فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴از امام زمان بگوییم ❤️
صحبت های شیرین استاد عالی
جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج #امام_زمان صلوات
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
#داستانهای_خیلی_کودکانه
(شتر لنگ)
🐪روزی روزگاری در یک بیابان، شتری زندگی میکرد که با شترهای دیگر فرق داشت.
فرق او این بود که لنگ لنگان راه میرفت.
یک روز دید که توی صحرا جنب و جوشی به پا شده.
شتر لنگ پرسید: "چه خبر است؟"
یکی از شترها گفت: "قرار است مسابقه دو
برگزار شود."
شتر لنگ اصلاً فکر نکرد که نمی تواند در مسابقه شرکت کند. برای همین رفت تا اسمش را برای مسابقه بنویسد.
🐪دوستان شتر لنگ وقتی دیدند که او هم می خواهد در مسابقه شرکت کند، خیلی تعجب کردند.
شتر لنگ که تعجب آنها را دید گفت: "چه اشکالی دارد؟ چرا این طوری به من نگاه میکنید؟"
مطمئن باشید من دونده ای چابک و قوی هستم و مسابقه را میبرم.
🐪 دوستان شتر می ترسیدند در مسابقه به او آسیبی برسد.
بالاخره روز مسابقه فرا رسید، همه شرکت کننده ها سر جای خود قرار گرفتند؛ اما همین که چشمشان به شتر لنگ افتاد، او را مسخره کردند. ولی شتر لنگ با خونسردی و با لبخند در جواب آنها گفت: "پایان مسابقه معلوم میشود که چه کسی از همه بهتر است، عجله نکنید!"
🐪سه دو یک را که گفتند، همه شترها مثل برق شروع به دویدن کردند. شتر لنگ آخر همه لنگ لنگان دوید. شترها باید از یک تپه بالا می رفتند و برمیگشتند.
مسیر مسابقه خیلی طولانی بود، همه شترها خسته شده بودند. شترهای جوان تر با سرعت زیاد از تپه بالا رفتند؛ اما آنها هم خسته شدند.
بعضی از شترها هم از شدت خستگی روی زمین افتادند.
اما شتر لنگ، آرام آرام به راه خود ادامه داد.
🐪 شتر لنگ به هر زحمتی که بود خود را به بالای تپه رساند و وقتی از شیب تپه سرازیر شد تازه شترهای خسته ای که مشغول استراحت کردن بودند متوجه او شدند و تلاش کردند تا به او برسند ولی توانی در خود نمی دیدند. برای همین در ناباوری دیدند که شتر لنگ زودتر از همه به خط پایان رسید و برنده شد!!😳👏
#داستانهای_خیلی_کودکانه
🌸🌸🌸
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
🌙سفارش دسته گل 🌙
مردی در راه برگشت به خانه، جلوی یک گلفروشی توقف کرد تا برای مادرش که در شهری دورتر زندگی میکرد یک دسته گل سفارش دهد تا ارسال کنند.
وقتی داشت از ماشین پیاده میشد متوجه شد که دختر کوچکی گوشهای ایستاده و در حال گریه کردن است. مرد از دختر پرسید که چرا گریه میکند و دختر جواب داد: «من میخواهم یک شاخه گل رز برای مادرم بخرم. اما پولم کافی نیست.»
مرد لبخندی زد و گفت: «با من بیا تو گلفروشی. من برای تو یک شاخه گل رز میخرم.»
مرد برای دختر کوچولو یک شاخه گل رز خرید و دسته گل برای مادرش را هم سفارش داد. وقتی با دختر از گلفروشی بیرون آمدند مرد به دختر گفت میتواند دختر را به خانهاش برساند. دختر گفت: «ممنون، لطفاً مرا پیش مادرم ببرید.»
دختر مرد را به یک گورستان هدایت کرد و در آنجا شاخه گل رز را روی یک قبر تازه پر شده قرار داد.
مرد از دختر خداحافظی کرد و به گلفروشی برگشت، سفارش را لغو کرد و همان جا یک دسته گل انتخاب کرد و سوار بر ماشین رفت برای دیدن مادرش.
