*🚨تلنگرانه*
یهویی از خواب پریدم اتاق نور خاص و کمی داشت دیدم ساعت 3:30 دقیقه صبح هست داشتم به این فکر میکردم که یهویی دیدم نصف دستم تو دیواره 😰
دستمو زود از دیوار کشیدم بیرون و با ترس زیاد بش نگاه میکردم!!!
دوباره دستمو تو دیوار بردم
رفت داخل دیوار!!!!!!!!!!! 😳
صدای خنده شنیدم
نشستم دیدم برادرم کنارم خوابیده!!
از تخت بلند شدم رفتم که صداش کنم
اما جوابمو نمیده!
رفتم اتاق مادرم
سعی کردم پدرمو بیدار کنم
هرچقدر صدا زدم کسی جواب نمیده
رفتم مادرمو بیدار کنم که یهو از خواب پرید!!!!
خودش از خواب پرید اما بام صحبت نکرد
داشت بسمالله الرحمن الرحيم میگفت و هی تکرار میکرد
پدرمو از خواب بیدار کرد بش گفت بیدار شو بیدار شو
میخوام برم از بچه ها مطمئن شم
پدرم با تعجب بش جواب داد الان وقتش نیست بزار بخوابم صبح خیر میشه
اما با اصرار مادرم،با تعجب بیدار شد
داشتم داد میزدم پدر مادر ولی کسی جواب نمیداد!!!!
لباسای مادرمو گرفتم که صدامو بشنوه اما حس نمیکرد!!!
پشت سر پدر مادرم میرفتم تا رسیدم به اتاق خوابم
وارد اتاق که شدن چراغ هارو روشن کردن
اما فرقی واسه من نداشت چون دنیا از همون اول برام نور خاصی داشت
اما تعجب کردم از چیزی که دیدم😳
جسم خودمو دیدم!!!
آره جسم خودم!
داشتم خودمو نگاه میکردم، من دوتا شدم؟؟
گفتم این کیه؟
چطور اینقدر شبیه منه!!؟؟
داشتم خودمو میزدم که از این خواب شوم از این کابوس بیدارشم
اما بیدار نشدم
پدرم گفت ؛بیا دیدی بچه ها خوابن بزار بریم
اما مادرم آروم نشد رفت سمت اون کسی که جای من خواب بود
گفت محمد بیدار شو محمد جوابمو بده
اما اون شخص جواب نمیداد!!!
بیشتر از چند بار اون کسی که شبیه من بود رو لرزوند و صدا کرد اما هیچ جوابی نمیداد!
یدفه اشکای پدرم شروع کرد به ریختن
پدر قوی پدر خودم که تو کل عمرم غم و اشکاشو ندیده بودم الان دارم اشکاشو میبینم 😔
جیغو دادو گریه همه جارو پر کرد،،،،،، برادرم از خواب پرید گفت چی شده؟؟؟؟ مادرم با حالت گریه و جیغو داد بش گفت برادرت مرد محمد مرد 😔در حالی که گریش خون شده بود
جیغو گریه بیشتر شد
رفتم پیش مادرم بش گفتم مامان گریه نکن من اینجام نگام کن!!
اما کسی ج منو نمیداد 😳چراااااااااااااااااااااااااااااااااااا
شروع کردم داد زدن من اینجام ببینید
اما کسی جواب نمیداد
شروع کردم ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا بزار این خواب تمام شه
صدایی شنیدم که داشت از دور میومد و کم کم زیاد میشد
تا صدارو واضح شنیدم
((لقد کنت فی غفله من هذا فکشفنا عنک غطاءک فبصرک الیوم حدید))
یدفه دو نفر دستامو گرفتن اما آدم نبودن
ترسیدم!!
داشتم داد میزدم ولم کنین ولم کنید
شما از کجا اومدین؟؟؟ چی میخواید؟،،
گفتن ما نگهبانان تو تا قبر هستیم
گفتم منکه نمردم من زندم
چرا منو میبرید برا قبر ولم کنین من هم میبینم هم میشنوم هم حس میکنم
با لبخند بم جواب دادن::؛
شما انسان ها عجیب هستید فکر میکنید مرگ پایان زندگی هست آیا نمیدونید زندگی که شما میکردید خواب کوتاهی بود و وقتی میمیرید این خواب تمام میشود؟؟!!
