eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
21.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروردگارا... به زندگی ام برکت ببخش و ذهنم را روشن کن روزی را که پیش رو دارم به تو می سپارم با هر کس و هر موقعیتی که روبرو میشوم برکت ببخش از من انسانی بساز که خودت میخواهی تا کاری را انجام دهم که تو میخواهی خدای مهربانم به درون قلبم نفوذ کن و همه ی خشم، ترس و درد درونم را دور کن روحم را جانی تازه ببخش و ذهنم را آزاد کن آمین 🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ دست نوشته شهیدی برسنگ مزارش : "هیچ بدنی درمقابل آنچه روح اراده آن را می کند ناتوان نیست
پروانه های وصال
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 6⃣2⃣ قسمت بیست و ششم💎 خدیجه به او گفت: از این نمی گریم، ول
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 7⃣2⃣قسمت بیست و هفتم💎 پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم سپس فاطمه را خواند و کف دستش را میان دو دست او زد و بار دیگر به میان دو شانه اش و بار سوم به فرق سرش و سپس بر پوست و گونه فاطمه دمید و او را بغل کرد و فرمود: بار خدایا! این دو از من اند و من از این دو. خدایا! همان گونه که پلشتی را از من دور کردی و کاملا پاکم گردانیدی آن دو را نیر پاک گردان. سپس پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم از فاطمه خواست از آب طشت بنوشد و آبی از آن را مضمضه و استنشاق کند و وضو سازد. ابن عباس می گوید: در شب ازدواج علی و فاطمه پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم در جلوی فاطمه و جبرئیل در سمت راست او و میکائیل در سمت چپ او و هفتاد هزار فرشته پشت سر او بودند که تا صبح، خدای را تسبیح می گفتند و به پاکی یادش می کردند. ادامه دارد...
🌿 🌿هر که بگوید:«اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد(ص) خدا به او ثواب هفتاد و دو شهید عنایت می‌فرماید». اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌿 🍁🍂🍁🍂
آدمها در یڪ لحظه شبیه خــــدا میشوند و آن هم موقعۍ است که به ڪسی نیڪۍ میکنند و دلی را شاد میڪنند... ♥️نگاه خدا بدرقه زندگی تان♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ تعجب جوان تنگستانی از حضور رئیس جمهور در نخلستان های اهرم انتظار نداشتم که حتی مسئولان استانی به نخیلات بیایند، چه برسد به رئیس جمهور!
💠 این هم عکس واقعی بنی صدر که نشان می دهد عکس سمت راست که با روسری هست ، فتوشاپ می باشد این عکس سمت چپ مربوط به دوران دانشجویی هست 👆👆👆 هدف از این پست درباره بنی صدر ، دفاع از او نیست ، بلکه یک واقعیت مسلم است که متاسفانه در برخی نقدها رعایت نمی شود، که هر چه که علیه رقیب و مخالف خود می شنویم را سریع باور می کنیم ، اگر ما علیه رقیب یک مطلب غلط پخش کنیم، کانال ها ضدانقلاب آن را بزرگ و پررنگ می کنند و نیروهای انقلابی را به نشر دروغ و جعل عکس متهم می کنند ، به همین خاطر باید در نشر هر مطلبی در دفاع از عقائد یا نقد رقیب دقت کنیم و با سندهای معتبر حرف بزنیم 🌺 ماه بر تبریک و تهنیت باد🌺
