❣سلام آقـــ♡ـــای مهربانم❣
🔅السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه...
🌱سلام بر تو ای مولایی که زمین و زمینیان، عطر خدا را تنها از وجود تو می شنوند.
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهمعجللولیکالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا حجة الله فی ارضه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست داری امام زمان رو ببینی⁉️
#امام_زمان 💚
#اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَجْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️به بهانه دستگیری تتلو،دیدن این کلیپ خالی از لطف نیست
🔹برای به فساد کشیده شدن یه آدم خیلی ها نقش دارند، هر چند نقش دیگران خطای خودش رو از بین نمیبره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 محل لوکیشن سریال یوسف پیامبر، ۱۷ سال بعد
🔹این شهرک در شهرری و در فاصلهٔ ۲۵ کیلومتری اتوبان تهران-قم در زمینی با مساحت ۵۵۰ هکتار ساخته شده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥دل آدم اگر زنگ بزنه شما دوایی دارید؟!
"مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)"
💕#داستانی_زیبا_و_عارفانه
🔹ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
«ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ »
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ»
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ!
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.
ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟»
ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ!
ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ،
ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ:
«ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟»
🌿🍁🍂🌿🍁
📚لاشخور
لاشخوری بود که منقار در پاهای من فرو میکرد. پیشتر چکمهها و جورابهایم را از هم دریده بود و حال به گوشت پاهایم رسیده بود. پس از هر نوک چند بار ناآرام به گرد سرم میچرخید و باز کار خود را از سر میگرفت. اربابزادهای از کنارم میگذشت. زمانی کوتاه به تماشا ایستاد. میخواست بداند چرا وجود لاشخور را تحمل میکنم. گفتم: «از دستم کاری برنمیآید. لاشخور از راه رسید و شروع به نوک زدن کرد. مسلماً کوشیدم او را برانم، حتی خواستم خفهاش کنم. اما چنین حیوانی بسیار نیرومند است. میخواست به صورتم بپرد. این بود که بهتر دیدم پاهایم را قربانی کنم و حالا پاهایم تقریباً به تمامی از هم دریده شدهاند.» اربابزاده گفت: «از اینکه اجازه میدهید اینطور زجرتان بدهد تعجب میکنم. تنها با شلیک یک گلوله کار لاشخور تمام است.» پرسیدم: «راستی؟ شما این کار را میکنید؟» اربابزاده گفت: «با کمال میل. فقط باید به خانه بروم و تفنگم را بیاورم. میتوانید نیمساعتی منتظر بمانید؟» گفتم: «نمیدانم.» و لحظهای از درد به خود پیچیدم. سپس گفتم: «خواهش میکنم بههرحال تلاشتان را بکنید.» اربابزاده گفت: «بسیار خوب، عجله خواهم کرد.» در طول گفتوگو، لاشخور در حالیکه نگاهش را به تناوب میان من و اربابزاده به این سو آنسو میچرخاند، گوش ایستاده بوه. دریافتم که همهچیز را فهمیده است. به هوا بلند شد، سر را به عقب برد تا هرچه بیشتر شتاب بگیرد، سپس منقار خود را مانند نیزهاندازی ماهر از دهان تا اعماق وجودم فرو برد. پس افتادم و در عین رهایی احساس کردم که در خونم، خونی که هر ژرفنایی را میانباشت و هر ساحلی را در برمیگرفت، بیهیچ امید نجات غرق شده است.
🌿🍁🍂🍁🌿
🦅 عقاب، وقتی می خواهد به ارتفاع بالاتری صعود کند، در لبه ی یک صخره، به انتظار یک اتفاق می نشیند.
می دانید اتفاق چیست؟
گردبادی ست که از روبه رو می آید.
عقاب، به محض اینکه آمدن گردباد را حس کرد، بال های خود را می گشاید و اجازه می دهد باد او را با خود بلند کند. به محض اینکه طوفان، قصد سرنگونی عقاب را کرد، این پرنده ی بلندپرواز، سر خود را به سوی آسمان بلند می کند و عمود بر طوفان می ایستد و مانند گلوله ی توپی، به سمت بالا پرتاب می شود.