اما هنوزم داشتن منو به سمت قبر میکشیدن
تو راه که منو میکشیدن مردمی رو میدیدم که گریه میکردن بعضیا میخندیدند بعضیا جیغ میزدن
و هر نفر باش دوتا نگهبان بود
از نگهبانا پرسیدم چرا این انسانها اینطوررن؟؟
گفتن؛؛این مردم مسیر خودشونو دیدن،،بعضیا گمراه بودن
حرفشونو قطع کردم گفتم یعنی میرن جهنم؟؟؟ 😳😳
گفتن؛؛بله
و این هایی که میخندند میرن بهشت
من زود جواب دادم::من دارم کجا میرم؟؟؟؟؟
گفتن؛؛تو یکم راه راست میرفتی توبه میکردی بعد یکم گناه میکردی وضعیتت با خودتم مشخص نبود
و همینطور خواهی ماند
حرفشونو قطع کردم با ترس پرسیدم،،، یعنی من میرم جهنم؟؟؟؟؟؟؟ جواب دادن؛؛::خدا رحمان و رحیمه و سفر ما طولانی،
سرمو برگردوندم پدر، برادرم، عموم و کل فامیلامو دیدم
منو با ی صندوق داشتن میبردن دویدم سمتشون گفتم ؛؛برام دعا کنید ؛؛
اما کسی جوابمو نداد بعضیا گریه میکردن بعضیا ناراحت بودن
رفتم سمت برادرم بش گفتم داداش مواظب خودت تو دنیا باش و گول دنیا و زیباییهاشو نخور
ایکاش صدای منو میشنید
نگهبانایی که بام بودن منو کشیدن و بالای جسد خودم خوابوندنم
پدرمو دیدم که داشت بالام خاک میریخت
برادرامو دیدم که روم خاک میریخت
همه روم خاک میریختن
آرزو کردم ایکاش من جاشون تو دنیا بودم توبه میکردم
نماز دیروز صبحمو میخوندم
نماز دیروز ظهرمو میخوندم
نماز دیروز مغرب و عشا رو میخوندم
هرروز خدامو صدا میکردم و باش رازو نیاز میکردم
هرروز توبه خودمو تجدید میکردم و پایبند تر میشدم
گناهامو کاملاً ترک میکردم
شروع کردم داد زدن ای مردم مواظب باشید دنیا گولتون نزنه
😔ایکاش یکی صدامو میشنید 😔
تو الان صدامو شنیدی!!
درسته؟؟؟
💕💜💕💜
╲\ ╭``┓
╭``🖤``╯
┗``╯ \╲
#دلنوشته
🎐مادرش زولبیا دوست داشت ،
و پدرش بامیه !
نیم کیلو بامیه خرید ، و نیم کیلو زولبیا و رفت خانه !
کلید انداخت ، در را باز کرد و رفت سمت آشپزخانه ،
وسایل سفره افطار را آماده کرد ، و همه چیز را سر جایش گذاشت!
زولبیا، بامیه، پنیر، نان، سبزی و گردو،
نشست سر سفره،
دو قاب عکس را آورد،
یکی کنار زولبیا و دیگری کنار بامیه...😔
قدر عزیزانمون رو تا کنارمون هستن بیشتر بدونیم....و اگر از دنیا رفتند براشون طلب مغفرت کنیم
📜در روایات پیامبر خدا و اهل بیت گرامیاش (علیهم السلام) تأکید شده است که دعای فرزند سبب فزونی جایگاه والدین در سرای دیگر میشود به گونه ای که باعث شگفتی شان خواهد شد. برای نمونه از رسول خدا نقل شده است که فرمود:"خداوند تبارك و تعالى هنگامى كه بنده را درجه اى بالا مى بَرَد، بنده مى گويد: خداوندا! اين درجه، ازچه روى به من داده شده است؟ خداوند مى فرمايد: به سبب دعای فرزندت در حقّ تو".
