eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
20.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
داستان دنباله دار قسمت سیم #بدون_تو_هرگز : مهمانی بزرگ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خو
 داستان دنباله دار قسمت سی یکم ودوم " تنبیه عمومی! علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم…به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد … تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن …اون هم جلوی مهمون ها … و از همه بدتر، پدرم … علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت …نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت … – جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ … بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه… غرق داستان جنایی بچه ها شده بود … داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت … – خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد … و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ … علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من …خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد… – خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام … و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود… بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن …منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من… بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
 داستان دنباله دار قسمت سی یکم ودوم #بدون_تو_هرگز " تنبیه عمومی! علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی
قسمت سی و سوم داستان دنباله دار : نغمه اسماعیل این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم … دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم … هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ … اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود … توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون … پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد …دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم … علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود… بعد از کلی این پا و اون پا کردن … بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود … – هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت … این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه … جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم … – به کسی هم گفتی؟ … یهو از جا پرید … – نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم … دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید … – تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت سی و سوم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : نغمه اسماعیل این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم د
قسمت سی و چهارم داستان دنباله دار : دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم … – اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم … گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد … توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود … موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن … البته انصافا بین ما چند تا خواهر …از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود …حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت… اسماعیل، نغمه رو دیده بود … مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید … این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت …تاریخ عقد رو مشخص کردن … و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن … سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی …و این بار هم علی نبود … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠زنی که قبر خود را دید و به دنیا برگشت! 🔺این قسمت: اسب بالدار 🔹تجربه گر امروز: خانم اعظم السادات موسوی 💢لینک فیلم کامل: https://www.telewebion.com/episode/2554165
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید : من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم. اول اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند. بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم. استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت. 🍂🍁🍂🍁
🌷نمازشب🌷 سیره امام زمان عج در مورد نماز شب 💖💖💖💖 امام كاظم سلام الله علیه در توصيف امام عصر سلام الله علیه مي‌فرمايند: بِأَبِي‏...‏يَعْتَادُهُ مَعَ سُمْرَتِهِ صُفْرَةٌ مِنْ سَهَرِ اللَّيْلِ بِأَبِي مَنْ لَيْلَهُ يَرْعَى النُّجُومَ سَاجِداً وَ رَاكِعاً؛ (فلاح السائل ص200) پدرم فداي آن عزیزي كه سیمایی گندم‌گون دارد ولی با این حال، رنگ زردی که در اثر تهجد بر رخسارش عارض شده هویداست، پدرم فداي كسي باد كه شب‌ها را به سجده و ركوع می‌گذراند و مراقب (طلوع و غروب) ستارگان است. به اين بينديشيد كه مولاي عزيزتان در محراب عبادت ايستاده و تا سحرگاهان اشك مي‌ريزد و در قنوت نماز براي آمرزش شما دعا مي‌كند، آيا غيرتتان اجازه مي‌دهد كه يكسره تمام شب را در بستر بمانيد؟ 📚کلید فرج (نوشته محمد مهدی قائمی کاشانی) ص43 🌹 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها 🍂🍁🍂🍁
🎈الهی هرجای توی زندگیت کم آوردی و فکر کردی دیگه راهی واست نمونده خدا خودش برات معجزه ای شیرین رقم بزنه😇 ♥️خدا خودش فرموده هرکجا باشی با تو هستم❤️ پس دیگه نگران چیزی نباش کلید و راه حل مشکلاتت دست خداست✨♥️ و هر كجا باشيد او با شماست✨❤️ شبتون سرشار از معجزه الهی ✨♥️ ✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷بنام خداوند ِزنده كننده 🌸روح و دل و جان، 🌷خداوند جمیل و جمال 🌸خداوند بی‌نهايت بخشنده مهربان، 🌷با توکل باسم اعظمت 🌸آغاز میکنیم روزمان را 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم 🌷الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🌸🍃
سـ🍁ـلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 امروز چهارشنبه ☀️ ٢۴ آذر ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ١٠ جمادی الاول ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ١۵ دسامبر ٢٠٢١ ميلادى 🌸🍃