او آنقدر با کمک باد مخالف، اوج می گیرد تا به ارتفاع مورد نظر برسد و آنگاه با چرخش خود به سوی قله ی مورد نظر، در بالاترین نقطه ی کوهستان، مأوا می گزیند.
او منتظر حادثه می ماند، حادثه ای که برای مرغ های زمینی، یک مصیبت و بلاست. او منتظر طوفان می نشیند تا از انرژی پنهان در گردباد، به نفع خود استفاده کند.
روزهایی هست که راه نجات، یاد گرفتن بلند پروازی از عقاب است.
🌿🍁🍂🍁🌿
#چیلی_برگر 🍔 😋
▫️سینه مرغ ۲ عدد کامل
▫️شیر یک پیمانه و نصفی
▫️زرده تخم مرغ ۱ عدد
▫️نمک، فلفل سیاه، کمی
▫️سس تند دو سه ق غ
▫️آب یه عدد لیمو ترش کوچیک
🔸اینارو با هم مخلوط کنید و سینه های مرغ رو بزارید داخلش و بزارید دو ساعت تو یخچال تا مزه دار بشه
آرد دو تا سه پیمانه( هر آردی بود)
نمک، فلفل سیاه، پودر سیر، پودر پیاز، پاپریکا، آویشن، زردچوبه، بریزید داخل آرد و باهم مخلوط کنید
بعد سینه های مرغ رو در آرد بعد داخل همون موادی که از قبل بوده( شیر) بزنید باز آرد باز شیر ( اینکار رو دو تا سه بار انجام بدید) تا پولکی بشه
بعد داخل روغن داغ سرخ کنین( حدود ده دقیقه کافیه) خاطرتون جم مغز پخت میشه
بعد داخل نون ساندویچی بزارید و کاهو، گوجه ، خیارشور و هر چی دیگه دوس دارین نوش جان کنین
#کیک_موزایک
مواد لازم
1 پیمانه شیر
1 پیمانه شکر
1 پیمانه روغن مایع
4 تخم مرغ
2/5 پیمانه آرد
2 قاشق چایخوری بکینگ پودر
وانیل
2 قاشق غذاخوری کاکائو
طرز تهیه:
تخم مرغ شکر و وانیل را بزنیم. به ترتیب شیر و روغن را اضافه میکنیم و بعد آرد سه بار الک شده با بکینگ پودر را اضافه می کنیم ،مقداری از خمیر را جدا میکنیم و با پودر کاکایو مخلوط میکنیم
هر دو خمیر را در قالب روغنی بریزید و با سیخ چوبی یا کارد دو رنگ را کمی با هم ترکیب میکنیم قالب را در فر از قبل گرم شده با دمای 180 درجه از قبل گرم شده به مدت ۴۰ تا ۴۵ دقیقه میپزیم.
من روی آن را با سس شکلات سفید تزیین کردم ، شما به دلخواه خودتون تزیینش کنید.
🍗🥗🍔
پنکیک پفکی😍😍
✍مواد لازم:
2 تخم مرغ
نصف پیمانه شکر
نصف پیماته روغن
2 پیمانه شیر
1 ق چ پودر بیکینگ
1 ق م وانیل
3 پیمانه آرد
🥣 طرز تهیه:
تخم مرغ و شکرو وانیل را به مدت 1 دقیقه با همزن بزنید. سپس روغن را اضافه کرده تا مخلوط شود. سپس شیر را اضافه کرده،بکینگ پودر و آرد را الک کرده اضافه کنید و آن را با همزن مخلوط کنید. ماهیتابه را روی حرارت کاملا گرم کنید یک قاشق از ملات بریزیم و وقتی روی پنکک حباب زد به طرف دیگه برمیگردانیم و همه را به همین روش کامل کنید
#براتون_دستور_کیک_ساده_رو_اوردم
مواد لازم
3 عدد تخم مرغ
1 پیمانه شکر
1 پیمانه شیر
1 پیمانه روغن
1 قاشق چایخوری استاندارد بکینگ پودر
نصف قاشق چایخوری وانیل شکری
2.5 پیمانه آرد
ابتدا تخم مرغ و شکر را حدود 10 دقیقه بزنید.
سپس مواد مایع را اضافه کنید و به هم زدن ادامه دادم.
آرد را الک کنید و همراه وانیل و بیکینگ پودر به مایع کیک اضافه کنید و با لیسک مخلوط کنید.
مایع کیک را داخل قالبی که با روغن چرب شده بریزید و در فر گرم شده با دمای 180 درجه سانتیگراد بپزید
✍امام على عليه السلام:
گذشته ی امروزت سپرى شد
و آينده اش مورد ترديد است
و زمان حال غنیمت است
📚غررالحكم، حدیث 9840
اگر... اگر... اگر... هی اگر اگر نگو که فلان چیز و داشته باشم.... مگه خواسته های آدم تمومی داره؟؟؟ عمر داره می گذره... یهو می بینی که عمرت تموم شده ولی زندگی نکردی...
عمرت رو تلف نکن... زندگی کن و از زندگی ای که الآن داری لذت ببر و شاد باش... حالا اگر آرزوهات هم عملی شد که چه بهتر... ولی اگر نشد گذشته ات رو تعطیل نکردی...
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ دوستی نقل میکرد، زمان ازدواج به دیدن دو خواهر رفتم که تقریبا همسن ولی ناتنی بودند.یکی از آن دختران که کمی زیباتر بود به مذاق من چسبید و انتخاب کردم. بعد از مدتی دیدم برخلاف چهره مظلوماش، اخلاق بسیار تند و بدی در پشت سر دارد.خواهر دیگر او بسیار آرام و متین بود، هر چند قیافه زیاد جالبی هم نداشت .
زن من از زن اول پدرشوهرم بود که مادرش فوت شده بود .در زمان ازدواج نامادری همسرم به من گفته بود که مریم ، اخلاق تندی دارد، ولی من روی این حساب که نامادری است و حسادت میکند، حرفش را قبول نکردم.مادرزنم فهمید من با مریم نمیسازم، به من پیشنهاد داد که اگر خواستم او را طلاق دهم (دختر او را بگیرم)تمام دلایل مرا قانع میکرد مریم را طلاق دهم، به خصوص اخلاق بدش و خودم را سرزنش میکردم که عاشق جمال طرف شدم و کمال طرف یادم رفت. و این طلاق منطقی است.پدر مریم کارگر بود و کار میکرد و افسار خودش و زندگیاش دست همسرش بود. و میدانستم بعد از مدتی گذشتن از طلاق این کار را میکند.اما چون مریم مادر نداشت، عذاب وجدان گرفته بودم. و از طرفی، خواهر ناتنی مریم همیشه به من محبت زیادی میکرد و من حس میکردم، او هم به دست مادرش توجیه شده است.
در این بحران روحی من، یک خواستگار خوبی برای خواهر زنم پیدا شد و او ازدواج کرد. من وقتی به خانه مادرزنم میرفتم و خوشاخلاقی و مهربانی خواهرزنم را با شوهرش میدیدم از انتخابم دیوانه میشدم. اما میدانستم در این صبرم و نوشتن خدا حکمتی است.سالها گذشت و اکنون بعد از 12 سال که من دو پسر زیبای باهوش و شیرین از مریم دارم، هنوز خواهر زنم صاحب اولاد نشده و نازا بودنش قطعی است.اکنون فهمیدم که اگر خودم را به خدا نسپرده بودم و توکل نکرده بودم، و تسلیم سرنوشت نشده بودم، این دو فرزند گل را خدا به من نداده بود و من باید یا زنم را طلاق میدادم یا تجدید فراش میکردم چون تحمل بداخلاقی مریم را داشتم ولی تحمل اخلاق نیک خواهرش را بدون فرزندآوری، نمیتوانستم بپذیرم.
⚜وَ عَسي أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ وَ عَسي أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ⚜بقره216 و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است ، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است ، و خدا میداند و شما نمیدانید.🔅
🌿🍁🍂🍁🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آثار عجیب و ترسناک غیبت
👤استاد قرائتی
پروانه های وصال
#قــسمــتــــ_چــــهــل_و نهم ♥️عــــشـــق پــــایـــدار♥️ اون شب انگار اون شی نمیخواست تمام بشه و
💦⛈💦⛈💦⛈
#قــسمــتــــ_پنجاه
♥️عـــشـــق پــــایــــدار♥️
دایی پیشنهاد داد ,یکی برود به دنبال آقا جلال یا همان پدر من,چون ادرسی از آنها نداشتیم,پیداکردنشون کاری زمان بر بود.
مادرم گفت:بهترین گزینه خودم هستم.
دایی گفت:چندتاکارواجب دارم اگر دوهفته صبر کنی ,خودم میام همراهت.
بهروز که داشت پر پر میزد با لکنت گفت:دددو هفته……
یک دفعه, ازاین مابین پدر بهروز به صدا درامد:بااجازه ی اقای محمدی(دایی عباس)من یک پیشنهاد دارم.
دایی:خواهش میکنم اجازه ماهم دست شماست,بفرمایید.
_:چون من خودمم دوست دارم یک سربه زادگاهم بزنم وازطرفی مریم خانم هم لازمه که به کرمان برود,پیشنهادمیکنم باهم باماشین بنده برویم تاکارها به سرعت انجام شود.
فقط قبل از رفتن لازمه من یه نکته را یاداپری کنم که من همچنان بر سر پیشنهاد سالها پیشم هستم واگر مریم خانم واقای محمدی رضایت داشته باشند بایک عقد محضری ما باهم محرم بشویم.
من که بهتم زد,دایی چیزی نگفت وفقط سرش را پایین انداخت..
بهروز صدازد: بابااااا اومدیم خواستگاری واسه من هاااا
مامانم که انگار خیلی بهش برخورده بود واز اینهمه پررویی راحت درباره ی زندگیش یکی دیگه تصمیم بگیرد ناراحت شده بود با متانت همیشگیش گفت:احتیاج نیست,من با معصومه میرم,یه سفر دو نفره ومادر ودختری وبااین حرف یعنی بقیه ی پشم وسریع رفت طرف اشپزخانه..
پشت سر مامان منم رفتم آشپزخونه وگفتم:مامان عاشقتم....این سفر لازم بود,تورا خدا از دست بابا بهروز ناراحت نشید اخه
این پدروپسر در پررویی لنگه ی همن هاااا...
یکدفعه صدای دایی از تو هال امد:عروس خانم چایی بیار
مامان سریع یه سینی چای ریخت وداد دستم وبعدشم خیلی عادی اومد نشست وتا اخر مجلس هم جیک اقا محمود درنیامد,یا داشت فکر میکرد که رسیدن به مادرم خیال خامی ست یا پیش خودش میگفت شاید گذر زمان نظرش را عوض کند..
اما من به سفری که قرار بود در روزهای اینده انجام بشه .سفری که برای من بسیار هیجان انگیز,مینمود...رفتن به زادگاهم واز همه مهم تر دیدن پدرم....
ادامه دارد......
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
پروانه های وصال
💦⛈💦⛈💦⛈ #قــسمــتــــ_پنجاه ♥️عـــشـــق پــــایــــدار♥️ دایی پیشنهاد داد ,یکی برود به دنبال آقا ج
#قــسمــتــــ_پنجاه و یکم
♥️عشق پایدار♥️
فردا صبح روز خواستگاری,مادرم برای اولین قطارقم_ کرمان ,بلیط تهییه کرد وقبلش هم مقداری سوهان وسوغات برای اقوام گرفت،داماد عجول وکم صبر یک سلعت هم راحتش نمیگذاشت ومدام زنگ میزد وعجله اش را ابراز میکرد اما خبر نداشت که اگر پدرم را بیابم به سدی اهتین برای رسیدن به من,برخورد خواهد کرد.....
