eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
21.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم_رمان_ نسل_سوخته: تیله های رنگی جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پشت سرم ... سینا ب
نسل سوخته: الهام نیامد؟! انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ... - مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ... از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود... مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ ... به هر کسی که می شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ... زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ... - الان الهام هم اینجاست ... هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم ... خیلی پای تلفن گریه کرد ... مدام التماس می کرد ... - بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من می خوام پیش شما باشم ... مادرم پای تلفن می سوخت ... و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید ... هر چند، دردی رو دوا نمی کرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ... حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ... دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت ... - جدی؟ ... می تونم باهاش صحبت کنم؟ ... دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ... - مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز میان مشهد ... ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش ... جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ... تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ... . .ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم_رمان_ نسل سوخته: الهام نیامد؟! انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست
نسل سوخته: دسته گل از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پرواز هم با تاخیر به زمین نشست ... روی صندلی بند نبودم ... دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود ... انرژی و شیطنت های کودکانه اش ... هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود ... توی سالن بالا و پایین می رفتم ... با یه دسته گل و تسبیح به دست ... برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم ... چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت ... حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ... پرواز نشست ... و مسافرها با ساک می اومدن ... از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد ... همراه مادر، داشت می اومد ... قد کشیده بود ... نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد ... شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید ... مادر، من رو دید ... و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام ... یخ کرد ... آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد ... الهامی که عاشق گل بود ... برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم ... کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ... اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ ... روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ... کفایت می کرد؟ ... کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش ... - الهام خانم داداش ... خوش اومدی ... چند لحظه بهم نگاه کرد ... خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ... سرم رو بالا آوردم ... و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ... حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ... تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم ... نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ... - دیگه جلوتر از این نرو ... تا همین حد کافیه ... . ادامه دارد... 🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم_رمان_ نسل سوخته: دسته گل از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پرواز هم با تاخیر به
سوخته: آدم برفی اون دختر پر از شور و نشاط ... بی صدا و گوشه گیر شده بود... با کسی حرف نمی زد ... این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه ... الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی شد ... هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود ... نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم ... دیگه مغزم کار نمی کرد ... - خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده ... هیچ ایده و راهکاری ندارم ... بعد از نماز صبح، خوابیدم ... دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم ... از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد ... حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو ... از برف، سفید شده بود ... اولین برف اون سال ... یهو ایده ای توی سرم جرقه زد ... سریع از اتاق اومدم بیرون ... مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد ... - هنوز خوابه؟ ... - هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه ... رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ... رفتم تو ... پتو رو کشیده بود روی سرش ... با عصبانیت صداش رو بلند کرد ... - من نمی خوام برم مدرسه ... با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ... - کی گفت بری مدرسه؟ ... پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم ... زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش ... - برو بیرون حوصله ات رو ندارم ... اما من، اهل بیخیال شدن نبودم ... محکم گرفتمش و با خنده گفتم ... - پا میشی یا با همین پتو ... گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها ... پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ... - گفتم برو بیرون ... نری بیرون جیغ می کشم ... این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود ... شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی نیست ... لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ... - الهی به امید تو ... همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود ... منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ... . . ادامه دارد... 🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_پنجاه_رمان_نسل_ سوخته: آدم برفی اون دختر پر از شور و نشاط ... بی صدا و گوشه گیر شده بود.