🍃🌷صبح آخرین چهارشنبه آذر ماهتون 🍃🌷معطر به ذکر 🍃🌷شریف صلوات بر حضرت 🍃🌷محمد (ص) و خاندان مطهرش 🍃🌷اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🍃🌷وَ آلِ مُحَمَّدٍ 🍃🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺 ✨خدایا 🙏 🌺در آخرین چهارشنبه پاییز ✨ فراوانی و برکت 🌺آرامش و سعادت ✨را به همه هم گروهی های 🌺عزیزم ارزانی دار ✨بارالها🙏 🌺دل همه ی هموطنانم را شاد ✨لبهاشون را خندون 🌺روزی هاشون را فراوون ✨رویاهاشون را محقق گردان🙏 آمیـــن...🙏 🌸🍃
🍁🍂🍁 🍁به سرعت برق و باد عمـرمان سپرى ميشود قدر بدانيم روزهای باقیمانده پاییز را🍂 و پر رنگ کنیم محبت ها و مهربانیها را🧡 عمر چون فصل کوتاهست🍁🍂 روز پاییزی تون بخیـر ☕️🍁🍂 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای آمدن زمستان❄️ آرام آرام به گوش میرسد و پاییـز 🍁 بار سفر را میبندد دوست من اندوهت را به خزان🍂 برگهـا بسپـار تا فقـط شـادیها برایت بماند 🌸 🍁🍂
🔘 داستان کوتاه واقعی و خیلی زیبا که در پاکستان اتفاق افتاد: پزشک و جراح مشهور - دکتر ایشان - برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد، باعجله به فرودگاه رفت. بعد از پرواز ناگهان اعلام کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه داشته باشیم. پس از فرود، دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت: من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی از انسانها هاست ولی شما می خواهید من 16ساعت در این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟ یکی از کارکنان گفت: جناب آقای دکتر! اگر خیلی عجله دارید میتوانید یک ماشین کرایه کنید؛ تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد. در بین راه ناگهان وضعیت هوا نامساعد شد و بارندگی شدید شروع شد، بطوری که ادامه حرکت برایش مقدور نبود. ساعتی گذشت تا اینکه متوجه شد راه راگم کرده است. خسته و درمانده و نا امید به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجهش را به خود جلب کرد. کنار کلبه توقف کرد و در زد. صدای پیرزنی راشنید: هرکه هستی بفرما داخل؛ در باز است. دکتر داخل شد و پیرزنی زمین گیر در خانه دید. از او درخواست کرد که از تلفنش استفاده کند. پیرزن لبخندی زد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برق هست و نه تلفن... ولی بفرما کمی استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی از تنت بدر شود. کمی غذا هم هست بخور تا جان بگیری. دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود. در این هنگام دکتر، متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت در گهواره ای نزدیک پیرزن خوابیده بود که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان می داد. پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود. دکتر گفت: بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم؛ امیدوارم همه دعاهایت مستجاب شود. پیرزن گفت: و اما شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است. ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا... دکتر ایشان گفت: کدام دعا؟ پیرزن گفت: این طفل معصومی که جلوش چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر. به بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجزند. به من گفته اند که فقط یک پزشک و جراح بزرگ بنام دکتر ایشان قادر به درمانش است ولی او خیلی از ما دور است و دسترسی به او مشکل. من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم. می ترسم این طفل بیچاره و مسکین، خوار و گرفتار شود. پس از خداوند خواسته ام که این کار سخت را برایم آسان کند. دکتر ایشان در حالی که گریه می کرد گفت: به والله که دعای تو، هواپیماها را ازکار انداخته است... باعث زدن صاعقه ها شده است... و آسمان را به باریدن وا داشته تا اینکه مرا بسوی تو سوق دهد و من، هرگز اعتقاد نداشتم که خداوند عزوجل با دعایی این چنین، اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند و بسوی آنها روانه می کند. ─┅─═इई 🍁🍂🍁 ईइ═─┅─
☀️صبح شد الهی که خیر باشد برای تمام اهل زمین 🌷🍃 صبح زیباتون بخیــــــر سلام ✋🏻 چهارشنبه تون پر از نور‌ و روشنی ✨☀️🌷 .🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفت : زندگی مثه نخ کردنِ سوزنه! یه وقتایی بلد نیستی چیزیو بدوزی، ولی چشات انقد خوب کار میکنه که همون بار اول سوزن رو نخ میکنی، اما هر چی پخته تر میشی، هر چی بیشتر یاد میگیری چجوری بدوزی، چجوری پینه بزنی، چجوری زندگی کنی، تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن. گفتم : خب یعنی نمیشه یه وقتی برسه که هم بلد باشی بدوزی، هم چشات اونقد سو داشته باشن که سوزن رو نخ کنی؟ گفت: چرا، میشه، خوبم میشه اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه. گفتم چطور مگه؟ گفت : آخه مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدی بدوزی، هم چشات سو داره، تازه اون موقع میفهمی نه نخ داری، نه سوزن ...! 🍂🍁🍂🍁
از نژاد چشمه باش بگذار آدمها تامیتوانند ســنگ باشند مـهـم این است که توجاری باشی واز آنها بگذری خوشبخت کسی هست که شکوه رفتارش آفریننده‌ی لبخند برلب‌های دیگران باشد. 🍂🍁🍂🍁
کاش یکی باشد که با او مثل خودِ خودت باشی. همانطورکه در خلوتت هستی. درست مثل خودت و آینه به دور از ترس و خجالت... برایش حرف هایت را بزنی، کنارش ازته دل بخندی، جنب و جوش داشته باشی، ادا دربیاوری، حتی گاهی بی رو درواسی، کنارش به بد ترین شکل ممکن گریه کنی. یکی که نگران قضاوت کردنش نباشی، خودت باشی و خودش! یک رفیق ناب که؛ تمام کمبودهایت را پر کند تا تو وادار به تظاهر نشوی!! 🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 بدون تعارف با مجری "بدون تعارف" علی رضوانی 🔹 امشب بخش خبری ۲۰:۳۰ ابر قدرتهای پوشالی است و دارای حالا هر چقدر میخواهی تحریم کن بچرخ تا بچرخیم🌀 هر پیشرفتی را مدیون خون هستیم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شش دقیقه وقت بذارید تا جواب تخریب‌های چند وقت اخیر اصلاح‌طلبان علیه تیم مذاکره کننده کشورمون رو بشنوید👌 قسمتی از صحبت‌های امیرحسین ثابتی در یک گفتگوی صوتی با حضور تاجزاده و فائزه هاشمی ✍🏻با جلوی گرفته خواهد شد و به کوری چشم دشمنان به تر از این تبدیل خواهیم شد ان شاء الله 🙏🏻.