتے هم روی سرم گذاشتند. پشت میز میشنم و یڪ شیرینے داخل پیش دستی ام میگذارم. دختربچھ ای بانمڪ باموهای لخت و مشڪے اش مقابلم مے شیند و زیرچشمے نگاهم میڪند.لیخند میزنم و میپرسم: شیرینے میخوری خالھ؟!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_پنجم #بخش_چهارم ❀✿ پوزخند میزند: اینو میخواستم دوهفتھ پیش
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_شش
#بخش_اول
❀✿
قدمهایم راتندمیڪنم ڪہ یڪ دفعہ بہ ڪسے میخورم و نفسم را درسینة حبس میڪنم!...
بطرے آب را دردستم فشار میدهم. یحیے برمیگردد و بادیدنم مات میماند. چهره اش در تاریڪ روشن راهرو دیدنے است! چشمهای گرد و دهان نیمہ بازش... لبم را مے گزم و داخل اتاقم مے دوم..
❀✿
دستہ ے ڪولہ پشتے ام را روے شانہ محڪم میگیرم و میگویم: پس ڪے میرسیم!؟...
یحیے زیرلب الله اڪبرے میگوید و بہ راهش ادامه میدهد.مسیر سختے را انتخاب ڪرده.ازبس ڪودن است! قراراست یلدا را پاگشا ڪنند، آن هم در کوه!...غر میزنم: خستہ شدما!..مے ایستد و دودستش رابالا مے آورد: اے واے ! میشه دودقیقہ ساڪت شید؟!
احتمالا همہ درحال نوشیدن یڪ لیوان لیموناد خنڪ هستند ولے ما...
گرچہ مقصر ڪلاس من بود ڪہ یحیے بہ پیروے از حرف عمو بہ دنبالم آمد. آهستہ قدمے دیگربرمیدارم، سنگ زیر پایم سرمیخورد و نفسم بند مے آید.سرجایم خشڪ میشوم و بلند میگویم: روانے! میفتم میمیرم!
سرش را تڪان میدهد: مگہ دنیا ازین شانسا داره؟!
جامیخورم!...بچہ پررو!.. دندان قروچہ اے میڪنم و باحرص میگویم: خیلے رودارے!
بہ فاصلہ ے یڪ قدم ازمن بااحتیاط جلو میرود.دوست دارم از دره پرتش ڪنم تا اثرے از روے مبارڪش باقے نماند. ڪلاه آفتابے اش را برمیدارد و درمشت مچالہ اش میڪند. افتاب چشم راڪور میڪند! رفتارش واقعا عجیب است...چطور میتواند دربرابر من اینقدر مقاوم باشد؟! چہ چیزے بة او قدرت میدهد تا نگاهم نڪند... نسبت بہ من بے تفاوت باشد! گیج بہ پس گردنش خیره میشوم.
افتاب سوختہ شده.همان لحظہ زیر پایم خالی میشود و سرمیخورم. باترس دست میندازم و مچ دستش را محڪم میگیرم...صداے جیغم در فضا پخش میشود...شوڪہ برمیگردد و بہ چشمانم خیره میشود.آب دهانم را قورت میدهم و لبخند دندان نمایے میزنم. گره ابروهایش باز مے شود و میگوید: الحمداللہ...نیفتادین!...و بعد چشمانش را میبندد: میشہ حالا دستمو ول ڪنید!..
دستش را رها میڪنم و دوباره لبخند میزنم... ڪلاهش را به طرفم میگیرد و میگوید: لبہ ے اینو محڪم بگیرید...منم یطرف دیگشو میگیرم...
باتعجب نگاهش میڪنم. این بشر دیوانہ است!
❀✿
بہ نرمے و بایڪ خیز روے زمین میشینم و بہ مقابل خیره میشوم. دره اے وسیع و رنگارنگ...عجیب است پاییز!...زانوهایم رادرشڪم جمع میڪنم و دستانم را دورش حلقہ میڪنم. تاڪجا باید پیش بروم... خودم را ڪوچڪ ڪنم!... مقابلش ظاهرشوم...و طورے رفتار ڪنم ڪہ گویے فقیر نگاهش هستم! درڪے ندارم...مگر او مرد نیست!...نیازنمیفهمد؟! بہ جنس مخالفش گرایش ندارد؟! نڪند دختراست!...میخندم..ڪوتاه و تلخ!... چرا عمق نگاهش با محمدمهدے فرق دارد....چہ چیزے پایبند نگهش میدارد...پایبند بہ عقاید احمقانہ اش!....احمقانہ!... واقعا احمق است یا... هوفی میڪنم و چشمانم را میبندم... یعنے ڪارهایش تظاهر نیست؟!..تابہ حال دل بہ ڪسے نباختة....مگر میشود بااین ظاهر و موقعیت باڪسے نپریده باشد! تلفن همراهم زنگ میخورد.بابےحوصلگے بہ صفحہ اش خیره میشوم..." Arad"...بی اختیار ایشے میگویم و تماس را رد میڪنم. نمیتوانم تعریفے از جایگاهش داشتہ باشم...برادر..دوست پسر....دوست..نمیدانم!.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_شش #بخش_پنجم ❀✿ اشڪ چشمم رامیسوزاند.نمیدانم چرا گریھ میڪنم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_اول
❀✿
ملافہ را روے سرم میڪشم و ازپنجره بہ درختان سبز و قدڪشیده چشم میدوزم. پلڪهایم سنگینے میڪنند ولے خواب مثل جن چشموشے است ڪہ خیالاتم برایش حڪم بسم اللہ دارد. افتاب خودش را تادرون اتاق ڪشیده و رنگ فندقے پارڪت را جلا مے بخشد. پنجره را باز و یڪ دم عمیق مهمان ریہ هایم میڪنم. برس را برمیدارم و باملایمت موهایم را شانہ میزنم. چشمانم را میبندم.... صداے ان مرد درگوشم میپیچد : اهاي شما ڪہ تڪ بہ تڪ...رفتید و ڪیمیا شدید.... ملافہ را از روے سرم برمیدارم و بہ برس درون دستم خیره میشوم. یادم نمے اید چرا دیوانہ وار دویدم!؟...ساعاتے پیش بود یا...سالهاقبل؟!... بہ راست نگاهے گذرا میندازم. یلدا بادهانے نیمہ باز دمر روے تخت افتاده. موهای یڪ دست و پرپشتش روے صورتش ریختہ...از روے تخت پایین مے ایم و دوباره مشغول شانہ زدن مے شوم. حال عجیبے دارم...شاید از خستگے است!... ازداخل ساڪ ڪوچڪم تل پهن و گلبهے ام را بیرون مے اورم و روے موهایم میگذارم. لباس خوابم را درمے اورم و روی تخت میندازم. یڪ شونیز و شلوار گپ مشڪے میپوشم و ازاتاق بیرون میروم. بین راه یاد روسرے ام میفتم. برمیگردم و روسرے بلند و طوسے ام را برمیدارم و ازاد روے سرم میندازم. راهروے نسبتا طولانے را پشت سرمیگذارم و بہ اسپزخانہ سرڪ میڪشم. اذر پشت گازایستاده و بہ ماهیتابہ مقابلش زل زده. لبخند میزنم و میگویم: سلام اذرجون!صب بخیر!
بدون انڪہ نگاهم ڪند جواب میدهد: بیدار شدے! صبح توام بخیر...
باقدمهاے بلند طرفش میروم و میپرسم: چے درست میڪنے؟!
_ پنڪیڪ!...دوس دارے؟
_ اومم خیلے!... با شڪلات صبحانہ!
سرتڪان میدهد و پنڪیڪ متوسط را برمیگرداند تا سمت دیگرش طلایے شود.
_ سلام!
برمیگردم و بادیدن چهره ے خواب الود یحیے دوباره همان حال عجیب زیرپوستم میدود..
اذر_ سلام مادر... چقد چشمات پف ڪرده! خوب خوابیدی؟
یحیے_ شکر!
زیرلب سلام میڪنم و بہ پاهایم خیره میشوم... " مدافعان حرم....دختر مرتضے شدید.."
یحیے_ میشه من زودتراز بقیہ صبحانہ بخورم؟!
اذر_ اره!...خواهرت ڪہ تاظهرمیخوابہ! باباتم رفتہورزش... تو و محیا بخورید...
داخل دو پیش دستے شش پنڪیڪ میگذارد و رویش سس شڪلات میریزد و روے میز چهارنفره میگذارد.
_ بیاید...منم صبرمیڪنم تااقاجواد بیاد..
هردو میشینیم بدون هیچ حرفے.اذر زیرچشمے نگاهم میڪند.نگاه نگرانش خنده داراست....هنوز میترسد شازده اش را یڪ دفعه قورت دهم! دستش را میشورد و درحالیڪہ بادامن خشڪش میڪند میگوید: من میرم ژاڪت بپوشم... یهو سردم شد!
و پیش از خارج شدن ازاشپزخانہ یڪبار دیگر زیر چشمے نگاهم میڪند. یحیے تندتند پنڪیڪش را دردهانش میچپاند و بااسترس میجود.. واقعا بہ خودش شڪ دارد؟! بہ صورتش خیره میشوم... رگہ هاے سرخ و صورتے در سفیدے چشمانش حالم را منقلب میڪند... نمیدانم چہ برسرم امده... باریڪہ ے طلایے موهایم را پشت گوشم میدهم و میپرسم: خوبے؟!
از جویدن دست میڪشد و سڪوت تنها جواب روشنم میشود. دوست دارم بدانم چرا دیشب بہ ان گودال رفتہ... چرا انطور زجہ میزد!؟... منظور ان صوت و ڪلمات چیست!؟... پیش دستے ام را به سمت مرڪز میز هل میدهم و میگویم: فڪر ڪنم بد خواب شدید!...
چنگالش را ڪنار میگذارد و میگوید: نہ خوبم!...چیزے نیست!
ازجا بلند مے شود و ازاشپزخانه بیرون مے رود. سرم رابین دوددستم میگیرم و چشمانم را میبندم..." التماس دعا...نگاهے هم بہ ماڪنید!.." تہ دلم میلرزد...چقدر بدعنق است! چندلحظہ صبرنڪرد تا سوالم را بپرسم...
یلدا عینڪ افتابے اش را روے موهایش بالا میدهد و بہ گنجشڪ ڪوچڪے ڪہ روے شاخہ ے درخت نشسته نگاه میڪند. میگوید: ساڪت شدے محیا!
_ من؟!...نہ!...
لبخند میزند: من تورو میشناسم...
بے هوا میپرسم: داداشت چشہ!؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_هشتم ❀✿ حقیر داراے فوق لیسانس معمارے از دانشڪدهے هنرهاے زی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_نهم
#بخش_اول
❀✿
امام ایستاد و خطبہ اے ڪربلایے خواند: »اما بعد... مے بینید ڪہ ڪار دنیا بہ ڪجا ڪشیده است ! جهان تغییر یافتہ، منڪر روے ڪرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز تہ مانده ظرفے، خرده نانے و یا چراگاهے ڪم مایہ باقے نمانده است.«
»زنهار ! آیا نمے بینید حق را ڪہ بدان عمل نمے شود و باطل را ڪہ ازآن نهے نمے گردد تا مؤمن بہ لقاے خدا مشتاق شود؟ پس اگر اینچنین است، من درمرگ جز سعادت نمے بینم و در زندگے با ظالمان جز ملالت . مردم بندگان حلقہ بہ گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس مے دارند ڪہ معایش ایشان از قِبَل آن مے رسد ، اگر نہ ، چون بہ بلا امتحان شوند ، چہ ڪم هستند دینداران .«
انگشت سبابہ ام را نرم روے جملہ ے اخر میڪشم... چہ ڪم هستند دینداران!... نگاهم چندڪلمه دیگر را چنگ میزند. حقیقت محض است! تازمانے ڪہ دنیا بہ ڪام است.. خداهم خوب است...ڪافیست زندگے ڪمے ڪج تاڪند، آنوقت خدا رفیق بدمیشود!... خودمن هم همینطورم... پنج فصل از ڪتاب را خواندم. ڪتابے ڪہ جملہ بہ جملہ حقیقت بود! گویے براے من نوشتہ شده !! سپاه مقابل جگرگوشہ زهرا س گمان میڪردند ڪہ سوار برمرڪب حق میتازند! و براے دست یافتن بہ بهشت و طوبے شمشیر رااز رو بستند! ... احساس خلا میڪنم...یڪے باید باشد تا بااو حرف بزنم!... یڪے ڪہ آرامم ڪند... بہ من اطمینان دهد ڪہ تو #عمرسعد نیستے!!... شمشیر روے امام نبستے!...جوانے ڪردے... یڪے پیدا شود ڪہ مرا از توهمات و ابرهاے سیاه نجات دهد!!
ڪتاب را روے پایم میگذارم و ڪولہ ام راروے دوشم میندازم. بہ اطراف نگاهے گذرا میندازم؛ همہ رفته اند جز آراد!
بہ صندلے اش تڪیه داده و با خشم نگاهم میڪند. بااڪراه بہ نگاهش لبخند میزنم و ازجا بلند مے شوم. راستے استادڪجاے ڪتاب را درس داد!!؟ بہ تختہ وایت برد خیره میشوم. چقدرهم نوشتہ!...اوجزوه نوشتہ و من منزل بہ منزل با قافلہ حرڪت ڪردم و بہ نینوا رسیدم!
حالا میترسم ادامہ اش را بخوانم.... نمیدانم قراراست درڪدام سپاه باشم!... سپاه حسین یا گرگ صفتان! چندقدم جلو مے روم و اوهم تقریبا با چندقدم بلند بہ سمتم مے دود! فڪش منقبض شده و ابروهاے پهن و یڪ دستش درهم گره خورده! بہ سرتاپایم نگاه میڪند و باپوزخند مے پرسد: چتہ؟! عابد شدے!! مدام سرت تو ڪتابہ...یاهمش توے سایتاے مذهبے ولے!
حوصلہ اش را ندارم. ڪنایه اش را با مهربانے جواب میدهم: چیزے نیست... دارم دنبال یچیزے میگردم!
_ چے؟! بگو منم ڪمڪت ڪنم!
_ نة... خودم باید بهش برسم...
و سرم راپایین میندازم و به ڪتونے آل استارم زل میزنم.
یڪ دفعہ دستش رادراز میڪند ، ڪتابم را از دستم میقاپد و بہ جلدش نگاه میڪند. تمسخر بر لبهایش نقش میبندد...
_ #فتح_خون .... ڪلا زدے توخط سیرو سلوڪ!.. شهید مرتضے اوینے... خیلے بہ این بابا گیر دادے...نڪنہ خواستگارتہ!؟
بے اراده عصبے مے شوم و ڪتاب را از دستش میڪشم.
_ آراد بفهم دارے چے میگے! اگر حوصلہ ے تو و زنگ زدناتو ندارم دلیل نمیشہ بہ یڪے ڪہ بہ گردنت حق داره توهین ڪنے!
_ اوهو! ببخشید اونوخ چہ حقے!؟
_ همینڪہ اینجا وایسادے دارے بلبل زبونے میڪنے ازصدقہ سرے همین شهیداست!
_ نہ بابا مث اینڪ تو ڪلا سیمات اتصالے ڪرده! فڪر میڪردم فقط ظاهرت رو ڪوبیدن! نگو از تو داغون ترے!
_ بہ تو هیچ ربطے نداره!
از ڪنارش رد مے شوم و بہ سمت درڪلاس مے روم ڪہ میگوید: فڪر نمیڪردم اینقد بے معرفت باشے! دیگہ اسمتو نمیارم!
