فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 توصیه استاد فاطمی نیا برای کسانی که اربعین کربلا مشرف نمی شوند..!
🌠☫﷽☫🌠
➖سرزمين اندوه و بلا
🌑در کتاب تذكرة الخواصّ آمده که هِشام نقل میکند: (هنگامی که حسين عليهالسّلام در کربلا فرمود آمد) پرسيد: «نام اين سرزمين چيست؟»
_گفتند: كربلا. به آن، زمينِ نينوا نيز كه نام روستايى در اين جاست، مىگويند.
_پس حسين عليه السلام گریست و فرمود: «سرزمين كرب و بلا. اُمّ سلمه، به من خبر داده است که: جبرئيل نزد رسول خدا صلّیاللهعلیهوآله بود و تو نيز [كه كودكى بودى] با من بودى و گريه مىكردى. پيامبر خدا صلّیاللهعلیهوآله فرمود: "پسرم را رها كن!" و من، رهايت كردم. او تو را گرفت و در دامانش نهاد. جبرئيل عليهالسّلام [به ایشان] گفت: آيا او را دوست مىدارى؟
فرمود: "آرى".
گفت: امّت تو، او را به زودى مىكُشند. مىخواهى خاك سرزمينى را كه در آن كشته مىشود، به تو نشان دهم؟
_فرمود: "آرى".
جبرئيل عليهالسّلام، بال خود را بر زمين كربلا گشود و آن را به پيامبر صلّیاللهعلیهوآله نشان داد.
آن گاه كه به حسين عليهالسّلام گفته شد: «اين، سرزمينِ كربلاست»، آن را بوييد و فرمود: هذِهِ وَاللّهِ هِيَ الأَرضُ الَّتي أخبَرَ بِها جَبرائيلُ عليهالسلام رَسولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله، وإنَّني اُقتَلُ فيها «به خدا سوگند، اين، همان سرزمينى است كه جبرئيل عليهالسّلام به پيامبر خدا صلّیاللهعلیهوآله خبر داده و من در آن، كشته مىشوم».
نيز در گزارشى آمده است: حسين عليهالسّلام، مُشتى از خاك آن جا را برگرفت و بوييد.
📚تذكرة الخواصّ، ص۲۵۰
#امام_حسین علیهالسّلام
#محرم #کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
نسخه پیشنهادی رهبری در رابطه با حل مسئله کشف #حجاب
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت ۵مرداد، سالروز بیانات رهبر حکیم انقلاب در دیدار با ائمه #جمعه
🔻 متن کامل این صحبتهای راهبردی رهبری
🔸 دریافت نسخه با کیفیت
🚨 هدف دشمن از جنگ روانی ایجاد ترس و عقبنشینی است، هر عقب نشینی غیرتاکتیکی غضب الهی را به دنبال دارد
✅ مقام معظم رهبری:
🔸 به تعبیر قرآن کریم، عقبنشینی غیرتاکتیکی در هر میدانی چه عرصه نظامی و چه میدانهای سیاسی، تبلیغاتی و اقتصادی، غضب الهی را به دنبال دارد.
⬅️ دیدار دستاندرکاران کنگره ملی شهدای استان کهگیلویه و بویر احمد با رهبر انقلاب
🗓 ۱۴۰۳/۰۵/۲۴
🏷 #شهید_اسماعیل_هنیه
#خونخواهی_مهمان #خونخواهی_هنیه_عزیز
شناسنامه ی کتاب
نام کتاب: روشنا
مولف :مائده افشاری
تاریخ : ۱۴۰۲/۵/۲۰
#قسمت_اول
#روشنا
زنگ ساعت دیوانه ام کرد چشمانم را کمی باز کردم ،با دست روی ساعت کوبیدم تا زنگش قطع شود که متوجه ساعت 7:30 شدم پتو را به گوشی پرتاپ کردم از رختخواب بلند شدم جستی زدم به سمت سرویس دویدم بعد از شستن صورتم دوباره به اتاق برگشتم از داخل کمد مانتویی بیرون آوردم دکمه هایش را یکی در میان بستم که صدای مامان مرا به خود آورد
چی شده !😳
وای مامان ساعت هشت کلاس دارم دیرم شده
مامان در حالی که لقمه نانی نزدیکم می آورد گفت عجله نکن برو سر خیابان تاکسی بگیر
نگاهی به ساعت مچی کردم نه بی فایده بودمسیر دانشگاه تا این جا طولانی هست نمی توانم پیاده با تاکسی بروم
نگاهی مظلومانه به مامانم کردم میشه ماشینت را بدی
مامان در حالی که از اتاق خارج می شد
سینا ماشین را برده تعمیرگاه
نفس عمیقی کشیدم اه الان وقت خرابی ماشین بود
از خانه خارج شدم خودم به سر خیابان رساندم بعد دقیقه سوار تاکسی شدم
صدای اخبار فضای ماشین را پر کرده بود که در مورد وضعیت بد مسکن و شرایط گرانی جامعه می گفت
کلافه شدم آخه اول صبح این حجم از آه ناله 😢😒
اخبار که تمام شد نوبت راننده شد حالا او شده بود گوینده و من مثل همیشه شنونده
راننده از وضعیت سخت کاری راننده ها می گفت و همچنین کممبوددرآمد ها و....
بعد از کلافگی از صحبت ها به دانشگاه رسیدم ؛نگبهان مرا می شناخت و گفت نیم ساعت دیگر کلاس ها تموم میشه فکر نمی کنم استاد اجازه ورود بده
زیر لب گفتم خوابم برد
به سمت ساختمان هفت رفتم فضایی بزرگ با تعداد راهرو های متعدد وارد کلاس 208 شدم
دستم را جلو بردم و چند تق به در زدم
سلام استاد
به به خانم درخشنده می خواستید تشریف نیاورید
ببخشید استاد خوابم برد
بفرمائید
به سمت صندلی رفتم چند تا از دانشجویان پسر لبخند تمسخر آمیزی به من زدنند که اعصابم بهم ریخت
بعد از پایان کلاس به سمت استاد رفتم ....
نویسنده :تمنا🥰☺️
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۲۴ #قسمت_بیست_چهارم 🎬: سه روز بود که محیا و مادرش به همراه ننه مرضیه و پسرش
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۲۵
#قسمت_بیست_پنجم 🎬:
یک روز دیگر با هر مصیبتی بود گذشت، حالا کاروان چهار نفره ما در اهواز بودند، شهری گرم و زیبا با مردمی خونگرم و مهربان، شهری که خانواده پدری رقیه در اینجا ساکن بودند و رقیه از خانواده ای عرب بود که خانواده اش با کشور عراق حشر و نشر داشتند و نتیجهٔ این آمد و رفتها، دل دادن ابومحیا به رقیه این دختر زیبای اهوازی بود.
رقیه تک فرزند آقا محمد اهوازی بود، مردی متمول و شیعه ای متعصب، پدری مهربان که چون کوه پشت و پناه رقیه بود که متاسفانه دو سال پیش در سانحهٔ رانندگی محمد و همسرش اسماء به یکباره رقیه و محیا را تنها گذاشتند و چند ماه بعد هم مرگ مشکوک ابومحیا، دردی دیگر شد بر دردهای این مادر و دختر...
ننه مرضیه و عباس که اصلا نمی دانستند رقیه اهل این شهر است و خیال می کردند انها اهل خراسان هستند، با پیشنهاد رقیه مبنی بر استراحتی کوتاه در این شهر موافقت کردند و بدون پرسیدن سوالی به دنبال رقیه و محیا راه افتادند و خیال می کردند این زن به دنبال هتل و مسافرخانه هست که در کمال تعجب دیدند تاکسی که دربست گرفته بودند، بعد از گذشتن از کوچه پس کوچه های اهواز جلوی خانه ای با در کرم رنگ بزرگ ایستاد.
هر چهار نفر پیاده شدند، رقیه با اجازه ای گفت و به طرف دری در آنسوی کوچه حرکت کرد، ننه مرضیه و پسرش هاج و واج حرکات او را نگاه می کردند.
بعد از دقایقی که رقیه در خانه را زد، کلهٔ زنی با روسری آبی از بین در نمایان شد و سپس همانطور که رقیه را در آغوش می گرفت به انسوی کوچه نگاه کرد و برای محیا و میهمانان غریبه اش دست تکان داد و سپس با شتاب وارد خانه شد.
رقیه با در دست داشتن کلید خانه با سرعت پیش می آمد و آن زن هم با زبان فارسی از پشت سر مدام تعارف می کرد و بعد با صدای بلند فریاد زد: رقیه جان! باغچه هم همیشه آب میدادم، درختان مثل قبل سرسبز و شادابند.
رقیه دستش را به نشانه تشکر بالا برد و جلو امد، کلیدی را از دسته کلید جدا کرد و داخل قفل سردر انداخت و در را باز کرد و همانطور که ننه مرضیه و عباس را تعارف می کرد گفت: این کلبه محقر، یادگار پدرم محمد است.
ننه مرضیه که شانه به شانه رقیه وارد خانه شد با تعجب گفت: مگه نگفتین که اهل خراسان هستید؟!
رقیه خنده نمکینی کرد و گفت: من اهوازی هستم، چند سال پیش محیا دانشگاه مشهد قبول شد و برای همین ما هم اینجا را ترک کردیم و ساکن مشهد شدیم.
ننه مرضیه سری تکان داد و وارد خانه شد و تازه متوجه حیاط بزرگی شد که با موزایک های خاکستری که خال های قرمز و سیاه و سفید داشتند، پوشیده شده بود.
وسط حیاط باغچه زیبایی به چشم می خورد که با سنگ های آبی در اطرافش محصور شده بود و دو درخت نخل سر به فلک کشیده در آن به چشم می خورد، چهار طرف باغچه، بوته های گل سرخ و گل محمدی به چشم می خورد و شاخه های درخت انگور هم از سایبان میله ای کنارش آویزان بود، حیاط پر از برگ خشک بود که نشان میداد کسی مدتها در اینجا ساکن نبوده، اما درختان حیاط همانطور که آن زن گفته بود شاداب و سرزنده بودند.
عباس غرق دیدن باغچه و حیاط بود که محیا دست کلید را از دست مادرش قاپید و به سمت در ساختمان رفت.
در را باز کرد و همانطور که هوای وطن را به ریه ها می کشید، میهمانان را به داخل دعوت کرد و خودش زودتر وارد شد.
نگاهی به هال بزرگ و دلباز خانه بابا محمد کرد، همه چیز مثل قبل بود، پس خودش را بدو به ملحفه هایی که روی مبل ها پهن کرده بودند رساند و شروع به جمع کردن انها کرد و در همین حین میهمانان وارد خانه شدند.
ننه مرضیه و عباس با ورود به این خانه، تازه متوجه شده بودند که رقیه و محیا واقعا انسان های بی نیاز و ثروتمندی بودند و از اینکه چندین ماه در خانه ای بدون امکانات پذیرای آنها بودند، احساس شرمندگی می کردند.
اما رقیه بی خبر از تمام این احساسات، به پاس تمام محبت هایی که این مادر و پسر به او و دخترش روا داشته بودند، می خواست هر چه که دارد به پایشان بریزد تا جبران کمی از آن محبت ها شود.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۲۵ #قسمت_بیست_پنجم 🎬: یک روز دیگر با هر مصیبتی بود گذشت، حالا کاروان چهار نف
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۲۶
#قسمت_بیست_ششم 🎬:
میهمانان داخل هال شدند، انتهای هال دری که به آشپزخانه باز میشد، وجود داشت؛ محیا مانند زنی کار کشته به سمت آشپزخانه رفت و گفت: مامان ببینم چای هست دم کنم و رقیه که انگار زیادی خسته بود؛ همانطور که لبخند میزد گفت: خدا عمرت دهد، دم کن عزیزم!
و بعد به سمت اتاقی که کنار پله ها بود رفت، در اتاق را باز کرد و رو به ننه مرضیه گفت: این اتاق میهمان هست، وسایل خواب هم داخل کمد اتاق موجوده، اگر شما و عباس آقا خواستین استراحت کنین راحت باشین.
ننه مرضیه که روی مبل قهوه ای رنگ نشسته بود و هنوز داشت اطرافش را با نگاه انالیز می کرد گفت: تو برو استراحت کن دخترم، عباس که هنوز دل ازحیاط نکنده، انگار صفای حیاط اسیرش کرده ، خیلی به باغبانی و دار و درخت علاقه داره، نرسیده داره به نخل ها و درخت ها میرسه.
رقیه لبخندی زد و از شش پله ی پیش رو بالا رفت، دو طرف پله ها دو در که هر کدام به اتاقی باز می شد به چشم می خورد.
رقیه یک راست به طرف اتاق پدر و مادرش رفت، در اتاق را باز کرد، انگار بوی بابا محمد و مامان اسما در مشامش پیچید.
نگاه به تختخواب چوبی بزرگ پیش رو که هنوز ملحفهٔ گل صورتی که مادرش روی آن انداخته بود به چشم می خورد کرد.
مثل دختر بچه ای که دلش بهانهٔ پدر و مادرش را گرفته باشد به سمت تختخواب رفت و خودش را با صورت روی تخت انداخت و صدای هق هق خفه اش بلند شد. رقیه گریه می کرد چرا که اگر بابا محمد بود،ابو حصین و ابو معروف اینقدر گستاخ نمی شدند که بخواهند آنها را صاحب شوند، اگر بابا محمد و همسرش ابو محیا بودند، روزگارشان رنگ دیگری داشت، او دلش از این تقدیر پر از رنج و سختی گرفته بود و های های گریه می کرد اما نمی دانست که سرنوشت دخترش محیا بسی دردناک تر از سرنوشت رقیه خواهد بود.
رقیه نفهمید چقدر زمان گذشته است و با دست محیا که به شانه اش خورد ، از عالم غصه هایش بیرون کشیده شد.
محیا که حال مادر را می فهمید با صدایی بغض دار گفت: مامان خدا را شکر کن به ایران رسیدیم، تو رو خدا اینقدر غصه نخور، پاشو زن عمو مسعود اومده،خدا رحمت کنه عموت را چه زن نازنینی داشته ، برامون نهار آورده، پاشو میهمانات منتظرن ...
رقیه کمی غلتید و رویش را به محیا کرد و گفت: واقعا خدا را شکر ایران رسیدیم، هیچ کجا وطن ادم نمیشه!
محیا که انگار حرفی گلوگیرش شده بود گفت: مامان! زن عمو یه چیزایی میگه، انگار یه مرد غریبه...
در این هنگام صدای زن عمو مسعود از توی هال بلند شد: آهای صاحب خانه، کجا رفتین؟
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۲۶ #قسمت_بیست_ششم 🎬: میهمانان داخل هال شدند، انتهای هال دری که به آشپزخانه
#رمان_آنلاین
#دست تقدیر۲۷
#قسمت_بیست_هفتم 🎬:
با بلند شدن صدای مهربانو، زن عمو مسعود، رقیه از جا بلند شد و داخل آینه روبه رویش شال روی سرش را مرتب کرد به همراه محیا از اتاق خارج شد.
رقیه از پله ها پایین می امد که مهربانو از روی مبل بلند شد و همانطور که آغوشش را باز کرده بود گفت: الهی قربان این قد و بالات بشم من! تو هنوز نیامده رفتی توی اتاق پدر و مادر خدا بیامرزت و رقیه را محکم در آغوش گرفت و شروع به بوسیدن او کرد.
رقیه که انگار با دیدن مهربانو یاد مادرش اسما افتاده بود، هق هقش بلند شد، مهربانو دست رقیه را گرفت و دو تایی روی مبل سه نفره کنار ننه مرضیه نشستند
ننه مرضیه آه کوتاهی کشید و گفت: گریه نکن دخترم! مرگ حق هست یکی زودتر و یکی دیرتر، خوشا به حال پدر و مادرت که سبکبال رفتند.
مهربانو که متوجه شد این پیرزن مهربان عرب هست، سری تکان داد و رو به ننه مرضیه گفت: به خدا وقتی رقیه گریه می کنه، روح پدر و مادرش آزرده میشه، شما نمی دونید خواهر، که این زن و شوهر چقدر روی تک فرزندشون حساس بودند و بعد خیره به قاب روبه رویش شد و گفت: اسما و محمد بچه دار نمی شدند، کلی دوا و دکتر کردند اما نشد که نشد، محمد خدا بیامرز تاجر بود، مرد کار بود، مال و منال زیاد داشت و وارث می خواست و راضی نمیشد زن دیگه ای هم بگیره آخه مهر این زن و شوهر به هم، عجیب مهر و علاقه ای بود بطوریکه حتی در یک زمان مردند و از این دنیا رفتند و از طرفی معلوم نبود که زن دوم هم بگیره بچه دار بشه، چون دکترا گفته بودند هیچ کدامشون عیبی ندارند، تا اینکه اسما یه خواب میبینه، یه زن مخدره و با عظمت، توی خواب بهش میفهمونن که اون خانم بزرگوار حضرت زینب سلام الله علیها هست، خوابش را برای محمد تعریف می کنه و ازش می خواد تا به سوریه برن، میگه گره این مشکل به دست خانوم حضرت زینب باز میشه..
خلاصه اینا راهی سفر میشن، اونموقع هم که سفر به این راحتیا نبود، از مملکتی به مملکت دیگه میبایست برن، مهربانو نفس عمیقی کشید و همانطور که دست رقیه را نوازش می کرد ادامه داد: فقط همین را بدونید، سفر محمد و اسما، یک سال طول کشید و درست چهل روز بعد از برگشت مسافران به ایران، رقیه به دنیا اومد، البته انگار محمد توی سفر بانوی سه ساله را خواب میبینه که به اسما اشاره می کنه و میگه نسل شما خادم حرم ما میشن و اونا فکر می کنن فرزندشون پسر هست و وقتی این دختر به دنیا اومد،به حرمت اون خواب اسمش را گذاشتند رقیه...
ننه مرضیه آه کوتاهی کشید و گفت: ان شاالله حضرت زینب نگهدار این زن و دخترش باشه حالا هم برای شادی روح این دو عزیز به جای گریه و بی تابی، یه فاتحه بخونید، با این حرف همه با صدای بلند صلوات فرستادند و تازه رقیه متوجه حضور عباس شد و با گوشهٔ شالش اشک چشمهاش را گرفت و مهربانو نگاه به جمع و قابلمه هایی که روی میز گذاشته بود کرد و گفت: وای ببخشید، اینقدر غرق خاطرات شدیم که یادمون رفت غذا براتون بکشم و با زدن این حرف از جا بلند شد که رقیه دستش را چسپید و گفت: محیا چی میگه مهربانو؟!
مرد غریبه ای سراغ ما را می گرفت؟!
مهربانو نگاهی کرد و همانطور که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: آره یه مرد که خیلی هم سمج بود عرب بود و فارسی را شکسته بسته حرف میزد فکر می کنم از عرب های عراق بود چندین مدت هم مدام سرکوچه کشیک می ایستاد....
مهربانو حرف میزد و هر چهار نفر داخل هال با هر حرفش دلشان می لرزید
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#نکات_تربیتی_خانواده ۹ " اطمینان از انتخاب " 🔴 بسیاری از نا آرامی های داخل خانواده به خاطر توجه کر
#نکات_تربیتی_خانواده ۱۰
🔹یکی از کارهایی که آرامش انسان رو میگیره
🔶فکر کردن به اینه که نکنه انتخابم اشتباه بوده باشه!
🚫 نه خواهر بزرگوار
🚫 نه برادر عزیز
🔷 انتخابت اشتباه نبوده.
🔹بله درسته آدم باید طبق دستورات دین تحقیق کنه و یه مورد مناسب رو برای ازدواج انتخاب کنه
🔺اما وقتی شما با شخصی ازدواج کردی خدا بهترین تقدیرات ممکن رو برای شما در رابطه با همین همسرتون رقم میزنه
✅✔️
✅ بیشترین رشد ممکن رو برای شما در زندگی با همین فرد قرار میده.
🔺بله انتخاب همسر مهمه
اما نه اینقدر که میگن!
🚫🔺🚫🔺
همش دست خداست.
🔸اگه شما انتخاب همسر رو خیلی سخت و حساس دونستی
بعدش هر دقیقه به انتخابت شک میکنی
🚸 اینجوری آرامش زندگیت نابود میشه...
سعی کن با همین همسری که داری به بیشترین رشد ممکن برسی.
🌹🌷 چون خدا میدونه که چه کسی برای تو بهترین عامل رشد هست....
💖
🇮🇷🇵🇸
﷽
📝 آثار #پیاده_روی_اربعین با استناد به قرآن کریم
🍃🌹🍃
🔻پدیده شگفت انگیز «پیادهروی اربعین» به شکل گسترده و تشکیلاتی کنونی، آثار فراوانی در ابعاد مختلف دارد که به چند مورد میپردازیم:
1️⃣ #قدرت_نمایی جهانی شیعه: این حرکتِ دشمنشکن، از مصادیق توصیههای قرآنی است که به قدرتنمایی در مقابل دشمن تأکید مینماید: وَ لْيَجِدُوا فيكُمْ غِلْظَةً (توبه/۱۲۳).
2️⃣ موجب خشم و #وحشت دشمن: قرآن کریم، توصیه مینماید که مسلمین باید به مسیری گام نهند که موجب خشم و وحشت دشمن میشود: ِ وَ لا يَطَؤُنَ مَوْطِئاً يَغيظُ الْكُفَّار (توبه/۱۲۰).
3️⃣ تجلی ایثار و فداکاری: شیعیان عراقی و ...، پسانداز و داراییهای خود را در اختیار زوار قرار میدهند گرچه خود به آن نیاز داشته باشند: وَ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَة (حشر/۹).
4️⃣ تحقق اتحاد جهانی شیعه: در جاده ۸۰ کیلومتری، شیعیان و سایر مسلمانان در کنار هم صحنه زیبایی از وحدت و انسجام جهانی را به وجود آورده به ندای آیه ۱۰۳ آلعمران لبیک میگویند: وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَميعاً وَ لا تَفَرَّقُوا.
5️⃣ عملی شدن بسیاری از آموزههای اسلامی: نظیر میهماننوازی، مدارا، صبر، از خودگذشتگی و... که در این سفر عملاً خود را نشان میدهد.
6️⃣ زمینه سازی #ظهور: تحمل سختی های این سفر زیارتی (گرما و...) نمونهای از تمرین و آمادگی برای سربازی در رکاب حضرت ولی عصر(عج) به شمار می رود. چرا که این پیاده روی#جنگ_ترکیبی علیه دشمن به شمار می رود.
✍️علیاکبر صیدی
#روشنگری | #اربعین
حرف خاص.mp3
20.87M
✘ با این سختی و گرمای کشنده نمیدونم برم اربعین یا نه؟
#حرف_خاص۸۹ | #استاد_شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥پروفسور زن فرانسوی کدام عَمودمسیرپیادهروی #اربعین دفن شده است❓💥عمود ۱۷۲
حجت الاسلام راجی #کربلا #امام_حسین
CQACAgQAAx0CWgQfYQADXGERQwhPTbpI0-Xp8GxneCZ31brzAAJQAQAC6mWHBhqBXakO-j6BIAQ.mp3
16.55M
✔روز سی ودوم
#چله_زیارت_عاشورا
🏴 عاشورای حسینی تا اربعین حسینی🥀
🏴 عزاداریم به نیت فرج صاحب عزا 🏴
#محرم ۱۴۴۶ #امام_حسین
🎤 با نواے : حسین_حقیقی
هدیه به چهارده معصوم
💠اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