📚 السنن الكبرى: ج۷، ص۱۲۶
🌼"رَبَّنَا اغْفِرْ لي وَ لِوالِدَيَ وَ لِلْمُؤْمِنينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِساب" یعنی: "پروردگارا من و پدر و مادرم و همه مؤمنان را روزي كه حساب بر پا می شود بيامرز".(سوره ابراهیم، آیه ۴۱)☘
🌸شادی روح تمام پدران و مادران آسمانی #فاتحه_و_صلواتی ره توشه ميکنيم...باشد که پروردگار بيامرزدشان و بيامرزدمان...🌹
💕💙💕💙
پروانه های وصال
🗒 #وصیتنامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی 💖« #قسمت_نهم » 🌴💫🌴💫🌴 ✍خطاب به
🗒 #وصیتنامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_دهم »
🌴💫🌴💫🌴
✍خطاب به سیاسیون کشور...
🔹نکتهای کوتاه خطاب به سیاسیون کشور دارم: چه آنهایی که «اصلاح طلب»خود را مینامند. و چه آنهایی که «اصولگرا»!
آنچه پیوسته در رنج بودم اینکه عموماً ما در دو مقطع، خدا و قرآن و ارزشها را فراموش میکنیم،
بلکه فدا میکنیم....!!
🔴عزیزان، هر رقابتی با هم میکنید و هر جدلی با هم دارید،
اما اگر عمل شما و کلام شما یا مناظرههایتان به نحوی تضعیف کننده دین و انقلاب بود،
بدانید شما مغضوب نبی مکرم اسلام و شهدای این راه هستید؛
⚠️مرزها را تفکیک کنید.
اگر میخواهید با هم باشید، شرط با هم بودن، -->توافق و بیان صریح حول اصول است<--!
⚜♻️‼️
➖اصول، مطوّل و مفصّل نیست.
🌐اصول عبارت از چند اصل مهم است:
🔹 ۱- اول آنها، اعتقاد عملی به ولایت فقیه است؛ یعنی این که نصیحت او را بشنوید!
با جان و دل به توصیه و تذکرات او به عنوان طبیب حقیقی شرعی
و علمی، عمل کنید✅
💢کسی که در جمهوری اسلامی میخواهد مسئولیتی را احراز کند، شرط اساسی آن این است که،
←•اعتقاد حقیقی و عمل به ولایت فقیه داشته باشد•→
🔰من نه میگویم ولایت تنوری و نه میگویم ولایت قانونی؛ هیچ یک از این دو، مشکل ☆وحدت☆ را حل نمیکند.
🔎ولایت قانونی، خاصّ عامه مردم اعم از مسلمان و غیر مسلمان است، اما ولایت عملی #مخصوص_مسئولین است که میخواهند بار مهم کشور را بر دوش بگیرند، آن هم کشور اسلامی با این همه شهید...!!
🔹۲- اعتقاد حقیقی به جمهوری اسلامی و آنچه مبنای آن بوده است؛ از اخلاق و ارزشها تا مسئولیتها؛ چه مسئولیت در قبال ملت و چه در قبال اسلام.
🔴♻️🌀
🔹۳- به کارگیری افراد پاکدست و معتقدوخدمتگزار به ملّت،نهافرادی که حتی اگر به میز یک دهستان هم برسند خاطرهی خانهای سابق را تداعی میکنند.!!
🔹۴- مقابله با فساد و دوری از فساد و تجمّلات را شیوه خود قرار دهند.
🔹۵- در دوره حکومت و حاکمیت خود درهرمسئولیتی،احترام بهمردم و خدمت به آنان را عبادت بداند و خود خدمتگزار واقعی، توسعه گر ارزشها باشد، نه با توجیهات واهی، ارزشها را بایکوت کند!!
🚸مسئولین همانند پدران جامعه میبایست به مسئولیت خودپیرامون تربیت و حراست از جامعه توجه کنند،نه با بی مبالاتی و به خاطر احساسات و جلببرخی از آرا احساسی زودگذر،
از اخلاقیاتی حمایت کنند که طلاق و فساد را در جامعه توسعه دهد و خانوادهها را از هم بپاشاند.
🚫💯🚷
🔆حکومتها عامل اصلی در استحکام خانواده و از طرف دیگر عامل مهم از هم پاشیدن خانواده هستند. اگر به اصول عمل شد،آن وقت همه در مسیر رهبر و انقلاب و جمهوری اسلامی هستند و یک رقابت صحیح بر پایه همین اصول برای انتخاب اصلح صورت میگیرد.🌺
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
حرفي که به کسي مي زني
"دانه " است
و فکر او
"زمین ! "
ببین در این زمین
چقدر بذر مي توان پاشید ؟
اگر در یک متر زمین
یک کیلو گندم پاشیدي
همه ي دانه ها سبز نمي شوند ...
تازه اگر هم دربیایند
همدیگر را خفه مي کنند
نصیحت کردنِ زیاد
باعث مي شود که حرف ها
همدیگر را لِه کنند
و همدیگر را بپوشانند ...
💕🧡💕🧡
انسان بی شباهت به «آب» نیست؛
اگر بخواهد زنده باشد و زندگی ببخشد،
باید جریان داشته باشد؛
باید پیه برخورد با سنگ ها و سختی ها را به تنش بمالد؛
باید شجاعت چشیدن گرم و سرد روزگار را داشته باشد؛
تا باران شود و بر جهان ببارد…
وگرنه کسی که تحمل سختی ها را نداشته باشد،
همچون آب ساکنی است که صدایش به کسی آرامش نمی دهد؛
با دیگران که کنار نمی آید هیچ،
خودش را هم نمی تواند نجات دهد...!
مرداب میشود و میگندد…
💕💙💕💙
کاش روزی برسد؛
که دیگر هیچ دلی نشکند..
هیچ اشکی.. از هیچ چشمی نریزد..
هیچ کودکی آزار نبیند..
و در حق هیچ زنی .. درهیچ گوشه ای از جهان ، ستم نشود..
روزی که همه ، بیشتر هوای هم را داشته باشیم..
ملیت، جنسیت، نژاد، رنگ و هیچ چیز دیگری میان دلهایمان فاصله نیندازد..
روزی که چیزی به نام جنایت ، ظلم و بدی ، مصداقی نداشته باشد..
همان روزی که به کودکانمان حکایاتی از روزگاری که همه جا جنگ و بی عدالتی بود بگوییم.. و آن ها حتی باورشان نشود..
روزی که انسان باشیم..!
نمی دانم کِی..
ولی آن روز می آید...
و همه مان اهالیِ خوشبختِ بهشت خواهیم بود..
همان بهشتی که خودمان خرابش کرده بودیم...
💕💝💕💝
📚#داستانی_آموزنده_از_ملانصرالدین
روزی ملانصرالدين در مجلسی نشسته بود
از ملا پرسيدند: خورشيد بهتر است يا ماه؟!
ملانصرالدين قيافه متفکرانه اي به خود گرفت و گفت: اين ديگر چه سوالي است که شما مي پرسيد؟ خوب معلوم است که ماه بهتر است !! چون خورشيد در روز روشن در مي آيد به همين علت وجودش منفعتي ندارد !!!
اما ماه شب ها را روشن مي کند!! پس ماه بهتر است!!
👌و الحق که زندگی درست به همین احمقانگی ست !
لطفِ بی اندازه دیده نخواهد شد !
کم که باشی دیده می شوی...
کم که باشی ارج نهاده می شوی
الطاف ما تنها باید به اندازه ی وسعت دیدِ دیگران باشد ! نه بیشتر....
💕💝💕💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بهشت و دوزخ برزخی
مشاهده ی فضاهایی از بهشت و جهنم در برزخ توسط تجربه گر
تجربهگر: آقای میلاد دولت آبادی
پخش: هر روز ساعت ۱۸:۳۰
بازپخش: ساعت ۲۳:۳۰ و ۱۲ روز بعد
شبکه چهار سیما
بیایید چهار قرار با هم بگذاریم و به آنها
عمل کنیم .
۱. در درون و بیرون خود از کلام
منفی استفاده نخواهیم کرد.
۲. برداشت منفی و برچسب زدن به خود
و دیگران و ذهن خوانی را تعطیل کنیم.
۳۰ افکار منفی را با افکار مثبت جایگزین کنیم.
۴. با عمل موثر به سمت آرامش و رسیدن
به اهداف و آرزوهایمان خواهیم رفت.
انتخاب و مسئولیت زندگیمان با خود ما است
💕💜💕💜
آقاجان
روز های بدون تو
هرچند به سختی
ولی
می گذرد
می گذرد به امیدی که
یک روز با طلوع آفتاب
شروع دولت مهدوی را
شاهد باشیم
ان شاء الله
💕اللهم عجل لولیک الفرج💕
#سه_شنبه_های_مهدوی
🥗#دمى_سير_و_تره
🍵موادلازم:
گوشت خورشتى ٣٠٠ گرم
سير ٤الى٥ حبه
كره ٥٠گرم
زردچوبه ١ق.م
تره ٢٥٠ گرم
برنج ٣پيمانه
🍵🍵🍵🍵🍵🍵
🥣طرز تهيه:
ابتدادر قابلمه كره را مى ريزيم با گوشت خورشتى ريز شده تفت مى دهيم بعد كمى زرد چوبه و نمك ريخته سپس سير خرد شده و تره خرد شده را اضافه مى كنيم و با هم سرخ مى كنيم در مرحله آخر برنج را با حدود نيم ليتر آب مى ريزيم درب قابلمه را گذاشته به مدت زمان ٥٠ دقيقه در شعله كم تا كاملاً بپزد و دم بكشد و آماده سرو است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نان_رز
مواد لازم
-50 گرم کره ذوب شده
-شیر (200 میلی لیتر
-1 تخم مرغ
-15 گرم مخمر خشک
-500 گرم +/- آرد
-3 قاشق غذاخوری شکر
-1 قاشق غذاخوری کاکائو
-کمی نمک.
برای پر کردن ، به دلخواه شما از شکلات نوتلا ، شیر جوشانده غلیظ شده ، مربا ، آجیل ، میوه های خشک و غیره استفاده می کنیم.
برای خمیر ، تمام مواد را به جز کاکائو و آرد مخلوط کنید. آنها را به 2 قسمت تقسیم می کنیم. کاکائو را به یک قسمت اضافه کنید ، 2 خمیر مختلف را مخلوط کرده و ورز دهید. ما اجازه می دهیم آنها در یک مکان گرم بالا بیایند.
ما کیک را جمع می کنیم ، دوباره اجازه می دهیم تا بالا بیاید ، حدود یک ساعت و نیم روی آن را با فیلم مواد غذایی می پوشانیم.
سپس با زرده ، که با کمی شیر رقیق شده ، چرب کنید.
ما آن را برای حدود 25-30 دقیقه به اجاق گرم با درجه 180 درجه می فرستیم.
نوش جان! ️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستور العمل کیک رنگین کمان پف پف 🌈
.
مواد:
4 تخم مرغ
1 فنجان روغن
1 پیمانه شیر
1 فنجان شکر ۱ ق چ وانیلی
۱ ق بکینگ پودر
2️ الی 2،5 فنجان آرد کنترل شده
برای پوره اسفنجان
1 فنجان اسفناج
2 قاشق غذاخوری روغن
1 قاشق غذاخوری آرد
نصف لیوان آب
برای مواد سس شکلاتی
1 قاشق غذاخوری کاکائو
نصف فنجان شیر
زمان پخت و پز:
درفر از قبل گرم شده با دمای 180 درجه اجاق گاز تقریبا 45/50 دقیقه (هر فر متفاوت است ، مدت زمان پخت و پز ممکن است متفاوت باشد)
ممکن است آسان باشد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارش راحته و خوشمزه
میدونید تو ترشی گوجه شیرازی از کرفس استفاده میشه و چندتا ادویه داره
ولی بنظر من طعم خیار تو این ترشی بینظیره و اصلا این ترشی احتیاجی به ادویه نداره
طعم گوجه و سرکه باید خالص بمونه
پس حتما امتحانش کن چون مطمعنا عالی میشه😋👌
مواد لازم:
گل کلم ۱عدد تقریبا بزرگ
خیار ۱کیلو
هویج ۱کیلو
گوجه حدودا ۵کیلو
فلفل تند و شیرین
سیر ۶ بوته
سرکه
نمک
پروانه های وصال
❣❤️❣❤️❣❤️❣ #رمان_مدافع_عشق_قسمت37_بخش_چهارم #هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ جمله اش دلم رالرزاند...#امانت_
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#رمان_مدافع_عشق_قسمت37_بخش_پنجم
#هوالعشـــق ❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
بازوام را نیشگون میگیرد
_ بعله! الان لطف کردم که بهت بیشترازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی...
دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم
_ ببخشید!...
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_ عب نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_ چشم!
_ خب بریم بالا لباستو عوض کن
همان لحظه صدای زهراخانوم ازپشت سر می آید
_ وایسید این شربتارم ببرید!
سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت البالو بود دست فاطمه میدهد
علی اصغر از هال بیرون میدود
_ منم میخوام منم میخواااام
زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره به اشپزخانه میرود
_ باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم!
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم.
دراتاقت بسته است!...
دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم..
_ ببینم!...سجاد کجاست؟
_ داداش!؟...واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!...
خنده ام میگیرد...
راست میگفت! سجاد همیشه مسجد بود!
شالم را درمی آورم و روی تخت پرت میکنم
اخم میکند و دست به کمر میزند
_ اووو...توخونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایی میزنم
_ اولش اوره!
گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد
_ بیا بخور.نمردی تواین گرما اومدی؟
لیوان را میگیرم و درحالیکه باقاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم
_ خب عشق به خانواده اس دیگه!...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامه_دارد.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمی👉
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❣❤️❣❤️❣❤️❣ #رمان_مدافع_عشق_قسمت37_بخش_پنجم #هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ بازوام را نیشگون میگیرد _ بعله!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#رمان_مدافع_عشق_قسمت37_بخش_ششم
#هوالعشـــق ❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و باکلافگی باز میکنم.
نزدیک غروب است و هردو بیکار دراتاق نشسته ایم. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم...امیدوار بودم بزودی خبری شود!
موهایم را روی صورتم رها میکنم و بافوت کردن به بازی ادامه میدهم..
یکدفعه به سرم میزند
_ فاطمه!
درحالیکه کف پایش را میخاراند جواب میدهد
_ هوم؟...
_ بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم میکند
_ واااا....حالت خوبه؟
_ نـچ!...دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا میندازد
_ خوبه!...بریم!...
روسری آبی کاربنی ام راسر میکنم.بیاد روز خداحافظیمان دوست داشتم به پشت بام بروم ..
یک کت مشکی تنش میکند و روسری اش را برمیدارد
_ بریم پایین اونجا سرم میکنم.
ازاتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن درخانه میپیچد.
هردو بهم نگاه میکنیم و سمت هال میدویم.زهرا خانوم ازحیاط صدای تلفن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد وبه خانه می آید.
تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!...اصن ازکحا معلوم علیِ...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامه_دارد.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمی👉
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❣❤️❣❤️❣❤️❣ #رمان_مدافع_عشق_قسمت37_بخش_ششم #هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ دسته ی باریکی از موهایم را دور
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#رمان_مدافع_عشق_قسمت37_بخش_هفتم
#هوالعشـــق ❤️
❣❤️❣❤️❣ 👇👇👇👇👇👇👇
فاطمه بااسترس به شانه ام میزند
_ بردار گوشیو الان قطع میشه...
بی معطلی گوشی را برمیدارم
_ بله؟؟؟..
صدای باد و خش خش فقط...
یکبار دیگرنفسم را بیرون میدهم
_ الو...بله بفرمایید...
و صدای تو!...ضعیف و بریده بریده..
_ الو!..ریحا...خودتی!!..
اشک به چشمانم میدود. زهراخانوم درحالیکه دستهایش را بادامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند
_ کیه؟...
سعی میکنم گریه نکنم
_ علی ؟....خوبی؟؟؟....
اسم علی راکه میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتیش میشوند
_ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی...
صدا قطع میشود
_ علی!!!؟...الو...
و دوباره...
_ نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه!..
سرم را تکان میدهم...
_ ریحانه...ریحانه؟...
بغض راه صحبتم را بسته...بزور میگویم
_ جان ریحانه...؟
و سکوت پشت خط تو!