زیرلب میگویم بہ جهنم و درراهروے دانشگاه شروع میڪنم بہ دویدن.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_نهم #بخش_چهارم ❀✿ به تلخے لبخند مے زند: هیچے فڪر نڪنم دیگھ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_ام
#بخش_اول
❀✿
حرفهایش تسلے عجیبےبرای دلم است.گرم و ارام نگاهش میکنم. اشتباه میڪردم.او عقب مانده نیست... من بودم!!
دستے بھ گره ی روسری ام میڪشم و با لبخند میگویم: مرسے ڪھ فڪر بدی نڪردی!
بھ لپ تاپش اشاره و حرف راعوض میڪند: حتما بخونیدشون!.فتح خون تموم شد؟!
ڪتاب فتح خون را ڪنار لپ تاپ میگذارم و جواب میدهم: نھ . پنج فصلش رو خوندم فقط.
_ ڪند پیش نرید.البتھ...شاید دلیلے داشتھ .
_ اره!... راستش ڪارم همین بود...
بھ پشتے مبل تڪیھ میدهد، دست بھ سینھ صاف میشیند و میگوید: خب درخدمتم.
_ چطوری بگم؟... حس عجیبـے بھ نویسنده اش پیدا ڪردم... بیشتراز یڪ مقدار بهش گرایش دارم!...من...
_ بگید راحت باشید!...تااینجاش ڪھ خیلے خوب بوده .
بدون مقدمھ میپرانم: یحیے . من نمیخوام عمر سعد باشم!..
رنگ چهره اش یڪدفعھ بھ سفیدی میشیند. بااسترس میپرسم: چے شد!؟
به جلو خم میشود، دوارنجش را روی زانو هایش میگذارد و باصدایـے ارام میپرسد: چے شد ڪھ حس ڪردید ممڪنھ عمر باشید!؟...
_ فقط عمر نھ! سپاهے ڪھ جلوی پسرفاطمه س ایستادن!..میترسم فصل بعد رو بخونم.نمیدونم من ڪدوم شخصیت این ڪتابم. گیج شدم.میترسم..
بغض میڪنم و ادامھ میدهم:نڪنھ جز ڪسایـے باشم ڪھ باهزار توجیھ و بهانھ امر عقل و امیرالمومنین ذهنیشون، سر امام رو ازقفا....
سرش را بالا میگیرد و یڪ لحظھ بھ چشمانم نگاه میڪند.سریع ازجا بلند میشود و میگوید: یھ لیوان اب بخورید.... بعد حرف میزنیم... دارید...گر..یھ میڪنید...
ڪلافھ سرش راتڪان میدهد و بھ طرف دستشویے میرود.ازجا بلند میشوم و بھ اشپزخانھ مے روم. بے حوصله یڪ لیوان بلور برمیدارم و ازشیر لب بھ لب ابش میڪنم. آذر لبخند دندان نمایـے میزند و درحالیڪھ بستھ ی مرغ را دردستش فشار میدهد ، میپرسد: یحیـے چے میگفت؟!
_ هیچے . راجب یھ ڪتاب حرف میزد... میگفت خوبھ بخونمش!
_ واقعا!؟ همین؟
_ بلھ مگھ حرف دیگھ ای هم باید زده شھ؟!!
اخم ظریفے میان ابروهای نازڪ و مدادڪشیده اش میدود
_ نھ ! فقط پرسیدم...
پشتش را میڪند و دوباره مشغول ڪارش میشود. ڪمے ازاب راسرمیڪشم و لیوان رادر ظرف شویـے میگذارم. بھ پذیرایے برمیگردم و روی مبل میشینم. یحیـے ازدستشویی بیرون مے اید و درحالے ڪھ استین هایش را پایین میدهد،زیر لب ذڪر میگوید! حتم دارم وضو گرفتھ... بے اختیار لبخند مے زنم و منتظر میمانم. جلو مے اید و سرجای قبلے اش مے شیند.
_ خب!... داشتید میگفتید!..
_ همین... ڪلا میخوام ڪمڪم ڪنے... نمیدونم چم شده!.. توی یھ چاه افتادم و سردرگمم . اصن نمیدونم ڪے هستم!...
_ دوست دارید جز ڪدوم گروه باشید؟!
_ معلومھ !
_ میخوام بھ زبون بیارید.
_ دوست دارم جز گروهے باشم ڪھ منزل به منزل توی ذهنم باهاش حرڪت ڪردم و بھ ڪربلا رسیدم!!
_ چرا؟
_ چون....چون خوبن.
_ ازڪجا اینو میفهمید؟!
_ چون پاڪن... چون اهل بیت رسول خدا ص هستن! چون صادق ان و...
جملھ ام را ڪامل میڪند:و چون برای رضای خدا قدم برمیدارن! حتے سفر اخر و فتح خونیشون بخاطر رضایت خدا بوده!... چون بھ اطاعت از امر و چیزی ڪھ بالاسری براشون مقدر ڪرده پیش رفتن و از تمام هستیشون گذشتن!بھ عبارت امروزی، قهرمانن. اسطوره های تکرار نشدنے!...درستھ ؟!
سرم را تڪان میدهم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_ام #بخش_سوم ❀✿ پدرم همراه عمو بھ محل ڪارش رفتھ تا ڪمے سرڪ بڪشد
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_یکم
#بخش_اول
❀✿
روے چمدانش میشینم ،چشم راستم را مے بندم و از شڪاف باریڪ در بیرون رانگاه میڪنم... خدا ڪند سراغ ڪمدش نیاید...سعی میڪنم ارام تر نفس بڪشم. دستم راروے سینہ ام میگذارم و اب دهانم رابہ سختے فرومیبرم. بااسترس یڪبار دیگر بیرون را نگاه میڪنم. صداے جیر باز شدن در اتاقش دلم را خالے میڪند! از شڪاف در دست و پشت سرش را میبینم ڪہ بہ سمت تختش میرود ، ساعتش را از مچ دستش باز میڪند و روے بالشتش میندازد. دڪمہ ے اول ودوم پیرهنش راباز میڪند...سرم راعقب میاورم و چشمانم را مے بندم!!... میخواهد لباسش را عوض ڪند... پلڪ هایم راروے هم محڪم فشار میدهم.... اگر لباسش درڪمد باشد.... نورے ڪہ ازشڪاف در داخل میدود بہ تاریڪے مے شیند. حضورش راپشت در احساس میڪنم. عرق روے پیشانیث ام مے نشیند...درڪشیده و بہ اندازہ ے چندبند انگشت باز میشود...دستم راروے دهانم میگذارم و بغضم راقورت میدهم...همان لحظہ نواے دلنشینے درفضا پخش میشود
_ میاد خاطراتم جلوے چشام
من اون خستگے تو راهو میخوام
...
تلفن همراهش است!در را مے بندد و چند لحظہ بعد صداے بم و گرفتہ اش را میث شنوم
_ جانم رسول؟
...
هوفے میڪنم و لبم را بہ دندان می گیرم.
اخرچہ؟! میخواهد مرا ببیند... چہ چیزے باید بگویم... چہ عڪس العملے نشان میدهد؟ دست میندازم ،ڪت سفیدش را اهستہ از روے اویز برمیدارم و تنم میڪنم. پیراهنش راهم روے سرم جاے روسرے میندازم و منتظر میمانم... شمارش معڪوس.. یڪ .. دو... سہ... باز ڪن درو... چهار...پنج...الان...شیش...هفت ...هشت... با.. درباز مے شودو قلبم از شدت هیجان و استرس میترڪد!
چشمهاے تیلہ اے یحیے بہ بزرگے دوفنجان میشود و روے چشمانم خشڪ مے شود. لبم راانقد محڪم با دندان فشار میدهم ڪہ زخم مے شود و دهانم طعم خون میگیرد.دستش را بہ سرعت روے دودڪمہ ے بازش میگذارد و درحالیڪہ ازشدت تعجب پلڪ هم نمیزند ، قدمے بہ عقب برمیدارد و بہ سرتا پایم دقیق نگاه میڪند.باخجالت سرم را پایین میندازم و پیراهنش راروے سرم جلو میڪشم تا خوب موهایم را بپوشانم.چانہ ام میلرزد و نوڪ بینے ام میخارد.
منتظر یڪ تنش هستم تا پقے زیر گریہ بزنم!! سڪوتش ڪلافہ ام میڪند...ڪوتاه بہ چهره ے مبهوتش نگاه و بغضم را رها میڪنم. بلند بلند و یڪ ریز اشڪ مے ریزم و پشت هم عذرخواهے میڪنم. او همچنان خیره مانده!!...باپشت دست اشڪم راپاڪ میڪنم و میگویم: بخدا..بخدا اصن... اصن توضیح میدم... بہ حرفم گوش ڪن... من... یحیے بخدا...هیچے ندیدم...من... اصن ...ینے...
بایڪ دست پیرهن رازیر گلویم چنگ میزنم تا یقہ ام را بپوشانم و بادست دیگر پلڪم راپاڪ میڪنم. قدمے جلو مے اید و دڪمہ اش را مے بندد..بغضم راقورت میدهم و بہ زمین زل مے زنم. ڪمے جلو تر مے اید..
_ هیچے نگید!..باشہ؟!
شوڪہ از لحن ارامش دوباره بہ گریہ مے افتم
_ من...اصلا نیومدم تا... فقط...اگر گوش ڪمے...
یڪ دفعہ داد میزند:محیا!
و بہ چشمانم خیره میشود.از برق نگاهش تا عمق قلبم تیر میڪشد... عصبانے است..سعے میڪند ڪنترلش ڪند!...لبهایم بے اراده بہ هم دوختہ میشود...دست دراز میڪند و دررا نگہ میدارد
_ بیاید بیرون!
مطیع و حرف شنو از ڪمد بیرون مے ایم و گوشہ ےاتاق مے ایستم. بہ موهایش چنگ میزند و لبش را میگزد.فڪش منقبض شده و تندنفس میڪشد...
_ حالا بگید توڪمد من چیڪار میڪردید...
_ من..
دست راستش را بالا مے اورد و بین حرفم میپرد
_ فقط راستشو بگید...النجاه فے الصدق...
سرم راتڪان میدهم و درحالیڪہ اشڪ ارام از گوشہ چشمم روے گونہ هایم مے غلتد، باصدایے خفہ میگویم: من... راستش...یبار...چندماه پیش...اومدم تو اتاقت... برا..برااینڪہ ببینم چجوریه..ببخشید...من اینجا یچیزے دیدم ڪہ موفق نشدم ڪامل بخونمش...
_ چے؟!
_ اونموقع نفهمیدم...یلدا اومد خونہ و نشد بخونمش...امروز...فتح خون تموم شد...ڪلے گریہ ڪردم...ڪلے سوال...ڪلے درد تو سینم اومد... ازاتاقم اومدم بیرون تا برم و صورتمو بشورم...دیدم دراتاقت بازه...یاداون برگہ افتادم..اومدم....ببخشید...ببخشید...
گریہ ام شدت میگیرد...
_ خوندمش...تانصفہ...فهمیدم وصیت نامہ است...یہ حالے شدم... قصدبدے نداشتم.... پسرعمو بخدا برام جاے سوال داشت...اون ڪتاب...وصیت نامہ ے تو... حس بدے دارم چون اجازه نگرفتم....اما دلم ارومہ... یہ چیز توے وجودم متولد شده...نمیدونم چیہ.... شاید توے اتاقت دنبال جواب میگشتم....بخدا... وقتے اومدی...هول شدم...رفتم توڪمد...
چشمهایش را مے بندد و انگشت اشاره اش راروےبینے اش میگذارد..
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_یکم #بخش_سوم ❀✿ _ اولین قدم برای اسطوره شدن... همینھ! دخترعم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_دوم
#بخش_اول
❀✿
لبم را بھ دندان میگیرم و نفسم را درسینھ حبس میڪنم. بھ تصویر چشمانم دراینھ خیره میشوم و روسری ام را درست مانند گذشتھ ی نھ چندان دلچسبم لبنانے مے بندم. دستهایم بھ وضوح میلرزد و عرق روی پیشانےام نشستھ .خم میشوم و ازداخل پاڪت ڪرم رنگ چادری ڪھ خریدم را بیرون مے اورم و مقابلم میگیرم.گویـے اولین باراست این پارچھ ی مشڪے را دربرابر چشمانم میگیرم، حالے عجیب دارم. چیزی شبیھ بھ دلشوره. باز مثل زنان ویارڪرده حالت تهوع گرفتم.چادر را روی سرم میندازم و نفسم را بیرون میدهم. دستم را بھ دیوارمیگیرم و سرگیجھ ام راڪنترل میڪنم. دراتاق را قفل ڪرده ام ڪھ یڪ وقت یلدا بے هوا دراتاق نپرد.دوست ندارم ڪسے مرا ببیند.حداقل فعلا.نمیدانم چرا! ازچھ چیز خجالت میڪشم ازحال الانم یا...چندماه پیشم؟!باورش سخت است زمانے چادری بودم.خاطراتم راهرقدر در مموری ذهنم ورق میزنم.بھ هیچ علاقھ ای نمیرسم.هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب پدرم بود.اینبار...همه چیز فرق ڪرده...
خودم با شوق و ڪمے اضطراب خریدمش. میخواهم تڪلیفم را باخودم روشن ڪنم. یحیے چھ میگفت؟حرفهایش دلم را قرص میڪند ؛ بھ تصمیم جدیدم. ڪاش ڪسے را داشتم تا از او میخواستم برایم از خدا ڪمڪ بخواهد.شرم دارم دستم را بلند و دعا ڪنم!.. اگر خدا روی نازنینش راازمن بگیرد چھ؟...ڪاش اوینے رفیق من میشد ، انوقت از او میخواستم دعاڪند ؛ بھ خداهم نزدیڪ تراست. شاید بھ حرف عزیزی مثل او گوش ڪند.روح ڪلافھ ام بھ دنبال یڪ تثبیت است.یڪ قدم محڪم ، یڪ جواب ڪھ مانند دوندگان دو #ماراتن بھ سمتش پرواز میڪند. پیشانے ام راروی اینھ میگذارم و چشمانم را میبندم. دستم راروی پارچھ ی لختے ڪھ روی سرم افتاده میکشم.
حس #ازادی قلبم رابھ چنگ میڪشد. نفسے عمیق مهمان جانم میڪنم. دیگر از تو دل نمیڪنم...
دستم را باری دیگر روی چادرم میڪشم ، لبخند مے زنم و زیر لب میگویم: #قهرمان_من
❀✿
سھ هفتھ ای مے شد ڪھ چادر مے پوشیدم ، البتھ پنهانی.خنده ام میگرفت ؛ زمانے برای زدن یڪ لایھ بیشتر از ماتیڪم از نگاه پدرم فرار میڪردم . الان هم...!!!
چادر را در ڪوله ام میگذاشتم و جلوی در سرم میکردم. ازنگاه های عجیب و غریب یحیـے سردر نمے اوردم ، اهمیتـے نمیدادم. صحبتهایمان تھ ڪشیده بود. سوالے نداشتم گویے
مثل ڪودڪان نوپا به دنبال محڪم ڪردن جای پایم بودم. دیگر دنبال جواب نمیگشتم.جواب من با رنگ مشڪے اش روحم رااشباع ڪرده بود. بعداز یڪ سال نماز خواندن را هم شروع ڪردم.انقدر سخت و جان فرسا بود ڪھ بعداز اولین نماز، ساعتها خوابیدم. درنماز شرم داشتم ڪھ قنوت بگیرم و چیزی طلب ڪنم. خجالت زده هربار بعداز نماز سجده میڪردم و بخدا بازبان ساده میگفتم: امیدوارم منو ببخشے...
ڪتاب #زندگی_زیباست راهم خواندم.ڪتابے ڪھ حیات اوینے را روایت میڪرد. آراد دورادور طعنھ هایش را نثارم میڪرد ؛ توجهے نمیکردم.نباید دیگر بلرزم.من سپاهم راانتخاب ڪرده بودم. چندباری هم تهدیدم ڪرده بود ، میگفت حال تو و اون جوجھ مذهبـے رو میگیرم.میڪشمتون!شاید دوستم داشتھ...اما مگریڪ عاشق میتواند معشوقھ اش را بھ مرگ تهدید ڪند؟!
❀✿
پاورچین پاورچین از پلھ ها پایین مے روم و لبم را مے گزم.بھ پشت سر نگاه ڪوتاهے میڪنم ،چادرم رااز ڪولھ ام بیرون مے اورم و روی سرم میندازم . اهستھ در ساختمان را باز میڪنم ڪھ بادیدن لبخند بزرگ یحیـے سریع دررا مےبندم. صدای خنده ی زیبا و ڪوتاهش درگوشم مے پیچد.
اولین باراست ڪھ صدای خنده اش را مے شنوم.نوسان غریبے در دلم بھ پا مے شود. ملایم بھ در میزند وبا صدایـے زیرو بم میگوید: دخترعمو! ڪارخوب رو ڪھ تو خفا نمیڪنن.
چاره ای نیست.دررا تانیمھ باز و سرم را برای دیدن دوبار لبخندش باز میڪنم. سرش را پایین انداختھ و زیرلب یڪ چیزهایـے میگوید.اب دهانم را قورت میدهم و دررا ڪامل باز میڪنم.
باسر دوانگشتش ریشش را میخاراند
_ برام خیلے عجیبھ از چے میترسید؟! تقریبا یڪ ماهھ.. دیگھ حرفے نمیزنید... یڪم نگران شدم ڪھ....نڪنھ.. اون رشتھ محبتـے ڪھ از اهل بیت و حقیقت بھ دلتون بستھ شده بود، خدایـے نڪرده شل شده باشه..حلال ڪنیداز چهل دقیقھ پیش اینجا منتظر موندم تا بیایید و یھ سوال بپرسم...ڪھ جوابش رو دیدم!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_دوم #بخش_دوم ❀✿ لبھ ی روسری ام را صاف میڪنم و با من و من جوا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_سوم
#بخش_اول
❀✿
خودڪارم را بین دندانهایم میگیرم و دفتررا میبندم. دیگر ڪافیست... چقدردیرنوبت بہ تو مے شود!!... چند صفحہ ے اخرے ڪہ قلم زدم،مانند جویدن ادامس عسلے برایم لذت بخش بود!!.. وخیلے بیشتراز آن!! روے موڪتے ڪہ در ایوان خانہ ام پهن ڪرده ام دراز میڪشم و بہ اسمان خیره میشوم.
تڪہ ابرهاے دور ازهم افتاده.... حتم دارم خیلے حسرت میخورند!! فاصلہ زهرترین طعم دنیاست!چشمانم را میبندم و بغضم را فرو میبرم.. گیره سرم راباز و موهایم رااطرافم روے موڪت پخش میڪنم... اشڪے از چشمانم خداحافظے میڪند و روے گونہ ام میشیند... اوهمیشہ میگفت: موهات نقطہ ضعف منہ!!.. غلت میزنم و پاهایم رادرون شڪمم جمع میڪنم. این خانہ بدون تو عجیب سوت و ڪور است!!.. همانطور ڪہ بہ پهلو خوابیده ام،دفترم راباز میڪنم و بہ خطوط ڪج و ڪولہ زل میزنم... میخواهم جلو بروم... راستش دیگر تاب ندارم...بگذار از لحظاتے بگویم ڪہ تو بودے و.... بازهم تنها تو...ڪہ در وجودم ریشہ میدواندی!
❀✿
یڪ موزیڪ دیگر از فایل تلفن همراهم پاڪ میڪنم و لبم رامیگزم. امروز هم موفق شدم ! یلدا میگفت هرسہ روز یڪے را دور بریز و یڪ مداحے جایگزینش ڪن!...اوایل سخت بود! مگر میشد؟! گاه حس میڪردم با پاڪ شدنشان جان و خاطرم ازرده میشود! اما...بعداز دوماه دیگر طاقت فرسا نبود!.. درعوض مداحے هایے ڪہ یلدا برایم میفرستاد، هربار بیش از پیش درخونم میجوشیدند. پرشیا از پارڪینگ بیرون مے اید و راننده با لبخند برایمان بوق میزند. باذوق سوار میشویم. یحیے از ڪادر ڪوچڪ اینہ ے جلو بہ من و یلدا نگاه و حرڪت میڪند. قراراست بہ گلزار برویم.
اولین باراست ڪہ مے روم... هیجان دارم.پنجره راپایین میدهم و چشمهایم را میبندم.... حتم دارم جاے قشنگے است. یلدا طورے از انجا تعریف میڪرد ڪہ گویے بهشت است!
گوشہ اے مے ایستم و مات بہ تصویر سیاه و سفید بالاے ڪمد ڪوچڪ فلزے خیره میشوم. یڪ فانوس و چندشاخہ گل درون گلدان گلے در ڪمد گذاشتہ اند.یڪ پسر باریش ڪم پشت و نگاه براقش بہ صورتم لبخند میزند. دندانهاے مرتبش پیداست و یڪے از گونہ هایش چال افتاده. عجیب بہ دل مینشیند...چادرم را ڪہ بادڪنار زده روے ڪتفم میڪشم و چشمهایم را ریز میڪنم. ازدیدن چهره ے جوان و نوپایش سیر نمیشوم. یڪ قدم جلو مے روم و بہ اسمش ڪہ نستعلیق روے سنگ قبر حڪاڪے شده نگاه میڪنم. سربند سبزے را بہ پایہ هاے ڪمد گره زده اند. باد پارچہ ے لطیفش را موج میندازد.
خم میشوم و ڪنار قبر میشینم. #حسینے ...در شیشہ ے گلاب را باز میڪنم و روے اسمش میریزم.. یڪبار دیگر بہ قاب عڪسش نگاه میڪنم...ازتہ دل خندیده!..از اینڪہ رفتہ، خوشحال بوده ... یڪ جور خاصے میشوم. قلبم میلرزد. بغض راه گلویم را میبندد. صداے یحیے اشڪم را خشڪ میڪند. برمیگردم و با چشمهاے خیسش مواجہ میشوم. ڪنارم مے ایستد و بادست راست چشمانش را میپوشاند. شانہ هایش بہ وضوح میلرزد. یاد آن شب مے افتم. همین اشڪها بود. همین لرزش خفیف ڪہ مراشڪست! گذشتہ ام را... صداے خفہ اش گویے ڪہ از تہ چاه بیرون مے اید:
_ دارن بہ من میخندن... میگن دل خوش ڪردے بہ این دنیا...ڪجاے ڪارے! خیلے جدے گرفتے...
ڪمے تڪان مے خورم و چادرم را درمشت فشار میدهم.... جدے گرفته ایم؟! چہ چیزے را؟! گیج بہ یحیے نگاه میڪنم...میلرزد! ماننده گنجشڪے ڪہ سردش شده... یحیے هم سردش شده...از دنیا!
یلدا ازپشت دست روے شانہ ام میگذارد و اشاره میڪند تا برویم. میخواهد یحیے خلوت ڪند یا خودمان؟ نوڪ بینے اش سرخ شده... فین فین میڪند و سنگین نفس میڪشد. ازڪیفم یڪ دستمال بیرون مے اورم و بہ دستش مے دهم. تشڪر میڪند و میپرسد: چطوره؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_سوم #بخش_دوم ❀✿ _ چے؟ _ اینجا! _ نمیدونم.... و بہ قبرهایے ڪہ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_چهارم
#بخش_اول
❀✿
موهایم را به ارامے شانہ میزنم و دراینہ محو خاطراتے مے شوم ڪہ روے پرده ے چشمانم درحال اجرا است... آه حسرت از عمق دلم بلند مے شود... همان روزها بود ڪہ یحیے اعلام ڪرد ڪہ میخواهد برود.. ان روز چهره ے عموجواد و اذر دیدنے بود...و همینطور من ڪہ لقمہ ے شام دردهانم ماسید! همہ مات لبخند رضایتش بودیم.... همان دم بود ڪہ بہ احساس درونم ایمان اوردم! شڪم مبدل بہ یقین شد!!... او را دوست داشتم و دراین بحثے نبود!... موهایم را با یڪ تل عقب میدهم...موهایے بہ رنگ فندقے تیره... دیگر خبرے از ابشار طلایے نیست! خبرے از ربودن دلت نیست. اخر تویے نیستے ڪہ بخواهد دلت هم باشد...!! یادم مے اید یلدا ازسرمیز بلند شد و بہ اتاقش رفت و آذرهم دیگر لب بہ غذا نزد. چهارشنبه شب رسما مهمانے براے همه زهرشد... تواما چنان خبر اعزامت را دادے ڪہ گویے قراراست ڪت و شلوار دامادے تنت ڪنند!... من تنها بہ لبخندت خیره شدم... مات ... مثل یڪ عروسڪ چوبے دیگر حرڪت نڪردم.. نمیدانم ان لحظہ خودم راسرزنش ڪردم یانہ... ولے...دیگر مطمئن بودم ڪہ مهرت عجیب بہ جانم نشستہ!...توهمانے بودے ڪہ دستم راگرفتے و پروبالم دادے...همانے ڪہ علاقہ ام را بہ خوبے باور ڪرد و ناامیدے ام را شڪست!...
چطور مے شد تورادوست نداشت!!؟؟.... دستم رازیر چانہ میزنم و دراینہ دقیق میشوم... زیر چشمانم گود افتاده... هرروز برایم تمثیل یڪ سال است... اگر چنین باشد ...ازرفتن تو قرنهاست ڪہ میگذرد...
❀✿
بادستمال لبم راپاڪ و بہ چشمان یحیے زل میزنم.. امیددارم ڪہ شوخے اش گرفتہ یاحرفش بے مزه ترین جوڪ سال باشد. عموبہ طرفش خم مے شود و تشر میزند: اعزام شے؟! بااجازه ڪے؟!!...
سرش راپایین میندازد و لبش را بہ دندان میگیرد.اذر درحالیڪہ لبش از بغض میلرزد میگوید: یحیے مامان... چندباردیگہ میخواے مارو جون بہ لب ڪنے...عزیزم...قربون قدو بالات بشم... رفتے المان درستو تموم ڪردے ڪہ الان برے جنگ؟؟!
هوفے میڪند و با ملایمت جواب میدهد:مادرمن... این چہ حرفیہ! ڪلے دڪتر و مهندس میرن و شب و روز خاڪ و دود میخورن...من بااونا چہ فرقے دارم؟!
عمو_ هیچے! فقط عقل تو ڪلت نیست! یذره ام حرمت نگہ نمیدارے!..من باباتم راضے نیستم! پس بشین سرجات!...
یحیے_ ببین پدرم....اونجورے ڪہ فڪر میڪنے نیست! فقط...
عمو_ توگوش ڪن! من هیچ جورے فڪر نمیڪنم! ڪلا نمیخوام راجب این مسئله فڪ ڪنم!! الان جهاد واجب نیست...ڪسیم اعلام دفاع نڪرده و فریضہ الزامے نشده!...پس نطق نڪن!
و بعد بشقابش را ڪنار میزند و دستش را روے پیشانے اش میگذارد. یحیے دست دراز میڪند و بشقاب عمو را دوباره جلو میڪشد..
_ تروخدا یدیقہ گوش ڪنید... حتما نباید هلمون بدن ڪہ!...وقتے یہ مسلمون ازهرجاے دنیا طلب ڪمڪ میڪنہ...من باید برم! این گفتہ من نیست...امیرال....
عمو_ ببین اقاعلے ع رو سرمن اصلا! پسر! چرا نمیفهمے؟!! من رضایت نداشتہ باشم حتے نمیتونے حج برے...هروقت مردم پاشو برو ..اصلا برے شهید شے ان شاءالله!!!
اذر محڪم بہ صورتش میڪوبد
_ اے واے اقاجواد...نگو تروقران.... براش ڪلے ارزو دارم...
یحیے عصبے ازجا بلند مے شود و باصداے گرفتہ میگوید: پس این وسط ارزوے من چے میشہ؟!! من ڪارامو ڪردم...یمدت دیگہ هم بچہ ها میرن.... عمو ابروهاے پهنش درهم مے رود
_ این ینے شمارو بخیر مارو بہ سلامت. هان؟ ینے باے باے همگے...حرف مامان بابامم ڪشڪہ!..
یحیے_ نہ!... من بدون احازه شما تاحالا اب نخوردم... اینبار هرطور شده راضیتون میڪنم.... یڪعمر گوش دادم و وظیفم بود... یڪبار لطف ڪنید و گوش بدید!!...
بغضش را قورت میدهد و بہ اتاقش میرود... یسنا و یڪتا اذررا دلدارے میدهند و بعداز شام هم ڪنارعموجواد میشینند. همہ درسڪوت مشغول میشویم، یڪے میوه پوست میڪند و دیگرے بہ صفحہ ے تلویزیون خیره شده... همسران یسنا و یئتا بہ اتاق یحیے میروند...حدس میزنم میخواهند اورا راضے ڪنند...سردرنمے اورم. یڪ دفعہ چہ شد؟!...همة چیز ارام بود.. من تازه بہ بودنش عادت ڪرده ام! ... چادر رنگے ام را ڪمے جلو میڪشم و بہ ظرف میوه ام زل میزنم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_چهارم #بخش_سوم ❀✿ اذر دودستے بہ صورتش میڪوبد _ میخواے سڪتم بد
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_پنجم
#بخش_اول
❀✿
صدای گروپ گروپ قلبم را میشنوم. درگلویم میزند. چهارساعت دیگر پرواز دارم...
تنها یڪ ساعت فرصت دارم نگاهت ڪنم. ان هم ڪھ نیستے .دشوره بھ جانم افتاده،نڪند دیگر تورا نبینم.نڪند دیگر نیایـے و نشود عطرت را با جان و دل بلعید. اخر قراراست ڪھ توهم بروی.من بھ خانھ ام و بے شڪ توهم بھ خانھ ات.انقدر برای اعزام پر پر زدی ڪھ هرڪس نداند گمان میڪند انجا خاڪ توست ، نھ اینجا.چمدانم را ڪنار در میگذارم . بـے شڪ دلتنگت میشوم. شایدهم دیوانھ شدم و دیگر برای ادامھ راه دانشجویـے بھ تهران نیامدم. باید قول بدهے ڪھ سالم بمانے.
چادرم را روی دست میندازم و یڪ گوشھ مےایستم. یلدا هلم میدهد
_ فلا بشین...یھ ساعت وقت داری.
میشینم و بھ چمدانم زل میزنم. باید بروم؟.زودنیست؟هنوز ڪھ اتفاقے نیفتاده.ذهنم مڪث میڪند،مگرقراربود بیفتد؟ پوزخند تلخے میزنم و سرم را بھ چپ و راست تڪان میدهم ؛ چھ خوش خیال! فڪرش رابڪن اوهم ذره ای مرا دوست داشتھ باشد ، محال است! ڪاش مے شد یڪدفعه دررا باز ڪند و من ببینمش.میترسم بروم و ... اوهم...و دیگر فرصتے نباشد تا یڪ دل سیر لبخندش رانگاه ڪنم. دستم را زیر چانھ میزنم.همان لحظھ تلفن خانھ زنگ میخورد.اذر بالبخند جواب میدهد.