الان که توکوپه ی چهارنفره ی قطار نشستم ودخترکی شیرین زبان روبرویم کنار مادرش نشسته,هنوز هم باور ندارم که شاید تا ساعاتی دیگر پدرم را ببینم,غرق افکارم بودم که با گرمای دست مادرم که روی دستم قرار گرفته بود به خود امدم.
مادرم همانطور که جلوی مقنعه ام را صاف میکرد گفت:معصومه جان,دخترگلم من را حلال کن,اگر تا به حال از پدرت حرفی به میان نیاوردم ,فقط به خاطر صلاح خودت بود,اخه فکر میکردم شاید از دستت بدهم,حالا که تواین دنیا تنها امید زندگی ام تویی,دوست نداشتم لحظه ای ناراحتت کنم یا از تو دور باشم,اما الان وقتش است که همه چیز,را بدانی...
دستای مهربان مادرم را فشردم وگفتم:درست است که خیلی خیلی ناراحت شدم چون حقیقتی بزرگ را از من مخفی کردید اما باشناختی که از شما دارم میدانم حتما دلیلی برای این پنهان کاری وجود داشته ,من سرا پا گوشم,هرچی که لازمه بدونم برام بگو...
ومادر شروع کرد به گفتن قصه ی زندگی اش,اما برای شروع این قصه باید تاریخ را از کمی دورتر مرور,میکردیم ,از زمان یوسف میرزا....
خیلی شوق شنیدن داشتم ,اما هرگز فکر نمیکردم که با چه داستان اعجاب انگیزی,روبه رو خواهم شد,همانطور که نمیدانستم,داستان اینده ی زندگی ام ودیدار با پدرم,شاید هیجان انگیزتر باشد...
مادرم از قصه ی هنرمندی بتول وعشق یوسف میرزا ودربه دری عزیز ونوعروسش گفت وسپس از غصه های بتول ومرگ عبدالله...وبعد چشمان زیبایش که مملو از اشک شد,میشد راحت فهمید ,مادرم به جایی از قصه رسیده که شاید بارها وبارها ان را مرور کرده وصدهابار بر ان اشک ریخته,اشک من هم همراه اشک مادر,روان شد که. ...
ادامه دارد..
#براساس واقعیت
▪کُپی برداری بدون ذکر نام نویسنده حَرام اَست▪
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
#قــسمــتــــ_پنجاه و یکم ♥️عشق پایدار♥️ فردا صبح روز خواستگاری,مادرم برای اولین قطارقم_ کرمان ,بل
💦⛈💦⛈💦
#قــسمــتـــ_پـــــنــــجاه و دوم
♥️عـــشـــق پــــایــــدار♥️
دخترک روبه رویمان خیره به چشمان اشک الود من ومادرم خود را دربغل مادرش جا میکرد,انگار اوهم از دیدن این صحنه دلخور شده بود.