_ محکم باشیا!!... هرچی شدراضی نیستم گریه کنی...
بازهم بغض من و صدای ضعیف تو!
_ تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم...
دوست دارم!...
دهانم خشک و صدایت کامل قطع میشود و بعد هم...بوق اشغال!
دستهایم میلرزد و تلفن رها میشود...
برمیگردم و خودم را دراغوش مادرت میندازم
صدای هق هق من و ....لرزش شانه های مادرت!
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامه_دارد.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمی👉
❣❤️❣❤️❣❤
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
❣❤️❣❤️❣❤️❣ #رمان_مدافع_عشق_قسمت37_بخش_هفتم #هوالعشـــق ❤️ ❣❤️❣❤️❣ 👇👇👇👇👇👇👇 فاطمه بااسترس به شانه ا
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#رمان_مدافع_عشق_قسمت37_بخش_هشتم
#هوالعشـــق ❤️
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️👌
❣❤️❣❤️❣❤️❣
حتی وقت نشد جوابت را بدهم.کاش میشد فریاد بزنم و صدای تامرزها بیاید
اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده...اینکه دیگر طاقت ندارم...
اینکه انقدر خوبی که نمیشود لحظه ای ازتو جدا بود...اینکه اینجاهمه چیز خوب است! فقط یکم هوای نفس نیست همین!!
زهراخانوم همانطور که کتفم را میمالد تاارام شوم میپرسد
_ چی میگفت؟..
بغض در لحن مادرانه اش پیچیده....
اب دهانم را بزور قورت میدهم
_ ببخشید تلفن رو ندادم...
میگفت نمیشه زیاد حرف زد...
حالش خوب بود...
خواست اینو بهمه بگم!
زیر لب خدایاشکری میگوید.و به صورتم نگاه میکند
_ حالش خوبه توچرا اینجوری گریه میکنی؟
به یک قطره روی مژه اش اشاره میکنم
_ بهمون دلیلی که پلک شماخیسه..
سرش را تکان میدهد و ازجا بلند میشودو سمت حیاط میرود
_ میرم گلهارو آب بدم..
دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم.فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش اشک میریزد
دستم را روی شانه اش میگذارم...
_ اروم باش ابجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم..
شانه اش را اززیر دستم بیرون میکشد
_ من نمیام...تو برو..
_ نه تو نیای نمیرم!...
سرش را روی زانو میگذارد
_ میخوام تنها باشم ریحانه..
❣❤️❣❤️❣❤️❣
#ادامه_دارد.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمی👉
❣❤️❣❤️❣❤️❣
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
چشم بر هم زدیم و روز دهم شد .. شبیه آن بیابان تاریکی شده که ساربان فریاد زد اگر از ریگهای زیر پایتان بردارید صبح پشیمان میشوید و اگر بر ندارید پشیمان میشوید!
عده ای برداشتند و عده ای هم برنداشتند و به راه ادامه دادند ...
صبح شد و هوا روشن .. آنها که برداشته بودند دیدند همه ریگ ها سیم و زر و طلا بوده و پشیمان شدند چرا بیشتر برنداشتند ...
آنهایی که برنداشته بودند وقتی چشمشان به سیم و زر دیگران افتاد پشیمان تر از پشیمان شدند و افسوس خوردند.
خیلی پشیمانیم که این ایام فیض الهی مفت مفت از دستمان میرود و از مطاعش کم برداشته ایم ...
و بیچاره آنهایی که اصلا سر سفره خدا مهمان نشدند.
این پشیمانی و پشیمانتر شدن ها را خیلی زود میبینیم . دنیا یک چشم بر هم زدن است.
خدایا دستمان به دامنت از رمضانت بی نصیبمان نکن.
💕💜💕💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این لحظات عرفانی
✨آرزو میکنم
✨در تمام زندگيتون
✨خداوند همیشه كنارتون باشه
✨دستتون در دست خدا
✨قدمتون در راه خیر
✨و سفره تون پر از برکت
🌸و نعمت های خـدا باشه
نماز و روزه هاتون قبول حق 🌸
التمــاس دعــا🌸
🌸🍃