_ جانم..
...
_ خوبے عزیزم؟ ڪجایـے مامان؟
....
_ چے؟! نھ هنوز نرفتھ .
....
یڪدفعھ قیافھ اش درهم میرود...
_ باشھ یلحظھ صبرڪن!!
بھ سمتم مے اید و تلفن بے سیم را جلوی صورتم میگیرد.
_ یحیے است.شمارو ڪار داره!
لفظ شما را محڪم ادامیڪند. قلبم ازهیجان روی دور صد میرود.الان است ڪھ سڪتھ ڪنم!!تلفن را بادست لرزان ڪنار گوشم میگیرم..
_ سلام...
صدایش مثل یڪ سطل اب یخ، بدنم را سست میڪند
_ سلام دخترعمو! خوب هستید؟
_ بلھ
_فڪر نڪنم خونھ برسم بھ این زودی ها...
دلم سخت میسوزد!!
_ ولے... میخواستم یھ خواهشے ڪنم ؛ بھ اتاق برید و ازقفسھ ی ڪتابخونھ هرڪتابـے دوست داشتید بردارید... چقدرمهربان ڪاش میشد بگویم اینطور نگو.تھ دلم راخالی نڪن!
_ چشم! لطف داری!
_ و یڪ چیز دیگھ.. امیدوارم این مدت بهتون خوش گذشتھ باشھ... و ببخشید اگر ڪم و ڪاستے بود.
_ نھ!...همه چیز عالی بود...
دردلم زمزمه میڪنم: همه چیز... یڪے خود تو!
_ مزاحم نباشم دخترعمو! ... پس یادتون نره ها! ناراحت میشم برندارید.ڪلا اگر تواتاقم چیزی دیدید ڪھ بدلتون میشینھ بردارید!
خنده ام میگیرد: ڪاش میشد تورا برداشت و در جیب گذاشت و رفت... رفت ڪھ ناکجاابادها!!
_ خیلے ممنون...شرمندم نڪنید!..
_ حقیقت اینڪھ زنگ نزدم برای ڪتاب... یھ هدیھ براتون زیرتخت گذاشتم. فرصت نشد خودم تقدیمتون ڪنم! و این مدل هدیھ برداشتن شاید بے ادبی باشھ ،درهرحال عذرمیخوام!!..
_ هدیھ؟!
_ بلھ زیر تختم ڪادوپیچ شده، یڪ ربان هم روشھ!.." و بعد میخندد و ادامھ میدهد" ربانش ڪارمن نیست. ڪار رفقاست ، اذیت میڪردن دیگھ!!
باخنده اش من بغض میڪنم... هدیھ!
_ دیگھ نمیدونم چے بگم. صدباره تشڪر ڪنم یانھ ؟هیچ وقت فراموشم نمیشھ اینهمھ مهربونے .
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_پنجم #بخش_دوم ❀✿ سڪوت میڪند ؛بارغمش را ازپشت تلفن احساس میڪن
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_ششم
#بخش_اول
❀✿
درباز و پدرم مقابلم ظاهر میشود. باتعجب بہ صورتم خیره میشود.یڪ دفعہ لبخند پهن و عمیقے میزند و دستهایش را براے بہ اغوش ڪشیدنم باز میڪند. سرم راڪج و سلام میڪنم. بہ اغوشش میروم و سرم راروے شانہ اش میگذارم
پدر_ عزیزم.خوش اومدے....
_ مرسے!
سرم رااز روے شانہ اش برمیدارد و باناباورے بہ چشمانم زل میزند...
_ عمو میگفت حسابے عوض شدے!! من باور نمیڪردم... وقتے تهران بودیم....فڪر ڪردم زمزمہ هات همش از روے احساسہ! بہ قولے.....جو گرفتہ بودت!
وبعد میخندد...
سرم راپایین میندازم.خوشحالم ڪہ راضے است!.... چمدانم را میگیرد و پشت سرش میڪشد. مادرم چاقوے بزرگ استیل دردست بہ استقبالم مے اید. ذره هاے ریز گوجہ روےلبہ ے چاقو، نشان میدهد ڪہ درحال درست ڪردن سالاد است!... باخوشحالے صورتم را میبوسد و میگوید: الهے قربونت برم ڪہ دوباره شدے محیا خانوم خودم!!.. برات غذایے ڪہ دوست دارے درست ڪردم!!!
تشڪر میڪنم و ڪش چادرم رااز سرم ازاد میڪنم. پدرم بہ شانه ام میزند
_ برو باباجون... برو بالا لباسات رو عوض ڪن ڪہ خستہ راهے! ... شام حاضرشہ خبرت میڪنم!
سرتڪان میدهم و ڪشان ڪشان از پلہ ها بالا میروم.
هنوز چندپلہ بالا نرفتہ بودم ڪہ مادرم صدایم میزند
_ نمیخواے ڪادوت رو همینجا باز ڪنے ماهم ببینیم؟!.... ڪے بهت داده؟؟!
لبم را میگزم..
_ فڪ ڪنم بالا باز ڪنم بهتره!.. ازطرف.... یلدا و یحیے است!
_ باشہ!...دستشون درد نڪنہ!
بدون معطلے ار پلہ ها بالا میروم. دلم براے خانہ حسابے تنگ شده بود!! دراتاقم را بسختے باز میڪنم و داخل میروم...همہ چیز مرتب است...بوے تمیزے میدهد! هیچ چیز تغییر نڪرده...عجیب است! مادرم براے خودش دڪوراسیون عوض نڪرده. چادر و روسرے ام را درمے اورم و روے تخت میندازم. باعجلہ روے زمین میشینم و ڪادو را مقابلم میگذارم. نفسم را درسینہ حبس و بہ یڪباره ڪاغذرنگے رویش را پاره میڪنم....
ازدیدن صحنہ مقابلم خشڪ میشوم... دهانم باز میماند و بغض میڪنم.مثل دیوانہ ها بینش لبخند میزنم!
دستم راروے تصویر میڪشم و لبم را جمع میڪنم... از آن چیزے ڪہ گمان میگردم بهتراست!..دستم راروے شیشہ اش میڪشم.... و باتجسم لبخند شیرین یحیے بہ ڪما میروم!
هدیہ ام یڪ قاب بود...قابے از یڪ طرح!.. درقاب سیدمرتضے اوینے پشت دوربینش نشستہ بود و از یڪ دختر ڪہ روے تپہ هاے خاڪے نشستہ بود فیلم میگرفت!!... دخترمن بودم ڪہ یڪ دست رازیر چانہ زده و بایڪ دست دیگر چادر را روے لبهایم ڪشیده بودم...
❀✿
روزے چندبار مقابلش مے ایستادم و محو مفهومش میشدم... روے طرح سیدمرتضے فوڪوس شده بود و من ڪمے دور تر نشستہ بودم!! پایین تصویر نام نقاش باخط خوش نوشتہ شده بود... یحیے باهدیہ اش باعث شد دیگر نترسم!... و غیرمستقیم از تصمیمم حمایت ڪرد...و بہ من فهماند ڪہ مسیرم را درست انتخاب ڪرده ام!
هشت روز از برگشتنم گذشت و دلم هرلحظہ تنگ و تنگ ترشد!! .... گاها بہ خانہ ے عمو زنگ میزدم و بہ بهانہ ے حرف زدن با یلدا، حال یحیے را مے پرسیدم. بعضے وقتها صدایش را از پشت تلفن مے شنیدم ڪہ درحال صحبت با آذر یا عمو بود.... قلبم بہ تپش مے افتاد و نفسم بند مِ امد.... روز نهم یلدا صبح زود بہ تلفن همراهم زنگ زد
❀✿
دست از مرتب ڪردن رو تختے ام میڪشم و تلفن را جواب میدهم.
_ جان دلم؟
یلدا_ سلام دختر. چطورے؟!
_ خوبم!... توخوبے؟! صبحت بخیر.
یلدا_ راستے صبحت بخیر...نہ خوب نیستم!
بغض بہ صدایش میدود! یڪ دفعہ دلشوره میگیرم.... دهانم گس میشود و گلویم طعم زهرمار میگیرد
_ یلدا؟! چے شده؟!
بہ یڪباره صداےگریہ اش در گوشم مے پیچد
_ رفت...همین الان...رفت!
_ ڪے؟!...ڪے رفت؟
گرچہ میدانستم منظورش چہ ڪسے است! اما باورش برایم ممڪن نبود.... اورفت! این ممڪن نیست... اورفت بے آنڪہ بفهمد رفتار خوبش مرا بند بہ خودش ڪرده...
_ یحیے... داداشم رفت...
بغضم را فرو میبرم...سڪوت اختیار میڪنم و بہ قاب نقاشے روے دیوار خیره میشوم....
_ محیا؟...چرا ساڪت شدے! یچیزے بگو تا دق نڪردم.
یڪے باید پیدا شود تا من را دلدارے بدهد!
_ عزیزم... دعاڪن بہ سلامت بره و برگرده!
_ سلامت...یحیے سلامت و عافیت رو تو شهادت میبینہ! نمیگم غلطہ...ولے...
و صداے هق هق زدنش دلم را میسوزاند...
_ میفهمم....سختہ! اذر خوبہ؟! عموچے؟
_ مامان؟!...هیچے ازهمین نیم ساعت پیش ڪہ یحیے پاشو از در بیرون گذاشتا مامان نشست و بق ڪرد...زل زده بہ دستش ...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_ششم #بخش_دوم ❀✿ _ نچ!..توجاے گریہ باید هواشو داشتہ باشے...یم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_هفتم
#بخش_اول
❀✿
گوشے را میگذارم. بہ هربدبختے ڪہ میشد چرخیدم ڪہ دوباره مزاحم زنگ زد...
هوفے میگویم و باحرص گوشے را برمیدارم: بلہ؟؟؟!! زبون ندارید؟!!
صدایے درگوشے میپیچد: گل اوردم....
قلبم ازجا ڪنده میشود!... حتم دارم توهم زده ام!!...با سرانگشتانم عرق پشت لبم را میگیرم...اب دهانم را قورت میدهم...باید دوباره حرف بزند!...
دهانم را ازشدت لرزش نمیتوانم ڪنترل ڪنم:
_ ش... شما؟
جوابے نمیدهد...دستم را مشت میڪنم
_ پرسیدم ...شما!!؟
_ دست فروشم!
چندبارے پلڪ میزنم و مشتم را بہ دیوار میڪوبم... چقدر صدایش اشناست!..
_ ببخشید اقا... ولے ما گل.. نمیخوایم...
بغضم را قورت میدهم. دیوانہ شده ام!یحیے عقلم را بہ تاراج برده است!! بہ گمانم همہ عالم اوست!!و او همہ ے عالم من!... گوشے رااز ڪنار صورتم عقب میبرم ڪہ یڪ دفعہ او در صفحہ ے نمایش ظاهر میشود.. مثل لڪنت زبان گرفتہ ها... زمزمہ میڪنم: ی...ی...یح...یحیے !
لبخندش عمیق تر و بزرگ تراز هرباردیگر است! مو و ریشش را ڪوتاه ڪرده و دور گردنش چفیہ مشڪے را بہ حالتے خاص گره زده! درست مقابلش، از زیر چانہ بہ ببعد دستہ اے بزرگ از گل هاے رز دیده میشود!... گیج بہ پشت سرم نگاه میڪنم...صداے جارو برقے قطع میشود...
_ محیا!!!؟؟...دخترمگہ نگفتم بشین سرجات!!... اگر خون ریزیت زیاد شہ...همه جامو نجس میڪنے بچہ...
دهانم راچندبار باز و بسته میڪنم...اما هیچ صدایے بیرون نمے اید...اشڪها بہ پهناےصورتم میلغزند و پایین مے آیند.. بادست بہ صفحہ ےنمایش اشاره میڪنم و دوباره براے صدا زدن مادرم تقلا میڪنم... نفسم بند امده!!
_ محیا؟...محیا..
صداے مادرم هرلحظہ نزدیڪ تر میشود... بہ سمت راه پلہ میرود ڪہ بزور و باصدایے خفہ صدایش میڪنم: ماما...
برمیگردد و با دیدن من و گوشے درون دستم بہ سمتم مے اید
_ چے شده؟... چرارنگ بہ صورت ندارے!
موهاے سشوار شده و ڪوتاهش را با شانہ ے ڪوچڪ و دندانہ بلندش عقب میدهد و بہ صفحہ ے نمایش نگاه میڪند
_ این ڪیه؟... چقدم اشناست...
چشمهایش را تنگ میڪند
_ اوا!! یحیے است؟!... مگہ نرفتہ بود سوریہ؟!... چرا خشڪت زده!! درو وا ڪن براش
گوشے رااز دستم میقاپد و بہ یحیے میگوید: سلام پسرم! خوش اومدے...!
و بافشار دادن دڪمہ ے گرد و ڪوچڪ دررا برایش باز میڪند. بہ سرعت گوشے را سرجایش میگذارد و شانہ هایم را میگیرد... _ بدو برو یچیزے بپوش!... چرا آبغوره گرفتے مادر!! بدو برو بالا...
گیج سرتڪان میدهم و لے لے ڪنان سمت راه پلہ میروم ڪہ دوباره صدایش بلند میشود؛ الان وقت چلاق شدن بود اخہ؟
اهمیتے نمیدهم... دست و پاهایم سر شده... بہ پلہ ها نگاه میڪنم... انگار حسابے ڪش امده...فڪر میڪنم...هیچوقت بہ اتاقم نمیرسم!
درڪمدم را باز میڪنم و بہ طبقات پر از لباس و ساڪ هاے رنگے تڪیہ میدهم...لبم را محڪم گاز میگیرم و بہ موهایم چنگ میزنم... چرااینجاست! چرا باگل... یلدا خبرنداشت؟ یعنے نگفتہ ڪہ بہ اینجا مے آید؟!!..سرم را بالا میگیرم و بہ پیراهن هاے گل دار و راه راه و خال خالے ام چشم میدوزم... ڪدام را بپوشم!!... مهم نیست.. باید سریع پایین بروم... باید بفهمم چرا آمده!!... اما... اما و زهرمار! دست میندازم و یڪے از پیراهن هاے گلدار با زمینہ سفید را برمیدارم. سریع تنم میڪنم...موهایم را با گیره بالاے سرم جمع میڪنم. شال سفیدم را هم روے سرم میندازم و مو و گردنم را میپوشانم... چادر رنگے ام را برمیدارم و لے لے ڪنان جلوے آینہ میروم..دقیق سرم میڪنم و یڪبار دیگر لبم را گاز میگیرم! مشخص است گریہ ڪرده ام!! ڪمے ڪرم سفید ڪننده بہ صورتم میزنم و بہ سختے از اتاق بیرون میروم. بالاے پلہ ها مے ایستم و گوشم را تیز میڪنم
_ چہ بے خبر اومدے! البتہ قدمت سر چشم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_هفتم #بخش_سوم ❀✿ پدرم_ خب چےشده راتو ڪج ڪردے اومدے پیش ما؟ ی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_هشتم
#بخش_اول
❀✿
خبرهای خوبے نمیشنوم.از مرز جنگے و جایـے ڪھ تودران نفس میزنے. شایدهم من حساس شده ام.هرروز خبراوردن پیڪریڪ مدافع دلم رااشوب میڪند.پدرم بعدازرفتنت دیگرحرفے ازخواستگاری به میان نیاورد.مادرم ولے دلخوربود و میگفت یحیےرااز دست داده ام! یلدا هرچندشب یڪبار تماس میگرفت و دقایقے اشڪ میریخت.دعای هرروزش سلامتے یحیے بود.من اما نمیدانستم باید منتظرش بمانم یانه.اگربرگردد چھ اتفاقےمی افتد. قریب بھ سے روز نبود.اگر بگویم اذر در نبودش جان داد، بیراه نگفتم.دلتنگے اش غیرقابل وصف بود. ڪمے بعد خبر پیچید ڪھ اوضاع مساعد نیست و تعداد زیادی ڪشته داده ایم.همین جملھ خانواده هارا بھ تڪاپو انداخت. احتمال میدادیم یحیے جز ان ڪشتھ ها باشد. تا یڪ هفتھ بے خبرماندیم.تاانڪھ تماس ناگهانے و صحبتهای عجیب یلدا باعث شد چشمهایم از حدقه بیرون بزند.چیزی عوض نشد! جزآنڪھ بیش ازقبل در نگاهت غرق شده ام.دران لبخند دلگیر هنگام خداحافظے ات ، دران صدای گرفتھ ی مردانه ات . تجسم دوطرفه بودن این احساس خون زیر پوستم را بھ جوش میندازد.گر میگیرم و رگھ های نازک سرخ و بنفش گونھ هایم را میپوشانند.#عشقت مرا #خجالتے ڪرده است.