سوخته: اعلان جنگ صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین ... اما فایده نداشت ... از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب به ما زل زد ... منم بلند و با خنده گفتم ... - امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد ... از مادرهای گرامی تقاضا می شود ... درب منزل به حیاط را باز نمایند ... اونم سریع ... تا بچه از دستم نیوفتاده... یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد ... سوز برف که به الهام خورد ... تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم ... سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... - من رو نزاری زمین ... نندازی تو برف ها ... حالتش عوض شده بود ... یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن ... آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن ... منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها ... جیغ می زد و بالا و پایین می پرید ... خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم ... و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش ... با عصبانیت داد زد ... - مهران ... و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش ... سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید ... جاخالی داد ... سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد ... - دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن ... گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید ... هر چند، حیف ... خورد توی پنجره ... - مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی ... مغزت پوسید پای کتاب ... الهام تا دید هواسم به سعید پرته ... دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش ... و دوباره انداختمش لای برف ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ... بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم ... تیرم درست خورده بود وسط هدف ... الهام وارد بازی و برنامه من شده بود ... جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد ... تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد ... برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دست و کلاه ... و حتی کفش ... وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم ... سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود ... از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد ... من و الهام، یه طرف... سعید طرف دیگه ... ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه هاش ... . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸در مفاتیح الجنان آمده است که امام زمان(ع) سه بار به سید رشتی فرمودند: نافله، نافله، نافله و مقصود، نماز شب است. همچنین سه مرتبه فرمودند: عاشورا،عاشورا،عاشورا که مقصودشان زیارت عاشورا است . و سه مرتبه فرمودند: جامعه، جامعه، جامعه که مقصودشان زیارت جامعه کبیره است. 🌸 📚داستان سید رشتی را قبل از زیارت جامعه در مفاتیح الجنان مطالعه کنید که حضرت ولی عصر(ع) در تشرفی به ایشان آن توصیه ها را دارد. 📘سید رشتی درراه حج است که از کاروان عقب می ماند و راه را گم می کند، در این موقع به محضر امام زمان (ع) مشرف می شود. 🔍نکته ی ظریف در این تشرف این است که اگر راه را گم کرده باشید زیارت عاشورا را بخوانید تا راه را پیدا کنید. جامعه کبیره ونماز شب بخوانید تا مسیر حق را ببینید و در صراط مستقیم بیفتید. 💕❤️💕❤️