📚 👈 شرم از نظارت در مکه، زن بدکاره ای بود. روزی وی با خود گفت: طاووس یمانی را از راه اطاعت و بندگی خدا بر می گردانم و به راه معصیت و گناه می کشانم. طاووس مرد زیبا و خوش اخلاقی بود. آن زن به نزد طاووس آمد و از راه مزاح و شوخی با او وارد سخن شد. طاووس مقصود او را فهمید و به او جواب مثبت داد؛ ولی گفت: باید صبر کنی تا به فلان محل برویم. چون به اتفاق به آن محل رسیدند، طاووس گفت: اگر مقصود و خواسته ای داری می توانیم اینجا انجام دهیم. زن گفت: سبحان الله! اینجا چه جای این کار است؛ اینجا محل تجمع مردم است و همگی ما را می بینند. طاووس گفت: الیس الله یرانا فی کل مکان؟ ای زن! از دیدار مردم شرم داری؛ ولی از خدا که به ما می نگرد شرم نمی کنی؟ آن سخن، در زن اثر کرد و او توبه نمود و از جمله اولیا شد. 📗 ✍ محمد حسین امینی 🍂🍁🍂🍁
🌷اهمیت حجاب: 🌷۱.خدابه آدم ع فرمودازاین گیاه نخور، وقتی خورد، حجابش ریخت 🌷ونتیجه ی بی حجاب بودن،اخراج ازبهشت شد. قال اهبطوامنها...۲۴ اعراف 🌷۲.خدابه انسانهافرمود: مواظب باشید شیطان لباستان را نگیرد.۲۷ اعراف 🌷۳.اول فرمودحجاب ، دوم فرمود،نماز وزکات.......۳۳احزاب 🌷۴. دوبار ازحضرت مریم ع تجلیل کرد، هردوبار،فرمود: باحجاب وعفیف بود التی احصنت فرجها ۱۲تحریم و۹۱ انبیاء 🍂🍂🍁🍁🍂🍂
امام خامنه ای: «این آقا هم خاک خواهد شد و بدنش خوراک مار و مور می‌شود و جمهوری اسلامی همچنان خواهد ایستاد» ⁉️ یه سؤال ⁉️ کسی می دونه چه نوع زد و مُرد ⁉️ 💢 پیشنهاد میکنم به تلویزیون آل سعودِ اینترنشنال جداً به این موضوع بپردازه🤔 ماه تهنیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای خیانت بنی صدر به نیروی هوایی ایران چه بود⁉️ 🔴ابوالحسن بنی صدر هم خوراک مارو ومور شد این انقلاب همچنان با قدرت پابرجاست💪 ✍️ فرشیدسلطانی به تهنیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠رزمنده ای که در آستانه پیوستن به شهدا به دنیا بازگشت ▪️این قسمت: 🔺️بخش اول: رفیق 🔺️بخش دوم: پیک یاری ▫️تجربه‌گران : آقای‌ نقی دلدار و آقای مصطفی سرافرازی 💢لینک فیلم کامل در تلوبیون: https://www.telewebion.com/episode/2565571
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥘🥘موادلازم سیب زمینی 3 عدد آبپز پنیر خامه ای 2 تا 3 قاشق غ تخم مرغ 1 تا 2 عدد پیازچه ساطوری 3 قاشق غ نمک و فلفل به میزان لازم پودر سیر من کمی فلفل هم اضافه کردم 🍱🍱طرز تهیه به سیب زمینی پوره شده 2 تا 3 قاشق پنیر خامه ای اضافه و مخلوط کنید. سپس 1 عدد تخم مرغ +پیازچه+نمک+فلفل+پودر سیر به دلخواه اضافه و خوب مخلوط کنید. در صورتی که مواد انسجام و چسبندگی لازم را نداشت تخم مرغ دوم را هم اضافه و مخلوط کنید. مقادیر مساوی از خمیر پنکیک را بردارید.سپس خمیر را در آرد سوخاری یا آرد سفید به صورت دایره باز کنید.دو طرف پنکیکها را در روغن سرخ کنید تا طلایی شود.
🥧برای کیک فر باید نیم ساعت قبل داغ شود. 🍪برای شیرینی 10دقیقه قبل باید فر را روشن کنیم.البته سینی فر نباید داخل فر باشد که داغ شود.مخصوصا برای شیرینی هایی که روی سینی فر چیده میشوند.
پروانه های وصال
#کوکوی_کدو_سبز
برای این کوکوی خوشمزه من پنج کدو متوسط را رنده درشت کردم بعد یه پیاز متوسط نگینی ریز خرد شده را با نمک وفلفل سیاه چنگ زدم که پیاز حالت لیزی پیداکنه بعد بهش کدو رنده شده و جعفری ونعنای تازه خرد شده که نسبت نعنا نصف جعفری است وپوره یه حبه سیر و حدود سه تا چهار قاشق ارد معمولی ونمک وفلفل قرمز وپودر زیره وزردچوبه اضافه کردم ودراخر چهار تاتخم مرغ ومخلوط کردم غلظت مایع کوکوتوی فیلم مشخصه زیادی غلیظ بشه کوکوی لطیفی نخواهید داشت ودراخر یه قاشق مرباخوری بیکینگ پودراضافه وخوب مخلوط کنید سرخ کردن.......... هم میتونید با قالب کار کنید هم ساده قالب باید توی روغن خوب داغ بشه دیواره قالب حتما باید چرب شده باشه از مایع کوکویه ملاقه کوچک بریزید کمی صبر کنبد خودشو گرفت ارام با تکان دادن قالب از کوکوجدا می شه خواستید میتونید با قاشق بریزید وبصورت ساده سرخ کنید یه طرفش که طلایی شد برگردونید تا طرف دیگه هم طلایی بشه با گوجه وخیار وشور ونان سنگک تازه وسبزی خوردن چه شود 👍 البته من هر نوع کوکوی باشه حتمااااا باید بهاش ماست هم بخورم کاملا سلیفه ایه درست کنید واز طعم وعطر سبزی داخل کوکو لذت ببرید نووووش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 15 🔹🔷 انسان مومن باید سعی کنه برای عبادات خودش وقت کافی بذاره. چون آدم وقتی داره عبادت
16 ✅ آدم مومن خیلی با شخصیت هست و زمان براش مهمه و دوست نداره برای خیلی از کارها وقت بذاره ولی خداوند متعال برای اینکه به انسان مومن دلداری بده و آرومش کنه میفرماید: 🌺 عزیزم اشکالی نداره که برای بعضی از کارها وقت بذاری. این کارها رو من دستور روش گذاشتم که تو با خیال راحت انجام بدی و نگران تلف شدن وقتت نباشی. مثلا میفرماید سر سفره غذاتون رو با عجله نخورید. 🔸🔹 خداوند متعال میفرماید: برای غذا خوردن وقت بذار. من اون زمانی رو که تو برای خوردن غذا صرف میکنی بجاش برات پاداش میدم. در واقع اون وقت رو داری پیش من سرمایه گذاری میکنی. ❇️یا اون وقتی رو که آقا با خانمش داره صحبت میکنه. خداوند متعال میفرماید نگران وقتت نباش. من ثواب اعتکاف کنار خانه کعبه رو بهت میدم....
🍁وقتی ظرف میشویی دعا کن ؛ 🤲شکر کن به خاطر اینکه ظرفهایی داری که بشویی یعنی غذایی در کار بوده. یعنی کسی را سیر کردی. یعنی با محبت، با عشق، از یکی دو نفر مراقبت کردی، برایشان آشپزی کردی، میز چیده‌ای. تصور کن چند میلیون نفر در این لحظه ظرفی برای شستن ندارند یا کسی را ندارند که برایش میز بچینند. 🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و سیزدهم از هیبت هیولای وحشتی
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و چهاردهم هر چه دور اتاق چشم می‌چرخاندم، دلم راضی نمی‌شد که در این خانه زندگی کنم. طبقه اول یک خانه دو طبقه قدیمی که کل مساحت اتاق هال و پذیرایی‌اش به بیست متر هم نمی‌رسید، با یک اتاق خواب کوچک و دلگیر که هیچ پنجره‌ای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به خیابان تنگ و شلوغی باز می‌شد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجره‌های قدی‌اش، همه رو به دریا و نخلستان بود. دیوارهای خانه گرچه رنگ خورده بود، ولی مستأجر قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتاده یا به کلی رنگش ریخته بود. سقف گچی خانه هم کاملاً کثیف شده و لکه‌های زردی که به نظرم از نشتی آب لوله‌های طبقه بالا بوجود آمده بود، همه جایش را پوشانده و ظاهر خانه را بدتر می‌کرد. ولی در هر حال باید می‌پذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمی‌شد جایی بهتر از اینجا اجاره کنیم. مجید بخشی از پس انداز دوران مجردی‌اش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر پرداخت کرده بود که آن هم بخاطر گریه‌های وحشتزده آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر چیزی که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا آرامش همسر باردارش را تأمین کند. بخش زیادی از آن سرمایه را هم برای هزینه جشن عقد و ازدواج‌مان، استفاده کرده و اگر هم چیزی باقی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانه‌اش برای هزینه به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه اسباب گران قیمت سیسمونی خرج کرده بود. حالا همه پس‌انداز زندگی‌مان در این یک سال، چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و بایستی برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره ماهیانه خانه، منتظر آخر ماه می‌ماندیم تا حقوق مجید برسد. می‌دانستم که دیگر نمی‌توانم مثل گذشته خاصه خرجی کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه می‌کردم تا حقوق نه چندان بالای مجید، کفاف زندگی‌مان را بدهد. حالا در روز اول فروردین سال 1393 و روز نخست عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در غربت این خانه تنها بودم و مجید رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در حسابش مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان قیمتی برای خانه‌مان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگی‌مان را بر طرف کنیم. در آشپزخانه کوچکش جز یک سینک ظرفشویی و چند ردیف کابینت زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی خرج می‌کردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در کابینت‌های خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعده‌مان خرید می‌کردیم. کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک پنجره کوچک را روزنامه چسبانده بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم. خیلی دلم می‌خواست برای خرید اسباب خانه با مجید به بازار بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید می‌دانستم به این زودی‌ها بتوانیم بار دیگر تخت و سرویس خوابی بخریم و باید عجالتاً با همین تشک سر می‌کردیم. با این وضعیت دیگر از خرید مجدد سیسمونی دخترم هم به کلی قطع امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری زندگی هم به حساب و کتاب افتاده بودیم. در این چند شب هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم می‌آوردیم، مجید لبخندی می‌زد و به بهانه دلگرمی من هم که شده، وعده می‌داد که از همکارانش قرض می‌کند. با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و چهاردهم هر چه دور اتاق چشم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و پانزدهم البته روزی که از خانه می‌آمدم، سرویس طلایم به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه طلا سرمایه کوچکی بود که می‌توانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد. لوستری هم نداشتیم و علی‌الحساب مجید لامپ بزرگی به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شب‌های تنهایی‌مان را در این خانه تنگ و دلگیر، روشن کند. اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه می‌کشیدیم، بعد ساکن می‌شدیم ولی همکار مجید تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز می‌گردد و باید زودتر خانه‌اش را ترک می‌کردیم. باورش سخت بود ولی من و مجید وقتی از خانه و زندگی‌مان آواره شدیم، جز یک دست لباسی که به تنمان بود، لباس دیگری هم نداشتیم و در این یک هفته فقط چند دست لباس خریده بودیم. حالا همان لباس‌های چرک هم گوشه خانه مانده که ماشین لباس‌شویی هم در کار نبود و من هم از شدت کمر درد توانی برای شستن لباس‌ها با دست نداشتم. مجید قول داده بود سرِ راه، پودر و لگن بخرد و همه لباس‌ها را خودش برایم بشوید. هر لحظه که می‌گذشت بیشتر متوجه می‌شدم چقدر دست و پایم بسته شده که حتی وسیله‌ای برای پخت و پز و آشپزی هم نداشتم و مجبور شدم با مجید تماس بگیرم و سفارش یک قابلمه و یک دست بشقاب و قاشق و چنگال بدهم تا حداقل بتوانیم نهار امروز را سپری کنیم. باید لیست بلند بالایی از وسایل مورد نیاز خانه می‌نوشتم و انگار باید از نو جهیزیه‌ای برای خودم دست و پا می‌کردم. با یک حساب سرانگشتی باید حداقل بیش از ده میلیون هزینه می‌کردیم تا زندگی‌مان دوباره سر و سامانی بگیرد و فقط خدا می‌داند چقدر از مجید خجالت می‌کشیدم که مادرم یک سال پیش بهترین و کاملترین جهیزیه را برایم تدارک دید و حالا من امروز محتاج یک بشقاب بودم و باز هم در این شرایط سخت، توکلم به پروردگار مهربانم بود. من و مجید انتخاب عاشقانه‌ای کرده و باید تاوان این جانبازی جسورانه را می‌دادیم که او به حرمت عشق به تشیع و من به هوای محبت این شوهر شیعه، همه زندگی‌مان را در یک قمار عاشقانه از دست داده و باز به همین در کنار هم بودن خوش بودیم، هر چند مذاق جانم هنوز از بی‌مهری خانواده و جدایی از عزیزانم گس بود و لحظه‌ای یادشان از خاطرم جدا نمی‌شد. چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف اتومبیلی در خیابان به گوشم رسید و بلافاصله صدای مجید را شنیدم که به کسی فرمان می‌داد. از گوشه پاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه توقف کرده و در بارَش چند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب بسته شده و مجید با کمک راننده می‌خواست بازشان کند. چادرم را سر کردم و به انتظار آمدن مجید، در پاشنه در خانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید. در یک دستش چند پاکت میوه و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای آماده و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانه‌اش لبه لگن را کنترل می‌کرد تا سقوط نکند. مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد: «مبارک باشه الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم گاز، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم.» و فرصت نداد تشکر کنم که کیسه‌ها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از پله‌ها پایین می‌رفت، تأکید کرد: «به این کیسه‌ها دست نزن! سنگینه، خودم میام.» با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و پانزدهم البته روزی که از خ
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و شانزدهم در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از کابینت‌ها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود. هر چند دلم می‌خواست سرویس آشپزخانه‌ام را سرِ فرصت با سلیقه خودم بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دمِ دستی هم غنیمت بود. مجید همانطور که کارتُن‌های خالی را گوشه آشپزخانه دسته می‌کرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته‌اش برایم می‌گفت که من هم با شوقی که با خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم: «فکر نمی‌کردم امروز مغازه‌ها باز باشن. گفتم حتماً دست خالی برمی‌گردی!» آخرین تکه مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خسته‌ای که روی صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد: «اتفاقاً خودم هم از همین می‌ترسیدم. ولی بخاطر اینهمه مسافری که برای عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازه‌ها باز بودن.» سپس نگاهی به یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد: «اینا اینجا خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول می‌دادیم!» و من دلم جای دیگری بود که با نگرانی پرسیدم: «حالا چقدر شد؟» به آرامی خندید و همچنانکه به سراغ پاکت میوه‌ها می‌رفت تا برایم پرتقالی بشوید، پاسخ داد: «تو چی کار به این کارها داری؟» که با نگاه دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی مظلومانه سؤال کردم: «یعنی می‌تونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟» که جواب لبریز از ایمان و یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید: «توکل به خدا! ان شاءالله که خدا خودش همه چی رور جور می‌کنه!» ولی حدس می‌زدم که با خرید امروز، حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور که روی موکت کف اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم: «مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم.» همانطور که کمرش را به دیوار فشار می‌داد تا خستگی‌اش را در کند، با خونسردی پاسخ داد: «خُب می‌خریم الهه جان! یکی دو ساعت دیگه من میرم بازار، هر چی می‌خوای بگو می‌خرم!» و من در پسِ این خونسردی صبورانه، دغدغه‌های مردانه‌اش را احساس می‌کردم که با صدایی گرفته پرسیدم: «مگه هنوز تو حسابت پول داری؟» به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت پاسخ نگرانی‌ام را داد: «تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی می‌خوای، نهایتش میرم قرض می‌کنم.» و من نمی‌خواستم عرق شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم بنشیند که به جبران حکم ظالمانه‌ای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند که گردنبندم را باز کردم، گوشواره‌هایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگوهایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاه حیرت زده‌اش، مردانه حرف زدم: «من نمردم که بری از غریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دوستش دارم، بقیه‌اش رو بفروش.» که از حرفم ناراحت شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی اعتراض کرد: «یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه‌اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!» سپس تکیه‌اش را از دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی موکت جمع می‌کرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد: «قربون محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور می‌کنم.» و دست بلند کرد تا دوباره گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم: «مجید! من دیگه اینا رو نمی‌خوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!» سپس به چشمان کشیده و زیبایش نگاه کردم و با حالتی منطقی ادامه دادم: «مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج زندگیه! یکی یکی این طلاها رو می‌فروشیم و خرج می‌کنیم. هر وقت وضعمون خوب شد، دوباره می‌خریم.» با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