❀✿
صدای جیغ یلدا درگوشم میپیچد
_ باورم نمیشد وقتے یحیے اینجوری میگفت!حالا چرا ساڪت شدی عروس خانوم!؟
من من ڪنان جواب میدهم
_ عروس.....توخوشالے؟
_ ازاولش راضی بودم!. مامان یڪم سخت گرفت، ڪھ اونم با سماجت یحیے حل شد.
قلبم تا دم گلویم بالا می اید.پسرڪ استثنایـے من دیوانھ هم هست!
_ یلدا...یبار..یباردیگھ میگے!؟
_ اوووو...چھ صداش میلرزه!راستش من خودم یڪم اولش تعجب ڪردم ولے خیلے خوشحال شدم...
_ نھ ..اینڪھ پسرعمو چیڪارڪرده؟
_ هیچے دیگھ بقول بابا سو استفاده!! توی وخیمے اوضاع اونور...بزور تماس گرفت.مامانمم ڪھ این ور خط هے غش و ضعف، یحیے ام شرط گذاشت برای برگشتش.
اول مامانم قبول نڪرد ولے یحیے گفت پس منتظر خبرباشید ....
و پشت بندش غش غش میخندد، خنده ام میگیرد
_ البتھ توی تماس بعدیش بمن گفت ڪھ ازاول قرار بود برگرده.ینی گروهشو یمدت برمیگردونن ،ولے خب ازین فرصت استفاده و وانمود ڪرد ڪھ قراربود بمونه.دروغم نگفتھ !فقط خوشگل مامان اینارو راضی ڪرد...
تلفن رادودستے میگیرم مبادا ڪھ بیفتد.ازشدت هیجان بغض تا پشت پلڪهایم میدود. چشمهایم را میبندم. نباید گریه ڪنم.باید خدارا هزارمرتبه شڪر بگویم!!...
_ الو..الو؟
_ ج...جانم؟
_ چھ عروس ما خجالتے شده
_ باورم نشد اولش....ینے...فڪر ڪردم چرت میگے..
_ باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچھ .
و بازمیخندد...چقدر جدی گرفتھ! هنوز ڪھ چیزی معلوم نیست
_ محیا مامان عصری زنگ میزنھ و اجازه رو رسمی میگیره.من بهت چیزی نگفتما!ولے خودتو برای سھ روز دیگھ اماده ڪن.
دیگر چیزی نمیشنوم. سھ روز دیگر...سھ روز...یعنے چندساعت...چنددقیقھ... تومے ایی؟...یعنے..چطور شد..بھ قاب روی دیوار خیره میشوم.ڪارخودش است! #آوینی را میگویم.
❀✿
چادرم را ڪمے جلو میڪشم و از پشت پارچھ ی نازڪ و سفیدش بھ چشمان مخمور و هیجان زده ی یحیے نگاه میڪنم. برق نگاهش سوزن میشود و در پوستم فرو میرود...
دستهایم را چنان محڪم مشت ڪرده ام ڪھ ناخنهای بلندم درگوشتم فرومیروند.اب دهانم را بسختے فرو میبرم و منتظر میمانم.اواما تنها نگاه ارامش را بھ چشمانم دوختھ .نگاهے بھ شیرینے عسل ؛ دلچسب و گرم.بھ سڪوتش عاشقانھ گوش میدهم.پیشانے و روی بینے اش افتاب سوختھ شده.پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگے پوستش را بیشتر بھ رخ میڪشد. ڪتش را روی پا جابھ جا میڪند و میپرسد: خب جوابتون چیھ؟
ازسوالش جا میخورم.ازوقتے بھ اتاقم امده.یڪ ڪلمھ هم حرف نزدیم...
لبخندجمع و جوری تحویل عجول بودنش میدهم
_ سوالے نداری؟
_ چرا!...تنهاسوالم شرایطمھ.اینڪھ ازین ببعد میرم و میام!همیشھ نیستم.بودنم نصف نصفھ..
_ نھ مشکلی ندارم!
_ خیلے خب!! حالا جوابتون چیھ؟!
چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است. ڪودڪانھ منتظر است تا اقرار ڪنم؛ بھ دوست داشتنش! ڪاش میشد بگویم چندوقتے میشود دلم یک بلھ بھ تو بدهکاراست. بھ محجوب و عجیب بودنت.لبم رابھ دندان میگیرم و سرم را پایین میندازم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_هشتم #بخش_دوم ❀✿ _ شاید بخواے بپرسید چے شد یڪ دفعہ شمارو انتخ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_نهم
#بخش_اول
❀✿
بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را ڪنترل ڪنم.هجوم اشڪ پشت پرده ے نازڪ پلڪ مانع ادامہ دادن میشود.چشمانم را محڪم میبندم و قطرات اشڪ را از خانہ ے چشمانم بیرون میڪنم.انها هم بے صدا روے پوست خشڪ و بے روحم میلغزند و پایین مے ایند.سر خودڪار را روے برگہ میگذارم و باتجسم ان شب چون ذبحے حلال سر ارزوهایم را میبرم. ارزوهایے با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. باهربارصدازدن اسمم ڪہ نمیدانستم اسمم زیباست یا تو انقدر زیبا ادایش میڪنے...باتڪ تڪ نگاه هاے پنهانے و ڪودڪانہ ات ... یڪ ارزو در تن تشنہ ے من جان گرفت. عقدو عروسے رادر یڪ شب برگزار ئردیم .ان هم در باغ ڪوچڪ خانہ ے ما. جمعیت ڪمے را دعوت ڪردیم ڪہ بہ غیراز تعداد انگشت شمارے همگے ازمحارم بودند.این بین فقط تو مهم بودے و تو. مهمان و هرڪس دیگر حاشیہ بود. من محو تماشاے خنده ے مردانہ ات میشدم ڪہ بین ریش ڪوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت هاے گاه و بے گاهم...دستم را جلوے دهانم میگیرم و درحالیڪہ صداے هق هقم اتاق را پر ڪرده...اینطور مینویسم:
❀✿
مقابل نگاه خندان یلدا چرخے میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهاے مشت شده اش را درسینہ جمع میڪند و ذوق زده میگوید: یحیے امشب شهید نشہ صلوات!
خجالت زده سرم را پایین میندازم و بہ دامن پفے و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر صدفے رنگ روے ساتن لباسم ڪشیده شده و بخشے از آن بعنوان دنبالہ روے زمین میڪشد.بہ خواست یحیے لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین هاے حریرش تاروے دستم مے آیند.یڪ بار دیگر میچرخم.اینبار موهاے باز و ساده ام روے شانہ ام میریزد. یڪ حلقہ ے گل جایگزین تاج عروس روے سرم گذاشتہ اند.تور بلند تا پایین دامنم میرسد.دستہ گل بہ خواست خودم تجمعے از گل هاے سرخ سفید و سرخ بود ڪہ ساتن صدفے اش دستم را میپوشاند. مادرم براے بار اخر مرا در اغوش ڪشید و پیشانے ام راارام بوسید
آذر_ ازونے ڪہ فڪر میڪردم خوشگل ترشدے!
نگاهش میڪنم.او یڪ زن عموے معمولے و مادرشوهرے فوق العاده است!! لبخند میزنم و تشڪر میڪنم. یلدا بخش ڪوتاه تور را روے صورتم میندازد و ارام دم گوشم نجوا میڪند.: حالا وقت شهید شدن یحیے است!
لبم راگاز میگیرم ڪہ تشر میزند: نڪن رژت پاڪ شد!
میخندم و پشت سرش بہ سمت راه پلہ میروم. ازارایشگاه یڪ راست بہ خانه امده بودیم و یحیے مرا با چادر و شنل راهے اتاق طبقہ ے بالا ڪرده بود. تصور اولین نگاه و هزارجور حدس و گمان راجب عڪس العملش قلبم رابہ جنون میڪشید.
یلدا بہ پلہ ے اول از بالا ڪہ میرسد بہ پایین پلہ ها نگاه میڪند و باشیطنت میگوید: اقا دوماد! عروس خانوم تشریف اوردن..
قبل از نزدیڪ شدن من یلدا اشاره میڪند تا بایستم و بعدادامہ میدهد: قبل دیدت فرشتہ ڪوچولوت باید رونما بدے بهم.
صداے لرزان یحیے بند قلبم را پاره میڪند
_ بہ شما باید رونما بدم؟...یا بہ خانومم؟
زیرلب تڪرار میڪنم خانومم .. خانوم او! براے او...
یلدا_ خانوم و خواهر شوعر خانوم
و بعد با یڪ چشمڪ دعوتم میڪند تا دم پلہ بروم. اب دهانم را قورت میدهم و بہ سمتش میروم. چهره ے رنگ پریده ے یحیے ڪم ڪم دیده میشود. ڪنار یلدا ڪہ میرسم یحیے با دهان نیمہ باز و نگاه ماتش واقعا دیدنے میشود. یڪ قدم عقب میرود و سرش راپایین میندازد.دوباره نگاهم میڪند و یڪ دفعہ پشتش را میڪند .بعداز چندثانیہ برمیگردد و یڪبار دیگر بہ صورتم زل میزند.خنده ام میگیرد.طفلڪ سربہ زیرم چقدر هول ڪرده!ازپلہ ها با شمارش و مڪث هاے منظم پایین میروم.یحیے تند و پشت هم اب دهانش را قورت میدهد و دستش راڪہ بہ وضوح میلرزد روے قلبش میگذارد...بہ پلہ ے اخر ڪہ میرسم ، دستم را سمتش دراز میڪنم.اواما بے حرڪت بہ چشمانم خیره میماند لبش را گاز میگیرد و تا چندبار بہ ارامے پلڪ میزندقطرات.عرق روے پیشانے بلند و سفیدش برق میزنند. آهستہ و با لحنے خاص میگویم: اقا؟ دست خانومتونمیگیرے؟
متوجہ دستم میشود.چرایے محڪم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم مے اورد. دلم برایش پرمیگیرد...چقدر دوست داشتنے است.چقدر خجالتے...چهارانگشتم را میگیرد و چشمانش را یڪ دفعہ میبندد.تبسمے گرم لبانش را میپوشاند. لمس انگشتانش خونم را بہ جوش مے اورد.چشمانش را باز میڪند.پلہ ے اخر را پایین مے ایم و درست مقابلش مے ایستم.سینہ بہ سینہ و صورت بہ صورت!دستش را ڪمے بالا مے اورد و تمام دستم را محڪم میگیرد و نرم فشار میدهد.سرش را خم میڪند و ڪنار گوشم بالحنے بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیاے یحیات!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_نهم #بخش_دوم ❀✿ چھ قشنگ. یڪ طور خاصے میشوم از انهمھ نزدیڪے.سر
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهلم
#بخش_اول
❀✿
لیموترش ها درون پیش دستے مدام غلت میخورندو تا لب ظرف مے ایند. ارام قدم برمیدارم تا روے زمین نیفتند. بہ میز ڪوچڪ تلفن ڪہ میرسم هوفے میڪنم و روے صندلے تڪ نفره چوبے ڪنارش مے نشینم.زیرچشمے ساعت را دید میزنم.ڪمے از ظهرگذشتہ.نتوانستہ بودم نهاربخورم.دل اشوبہ ڪلافہ ام ڪرده.حتم دارم از استرس و نگرانے است. یڪ هفتہ است ڪہ براے یڪ تماس یڪ دقیقہ اے ازیحیے دل دل میڪنم! حالم بداست...بدترازچیزے ڪہ قابل وصف باشد. همانطور ڪہ یڪ چشم بہ تلفن دارم و یڪ چشم بہ چندلیموے خوش رنگ ،چاقو را برمیدارم و قاچ میڪنمشان. اب دهان زیر زبانم جمع میشود. هرڪدامشان را بة چهار قسمت تقسیم میڪنم.یڪ قسمت رابرمیدارم و بین دندانم میگیرم. بے اراده یڪے از چشمانم را میبندم و ازطعم ترش و تیزش بہ خود میلرزم. سعے دارم دل اشوبہ ام را با اینها خوب ڪنم...مادرم همیشہ میگفت: حالت تهوع ڪہ داری یڪ تڪہ لواشڪ یا چندقاشق اب لیمو بخور. خوب یادم است ڪہ هربار بہ نسخہ اش عمل ڪردم تا دوساعت دردستشویے عق میزدم! امیدوارم این بار انطور نشوم!...باسرزبان لبم را پاڪ میڪنم و دست چپم را روے تلفن میگذارم. گویے زیر دستم نبض میگیرد و دلم راارام میڪند.سرم رابہ پشتے صندلے تڪیہ میدهم و برشے دیگر از لیمو رادردهانم میمڪم. دلم ضعف میرود و گلویم ترش میشود.پیش دستے را روے میز میگذارم و بادست راست جلوے دهانم را میگیرم... چیزے از شئمم تا دم گلویم بالا مے اید.اینبار باهردودست دهانم را میگیرم و تندتند اب دهانم را قورت میدهم. کاررا بہ تلقین میسپارم و پشت هم درذهنم تڪرار میڪنم: من خوبم! خوبم! خوبم!....
اما یڪ دفعہ ان چیز بہ دهانم میجهد...بہ سمت دستشویے میدوم و سرم را در روشویے اش خم میڪنم...یڪ بار دوبار...سہ بار...ده بار..پشت هم عق میزنم...انقدر ڪہ چشمانم ازاشڪ پرمیشود.دستهایم میلرزند...حس میڪنم هرلحظہ ممڪن است هرچہ دردرونم است بیرون بریزد...هربارڪہ عق میزنم...ازتجسمش بعدے هم مے اید...ازدهانم چیزے جز اب سفید بیرون نمے اید...چم شده!؟..شیراب را باز میڪنم.
دستم رازیر اب میگیرم و دهانم را پرمیڪنم از خنڪے اش!...دهانم راخالے میڪنم و صاف مے ایستم..دراینہ بہ خودم نگاه میڪنم...زیرچشمانم ڪبود ورگہ هاے خون اززیر پوست نازڪ و سفیدم پدیدار شده... دستم را روے شڪمم میگذارم... ازحالتم چندشم میشود... صداے عق زدنم درگوشم زنگ میزند....موهایم را بالاے سرم جمع ڪرده ام و تنها دستہ اے راروے شانہ ریختہ ام. یحیے ڪہ بیاید باید رهایشان ڪنم..میگوید:حیف نیست اینهارا بین گیره و هزارمدل بافت خفہ ڪنے؟! .... باید باز باشن تاهروقت دلت اب شد با دست بہ جانشان بیفتے ... و پشت بندش مردانہ میخندد.دلم ضعف میرود....زن بودن شیرین است اگر یڪ مرد درسینہ ات نفس بڪشد! باسراستینم خیسے لبم را میگیرم و با بے حالے ازدستشویے بیرون مے ایم...معده ام میسوزد...خالے است!شاید هم زخم شده...سعی میڪنم ڪل شڪمم را درمشت بگیرم ...لبهایم میلرزد...سردم شده! ازذهنم میگذرد: زنگ بزن تانمرده ام اقا!
❀✿
فنجان چاے و عسل رانزدیڪ لبم مے اورم و درمانده بہ حال خرابم فڪر میڪنم. نفسم راحبس میڪنم و چاے را سرمیڪشم...باید زنده بمانم! خنده ام میگیرد... یڪ دامن و تے شرت عروسڪے تنم ڪردم. ڪمے ڪہ گذشت پوست تنم ازسرما ڪبودشد!...نمیدانم تب و لرز ڪرده ام یا چیز دیگر...امامجبور شدم ڪاپشن یحیے را تنم ڪنم ڪہ درونش گم میشوم!استین هایش برایم بلند است و وقتے میشینم سرم در یقه اش فرو میرود...باوجود قدبلندم نسبت بہ جثہ ے یحیے ریز ترم.درمبل راحتے فرو رفتہ ام و با دهان باز نفس میڪشم.موهاے ژولیده و پریشانم چهره ام را مضحڪ ڪرده..اماچاره چیست..دستم توان بالا امدن و شانہ ڪشیدن را ندارد!!...سرم رابیشتر دریقہ اش فرو میبرم و تلویزیون را خاموش میڪنم. چشمانم گرم میشوند...خوابم مے اید!اما دلم شوردلتنگے میزند!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهلم #بخش_سوم ❀✿ _ خستھ بودی...ببخشید! _ فداسرت!..ڪاپشنم بهت میادا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_یکم
#بخش_اول
❀✿
عطریاس درفضاے اتاق پیچیده.مقابل اینہ ے میز توالتم مےایستم و پیرهن سرهمے اے برایش خریده ام را روے شڪمم میچسبانم.دورنگ ابے و گلبهے راانتخاب ڪرده ام.نمیدانم خدا قراراست رحمتش را نصیبم ڪند یا پسرے ڪہ دراینده اے نہ چندان دور پناه دومم بعداز پدرش باشد! هرچہ است.دلم برایش ضعف میرود.اندازه ے لباس بہ قدر یڪ وجب و نیم است ڪہ تاسرحد جنون انسان را بہ ذوق میڪشاند! ڪاش یحیے بود و میدید چہ ڪرده ام.میدید ڪہ دل بے طاقتم تا سہ ماهہ شدن صبر نڪرد!خم میشوم و یڪ جفت جورابے ڪہ بقدر دوبند انگشتم است را برمیدارم و دوباره روے شڪمم میچسبانم.. نمیداستم دیوانہ ها هم میتوانند مادر بشوند!!روے زمین مینشینم و دامنم را اطرافم باز میڪنم" ڪاش زودتر برگردے یحیے!!اولین لباس فسقلے ات را خریدم!"البتہ ببخش بدون تو و نظرت اینڪاررا ڪردم.باشوق بہ پیش بند، یڪ دست لباس خانگے و یڪ جفت ڪفش ڪہ جلویم چیده شده نگاه میڪنم.دستم را روے شڪمم میڪشم و چشمانم را میبندم.دڪترمیگفت الان بہ قدر نصف نخود است!ارام میخندم، زیرلب زمزمه میڪنم: اخہ زشت مامان دست و پاام نداره قربون اونا برم ڪہ!
بة ساعت دیوارے نگاه میڪنم: ده روز و هفت ساعت و پنج دقیقہ است ڪہ نیستے.
زودتر بیا...
ڪفش و لباسهارا ازروے زمین برمیدارم و مرتب در ڪشوے اول میز توالتم روے تے شرت ڪرم یحیے میگذارم. درڪشو میبندم و دوباره در اینہ بہ خودم نگاه میڪنم. رنگ بہ صورت ندارم! اما حالم خوب است..خوب تراز هر عصر دیگر.چرخے میزنم و لے لے ڪنان از اتاق بیرون مے ایم و. زیرلب ارام میشمارم: یڪ...دو... سه...
ده..
هفده...
.
بیست و پنج..
.
سی و شیش
.
چهل و دو
چهل و سه
مے ایستم و بلند میگویم: چهل و سہ روزگیت مبارڪ همہ ے هستے مامان!!
لبخند بزرگے تحویل سقف خانہ میدهم: مرسے خدا!خیلے خوبے!
همان دم تلفن زنگ میخورد. باهمان لبخند تقریبا بہ سمتش میدوم...حتم دارم یحیے است! قبل از سلام حتما میگویم ڪہ براے میوه ے دلمان لباس خریدم!! دستهایم را ڪہ ازخوشحالے مشت شده باز میڪنم،گوشے تلفن رابرمیدارم و ڪنارگوشم میگیرم
باهیجان یڪ دفعہ شروع میڪنم: چہ حلال زاده ای اقا!
باصداے پدرم لبخند روے لبهایم میماسد.
_ بامنے دختر؟
_ .. س..سلام بابا جون!... بلہ بلہ! خوبید؟
_ عجب!..خوبم! توخوبے؟..نوه ام خوبہ؟!
نوه ڪہ میگوید یاد نصف نخود مے افتم و خنده ام میگیرد
_ بلے! خوب خوب...رفتہ بود....یم...
بین حرفم میگوید: خداروشڪر! بابا جایے ڪہ نمیخواے برے؟خونہ هستے دیگہ؟
چرا نگذاشت حرفم را تمام ڪنم...
_ بلہ!
_ مهمون نمیخواے؟
چہ عجیب!
_ چراڪہ نہ! قدمتون سرچشم!
_ پس تا چاییت دم بڪشہ من اومدم.
و بدون خداحافظے قطع میڪند.متعجب چندبار پلڪ میزنم و بہ گوشے درون دستم نگاه میڪنم... مثل همیشه نبود! شاید ڪسے ڪنارش بود ...شاید...عجلہ داشت!شاید...
لبخند میزنم و دستم را روے شڪمم میگذارم: چیزے نیس.نگران نشو عزیزم...بابابزرگ داره میاد
ازجا بلند میشوم و بہ سمت اشپزخانہ میروم.نگاهم بہ ڪتاب درسے ڪہ روے سنگ اپن گذاشته ام مے افتد..هوفے میڪنم بہ سمت گاز میروم.ڪتاب را سہ روز پیش انجا گذاشتم تا بخوانم.از دانشگاه دوترم مرخصے باامتحان گرفتم...البتہ بعید میدانم چیزے هم بخوانم!!..قورے شیشہ اے را روے شعلہ ے ڪوچڪ و ظرف چاے لاهیجان را اماده روے میز ناهار خورے میگذارم. براے عوض ڪردن دامن ڪوتاهم بہ اتاق خواب میروم. دوست ندارم اینطور جلوے پدرم بگردم.لباسم را عوض میڪنم و قبل از برگشتن بہ پذیرایے یاد خریدبچہ مے افتم!با هیجان و شورےخاص برمیگردم و لباسهارا ازڪشو بیرون مے اورم.حتم دارم مانند میشود! شاید هم پس بیفتد!..از بزرگ نمایے اتفاق احتمالے لذت میبرم!!..زنگ در بہ صدا در مے اید باعجلہ بافشار دادن دڪمہ ے اف اف در را باز و صدایم را براے سلام احوال پرسے گرم صاف میڪنم...پدرم دراستانہ در بالبخندے ڪج ظاهر میشود.دستش را میگیرم و براے بوسیدن صورتش روے پنجہ ے پا مے ایستم.هم قدوقواره ے یحیے است! اوهم دودستش رادورم حلقہ میڪند و من را محڪم بہ سینہ میچسباند.احساس ارامش میڪنم اما بعداز چندثانیہ معذب میشوم و خودم را عقب میڪشم. لبخند میزند اما تلخ!..
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_یکم #بخش_سوم ❀✿ دستانم را از درون دستش بیرون میڪشم. ازجا بل
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_دوم
#بخش_اول
❀✿
نوار قلب بر روے صفحہ ے مانیتور بالا و پایین میرود. ازڪمر تا زیر شڪمم تیر میڪشد.
ابروهایم از درد درهم میرود و لبم را بہ دندان میگیرم. لغزیدن قطرات عرق را روے پوست یخ زده ام احساس میڪنم. ماسڪ روے صورتش بخار میڪند و بعداز چندثانیہ بہ حالت اول برمیگردد. شاید دردقیقہ ده یا بیست بار این حالت تڪرار میشود. سینہ ے برجستہ و مردانہ اش باریتم منظم ازنفس گرمش پر و خالے میشود. نگاهم رااز سوزن سرمے ڪہ در گوشت دستش فرو رفتہ تا صورتش میڪشم. ابروے چپش شڪستہ، ڪمے پایین تر گونہ اش ڪبود شده و لبهایش زخم شده. اشڪ از گوشہ ے چشمم بے انڪہ روے صورتم بنشیند پایین مے افتد.بہ گمانم خیلے سنگین بوده...تاب لغزیدن نداشت!
سمت چپ گردنش خون مرده شده و ڪتف چپش هم شڪستہ...نمیدانم چرا اینهارا زیر لب مرور میڪنم.شاید سے امین بار است ڪہ زخم هایش را میشمارم..اما...هربار بہ اخرش میرسم نفسم بند مے اید...اخرے رابہ زبان نمے اورم.چشمانم را میبندم و لرزش شانہ هایم را ڪنترل میڪنم.توضیحات پدرم را درست نفهمیدم...تنها چندجملہ اش را از برڪردم..ریہ هایش سوختہ...تنفسش مشڪل دارد...سرفہ هاے خونے میڪند. درد دارد! دڪترگفت سخت است!..انگار در سینہ اش اتش روشن ڪرده اند...وجودش میسوزود... پاهایم میلرزند.روے صندلے مے افتم...خیلے وقت ندارم! اجازه نمیدهند بمانم!..میگویند باردارے!..خطرناڪ است... اراجیف میگویند نہ؟! دست لرزانم را دراز میڪنم و سرانگشتانم راروے سوزن سرم میڪشم.زیرناخنهایش هرلحظه تیره تر میشوند.یاشاید من اینطور حس میڪنم!..دستم را ارام روے سینہ اش میگذارم.درست روے قلبش...میخواهم مطمئن شوم! دیوانہ شده ام نہ!؟...میزند...اما ارام...اما ڪند...چقدر ضعیف!بہ مانیتور نگاه میکنم...تمام هستی من به ان خطوط بسته است!..
سرمیگردانم و بہ پشت سرنگاه میڪنم.میخواهم مطمئن شوم ڪسے مارا نمے بیند. دستم را بہ سختے بالا میڪشم و سمت موهایش میبرم.... موهاے جلوے سرش سوختہ!...زمخت شده!..دیگر نرم نیست.ڪوتاه شده..بلند نیست ڪہ روے پیشانے اش بریزد!....با ناخنهایم موهایش را مرتب میڪنم.حجمش ڪم شده... ریش قسمت چپ صورتش هم سوختہ.... زبر شده....دیگر لطافت مسخ ڪننده ندارد!لب برمیچینم،باپشت دست زبرے اش را لمس میڪنم...
_ یحیے...وقت سونوگرافے دارم! باید قول بدے چشماتو باز ڪنے تا منم خبراے خوب بیارم...
یڪ قطره اشڪ دیگر..
_ گریہ؟!...نہ! گریہ نمیڪنم...خوشحالم ڪہ برگشتے.همین!
صداے نفسهایش درون فضاے خالے ماسڪ میپیچد...
_ راسے براش لباس خریدم...خیلے خوشگلن! اوردمشون...توڪیفمن. منتظرم بیدارشے...
سرانگشتانم راروے ابروهایش میڪشم...
_ اقایے من!... اگر خدا بهمون حسین اقاداد...زودے حسنا خانومو میاریم ڪہ تنها نباشہ!...مگہ نہ؟
انگشتانم را نرم روے چشمانش حرڪت میدهم.بااحتیاط...یڪ وقت جاے زخم اذیتش نڪند!
_ دڪترا زیادے شلوغش ڪردن!.منڪہ میدونم! اینهمة خواب..بخاطر خستگیہ!
دردلم تڪرار میڪنم.میدانم؟! واقعا؟!...
خم میشوم و لبم را نزدیڪ گوشش میبرم...بغضم را قورت میدهم..انقدر سخت ڪہ بہ جان ڪندن میرسم
_ زودے خوب شو....
❀✿
تڪانے میخورم و چشمهایم را باز میڪنم..روے مبل خوابم برده..خواب؟!...من ڪہ....سرجا صاف میشینم و گیج بہ پتوے روے پاهایم نگاه میڪنم...از بیمارستان برگشتم ..و..بہ اتاق رفتم...پس اینجا...روے مبل!؟..این پتو و... شڪمم سبڪ شده!...دستم رارویش میڪشم... متوجہ موهاے باز روے شانہ هایم میشوم..اما من خوب یادم است ڪہ بالاے سر بے حوصلہ و ڪلافہ جمعش ڪردم...فضاے خانہ گرم شده. بوے عطراشنایے دلم را میلرزاند..
حرڪت چیزے روے گردنم باعث میشود باترس بہ پشت سر نگاه ڪنم...چیزے نیست!!!
اب دهانم را قورت میدهم...اینجا چہ خبر است!!...بہ روبرو نگاه میڪنم. سرجا خشڪ میشوم. ذهن و دهانم قفل میشوند...یحیے!!!
روبرویم ایستاده..پشتش بہ من است...باهمان لباس نظامے ڪہ دلبرش میڪند!! دلم براے قد ڪشیده اش چقدر تنگ بود!!...اما...مگر...بیمارستان...
باترس و دودلے صدا میزنم:
یحیے!
برمیگردد...باتبسمے ڪہ تابحال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده و چشمانش برق میزنند.پوست سفیدش میدرخشد!!!.. چیزے میان ملافہ ے سفید در بغل ڪشیده!...گردن دراز میڪنم
_ اون چیہ!..چقد خوشگل شدے اقا!
میخندد.صداے خنده اش درفضا میپیچید...دلم با تپش مے افتد!
_ شدم؟! نبودم!...
_ بودے!...خوشگل ترشدے!...ماه شدے!...
یڪ قدم جلو مے اید...
_ محیام؟
_ جانم!
_ ببین چقدر شبیہ توعہ!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_دوم #بخش_دوم ❀✿ گنگ بھ چشمانش نگاه میڪنم.خم میشود و ملافھ ی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_سوم
#بخش_اول
❀✿
باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریھ ڪرده!!
_ قول؟!
_ قول مردونھ
خم میشود و گونھ ام را میبوسد.وجودم درون اغوشش جمع میشود،مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم
انگشتان استخوانے اش در موهایم فرو میرود و تا پایین ڪشیده میشود. نوازش ڪھ نھ، رام میڪند این وجود وحشے را!قلب درون سینھ ام قرار میگیرد و نفسهایم از حضورش گرم میشوند. دستش رااز درون موهایم بیرون میڪشد و چانھ ام را باحرڪتےارام و نرم میگیرد. چشمان مهربان اما جدی اش را بھ نگاه پرازتمنایم میدوزد...
_ یادت نره همیشه دوست دارم محیای یحیات!
چانھ ام را رها میڪند و پیشانے ام را دوباره میبوسد.اما...یڪ طور دیگرگویے قراراست وجودش را از چیزی بڪند.نوزاد رااز روی مبل برمیدارد و بھ سینھ اش میچسباند. چشمان ڪشیده اش از حسے غریب پر میشوند. ارام پلڪ میزند و یڪ قطره اشڪ از مژه های بلندش خداحافظے میڪند. یڪ قدم بھ عقب برمیدارد و درحالیڪھ سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد قدمے دیگر را بھ ان اضافھ میڪند.دلهره بھ جانم مے افتد یڪ قدم بھ سمتش میروم.نگاه نگرانم بھ سمت پاهایش ڪشیده میشوند. همینطور عقب میرود و دور میشود. پشتش را میڪند و بھ راهش ادامه میدهد . اتاق نشیمن بھ یڪ چشم برهم زدن تا بےنهایت ڪشیده میشود ؛تا نقطھ ای دور ؛ نقطھ ای دردل نور. بھ دنبالش میدوم و التماس میڪنم.هرقدم ڪھ برمیدارد زیر پوتین های خاڪے اش سبز میشود.بغض تبدیل میشود بھ اشڪ...بھ فریاد...بھ هق هق بلند! دست دراز میڪنم اما دیگر دستم بھ او نمیرسد.خودم را روی زمین میندازم و زجھ میزنم.یڪدفعه رویش راسمتم میگرداند.چشمانش قرمز شده و از اشڪ میدرخشند....
_ محیام؟حلالم ڪن ...
نمیفهمم!گیج دودستم راروی سرم میگذارم و داد میزنم: بسھ...بسھ..ڪجا میری؟
_ نترس عزیزدل..
همانطور ڪھ بھ سمت نور میرود صدایش درگوشم میپیچد
_ نترس...من همینجام...ڪنارت....
گوشهایم را میگیرم...
_ منتظرتم محیا..
❀✿
چشمهایم را باز میڪنم.بھ نفس زدن افتاده ام.باترس بھ اطراف نگاه میکنم...سقف...میز...پنجره..اتاقمون!!.همھ جا تاریڪ است.همان دم صدای اللھ اڪبر در فضا میپیچد.سرڪوچھ مسجد ڪوچڪے داریم ڪھ...یڪدفعھ سرجایم میشینم.
بندبند وجودم میلرزد.دهانم خشڪ شده.لباسهایم ازشدت عرق بھ تنم چسبیده.قلبم خود را بھ دیواره سینھ ام میڪوبد.میخواهد راهے بھ گلویم پیدا ڪند.بادست راست گردنم را میگیرم و بادست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم میگردم.خواب دیدم...اره..چیزی نیست...چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون میڪشم و شماره ی بیمارستان را میگیرم... جنون بھ عقلم زده.صدای بوق های ڪوتاه و ممتد...
_ بردار ،بردار.
دویدن بغض تا دم پلڪهایم را احساس میڪنم.لبهایم را روی هم فشار میدهم تا از سرازیر شدن عشق خفھ شده در ڪابوسم جلوگیری ڪنم!صدای تودماغے یڪ زن در تلفن میپیچد
_ بیمارستانِ... بفرمایین؟
_سلام خانوم! میبخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم.
یڪ مڪث چندثانیه ای..
_ الان؟
_ بلھ! اگر امکان داره؟
_ نام بیمار؟
_ یحیے...یحیے ایران منش
_ بلھ ! ...همون اقایـے ڪھ ازسوریھ اوردنش.
_ بلھ بلھ
_ چنددقیقھ دیگھ تماس بگیرید.
و قطع میڪند..
❀✿
ازسرسجاده بلند میشوم و همان طور ڪھ زیرلب ذڪر یا ودود گرفتھ ام شماره را دوباره میگیرم..
_ بیمارستانِ...بفرمایید!؟
_ سلام! من همین چند دقیقھ پیش...
_ بلھ ! حالشون تغییری نڪرده خانوم!
_ ینے نفس میڪشن؟
سڪوت!...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_سوم #بخش_دوم ❀✿ نڪندبھ سلامت روانم شڪ ڪند _ بلھ ! قراربود ن
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_چهارم
#بخش_اول
❀✿
دست راستم را زیرچانہ میزنم و درحالیڪہ ادا و ناز را چاشنے صدایم میڪنم ، زیرلب میگویم:
_ جونم برا جوجہ اے ڪہ میخواد شڪل توشہ!
سرانگشتان دست چپم راروے ملافہ ے سفید تخت میڪشم.نگاه زیرم را روے صورتش بلند میڪنم
_ اونوقت حق بده با دیدنش دل ضعفہ بگیرم
ڪمے صندلے ام را جلو میڪشم و اینبار دودستم را زیرچانہ میزنم
_ یحیے؟ نمیخواے بدونے امروز چے شد؟!
سرم را ڪج میڪنم بطورے ڪہ گونہ ام بہ شانہ ام میچسبد
_ دلم لڪ زده برا وقتے ڪہ تایہ چیز میخواستم، سریع انجامش میدادے!چندبار دیگہ بگم ڪہ چشمهاتو باز ڪنے .قلبم گرفت از بس صداتو نشنیدم اقا!
خم میشوم و چانہ ام را ارام روے بازواش میگذارم.ازین زاویہ چقدر مژه هایش بلند ، یڪ دست و دلفریب است!
_ د اخہ خستہ نشدے؟! یڪ ماه و نیمہ خوابیدے؟؟ انگار از دنیا دل ڪندے!
لبم را گاز میگیرم
_ نہ! دل نڪنیا!.
دست دراز و ریش خشنش را نوازش میڪنم.دلم ریش مے شود.صاف میشینم و باحرڪتے تند و نرم ازروے صندلے بلند میشوم. انگشت سبابہ ام را بہ لبہ ے روسرے ام میڪشم و باژستے خاص میگویم:
_ ڪلے نگرانت بودما!...همین صبحے!...تادم سڪتہ رفتم!
موهاے جلوے سرش را اهستہ لمس و بہ یڪ طرف با ناخنهایم شانہ اش میڪنم!
_ البتہ فداے یدونہ ازین تارموهاے سوختہ!...
دستم را بہ طرف ماسڪش میبرم. ڪش ماسڪ روے گونہ و ڪنارلبش رد انداختہ.انگشت سبابہ ام رازیر ڪش ماسڪ میبرم و چندبارے پلڪ میزنم. شیطنت بغضم را در تارو پور بدنم حس میڪنم.هرلحظہ ممڪن است از حصار چشمانم فرار ڪند!
_ جاش میسوزه؟!..منم باشم ڪلافہ میشم این همش روصورتم باشہ.
خم میشوم..انقدر ڪہ نفسم دستہ اے از موهایش را حرڪت میدهد
_ قربونت برم!
همانجایے ڪہ ڪش رد انداختہ را میبوسم...
_ دیگہ خوب میشہ!
ملافہ را تا زیر گلویش بالا مے اورم و یڪ دفعہ یاد چیزے مے افتم.
از درون ڪیفم ناخن گیر را بیرون و دست چپش را بالا مے اورم و درحالیڪہ ناخن انگشتان ڪشیده اش را میچینم..زیرلب زمزمہ میڪنم:
مے گن:
عشق خدا
بة همہ یڪسانھ
ولے من میگم
منو بیشتر از همھ
دوستــ داشتھ
وگرنهـ
بهـ همهـ
یڪے مثل تو مے داد
.
بغض اخرڪارخودش راڪرد...
سرم راخم میڪنم و لبم راروے دستش میگذارم.اشڪ روے لبهایم، دستش را خیس میڪند.چشمانم را میبندم...چقدر دلتنگم!!
دستش را سرجاے اول میگذارم و ناخنهارا دریڪ دستمال ڪاغذے میریزم و درسطل اشغال پایین تخت میندازم
_ تروتمیز شدے!...فردام قیچے میارم یڪوچولو ریشتو ڪوتاه ڪنم..اقاے جنگلے جذاب من!..
فڪرے میڪنم
_ البتہ اگر بزارن!..
نگاهے بہ خطوط روے مانیتور میڪنم
_ امروز رفتم سونوگرافے..
دستم را روے قلب یحیے میگذارم...زیرپوستم ضرب گرفتہ...جان میدهد بہ من!
_ دوباره صداے قلب فنچمونو شنیدم...
نگاهم رااز روے مانیتور میگیرم و بہ ماسڪ بخارگرفتہ اش زل میزنم...
_ الحمداللہ سالمہ، خودم دیدم شڪل توبود!
چشمهایم را گرد میڪنم و ڪودڪانہ ادامہ میدهم
_ دیدم، دیدم...! باور ڪن!!
حس میڪنم ڪہ یڪباره خون تیره زیرپوست صورتش دوید!توجهے نمیڪنم... خیال است!..توهم است!خم میشوم و لبم را نزدیڪ گوشش میبرم و زمزمہ میڪنم:
_ اماده باش...چشماتو ڪہ باز ڪردے باید نذرتو ادا ڪنے مرد!...یہ جفت گوشواره طلا باید صدقہ سرے رقیہ س خانوم بدے!... بچمون دختره!سالمہ سالم...حسنا داره میاد!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_چهارم #بخش_سوم ❀✿ ازشدت گریھ شانھ هایم ڪھ هیچ،یحیـے هم دراغ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_آخر
#بخش_اول
❀✿
پتورا دور شانہ هایم میڪشم و با فنجان ڪوچڪ گل گاوزبان ڪہ نزدیڪ سینہ ام نگہ داشتہ ام بہ ایوان مے روم.شاید بخارش قلبم را گرم ڪند.سرفہ هاے ڪوتاه و گلوسوزم ڪلافہ ام ڪرده. پرده ے حریر گلبهے را ڪنار میزنم و دراستانہ ے درشیشہ اے ڪہ رو بہ شهرے بس ڪوچڪ باز میشود، مے ایستم.باشانہ ے راست بہ در تڪیہ میدهم و لبہ ے ظریف فنجان سرامیڪے را روے لب پایینم میگذارم.شهر ڪہ هیچ! بعداز دل ڪندش، زمین و اسمان ڪوچڪ شد..اصلا زندگے برایم بہ قدر سپرے شدن روزهاے تڪرارے تنگ شد. بہ قدر بالا نیامدن نفس دربعضے شبها... یڪ جرعہ ازجوشانده را میبلعم.بہ لطف نبات دیگر گس و تلخ نیست.با یڪ دست دولبہ ے پتو را مقابل سینه ام درمشت میگیرم و پادر ایوان میگذارم.نگاهم بہ لانہ ے یاڪریمے ڪہ ڪنارنرده ها چندسالیست جاخشڪ ڪرده، خیره مے ماند.روے صندلے چوبے مے نشینم و جرعہ اے دیگر را فرو میبرم.یاڪریم روے جوجہ هاے تازه متولد شده اش جا بہ جا میشود و دوبالش را باز میڪند. او ڪہ رفت این پرنده امد!..عجیب است!نہ؟سرم را بہ پشتے صندلے تڪیہ میدهم و بہ ابرهاے پنبہ اے ڪہ درهم فرو رفتہ اند نگاه میڪنم...ان روز...چقدر اذر بہ صورتش ناخن ڪشید...عمو..خوب یادم است ڪہ درچندساعت...چندین سال پیرشد..گرد سفید بیش از پیش روے محاسنش نشست!چقدر ازما دلگیر شدند ڪہ چرا زودتر خبرشان نڪردیم هرچہ گفتند ڪہ خودش قبل از بیهوشے خواستہ بود ڪسے را مطلع نڪنند...گوش ندادند ... همہ را خوب یادم است...همہ چیز...اوراز همہ بیشتر!چهره اش...زخمهایش التیام یافتہ بود...خوب بود! انقدر ڪہ جگرم را میسوزاند!. اما...خودم را فراموش ڪرده ام.تنها...میدانم ڪہ...بااولین سنگ لحد...من هم تمام شدم...
اشڪ گوشہ ے پلڪم را خیس میڪند.چشمانم را میبندم...ڪاش شب قبلش تاصبح بیدار میماندم...ڪاش ان خواب را نمیدیدم! چہ تعبیر تلخے!... یحیے در بے نهایت گم شد....درحالیڪہ دخترچندماهہ ام را دراغوش داشت!...دستم راروے شڪمم میگذارم...هنوز جایش درد میڪند!...تمام رویاهایم...رویایے ڪہ برایش لباس گلبهے خریده بودم...از وجودم پربست! تبسمے تلخ گوشہ لبم مے نشیند..راست میگویند، دخترها بابایے اند!....حسنا نیامده بہ او دل و جانش را داد و رفت! ... اصلا چہ شد!...نمیدانم!! دست دراز میڪنم و دفتررا از روے میز ڪوچڪ گردویے ڪنارصندلے ام برمیدارم.صفحہ ے اخر را باز میڪنم. دستم میلرزد..تعجبے نیست!مثل همیشہ!
اشڪ هایم روے ڪلمات میریزند...دیگر چیزے براے نوشتن نمیماند.باپشت دست روے اشڪهایم میڪشم تاپاڪ شوند.اما همراهشان ڪلمات ڪج و ڪوله میشوند...انها هم گریه میڪنند!!
دراخرین سطح مینویسم:تو رفتے و خاڪ برسر خاطراتم نشست!...
خودڪار رنگے را از میان برگہ هایش بیرون میڪشم.دفتررا میبندم و سمت لبهایم مے اورم...میبوسمش. میبویمش! چندبار نامش را دراین دفتر نوشتہ ام؟!...چندبار قربانے نگاهش شده ام!؟..چشمانم را میبندم و باز هم فرو ریختن عشق از میان مژه هایم... صداے ملیح حسنا را مے شنوم...درست پشت سرم...
_ ماما؟ تموم شد؟
چندبارے پلڪ میزنم و باپشت دست اشڪ روے گونہ ام را میگیرم
_ اره ماما!
خودڪار را سمتش میگیرم.پبراهن عروسڪے شیرے رنگے را تنش ڪرده.چشمان ابے رنگش میخندند. درست است! اسمان من همین دونگاه ارام است!خودڪار را پس میزند و دستے ڪة پشت سرش پنهان ڪرده بیرون مے اورد.یڪ بستہ ے جدید ازخودڪارهاے رنگے!
_ اینو ببین! بابابرام خرید!
بغضم را فرو میبرم
_ تشڪر ڪردے؟!
_ اوهوم!اوهوم!
سرش را ڪہ بہ بالا و پایین تکان میدهد.موج لخت موهایش روے پیشانے مےریزد. ورجہ وورجہ ڪنان داخل ایوان میپرد و مقابلم مے ایستد.یڪ طورخاص نگاهم میڪند
باتعجب مے پرسم:عزیزدل؟چرا اینجور نگام میڪنے؟
یڪ دفعہ بہ سمت جلو خم میشود و ڪنار لبم را میبوسد.و بعد ڪودڪانہ درحالیڪہ بہ سمت در برمیگردد میخندد و میگوید:بابایے گفت بجاےاون بوست ڪنم!
دستم راجلوے دهانم میگیرم و بہ دنبالش ازجا بلند میشوم.دخترڪ شش سالہ ام بہ اتاق نشیمن میدود و درحالیڪہ قهقهہ ے دلنشینن درفضا میپیچد مقابل چشمانم محو میشود...روے دوزانو مے افتم و فرش را چنگ میزنم...بغضم را رها میڪنم و ازتہ دل زجہ میزنم.شش سال است دخترم را اینچنین بزرگ ڪرده ام!مادرم میگوید خیال! مردم میگویند دیوانگے!..من اما میگویم وجود!حسنا بزرگ شده...مقابل چشمانم قد ڪشیده...گاها همینطور بہ من سرمیزند و دلم را باخود میبرد...دستم راروے قلبم میگذارم و سینہ ام را چنگ میزنم.جاے بوسہ ے حسنا روے صورتم میسوزد... درگوشے هاے مردم چہ اهمیتے دارد..
_ میگہ روح بچہ و شوهرش میان پیشش!!
_ بیچاره! دلم براش میسوزه
_ دیوونہ شده!
_ خطرناڪ نباشہ یوقت؟!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_اول
#بخش_اول
با بغض شروع کردم به نوشتن امروز:
امروز هم مثل روز های قبل.امروز هم دوباره حسرت.همه در حال رفتند.فقط ده روز باقی مانده. همه عاشق هاهمه رفتند.فقط منم کههستم هنوز که هنوز است.فقط من...باید این من از میان برخیزد.این لباس عاریتی وجود باید به دور افکنده شود.و عاشق تنها او شود.آنقدر باید گریست و خون دل خورد و در کام بلا فرورفت تا دوست نگاه عنایتی بنماید و لطفی کند.آن قدر باید سر به دیوار این قفس کوفت،تا از نفس افتاد.تا مپنداری آسان است کار عاشقی!
دکمه های مانتوم رو دونه دونه بستم و روسری نیلی رنگم رو صاف کردم.چادر لبنانی ام رو انداختم رو دستم و کیف دستی و یک دونه سیب برداشتم و از آشپز خونه زدم بیرون.
با مامان خداحافظی کردم و توی حیاطمون چادرم رو پوشیدم.حیاطمون مثل خونه های قدیمی بزرگه.یک حوض آبی رنگ وسط حیاطه که دوتا ماهی قرمز توش هستن.یک باغچه جمع و جور هم داریم که دیوارش پر شده از گل های یاس و برگ مو.
به یاد بانو پهلو شکسته مثل هر روز مشام خودم رو پر می کنم از بوی یاس رازقی و از خونه میرم بیرون.تا سر کوچه قدم زنان میرم که زینب هم میبینم داره برام دست تکون میده.تند تر راه میرم میرسم بهش.خوش و بش می کنیم و راه می افتیم سمت دانشگاه.زینب دوست صمیمی منه که یک کوچه با هم فاصله داریم.هر دو ما داریم روانشناسی بالینی می خونیم.همین جوری که داریم قدم زنان میریم بهش یادآوری می کنم که ده روز مونده.چیزی نمیگه.معلومه بغض کرده.دست هاش رو می گیرم.یخ کرده.
_زینب جان...
🌸 پايان قسمت اول بخش اول #از_نجف_تا_کربلا 🌸
کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست.
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@banoooo_mim
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#بسم_رب_الحسین رمان: #از_نجف_تا_کربلا نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_ششم بلاخره بعد از یک عالمه و
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_هفتم
#بخش_اول
-رضوان.رضوان جان.پاشو دیگه چقدر می خوابی تو دختر.نمی دونستم انقدر خواب الویی .پاشو یه ذره بریم پایین یه آبی به دست و صورتت بزن حالت جا بیاد.الان اتوبوس حرکت می کنه ها.
باشه ای به نرگس گفتم و خمیازه کشیدم و پاشدم.هیچکس توی اتوبوس نبود.نگاه که به ساعت انداختم دیدم ساعت 9 شبه.ای وای چقدر خوابیدم من.از پله های اتوبوس که پایین اومدم یک راست رفتم و آب زدم به صورتم.خواب از سرم پریده بود و خستگی ام حسابی در رفته بود.تازه اونجا بود که فهمیدم زینب خانم و نرگس هم پا به پای من خوابیده اند.الحمدالله هر سه تا مون تا خود صبح بیداریم دیگه.وضو گرفتم و از وضو خونه اومدم بیرون.نسیم خنکی به صورت خیسم خورد و حسابی حالم رو خوب کرد.اومدم برم سمت نماز خونه که گلی رو دیدم.تکیه داده بود به درخت و با موبایلش ور میرفت.چادرش دوباره روی شونه اش بود و موهاش ریخته بود روی پیشونیش.بسم الله گفتم و رفتم برای برداشتن قدم دوم.با لبخند رفتم سمتش و :
-سلام گلی جونم.
برای اولین بار بهم لبخند زد و گفت:
—سلام بر رضوان خانم گل
تعجب کردم که انقدر باهام خوب شده.وقتی تعجب من و چشم های گرد شده ام رو دید خندید و گفت:
-ببین من پشیمون شدم چرا اونجوری باهات حرف زدم.آخه هر چادری که دیده بودم اصلا شبیه تو نبود.می دونی چی میگم همشون خشک و خشن.
می فهمیدم چی میگفت و از اینجا بود که اشتباه خودمون رو فهمیدم.ما می خواهیم بهشون کمک کنیم اما با بعضی از رفتار هامون گاهی اوقات هم خشن و مستبد اون ها رو نه تنها از خودمون می رونیم بلکه از خدا و دین و پیامبر هم می رونیم.بایدنرم باشیم.درست مثل خود پیامبر.نرم و مهربون.که اگر این جوری نبود نمی شد پیام آور خدا.
بهش گفتم:
-خوش حالم که باهام دوست شدی.
—اره منم خوش حالم ولی این دلیل نمیشه اعتقادت رو هم زود قبول کنم ولی واقعا درمورد غنا خوب گفتی.من قبول کردم.
-خوشحالم.خیلی زیاد.
در حالی که دستم رو بردم سمت شالش و موهاش گفتم:
-حیف این موهای قشنگ تو نیست که اینجوری میزاری نامحرم ببینه؟
—وا خب موهام خوشگله می خوام نشون همه بدم دیگه!
-ببین گلی خانوم.خدا بهت می گه برای خودت ارزش قائل شو.خودت رو محترم بشمار.نگاه کن به خلقت خدا.یک مثال برات می زنم مگه ندیدی مروارید توی صدفه؟مروارید خیلی ارزشمنده و چون ارزشمنده به وسیله صدف نگه داری میشه.حالا هم نمازمون داره دیر میشه.الان هم اتوبوس حرکت می کنه.بیا بریم نماز بخونیم باقی حرف ها باشه برای توی اتوبوس.راهی نمونده تا مرز.تا پس فردا توی بغل خود امام علی هستیم.
وضو بلد نبود رفتیم و ریز به ریز یادش دادم.وقتی رفتیم توی نماز خونه نگاهی به چادر های کثیف روی چوب لباسی انداخت.قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
-صبر کن الان میام....
🌸 پايان قسمت هفتم پخش اول #از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷
کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست.
@banoooo_mim👈🏻👈🏻👈🏻
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#بسم_رب_الحسین رمان: #از_نجف_تا_کربلا نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_دهم توی اون شلوغی هم خنده ام گرف
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_يازدهم
#بخش_اول
راه افتادیم.از نجف دل کندن سخت بود...
ولی خب.باید می رفتیم سمت ارباب...
تقریبا اول های راه هستیم.راه خیلی شلوغه.میشه گفت ترافیک آدمه.جلوی روت آسمون رو نمی تونی ببینی.آسمون که نیست پر از پرچمه.پر از پرچم لبیک.هرکس نگاه کنه باورش نمیشه هزار و چهارصد سال پیش حسین فقط هفتاد و دو نفر یار داشت و الان این سیل جمعیت دارن خودشون رو به خاک و خون می کشیدن برای کی؟برای خود حسین.
عمه زینب این جمعیت رو ببینه....
سه نفری با هم بودیم.من و نرگس و زینب.روی دوش هامون چفیه های یه رنگ و روی سرم سربند یازهرا.عین گروه سرود شده بودیم😁
هممون ذوق کرده بودیم نمی دونستیم چی کار کنیم جوری که اول های راه سر هر موکب می ایستادیم و هرچی خوراکی داشت می خوردیم.هنوز به تیر برق صد نرسیدیم از شکم پر نمی تونستیم راه بریم.
-رضوان سادات جان عزیز دلم.کسی شما رو زور نکرده که همه چایی های موکب هارو بخوری ها؟من برای خودت میگم خواهر.اینجا دسشوویی ایناش زیاد تمیز نیستا.تو هم که وسواسی...
اینجا بود که یاد این شعر افتادم توی دلم خندیدم:
من ترک چایی کرده بودم سالیانی
موکب به موکب اربعین چایی خورم کرد
—شما خودت از اول راه فلافل هارو درو کردی تا اینجا زینب بانو.بزار برای بقیه هم بمونه.
خلاصه اول راه همه جوگیر بودیم.نمی دونستم گلی کجای راهه.می خواستم پیداش کنم و یک قسمتی از راه رو با اون باشم.باید پیداش می کردم.
_وای بچه ها من دارم می پزم..
نرگس درحال که خودش رو باد می زنه می گه:
_وای وای.دیشب تو سرما دندونامون تیلیک تیلیک می کردا.الان احساس می کنم مغزم به صورت مایع از گوشام بریزه بیرون...
همه از این حرف نرگس خندیدیم.عجب راهی بود...
باهمه سختی هاش حاضر نیستی جاتو با بهشت عوض کنیم.
زینب که مخ گروه بود مثلا چفیه هممون رو گرفت و برد زیر شیر آب.خوب که خیس شد اورد انداخت رو سرمون.
آخی چقدر خوب شد.
راستی..عمه زینب شما چفیه داشتی؟
اصلا آب...
🌸 پايان قسمت يازدهم بخش اول
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷
کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست.
@banoooo_mim👈👈👈
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#عاشقانھ_ای_ڪوتاه #قسمت_اول چادر گلدارش را دوگره ریز دور ڪمرش زد و سرجاروی زهوار دررفتھ را در آب
#این_عاشقانھ_روازدست_ندید
#قسمت_دوم
#بخش_اول
در طوسے رنگ با صداے جیر ڪوتاهے باز شد . برق شوق در شفق چشمان گل بهار بھ خاموشے نشست. مردی چهار شانھ با مو و محاسن جوگندمے ڪھ در چهار چوب در ایستاد برادرش هادی بود . یڪ دستش را بھ پر چارقدش گرفت و باسر سلامے ڪوتاه ڪرد..نھ انڪھ از دیدن هادے ناراحت باشد...نھ ! انتظار امدن دیگرے را داشت... هادی یڪ قدم عقب رفت و مهتاب نیمے ازچهره ی گرفتھ اش را روشن ڪرد. چشمانش خستھ تراز آن بود ڪھ بخواهد با اشڪ حرفش را بزند! لب هایش بهم خورد و تنها بھ یڪ جملھ اڪتفا ڪرد : چادرتو سر ڪن ، بیا! ڪارت دارن...
سوز بھ جان گل بهار نشست، بھ خود لرزید و ڪاسھ ی فیروزه ای روی زمین افتاد و...
صدتڪھ شد...
✽✽✽
هادی مردد قدمے دیگر برداشت و چیزی درگوش پاسدار جوان گفت. پاسدار نیم چرخے زد و نگاهے گذرا بھ چشمان گل بهار انداخت... راهروی بلندے ڪھ درآن جلو مےرفتند نمور ، تاریڪ و سرد بود. گویے قصد تمام شدن نداشت... گل بهار چادرش را ڪمے بیش از قبل جلو ڪشید و ڪیپ رو گرفت. دیگر خبری از گونھ های انارے اش نبود...درعوض گرد مرده بھ صورت و حتے چادرش پاچیده بودند. انتهای راهرو دری بود ڪھ رو بھ سالنے بزرگ باز مےشد. دو طرف سالن محفظھ هایـے ڪوچڪ ردیف بھ ردیف قرار داشتند...محفظھ هایـے ڪھ بوے مرگ میداد...بوے سرد خانھ.
پاسدار چندقدم بلند برداشت و رو بھ مردی ڪوتاه قد ایستاد... گل بهار از پشت سر پیراهن هادی را ڪشید . هادی اما شرم داشت ڪھ برگردد...نمیدانست از چھ! تنها دیگر روے نگاه ڪردن بھ چشمان معصوم گل بهار را نداشت...چشمانے ڪھ مدام سوالے جدید در آن جان مےگرفت...سوالے مانند: اشتباه نیامده ایم!؟...اگر سید بیاید و پشت در بماند چھ؟...آن مرد قد ڪوتاه چھ ڪسے است؟...نڪند شوخےات گرفتھ؟...بیا برگردیم....
مرد چشمے آرام بھ پاسدار گفت و با تواضع جلو آمد..سلام مختصرے ڪرد و گفت: اینجاست...
انگشت اشاره اش محفظھ ی میانے درردیف دوم را نشان میداد...
گل بهار دست انداخت و بازوی هادی را محڪم گرفت!...تنها برادرش...گویـے مےخواست بفهماند ڪھ باز باید مثل بچگےشان هادی ڪارے ڪند...تا همھ چیز درست شود...مرد ڪھ بنظر مےرسید مسئول سردخانھ باشد در محفظھ را باز ڪرد و ڪشوی بزرگے را بیرون ڪشید...ڪیسھ ای مشڪے رنگ روی ڪشو دل گل بهاررا آشوب ڪرد..
مسئول سردخانھ بعداز مڪثے ڪوتاه و نگاهے پر درد بھ چهره ے هادی ، زیپ ڪیسھ ے مشڪے را بھ ارامے ڪشید... عطرے آشنا درفضا پیچید...
پاهای گل بهار بھ سستے نشست و اورا وادار ڪرد ڪھ خود را میان بازوان برادرش بیندازد... شانھ ے راستش را بھ سینھ ی هادی تڪیھ داد و رو گرداند از چیزے ڪھ مقابلش اورده بودند. درمانده مرگ را فروخورد ...هادی دستش را بھ دور گل بهار حلقھ ڪرد و پرسید: خودشھ...؟
گل بهار بارے دیگر بھ ڪیسھ نگاه ڪرد... دنیایش رو بھ همان رنگ میرفت. ظلماتے محض... چھ چیز را باید شناسایـے مےڪرد...؟ از ڪجا باید مےفهمید ڪھ پیڪر مقابلش سیدجان اوست...؟ از پیڪرے ڪھ بےسر مانده یا... پرنده ی وجودش درسرماے بے ڪسے مےلرزید.اما بغض چون تڪھ سنگے سخت در گلویش گیر ڪرده بود!...بهت و ناباوری بھ جانش چنگ مےزد. قرار بر آمدن بود...اما نھ اینطور!... نگاهش میلغزید و چفیھ ی نیم سوختھ پیڪر را میڪاوید .
سوسوے امید در جانش اخرین تلاش را مےڪرد تا روشن بماند!...دست دراز ڪرد و چفیھ را ڪمے بالا آورد نگاهش ڪھ بھ گره ڪور قسمت پایینش افتاد ، سرے تڪان داد و زمزمھ ڪرد : یازهرا !... نھ!
بهارے ڪھ تبدیل بھ باران خزان شده بود ....از گوشھ پلڪش فروریخت...چفیھ را روی صورتش گذاشت و تمام توانش را خرج باران وصالش ڪرد.سید عادت داشت پلاڪ و زنجیرش را درمیان چفیھ اش گره مےزد.
✒نویســنده:
#میم_سادات_هاشمی
#نشر_دهیم
رمانهای عاشقـــــ مذهبی ــانه
بامــــاهمـــراه باشــید🌹