🌸 26 روز تا عید سعید غدیر خم 🍀پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: 🔸إنّ عليّا منّي و أنا مِنهُ، و هُو وليُّ كلِّ مؤمنٍ . 🔸على از من است و من از او، او ولىّ هر مؤمنى است. 📚كنز العمّال: 32938 📎 📎 🌸🍃
بهترین آرزویی که میتونم امشب براتون داشته باشم اینه که خدا آنقدرعاشقانه نگاهتون کنه که حس کنید مهم ترین و خوشبخت ترین موجود کائنات هستید 🌟شبتون بخیر و آرام🌟.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 ✨خرد هرکجا گنجی آرد پدید ✨زنام خدا سازد آن را کلید ✨به نام خداوند لوح و قلم ✨حقیقت نگار وجود وعدم ✨خدایی که داننده رازهاست ✨نخستین سرآغاز آغازهاست 🌸 الهی به امید تو 🌸🍃
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت 🌸 🗓 امروز پنجشنبه ☀️ ٢ تیر ١۴٠١ ه. ش 🌙 ٢٣ ذیعقده ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ٢٣ ژوئن ٢٠٢٢ ميلادى 🌸🍃
🌷اولین پنجشنبه تیر ماه ❤️خود را معطر میکنیم به 🌷عطر دل نشین صلوات ❤️بر حضرت محمد ص 🌷و آل محمد(ص) 🌷اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ ❤️وَّ آلِ محمد 🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌷در پناه حضرت محمد(ص) ❤️و خاندان پاکش 🌷آخر هفته تون پر برکت 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خــــــدایا ..‌. 🌸نوایت را می خواهم تا، موسیقی سڪوت لحظہ هایم باشد..‌. 🌸نگاهت را می خواهم تا، روشنی چشمهای خستہ ام باشد‌‌‌.‌‌.‌. 🌸یادت را می خواهم تا، خاطر لحظہ هاے فراموشم باشد.‌‌.. 🌸دستـهایت را می خواهم تا، نوازشگر اشڪهایم باشد..‌. 🌸و الطافت را می خواهم تا، مرحم ڪهنہ زخمهاے زندگی ام باشد..‌. 🌸خــــــدایا ..‌. مرا به غیر خــــــودت محتاج مگردان. 🌸🍃
🍃🌷سلام 🍃🌷صبح آخر هفته تون بخیر و شادی 🌷آرزو می کنم وجودتون 🍃🌼پر بشه از عطر و رنگ خدا 🌷وصبح را سرشار از انرژی و 🍃🌼سلامتی و نشاط آغاز کنید 🌷و امروزتون آکنده از 🍃🌼خیر و برکت و شادی باشه 🌷در پناه الطاف الهی 🍃🌼آخر هفته تون خوب و عالی 🌸🍃
دومین روز از فصل تابستان تون عالی خدایا 🌷🍃 امروز برای تک تک دوستانم عطا کن هرآنچه خیر و صلاحشان است از خوبی ها بهترینش از نعمت ها بیشترینش از عاقبت عالیترینش و🌷🍃 از زندگی شیرین ترینش ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌🌸🍃
اولین پنجشنبه تابستان و ياد درگذشتگان😔 💔و پنجشنبه میآید که یادمان بیاورد کسی بود که فکرش را نمی کردیم یک روز نباشد... 🌷🍃بيشتر قدر پدر، مادر و همه عزيزانمان را بدانيم فرصت بيش از آنچه فكرش را ميكنيم كوتاه است 🌷🍃در اولین پنجشنبه تیر ماه جهت شادی روح تمام پدران و مادران آسمانی فاتحه ای قرائت کنیم🙏 🌷روحشون قرین رحمت الهی باد🌷 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃در اولین پنجشنبه تیرماه جهت شادی روح تمام مسافران آسمانی فاتحه ای قرائت کنیم🍃🌸 روحشان قرین رحمت الهی باد 🌸 🌸🍃
خدا در جاده های 🍃🌸 تنهای بی انتها نیست.. آنجا به دنبالش نگرد! خدا در قلبی است که برای او می تپد.. خدا در دستی است که به یاری می گیری در قلبی است که شاد می کنی ... و در لبخندی است که برای شـاد کردنِ دلی به لب می نشانی... خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن خدا در قلب توست...🍃🌸 💕❤️💕❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم✋🌸 🌸آلوده ایم،حضرت باران ظهور کن 🌱آقا تو راقسم به شهیدان ظهورکن 🌸گاهی دلم برای شما تنگ می شود 🌱پیداترین ستاره ی پنهان ظهور کن 🎀اللهم عجل لولیڪ الفرج🎀
🌷بهترین مردم امام رضا علیه السلام فرمودند: 🌷أَحْسَنُ اَلنَّاسِ مَعَاشاً ، مَنْ حَسَّنَ مَعَاشَ غَيْرِهِ فِي مَعَاشِهِ وْ أَسْوَأُ اَلنَّاسِ مَعَاشاً،َ مَنْ لَمْ يُعِشْ غَيْرَهُ فِي مَعَاشِه ِ🌷ُّ أَحْسِنُوا جِوَارَ اَلنِّعَمِ فَإِنَّهَا وَحْشِيَّةٌ مَا نَأَتْ عَنْ قَوْمٍ فَعَادَتْ إِلَيْهِمْ 🌷 إِنَّ شَرَّ اَلنَّاسِ مَنْ مَنَعَ رِفْدَهُ وَ أَكَلَ وَحْدَهُ وَ جَلَدَ عَبْدَهُ 🌷بهترین مردم کسی است که از زندگی او،دیگران هم بهره ببرند و بدترین مردم کسی است که زندگیش برای دیگران فایده ای نداشته باشد. 🌷قدرنعمتهای خدا را بدانید که ازشماگرفته میشود 🌷بدترین مردم کسی است که خیرش به دیگران نرسد، تنها بخورد،وزیردستانش راآزاردهد تحف العقول ج ۱ ص ۴۴۸ 🌷بحارالأنوار (جلد 75) ص 292 💕💙💕💙
🔴من گنـــاه میڪنم 🏷فردی نزد امام حسین(ع)آمد و گفت: من گناه می کنم و از بهشت و جهنم خدا برایم نگو که من این ها را می دانم ولی نمی توانم گناه نکنم و باز گناه می کنم! امام حسین علیه السلام فرمودند: برو جایی گناه کن که خدا تو را نبیند، او سرش را پایین انداخت و گفت: این که نمی شود.(چون خداوند بر همه چیز ناظر است) امام حسین(ع) فرمودند: جایی گناه کن که ملک خدا نباشد. مرد فکری کرد و گفت: این هم نمی شود.(چون همه جا ملک خداوند است) امام فرمودند: حداقل روزی که گناه می کنی روزی خدا را نخور، گفت:نمی توانم چیزی نخورم... امام فرمودند: پس وقتی فرشته مرگ" عزرائیل" آمد و تو را خواست ببرد تو نرو. مرد گفت: چه کسی می تواند از او فرار کند. امام فرمودند: پس وقتی خواستند تو را به جهنم ببرند فرار کن، مرد فکری کرد و گفت: نمی شود. امام حسین(ع) فرمودند: پس یا ترک گناه کن یا فرار کن از خدا، کدام آسان تر است؟ او گفت: به خدا قسم که ترک گناه آسان تر از فرار کردن از خداست. 📚بحار الانوار؛جلد78؛صفحه؛126 💕💜💕💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❓ماجرای « » بودن امام رضا علیه‌السلام چیست؟ آنچه در ذیل می‌آید حکایتی کهن است که عالم ممتاز، شیخ صَدوق(۳۱۱ه.ق-۳۸۱ه.ق) آن را نقل کرده، که به احتمال بسیار ضامن آهو بودن امام رضا علیه‌السلام آنجا نشأت گرفته است. ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی می‌گوید: روزی برای شکار به بیرون رفتم و یوزی را به دنبال آهویی روانه کردم، یوز همچنان دنبال آهو می‌دوید تا به ناچار آهو را به پای دیواری کشانید، و آهو آنجا ایستاد. یوز هم روبرویش ایستاد ولی به او نزدیک نمی‌شد، هر چه کوشش کردیم که یوز به آهو نزدیک شود یوز از جایش نمی‌جَست و از خود تکان نمی‌خورد، ولی هرگاه که آهو از جای خود، همان کنار دیوار دور می‌شد یوز هم او را دنبال می‌کرد اما همین که به دیوار پناه می‌برد یوز باز می‌گشت تا آنکه آهو به سوراخ مانندی در دیوار آن مزار داخل شد، من وارد مزار حضرت رضا علیه‌السلام شدم و از ابونصرمُقری که ظاهراً قاری قبر مطهر امام رضا علیه‌السلام بوده است، پرسیدم آهویی که همین حالا وارد مزار شد کو؟ گفت ندیدمش، همان لحظه به جایی که آهو داخلش شده بود وارد شدم و پشگل‌های آهو و رد پیشابش را دیدم ولی خود آهو را نه! پس از آن پس با خودم عهد کردم که زائران حضرتش را نیازارم و با خوشی با آنها رفتار کنم. از آن پس هرگاه مشکلی برایم پیش می‌آمد به این«مشهد» روی می‌آوردم و حاجت خویش را می‌خواستم خداوند حاجت مرا برآورده می‌فرمود... و هیچگاه از خداوند تعالی در آنجا حاجتی نخواستم مگر آنکه آن را مستجاب می‌کرد و این چیزی است که از برکات این که سلام خدا بر ساکنش باد بر من آشکار شد. 📗عیون اخبارالرضا، شیخ صَدوق ✍ به نقل از مقاله استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی در کتاب حاصل اوقات، صفحه ۴۵۸-۴۵۷ 💕💛💕💛