مادرم دوباره زبان باز کرد واینبار از تولد خودش وهمزمان مرگ بتول این مادر زیبا وجوانمرگش گفت ,دلم از اینهمه مظلومیت مادربزرگم گرفت اما وقتی,باز مادر سرقصه رفت وفهمیدم هنوز ,مادرم یک ساله نشده,دوباره مادرش, ماه بی بی را که مادربزرگی بسان مادر,بود را از دست داد بازهم بغض گلویم شکست,مادر این قسمتهای غم انگیز داستان زندگیش را تند تند گفت و رد شد تا دل دخترک دلنازکش بیش,از این نگیرد واز مامان صغری,یا همان خاله اش گفت واز مهاجرتشان,از هنرمندی اش گفت واز دوستی مستانه که حالا میدانستم مادرم بهروز همان مستانه دوست نوجوانی مادرم است.ازعشق محمود میرزا,از برملاشدن اصالت داماد فرنگ رفته گفت واز عقد ساده اش با پدرم,از پیدا کردن عزیزوعباس پدر وبرادر گمشده اش گفت واز هفت سال بچه دار نشدنش,از حرفهای عمه فاطمه وشنیده هایش راجب نامزدی پدرم گفت واز تصمیم سختی که گرفت ومجر به اجرایش شد گفت و به جدایی اش از پدر که رسید دوباره اشکش روان شد وبعد از,سالهای سال از ان موضوع اعتراف کرد که بعداز جدایی از پدرم ,متوجه ان علاقه ووابستگی اش به او شده ومتوجه شده تمام حرکات پدرم که روزگاری برایش درداور بوده همه ریشه در,عشقی داشته که جلال به مریم داشته,عشقی که به عرصه ی ظهور نرسیده,یعنی جلال زیر دست پدری تربیت یافته بود که به انها ابراز علاقه را یاد نداده بود ونوعی,خویشتن داری دروجودش بوده که این مهروعلاقه را برعکس,جلوه میداده,مادرم اعتراف کرد اگر جلال به دنبال زنی دیگر,نرفته بود ,بعد از تولد من ,حتما برمیگشت سرخانه وزندگی اش ومن در دل به ساده اندیشی مادرم فکر میکردم ,چرا که اگر عشق پدرم,جلال به مادرم, مریم,انچنان بود که مادرم میگفت ,پس پدر نباید دنبال عروسی نو برای,خانه اش میگشت,بلکه به خاطر همان عشقش باید پاسوز مادرم میشد,اصلا گفته های مادرم برایم قابل پذیرش,نبود...اگر پدرم به مادر مهری داشت,چرا دنبال زنی دیگر رفت؟؟ومن نمیدانستم که جواب,این سوال ,خیلی ساده است وشاید سوالش,از,بیخ غلط است ومن وما خبر نداریم...
ادامه دارد..
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
پروانه های وصال
💦⛈💦⛈💦 #قــسمــتـــ_پـــــنــــجاه و دوم ♥️عـــشـــق پــــایــــدار♥️ دخترک روبه رویمان خیره به چش
یامهدی:
#قــسمــتــــ_پـــنــجاه_و سوم
♥️عشـــق پـــــایـــدار♥️
ساعت نزدیک هشت صبح بود که به کرمان رسیدیم,از قطار پیاده شدیم وبه محض اینکه پایمان را از ایستگاه قطار بیرون گذاشتیم,هوای لطیف صبح به صورتم خورد وحسی ناشناخته اما خوب به سراغم امد,اری برای اولین بار بود که پا به سرزمین آبا واجدادی ام میگذاردم,من که هیچ از این مکان وشهر نمیدانستم اما مادرم چنان با دیده ی تعجب نگاه میکرد که من هم محو او شده بودم,همانطور که منتظر,تاکسی بودیم مادر گفت:معصومه جان,به نظر من بهترین کار این است از خانه ی قدیمی ما جستجو را شروع کنیم,درست است این جاها تغییرات زیادی کرده,اما محله ی ما,جز قدیمی ترین محله های کرمان هست,امیدوارم تغییر زیادی نکرده باشد.
همراه با مادر,به دلیل تغییر اسامی خیابان ها,پرسان پرسان خود را به محله ی زندگی مادر رساندیم,ابتدای کوچه که رسیدیم,مادرم اهی کشید وگفت:درست,است که تغییر زیادی کرده ,اما محال است کوچه وخانه ای را که در ان قد کشیدم وبارها وبارها از انها گذشتم را اشتباه بگیرم,دست مرا در دست گرفت وبه انتهای کوچه روان شد,جلوی در خانه ای چند طبقه ,که مشخص بود خیلی از,ساخت ان نمیگذرد ایستاد وگفت:درست است,دقیقا این جا خانه ی ما بود ,اما این ساختمان انگار تخریب شده وساختمانی جدید روی ان ساخته شده وحتما ساکنانش هم مثل خودش,نا اشنا هستند وناامیدانه راه برگشت را در پیش گرفت ,همانطور که بیصدا حرکت میکردیم,یکباره انگار چیزی در ذهنش جرقه زده باشد گفت:آهان,فهمیدم کجا برویم,باید از,اول هم همانجا میرفتیم.