زندگی کوتاه است. تا جایی که میتوانیم برای کسانی که شما را دوست دارند وقت بگذارید و به آنان عشق بورزید. قبل از اینکه دیر شود از هر لحظه آن استفاده کنید. هیچ چیزی مهمتر از خانواده نیست.
🌸🌸🌸
📚"مواظب خودت باش"
معنی این جمله این نیست که از خودت مواظبت کن!
معنیش این است که هیچکس به اندازه خودت نمیتونه بهت صدمه بزنه!
تحقیقات نشان داده که بیشترین عامل بیماری ها، سختی ها، مشکلات و ناکامی های انسان ها خود آنها هستند...
اگر دوست دارید بعد از سالها زندگی زمانی که برمیگردید و به منظره گذشته خود نگاه میکنید، تصویری زیبا و خاطراتی پر از خرسندی ببینید اینها را به هم پیوند بزنید:
تصمیم را با تحقیق
هوس را با عقل
عصبانیت را با صبر
انتقام را با فراموشی
عبادت را با بی توقعی
خدمت به خلق را با گمنامی
و در آخر قلبت را با خدا پیوند بزن.
مواظب خودت باش.
خیلی خیلی مواظب خودت باش ...
🌸🌸🌸
🌸سحر چهاردهم.....
فقط یک سحر مانده، تا رمضان، قرص قمرش را رونمايي کند.
نیمی از ماه را در انتظار تجلی "کرامتت"، لحظه شماری کرده ايم.
و تنها...
یک سحر، تا پایان انتظار مان، باقی مانده است...
چه سری است ، دلبرم...؟
که درست در همان ثانیه ای که قرص رمضان، کامل میشود، زمین آیینه کرامت تو را رو میکند؟
سفره داری، خصلت رمضان است...
و تو همه این سفره داری ات، را یکجا در سینه پسر فاطمه، جای داده ای!
مگر ميشود، مولود نیمه رمضان بود،
پسر ابرمرد آسمان، و شیرزن زمین، بود،
امــــا،
کریم ترین انسان زمین نبود...؟
به چشمان عاشق کش تو قسم؛ من یقین دارم...؛
روبروی نام "کریم "ات آیینه گرفته ای...تا مجتبی را برای اهل زمین، خلق کرده ای.
قنوت چهاردهم سجاده عاشقی ام؛
اوج می گیرد به نام نامی کرامتت...
سهمی از کرامتت را در وجود من نیز، جای میدهی؟
این سحر...
انقدر.. تو را تکرار میکنم... ؛
تا آیینه داری نام "کریم" ات را، به قلب من نیز، هدیه کنی.
آیا میشود، مرا به خودت شبیه کنی؟
یا کَریمُ.....یا کَریمُ.... یا کَریم....
📝
🌷آداب معاشرت قرآنی دریک نگاه
🌷۱.بانام خدا شروع کنید:
اقراء باسم ربک الذی خلق.آیه اول سوره علق
🌷۲.بامردم، خوب صحبت کنید.۸۳بقره
🌷۳. بلندصحبت نکنید.۲حجرات
🌷۴.به مومنین سلام کنید:۵۴ انعام
🌷۵.جواب سلام رازیباتربدهید:۸۶نساء
🌷۶.جواب بدی راباخوبی بدهید:۳۴فصلت
🌷۷.به دیگران جابدهیدکه بنشینند:۱۱مجادله
🌷۸.اززندگی خصوصی دیگران سوال نکنید:۱۲حجرات
🌷۹.به نیازمندان کمک کنید:۲۴ معارج
🌷۱۰.باهم مهربان باشید.۲۹فتح
🌷۱۱.به پدر ومادرنیکی کنید.۸۳بقره
🌷۱۲.لباستان رانظافت کنید.۴ مدثر
🌷۱۳.وقتی دعوت شدید،بروید.۵۳ احزاب
🌷۱۴.غذاکه خوردیدبرگردید.۵۳ احزاب
🌸💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط یکی بهم بگه چرا اسمش بندریه!👀
بندری از اون دسته غذاهاست که هرکس روش پخت خودشو داره و همه هم میگن بندری فقط مال من :))
⤹༢➥ 🌭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چای قهوه خونهای🥰
دیدی چقدر چایهای قهوه خونهها
خوش طعم و خوش عطرن🌱
⤹༢➥ 🫖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
براونی، یه کیک فوق العاده خوشمزه
که داخلش عین پنبه و روش ترد ترد، با
یه اسکوپ بستنی وانیلی مستقیم میبرتت بهشت🫠
مواد لازم :
تخم مرغ ۳ تا
آرد قنادی نصف لیوان
شکر نصف لیوان و ۱/۴ لیوان
شکلات تلخ ۱۲۵ گرم
وانیل نوک ق چ
پودر کاکائو ۱/۴ لیوان
کره ۸۰ گرم
⤹༢➥ 🍫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسپرینگ رول مرغ😌
مواد لازم :
پیاز
سینه مرغ
قارچ
فلفل دلمه
خامه
خمیر یوفکا
پنیر پیتزا
فلفل سیاه
زردچوبه
پودر سیر
⤹༢➥ 🍗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از طعم مرغ خسته شدی؟!🧐
اینبار به این روش درست کن🫶🏼
مواد لازم :
مرغ ۲ تیکه
زعفران ۳ ق غ
پیاز بزرگ ۱ عدد
سس مایونز ۲ ق غ
آلو ۱۰ عدد
زردچوبه
ادویه کاری
آب ۱ لیوان
⤹༢➥ 🍗
پروانه های وصال
#کنترل_ذهن 370 🔹 آقا دستور دادن که بدن های همه شهدا نزدیک امام حسین علیه السلام دفن بشه ولی فرمودن
#کنترل_ذهن 371
🔵 حالا قدرتمندی روح انسان از کجا آغاز میشه؟
از "قدرت کنترل ذهن".
👈 از اینجا شروع میشه به یه چیزی که نمیخوای ذهنت سراغش نره فکر نکنی.
و روی چیزایی که میخوای تمرکز کنی.
✅ این بزرگ ترین علامت قدرت روحی هست.
کسی که میتونه هر تغییری توی خودش بده و به خودش مسلط شده
👌 برای رسیدن به این قدرت روحی اول از همه باید "سبک زندگی" ما یکمی عوض بشه.
یکم که چه عرض کنم! خیییلی باید عوض بشه!😌
✅ باید مراقب باشیم "هرزه گوشی" نکنیم! یعنی هر صدایی رو نشنویم. برای گوش خودمون احترام قائل باشیم.
"هرزه چشمی" نکنیم. هر چیزی ارزش نداره من بهش نگاه کنم.
کسی که هرزه گوشی و هرزه چشمی کنه خیلی ضعیف میشه.
پروانه های وصال
#کنترل_ذهن 371 🔵 حالا قدرتمندی روح انسان از کجا آغاز میشه؟ از "قدرت کنترل ذهن". 👈 از اینجا شروع م
#کنترل_ذهن 372
💢 و از همه مهم تری نباید "هرزه فکری" کنیم!
⭕️ عزیزم چرا اجازه میدی در مورد هر چیزی فکر کنی؟ نذار فکرت هی این طرف و اون طرف بره. مخصوصا ذهن رو باید از فکر بد کردن در مورد آینده جلوگیری کرد. چون موجب نگرانی میشه.
💢 از گذشته اندیشی بد هم باید جلوگیری کرد وگرنه تبدیل به حسرت میشه.
ذهن ما مثل یه بچه لوس و ننر هست و البته شیطون!
تا یه دقیقه حواست بهش نباشه رفته یه گوشه ای خرابکاری کرده!!
👌 آقا کلا یادت باشه که هر موقع رفتی توی فکر بیا بیرون!
چرا؟
⭕️ چون هر موقع میری توی فکر، واقعا تو که فکر نمیکنی! فکرت داره هی تو رو اینطرف و اون طرف میبره! 😒
فکر آدم رو میبره توی لجن زار افکار منفی...
💪✅ قدرت داشته باش که همیشه در زمان حال فکر کنی. این مقدمه ای برای نجات انسان از مشکلات روحی خواهد بود....
پروانه های وصال
#از_کرونا_تا_بهشت #قسمت۶۶🎬: با هم وارد ساختمانی شدیم که به نظر میرسید مقرفرماندهیشان باشد,پشت سرخز
#از_کرونا_تا_بهشت
#قسمت۶۷🎬:
بالاخره مردی با روی بسته که فقط چشمانش مشخص بود ,وارد شد.
سرم را که بالا اوردم ونگاهم درنگاهش افتاد ,نمیدانم چرا دلم به تلاطم افتاد,انگار برق نگاهش را سالهاست که میشناسم ونمیدانم شاید من اینطور تلقین کردم ,اما احساس میکردم که اوهم از دیدن من جا خورده....
سفیانی روبه عمر گفت:کجایی عمر...از بیکاری خسته شدی؟واشاره کرد به من وگفت:بیا اینهم کار ,ببین این ضعیفه کیست وچه میگوید وبه چه زبانی سخن میگوید....
عمرنگاهی که هزاران سوال دراو بود به من انداخت وگفت:زیرسایه ی شما بودم,داشتم پیامهایی را که از ایالات امریکا وانگلیس واسراییل امده بودند,ترجمه میکردم تا برایتان حاضرکنم...
خدای من,این مرد لحن کلامش مثل برق نگاهش, چقدر اشناست..
دراین هنگام خزیمه نزدیک عمرشدوگفت:چرا روی پوشیدی؟,رویت را باز کن ,اینجا غریبه ای نیست ,مابارها وبارها صورتت را دیده ایم,نمیترسیم وبااین حرف هم خزیمه وهم سفیانی زدند زیر خنده ,انگار عمر را مسخره میکردند..
عمر دست برد وعرق چینش را از صورتش کنار زد...اووووف خدایااااا
#ادامه دارد...
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
پروانه های وصال
#از_کرونا_تا_بهشت #قسمت۶۷🎬: بالاخره مردی با روی بسته که فقط چشمانش مشخص بود ,وارد شد. سرم را که ب
#از_کرونا_تا_بهشت
#قسمت۶۸🎬:
خدای من، از انچه که میدیدم وحشت زده شدم,مشخص بود صورت عمر صدمه ی شدیدی دیده,نصف لب بالایی ان انگاربریده شده بود وگوشه ی بینی اش پریده بود وردی که اثر زخمی عمیق بود به صورت مورب از چانه تا بالای شقیقه هایش کشیده شده بود اما باز نگاهش برایم اشنا ومهربان بود.
سفیانی امر کرد که برروی صندلیهای چرمی بنشینیم.
من یک طرف نشستم وخزیمه وعمرهم صندلی روبه رویم.
خزیمه به عمرگفت:ببین فارسی نیست عربی هم نیست,به گمانم زبانش عبری باشد,با عبری از اوبپرس کیست واینجا چه میکند,تاکید کن حقیقت را بگوید وگرنه کاری به سرش میدهم که مرغان هوا به حالش گریه کنند...
عمر با زبان عبری گفت:تو که هستی ,مگر خانه وبچه نداری که ازجانت سیرشده ای وسراز جهنم این تکفیریها دراوردی...
بااین حرفش فهمیدم که واقعا عمر باید جاسوس باشد وگرنه اینجا را جهنم نمیدانست وسفیانی را تکفیری نمیخواند پس بااعتماد به نفس,بیشتری
گفتم:من نمیدانم توکی هستی وچی,هستی,فقط,به تومیگویم من زبان اینها را میفهمم ,قبل از امدن تو بحثشان برسر جاسوس بودن توبود ,وسایل استراق سمعی دربیابان پیدا کرده اند که انگشت نگاری شده,تا ساعتی دیگر اگر نتیجه اش این بود تو جاسوس هستی ,حتما حسابت رامیرسند....
عمر که انگاری واقعا من خودم را معرفی کردم ,با طمأنینه سرش را تکان داد وگفت:پس باید فرار کنیم ,توهم اگر اینجا باشی بالاخره کشته خواهی شد,باید با من بیایی ,همین الان...
من:نه نه...من از,امدن به اینجا هدفی دارم,دنبال عزیزانی هستم که تا پیدایشان نکنم نمیتوانم برگردم وراه پیدا کردنشان بودن دراین لشکراست...
دراین حین خزیمه به میان حرفم پرید ورو به عمر گفت:چقدر طولانی,بگو چه میگوید؟
عمر:این خانم از اسراییل است,گویا چندی پیش شوهرش گم میشود وبعداز جستجوی زیاد میفهمد به این لشکر پیوسته,الان هم به دنبال شوهرش امده,درضمن قبل از این هم به اردوگاه دشمنان نزدیک شده...اجازه بدهید ببینم چه اطلاعاتی دارد...
سفیانی سرش راتکان داد وگفت:خوبه ,ادامه بده ببینیم به کجا میرسی...
عمر دوباره روبه من کردوگفت:تو باید با من فرارکنی,چون وچرا هم نکن,عزیزانت هم به موقع پیدا میشود,شاید در پی شوهرت امده باشی هاااا,ودروغ من راست از کار دراید...
من:نمی توانم بگویم فقط میدانم که همراه شما نمی ایم...شما خودتان رانجات دهید...
عمر که انگار از این سرسختی من عصبانی شده بود,مشتش را گره کرد ومثل زمانی که علی عصبانی میشد بر روی زانوش زد وبا تحکم گفت:
#ادامه دارد...
🖊 به قلم………ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
پروانه های وصال
#از_کرونا_تا_بهشت #قسمت۶۸🎬: خدای من، از انچه که میدیدم وحشت زده شدم,مشخص بود صورت عمر صدمه ی شدیدی
#از_کرونا_تا_بهشت
#قسمت۶۹ 🎬:
عمر:ببین ,قرار,شد روی کاناپه انتظار بنشینی وفرزندانمان رابنگری. ....
خدای من,این چه میگفت؟؟کاناپه انتظار....رمز بین من وعلی....به خدا که اوعلی ست...
ناخوداگاه لبخندی صورتم را پوشانید واشکهایم جاری شد..
خزیمه:چی شد؟چرا اشکش را دراوردی؟
علی:هیچی از تجهیزات زیاد دشمن میگفت وناامید بود که بتواند شوهرش را پیدا کند ومن به اواطمینان دادم که داخل لیست کامپیوتری مشخصات شوهرش را,سرچ میکنم وپیدایش میکنم واین ضعیفه هم خوشحال شد...
سفیانی که هنوز,سر در گریبان مانیتورش بود ,سرش را بالا اورد وگفت:عمر الحریر این ضعیفه را به اتاق خودت ببر وهرچه از تجهیزات دشمن را دیده موبه مو بنویس وبرای من بیاور,درضمن نام ومشخصات شوهرش را بپرس ببین پیدایش میکنی واشاره کرد به من وادامه داد:اینان شیرزنانی هستند که سربازان اینده مرا باید تربیت کنند .....رو به علی گفت شما بروید وبااشاره به خزیمه ادامه داد تو بیا اینجا راببین وچیزی داخل مانیتور نشان میداد.
با خوشحالی زایدالوصفی به دنبال علی,مرد زندگیم که مانند ققنوس خاکستر شد واز,بین خاکستر واتش بابالهایی قوی تر وزیباتر دوباره زنده شده بود وسر براورده واینبار هم فرشته ی نجاتم شد...
داخل اتاق علی شدیم...علی در رابست,برگشت طرفم ,انگشتش را روی بینی اش گذاشت...
یعنی چیزی نگو...اینجا امن نیست..
#ادامه دارد...
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#نقش_انسان_در_تقدیرات_شب_قدر ۷
در شبهای قدر،
بالاترین تقـدیرات،
از آن کسی خواهد شد که......❗️
💠برای دریافت بالاترین تقدیر،
چه بایـــد کـــرد؟