فهمیدم که حیات در خوشی و و آسایش نیست بلکه در درد و و مبارزه با و و بالاخره است . . 🖇☘ | | ⚙چمران! چه کردی که فهمیدی؟ میشه یاد ما هم بدی؟! 🍁🍂🍁🍂
🌸‍ عاشقانه ‌هاے همسران‌ شهدا ❤️روسری قرمز❤️ هنوز ازدواج نکرده بودیم تو یکی از سفراش همراش بودم تو ماشین یه هدیه بهم داد... اولین هدیه‌ ش به من بود خیلی خوشحال شدم همونجا بازش کردم، روسری بود... یه روسری قرمز با گلای درشت جا خورده بودم با لبخند و شیرین گفت: "بچه‌ها دوست دارن با روسری ببیننت" میدونستم که بهش ایراد میگیرن که چرا خانومی رو که بی حجابه با خودت میاری...؟! خیلی سعی میکرد منو به بچه‌ها نزدیک کنه... میگفت: "ایشون خیلی خوبن اینطور که شما فکر میکنید نیست! به خاطر شما میان اینجا و میخوان از شما یاد بگیرن... ان‌شاءالله خودمون یادش میدیم" نگفت این حجابش درست نیست...! نگفت مثه ما نیست…! نگفت فامیلش چنین و چنان هستن! این‌ رفتارش خیلی روم اثر گذاشت اون منو مثه یه بچه ی کوچیک قدم به قدم جلو برد و به اسلام آورد... نُه ماه زیبا با هم داشتیم 🌻شهید مصطفے چمران ❄️🌨☃🌨❄️ http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍😍 این دسرها خیلی ساده تهیه میشن کافیه لیوانهاتون و به صورت کج داخل قالبهای کاپ کیک قرار بدین و لایه لایه موادتون و اضافه کنید . برای لایه های بین ژله ها میتونید از پاناکوتا، ژله بستنی یا پودینگ استفاده کنید. برای تیره روشن شدن هم می تونید از چند قطره رنگ خوراکی استفاده کنید . به طور مثال پاناکوتای وانیلی درست کنید و بعد موادتون و چند قسمت تقسیم کنید. یک قسمت و ساده و سفید استفاده کنید ، به قسمت دوم یک قطره رنگ خوراکی استفاده کنید ، به قسمت سوم دو قطره و به همین ترتیب ادامه بدین تا سایه روشن دسرتون درست بشه.
. 🧡حلوای زنجبیل و گردو🧡 . مواد لازم حلوای زنجبیلی * آرد گندم ۲ پیمانه * پودر قند ۲ پیمانه * پودر گردو به اندازه کافی * کره ۲۰۰ گرم * پودر هل ۱ قاشق چایخوری * پودر زنجبیل ۲ قاشق سوپ خوری برای تهیه حلوای زنجبیلی تبریزی ابتدا آرد گندم را دو مرتبه الک می کنیم سپس در قابلمه ای مناسب می ریزیم و روی حرارت ملایم می گذاریم و کمی تفت می دهیم تا بوی خامی آن گرفته شود و کنار می ذاریم. بعد کره رو تو تابه ای می ریزیم تا آب بشه و بعد آرد تفت داده شده را به آن می افزاییم و تفت میدیم تا منسجم بشه و به رنگ طلایی در بیاد بعد پودر قند را الک می کنیم و به آن می افزاییم و مداوم روی حرارت مخلوط می کنیم و پودر زنجبیل و هل را نیز به آن اضافه می کنیم و کمی که تفت دادیم حرارت را خاموش می کنیم و قالبی به شکل مستطیل انتخاب می کنیم و کف آن کاغذ روغنی پهن می کنیم و آرد را داخل قالب می ریزیم و با کف قاشق حلوا را فشار می دهیم تا روی آن صاف شود و بعد روی حلوا پودر گردو را می ریزیم و اجازه می دهیم تا حلوا ۳۰ دقیقه بعد کاملا خنک شود و بعد آن را با کاتر یا چاقو برش می زنیم به هر شکلی که تمایل دارید و آرام کاغذ روغنی را از قالب بیرون بیارید چون این مدل حلوا بافت ترد و شکننده ای دارد. من از قالب سیلیکون استفاده کردم که با شکلات بنماری شده قالبمو کاور کردم بعد اجازه دادم شکلات ببنده و بعد داخلش حلوا گذاشتم و دوباره شکلات بنماری شده و گذاشتم یخجال . اگه به راحتی نمیتونید از قالب حلواتونو بیرون بیارید ۲۰ دقیقه حلوا رو بزارید یخجال بعد به راحتی حلواتون از قالب جدا میشه و نمیشکنه.