با تعجب پرسیدم :کجا؟؟وقتی خانه تان ان خانه نیست,کجا میتوانی سرنخی دیگر پیدا کنید؟؟
با لبخند سرش را تکان دادوگفت:ان موقع ها همین نزدیکیها پدر خوانده ام غلامحسین,یک بقالی داشت وکاسبان محل وقدیمیها حتما اورا میشناسند ویا لااقل از او خبر دارند...
با دلی امید وار دوباره راهی جستجویی دیگر شدیم.
ادامه دارد...
#براساس واقعیت
▪کُپی برداری بدون نام نویسنده حَرام اَست
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
پروانه های وصال
یامهدی: #قــسمــتــــ_پـــنــجاه_و سوم ♥️عشـــق پـــــایـــدار♥️ ساعت نزدیک هشت صبح بود که به کرما
یامهدی:
#قــسمــتــــ_پــنـــجـــاه_چهارم
♥️عـــــشـــق پــــایــــدار♥️
بعداز کمی پیاده روی ,انگار به محل مورد نظر رسیده بودیم ,مادرم به سمت سوپر مارکتی اشاره کرد وگفت:درسته ظاهرش تغییر کرده اما این همان بقالی پدرخوانده ام هست,ظاهرا بازسازی شده ونو ونوار شده,مادر با لرزشی در صداش دوباره دست مرا چسپید,انگار بااین حرکت کمی ارام میشد وگفت:بیا باهم بریم ان شاالله یه ردی از گمشده مان پیدا میکنیم وزیر,لب بسم الله گفت وبه ان طرف خیابان رفتیم.
جلوی در سوپری پسر بچه ای مشغول جارو کردن پیاده رو بود به طرفش رفتیم,مامان روبه پسرک گفت:پسرخوب این سوپر مال کیست؟صاحبش کی هست؟
پسرک که الان با تعجب مارا برانداز میکرد اشاره به داخل مغازه کرد گفت:اقا غلامرضا صابکار من هستند یعنی صاحب این مغازه اند...
به طرف مردی رفتیم که پسر گفته بود,مرد جوانی بود که به نظر میرسید یک سالی از من بزرگتر باشه
مامان رو به مرد:سلام اقا,ببخشید من از ساکنان قدیمی اینجا هستم که سالها پیش مهاجرت کردم وبعداز,سالها الان امدم دنبال گمشده ای,میخواستم ببینم این سوپر را شما از کی خریدید,یعنی ازصاحب قبل این سوپری خبری ندارین؟
اون مرد با تعجب برگشت طرف مادرم وانگار رد چهره ای آشنا را درصورت مامان میدید,گفت:شما کی هستید؟تا جایی که میدونم این سوپری مال پدرم بوده که ایشون از یکی از اقوامشون خریدن...
به عینه لرزش صدای مادرم را میشنیدم که گفت:پدرتون؟؟اقوامشون خریدن؟؟مگه اسم پدرتون کیه؟
مرد جوان یا همون غلامرضا گفت:پدرم,اسمش جلال هست شما نگفتین کی هستین؟
مادر با لکنت گفت:ج ج جلال کریمی؟
غلامرضا با لبخند گفت:اره ,شما کی هستید که ما را میشناسید؟برا منم خیلی اشنا هستید هااا
باورم نمیشدیعنی این مرد جوان برادر من هست؟؟یعنی پدر من انچنان که مادرم میگفت وتعریف میکرد نبوده ومادرم را دوستش نداشته ورفته زن گرفته؟؟اینجوری که معلومه مادرم حق داشته جدا بشه,اخه این اقایی که روبه روی من هست,سنش گواهی میده که هنوز مادر من درعقد بابام بوده که زن دیگر بابا هم گل پسری بارداربوده...
اما گذشت زمان به من یاد داد تا زود قضاوت نکنم واز روی ظواهر همه چی را حدس نزنم...
ادامه دارد
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی