eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
21.4هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از پروانه های وصال
🌺🍃🍃✨🕊✨🍃🍃🌺 #یا_صاحب_الزمان رمز ظهور تو ترک گناه و یکدلی  و دعای ماست ... سلام مولای من، سلام معشوق عالمیان، سلام انتظار منتظران 🌺🍃🍃✨🕊✨🍃🍃🌺
هدایت شده از پروانه های وصال
🌸خدایادرهای مهربانیت را🌸 🌱به روی دوستانم بگشا و 🌱 🌸شادی،تندرستی و آرامش🌸 🌱را برای همه آنها مقرر کن🌱 ســـــ🌸ـــلام 🌸صبح آدینه تون بخیر🌸
هدایت شده از پروانه های وصال
💖🍃 پروردگارا🍃💖 🌸من انسانم ، به آنگونه اي که تو آفريدي 🍀نمي توانم مثل فرشتگانت پاک و آسماني باشم 🌸گاهي فريب مي خورم و گاهي ناشکر مي شوم 🍀گاهي خودخواهي وجودم را فرا مي گيرد 🌸اما هميشه هميشه و هميشه پشيمان مي شوم 🍀و به سوي تو باز مي گردم 🌸چون آغوش تو هميشه باز است 💖🍃پـــــــروردگارا 🍃💖 🌸دست نياز را فقط به درگاه تو دراز مي کنم 🍀و از کسي خواسته هايم را طلب مي کنم که هيچ گاه بر سرم منت نمي گذارد 🍀آرزوهايم را به تو مي گويم 🌸به تو که هميشه دوست مني 🍀عاشق تر از هميشه سر بر آستان ملکوتيت مي گذارم 💜و در دل دعا مي کنم 💖واز تو مي خواهم که 💜آرامش..... ، 💖برکت........ 💜سلامتی...... 💖شادی........ 💜موفقیت..... 💖مهر......... 💜عشق به خودت رابرای 💖دوستان و عزیزانم ارزانی داری 🍃🌸🍃 🍀دلتون پر از نور خدا روزتان پر از موفقیت و خیر و برکت و متبرک به ذکرشریف صلوات برمحمدوآل محمد(ص) 💖 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم💖
╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮ #حدیث_نور ✨ امام علی (ع) فرمودند: بدانید آنان که در زمان غیبت حجت خدا در دین خود ثابت مانده و به خاطر طول مدت غیبت منکرش نشوند، روز قیامت با من هم درجه خواهند بود.✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی قشنگه حتماً بخونید.😊 روزي حضرت داوود از يك آبادي ميگذشت. پيرزني را ديد بر سر قبري زجه زنان. نالان و گريان. پرسيد: مادر چرا گريه مي كني؟ پيرزن گفت: فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت. داوود گفت: مگر چند سال عمر كرد؟ پيرزن جواب داد:350 سال!! داوود گفت: مادر ناراحت نباش. پيرزن گفت: چرا؟ پيامبر فرمود: بعد از ما گروهي بدنيا مي آيند كه بيش از صد سال عمر نميكنند. پيرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسيد: آنها براي خودشان خانه هم ميسازند، آيا وقت خانه درست كردن دارند؟ حضرت داوود فرمود: بله آنها در اين فرصت كم با هم در خانه سازي رقابت ميكنند. پيرزن تعجب كرد و گفت: اگر جاي آنها بودم تمام صد سال را به عبادت و خوشحال کردن دیگران ميپرداختم. 🍸برچرخ فلک مناز که کمر شکن است🍸 🍸بررنگ لباس مناز ک آخر کفن است🍸 🍸مغرور مشو که زندگی چند روز است🍸 🍸در زیرزمین شاه و گدا یک رقم است 🍸 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یعنی شبیه عاشقا شدن برا خدا گدا شدن راهی کربلا شدن یعنی رهرو راه حق شدن با درد دین دمق شدن حامی مستحق شدن ❤️ ❤️ +ماشهادت دادیم که زیباست 💕💕💕
‏آنقدر خواستنے♥️ هستی کہ حضرت امیر برسینهہ‌اش‌بکوبد و بگوید: {هاه! شوقا إلی رویَتِهِ .‌‌..} و‌از ندیدن تو آهش بہ آسمان🌌 برود. تولدت🎈 🍃 ای انتظار مشترک محمد و آل محمد 🙃 🌱 💕💕💕
💕ضعیف ترین کلمه "حسرت"است... آن را نخور. تواناترین کلمه "دانش"است... آن را فراگیر. محکم ترین کلمه "پشتکار"است...آن را داشته باش. سمی ترین کلمه "غرور"است... بشکنش. سست ترین کلمه "شانس"است... به امید آن نباش. شایع ترین کلمه "شهرت"است... دنبالش نرو. لطیف ترین کلمه "لبخند"است...آن را حفظ کن. حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت"است... از آن فاصله بگیر... 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚توریست و تسویه حساب بدهکارها در شهری توریستی در گوشه ای از دنیا درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمبنای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند و پولی در بساط هیچکس نیست، ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود. او وارد تنها هتلی که در این شهر ساحلی است می شود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را روی پیشخوان هتل می گذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود. صاحب هتل اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد. قصاب اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و با عجله سراغ دامداری می رود و بدهی خود را به او می پردازد. دامدار، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام که از او برای گوسفندانش یونجه و جو خرید کرده می دهد. یونجه فروش برای پرداخت بدهی خود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب به شهرداری می برد و بابت عوارض ساخت و سازی که انجام داده به شهرداری می پردازد. حسابدار شهرداری اسکناس را با شتاب به هتل می آورد. زیرا شهرداری به صاحب هتل بدهکار بود و هنگامی که چند کارمند و بازرس از پایتخت به شهرداری این شهر آمده بودند یک شب در این هتل اقامت کرده بودند. حالا دوباره هتل دار اسکناس را روی پیشخوان خود دارد. در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمی گردد و اسکناس ۱۰۰ یوروئی خود را برمی دارد و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند. 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎯چقدر در عشقمون به امام زمان علیه السلام صادقیم ⁉️ ✅قیمت یه انسان به چه چیزه⁉️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
{ }🌺•° «در مشڪلات است ڪه انسان ها آزمایش ميشوند. صبر پیشه ڪنید ڪه دنیا فانے است و ما معتقد به معاد هستیم.» 🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: 🌷1.هدایت میکند...........2 بقره 🌷2.شفا ورحمت است.......82 اسرا 🌷3.ذکر وآرام بخش است..28 رعد 🌷4.زیادکننده ایمان........2 انفال 🌷5.نور وروشن کننده دل.15 مائده 🌷6.موعظه وزنده کننده دل است.57یونس 🌷7.باعث فرح وشادی میشود.۵۸یونس امام صادق ع: خواندن هرحرفش 10 حسنه دارد ودرنمازایستاده 100 حسنه دارد. لطفا این کانال راببینید: 💕💕💕
آدم‌های بزرگ برای موفقیت دیگران تلاش می‌کنند؛ آدم‌های عادی موفقیت دیگران رو تماشا می‌کنند؛ آدم‌های کوچیک با حرف زدن پشت سر آدم‌های موفق، بهشون حسودی می‌کنند! 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند ثانیه به این متن فکر کن! "امیدوارم هر جا که میروی؛ یک نفر مثل خودت سر راهت باشد" این جمله میتونه زیباترین دعای خیر یا بدترین نفرین ممکن باشه... بنگر که برای تو دعاست یا نفرین...!!؟ 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر شنیدید افضل الاعمال انتظار الفرج، اعمال! نه حالات... کسانی که میخواهند روز بار بردارند، باید شب پیوند بخورند... 💕💕💕
پروانه های وصال
#برنامه_ترک_گناه و رسیدن به #لذت_بندگی 48 💠➖🔶🌸🌷🔹 #برای_عبد_شدن 15 💎اجازه بدید که یه سخن زیبا از
و رسیدن به 49 💠➖🔶🌸🌷🔹 16 چرا خدا بهمون دستور داده؟❓ چرا پیشنهاد نداده؟❓ 3⃣دلیل سومش اینه که عبد نیاز به دستور داره... 🗣انسان ذاتا "نیاز به این داره که یکی بهش دستور بده". 🔎تا حالا به این نیاز خودت دقت کرده بودی؟💡 🌺یه مثال بزنم ببینید میتونید این حس رو یه گوشه ایش رو تجربه کنید یا نه: 🔵فرض کنید امام زمان ارواحنا فداه تشریف آوردن: 👥 و همه ی فرمانده هاشون رو یه جا توی یه حلقه جمع کردن و شماهم بینشون نشستید. 📜بعد آقا به هر کدوم دستور و نامه ای میدن و میفرمایند که: برن دنبال کاری که بهشون محول شده. 🔰بعد که به همه دستور دادن و همه رفتن 👤شما تنها میمونی مقابل حضرت... 👀هر چی نگاه میکنی میبینی آقا هیچ "دستوری" بهت نمیده.. 😢میگی آقا به منم یه دستوری میدید؟!😰 📜آقا میفرماید : نه شما راحت باشید. 😨اون موقع چه حسی پیدا میکنی؟! 😢یه نگاه مایوسانه به امام میکنی و با خودت میگی: 😥آقا جان یعنی من انقدر نمی ارزیدم که بهم دستور بدی....؟ 😭 😰آقا خواهش میکنم بهم دستور بده... یه چیزی بگو من انجام بدم... 😭 ✅هر کاری شما امر کنید. 😭آقا من بدون دستور شما میمیرم....💔 🔹🔶🔵🔹💖
‍ ‍ سلام 😊✋ آدینه‌تون_بخیر_و_شادی ☕😊🌷 آدینه تون گلباران🌷🍃 امیدوارم امروز🌷🍃 پرازخنده هاےازته😊 دل داشته باشید و فرشته😇 شانس واقبال🌷🍃 روےشانه هاتون🌷🍃 بشینه وهرچه آرزودارید🌷🍃 برآورده کنه🙏 آدینه خوبی کنار خانواده 🌷🍃 و عزيزان تون داشته باشید 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_نود_و_نهم نامه رو در مقابل چشمانش به دونیم کردم ومنتظر عکس العملش شدم.
در میان هق هق دردناکم فاطمه گفت: هنوزهم میگم! خدا تو رو در آغوش گرفته.ولی تو بش اعتماد نداری.خدا مثل یک مادر،محکم گرفتت و داره از این مسیر خطرناک و سخت عبورت میده.وقتی جات امنه ترس براچی؟تو فقط داری تو آغوش خدا این روزها وصحنه ها رو میبینی. اگه به آغوش خدا اطمینان کنی با خیال راحت فقط تماشا میکنی و بدون ذره ای ترس و اضطراب تو آغوشش آروم میگیری.خدا داره میبرتت به سر مقصد اصلی .اونجایی که عزت هست.آبرو هست.خوشبختی وعاقبت بخیری هست.پس به آغوشش اطمینان کن..که یهو پرت میشی تو روزهای سخت و کم میاری! چقدر حرفهاش رو دوست داشتم.از زیبایی جملاتش هق هقم بیشتر شد و بلند خدا رو صدا زدم:خدااااااایااااا بسه دیگه…منو پروازم بده..آهسته نبر.. فاطمه با گریه از اتاق بیرون رفت وبعد از مدتی با یک لیوان آب برگشت. -جای داروهات کجاست یه قرص بهت بدم  آروم بگیری. گفتم فقط تشنمه! لیوان رو گرفتم و تا ته لیوان آب رو سر کشیدم. فاطمه اشکهای قطع نشدنیم رو از گونه هام پاک کرد وبرام آهسته دعا میخوند..نفهمیدم کی خوابم برد. حاج مهدوی در بیابانی خشک خاک میکند.ازش پرسیدم. _چیکار میکنید حاج آقا؟؟ واسه چی زمین رو میکنید؟ عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت: میخوام درخت بکارم! با تمسخر گفتم:اینجا که فایده ای نداره!  رشد نمیکنه..قد نمیکشه.! خندید.. _اگه خدا بخواد رشد میکنه..میوه هم میده. یک قدم جلو رفتم.. چاله خیلی بزرگ وعمیق بود. پرسیدم:خب پس چرا اینقدر زیاد میکنید؟ گفت: بذرم بزرگه. با تعجب به اطراف نگاه کردم. پرسیدم :کو؟؟ پس چرا من نمی‌بینمش؟ ناگهان او با نگاهی عجیب مرا داخل چاله هل داد ودرحالیکه خاک رویم میریخت با گریه گفت: باید خاکت کنم…شاید خدا ازت یه درختی بسازه… جیغ میکشیدم نه نکنید این کارو..منو زنده به گورم نکنید دارم خفه میشم!! او میون گریه میگفت:نترس فقط اولش سخته..بعدش آروم میگیری و میتونی نفس بکشی.! جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم. فاطمه با اشک و آه کنار بسترم نشسته بود.چشمهام تار می‌دیدند. با وحشت گفتم:داشت منو خاکم میکرد…داشت منو میکشت.. فاطمه صورتم رو با دستمال خیس مرطوب میکرد و با گریه گفت:نه  …حالش خیلی خرابه..داره تو تب میسوزه… چشمهام رو به سختی تیز کردم.او با کی بود؟ _حامد تو رو خدا زود بیا من دارم سکته میکنم! پرسیدم:کیه فاطمه.؟کی اینجاست؟ فاطمه با گریه گفت:حامد بود.زنگ زدم بهش که بیاد این جاببریمت دکتر..داری تو تب میسوزی..چرا با خودت اینکارو میکنی رقیه سادات چرا؟ خنده ی تلخی کردم و با چشمانی نیمه باز و لبی لرزون گفتم:تقصیر من چیه؟ من کاری نکردم اونا این کارو باهام کردن.. و دوباره از حال رفتم. نمیدونم چقدر گذشت ولی اینبار حامد هم بالای سرم ایستاده بود. _سادات خانوم میتونید بلندشید؟! زبانم نمیچرخید حواب بدم..فقط سردم بود.و فک پایینم بی جهت میلرزید. چشمام هم بازو بسته نمیشد تا اینگونه حوابشون رو بدم.چه بلایی سرم اومده بود؟ گوشه ای آن طرف تر دختر بچه ای بالا پایین میپرید وبلند بلند میخندید.آقام با یک عروسک نزدیک دختربچه رفت و او رو بغل گرفت.دختر رو شناختم.خودم بودم! با تمام توانم صداش کردم :آقااا..اومدی؟؟ چرا فاطمه جیغ میکشید؟ چرا اینقدر بلند گریه میکرد؟ دختر بچه ترسید از صدای جیغش! گفتم:نه آروم تر..بچه ترسید فاطمه! آقام میان سرو صدای فاطمه وحامد بچه بغل رو بروم ایستاد. پرسید:حالت خوبه.؟ خندیدم وگفتم:ازوقتی بزرگ شدم دیگه بغلم نکردی! آقام بچگیهامو پایین گذاشت.دختر بچه دستهامو گرفت.رو کردم به آقام وگفت: _آقا جون رقیه سادات تب داره..ببرش آمپول! آقام نگاهم میکرد .ببرمت دکتر آقا جون؟ لبخندی زدم: خوبم آقاااا چرا فاطمه اینقدر بلند صدام میزد؟ صداش گوشهامو آزار میداد. فک کنم از صداش آقام اینا رفتن. لحظه ای تونستم نگاهش کنم. دستش رو روی دهانش گذاشته بود و با وحشت نگاهم میکرد.خوابم میومد! همه جا تاریک شد..زن هوچی نزدیک تختم اومد.با خشم وعصبانیت بهم ذل زد. چقدر زشت و ترسناک بود. _حیف اون آقات که تو اولادشی!!! گریه کردم. _آقام یه روز بهم افتخار میکنه! فاطمه هم با گریه تاکید کرد.ایشالا ایشالا. .من مطمئنم! زن گلومو گرفت..داشتم خفه میشدم. جیغ زدم..فاطمه هم جیغ میکشید!! حااامد..یک کاری کن الان میمیره… این صدای حامد بود؟؟ _برو بیرون فاطمه. .تو داری وضع و بدتر میکنی… _پس چرا نمیاد.؟؟ دوباره زنگ بزن.. کی رو میگفتن؟؟ میشه حاج مهدوی منظورشون باشه؟؟ راستی چرا من اونها رو نمی‌بینم ولی باقی افراد اینجا رو میبینم؟ اون زن هنوز مثل یک افریط پشت در ایستاده وناخن میجود!منم که اون گوشه دارم بازی میکنم! بالاخره فاطمه ساکت شد.حالا میتونم با خیال راحت به صدای بازی کردنم در اون گوشه اتاق گوش بدم. خوشحال و شاد وخندانم…قدر دنیا رو میدانم.. اااخ صورتم…کی منو زد؟ چشمامو به سختی وا کردم  ادامه دارد... نویسنده: