eitaa logo
پروانه های وصال
8هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
21.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻حضرت ⭕️نقشه دشمن برای تضعیف سنت‌های دینی 🔹امروز هر کاری در کشور علیه سنّت‌های دینی و مقدّسات دینی انجام بگیرد، یک انگیزه‌ی سیاسی پشتش هست؛ ممکن است خود طرف نداند، امّا هست و به این راه کشانده شده. تضعیف دین، تضعیف سنّت‌های دینی، تضعیف شعائر دینی و مناسک دینی، زیر سؤال بردن اینها، غیر منطقی جلوه دادن اینها، همه چیزهایی است که دشمن از اینها استفاده میکند؛ حالا ممکن است این کسی که [این] کار را انجام میدهد نداند، توجّه نداشته باشد؛ بله، گاهی بعضی‌ها از روی غفلت یک حرکتی انجام میدهند. ۱۴۰۱/۰۳/۲۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔حضرت آقا شمارو شناخت آقا مصطفی، کاش ماهم اونجور که باید بشناسیمتون...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍸 یک‌دوم فنجان یخ یک عدد سیب دو عدد لیموترش تازه 🍏 مواد را در مخلوط‌كن بریزید تا آبمیوه یكدستی حاصل شود. این آبمیوه باید ۲۰۰ دقیقه قبل از صرف غذا مصرف شود .😍😍 ویژه افطار🌙 زرده تخم مرغ 4عدد(80گرم)شکر 1/2پیمانه(75گرم).وانیل شکری 1/4ق چ.ورقه ژلاتین 4عدد.شیر 1و1/2 پیمانه(240 میلی لیتر).کاکائو 1ق س (4گرم).زعفران سائیده وحل شده در آب 1/2ق چ. طرز تهیه: زرده های تخم مرغ راباشکرووانیل هم بزنید تا سفید وکشدارشود.ورق ژلاتین راحدوددودقیقه در آب سرد حل کنید.شیر راروی حرارت قرار دهید تابه جوش آید وژلاتین روبهش اضافه کنید سریع به هم بزنید تا ورقه ژلاتین در شیر حل شود.شیر وزرده تخم مرغ رو مخلوط کنید.کرم رابه سه قسمت تقسیم کنید یک قسمت ساده .یک قسمت رازعفران زده.یک قسمت را کاکائو بزنید .سپس یک قسمت رابه دلخواه انتخاب کنید داخل لیوان بریزید وکمی داخل فریزر بگذارید تا تقریبا خودش رابگیرد بعد رنگ بعدی راریخته وهمین طور ادامه دهید تا قسمت آخر ودر یخچال قرار دهید تاکرم سفت شود. نکته.ورقه ژلاتین نباید در شیر بجوشد زیرا دراین حالت شیر بریده
😋 ▫️آرد ۴۵۰ گرم (ممکنه کمتر یا بیشتر آرد مصرف بشه) ▫️تخم مرغ ۱ عدد ▫️خمیر مایع ۱ قاشق غذاخوری ▫️شیرولرم ۱/۲ لیوان ▫️اب ولرم ۱/۲لیوان ▫️روغن مایع ۱/۴ لیوان ▫️نمک ۱ قاشق مرباخوری ▫️شکر ۱ قاشق غذاخوری ▫️کالباس حدود دو لیوان خرد شده ▫️فلفل دلمه به میزان لازم و کمی جعفری خرد شده 🔸ابتداخمیر مایع رو با آب وشکر مخلوط واجازه میدیم ده دقیقه استراحت کنه تا عمل بیاد. در ظرفی دیگر تخم مرغ،روغن،نمک و شیر ولرم رو مخلوط میکنیم و بعد خمیر مایع رو اضافه میکنیم و آرد را کم کم میریزیم ومخلوط میکنیم و بعد کالباس وفلفل دلمه ای و جعفری رو اضافه ومخلوط کرده انقدری ارد الک میکنیم تا خمیر یکدستی داشته باشیم زیاد نریزید که خمیر سنگین بشه تا حدی که خمیر بدست نچسبه خمیر رو به مدت ۱ساعت استراحت داده تا دوبرابر شه. خمیر رو ورز داده پهن می کنیم به قطر یک سانت وبا کاتر دونات قالب می زنیم یا اگه کاتر دونات نداشتین با کاتر گرد قالب زده وسطش هم با یه کاتر کوچیکتر قالب میزنیم تا شکل دونات شه بعد دوباره ۱۵ دقیقه استراحت میدیم روشو با حوله می پوشونیم وبعد در روغن داغ حرارت رو به بالا سرخ 5میکنیم
🍟 😋 ▫️۳ عدد سیبزمینی متوسط ▫️نشاسته ذرت ۱۰۰ گرم ▫️۲ ق غ خ روغن مایع ▫️نمک ۱ ق غ خ ▫️فلفل سیاه، پاپریکا، پودر سیر، پودر پیاز و زردچوبه از هر کدوم یک ق چ خ 🔸سیبزمینی ها رو آب پز کرده بعد توی یک کاسه رنده میکنیم و با دست به خوبی ورز میدیم تا کشدار بشه. حالا بهش تمامی مواد گفته شده (نشاسته، روغن، نمک و ادویه ها)رو اضافه کرده و به خوبی ورز میدیم تا اینکه تمامی مواد با هم یکی بشن. حالا روی سطح یه کیسه فریزر پهن میکنیم توسط یک وردنه، و با کاتر مد نظرمون که میتونه لبه لیوان و ماسوره هم باشه به موادمون شکل میدیم و یکی یکی توی روغن داغ گذاشته و سرخ میکنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آدمهای راستگو : خیلی زود و خیلی راحت عاشق میشن خیلی راحت احساسشون رو بروز میدن خیلی راحت بهت میگن که دوستت می دارن خیلی دیر دل میکنن خیلی دیر تنهات میذارن اما وقتی زخمی بشن ساکت میشن چیزی نمی گن خیلی راحت میرن دیگه هم بر نمی گردن!!!! 💕💛💕💛
مراقبت داریم تا مراقبت... مردی مادر پیرش را سالیان سال مراقبت می‌کرد و زندگی خویش بر خود تباه کرده بود. روزی بزرگی را گفت: به گمانم در دنیا من تنها فرزندی باشم که مادرم مرا هفت سال مراقب بود تا بزرگ شوم، ولی من بیست سال است که او را در سن پیری مراقب هستم که اتفاقی برای او نیفتد. آن بزرگ گفت: تو بیست سال است مادر خود را مراقبی؛ مراقبت تو انتظاری برای مرگ اوست. ولی مادرت هفت سال مراقب تو بود و در انتظار رشد و بزرگی و کمال تو! پس بدان تو هرگز نمی‌توانی زحمات مادر خود را جبران کنی! 💕💖💕💖
✨﷽✨ 🔴هرچه کنی به خود کنی ✍زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد، صاحب‌کارش ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند! اما نجار تصمیمش را گرفته بود. سرانجام صاحب‌کار در حالی که با تأسف با این درخواست موافقت می‌کرد، از او خواست تا به‌عنوان آخرین کار، ساخت خانه‌ای را به عهده بگیرد. نجار نیز چون دلش چندان به این کار راضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و با بی‌دقتی به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد. زمان تحویل کلید، صاحب‌کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه‌ایست از طرف من به تو، به خاطر سال‌های همکاری! نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد، در واقع اگر او می‌دانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن به‌کار می‌برد و تمام دقت خود را می‌کرد.این داستان زندگی ماست... گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هر روز می‌سازیم نداریم و در اثر یک اتفاق می‌فهمیم که مجبوریم در همین ساخته‌ها زندگی کنیم، اما فرصت‌ها از دست می‌روند و گاهی شاید، بازسازی آنچه ساخته‌ایم ممکن نباشد. شما نجار زندگی خود هستید و روزها چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده می‌شوند. 💕💛💕💛
✨﷽✨ ⚜حکایتهای پندآموز⚜ ✍دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند :كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌ (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:(( درست نیست كه ما همه چیزرا نصف كنیم.من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند. 🌾خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت از بین نمی رود... از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريک است اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت 📚 حکایتهای معنوی ‌‌‌‌‌💕💜💕💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارشنبه های زیارتی تقدیم شما 🖤محمدعلی کریمخانی، خواننده قطعه مشهور «آمدم‌ای شاه پناهم بده» شب گذشته در ۷۱ سالگی درگذشت. 🤍شادی روحشان صلوات و بخوانیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم_رمان_ نسل_سوخته: تیله های رنگی جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پشت سرم ... سینا ب
نسل سوخته: الهام نیامد؟! انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ... - مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ... از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود... مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ ... به هر کسی که می شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ... زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ... - الان الهام هم اینجاست ... هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم ... خیلی پای تلفن گریه کرد ... مدام التماس می کرد ... - بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من می خوام پیش شما باشم ... مادرم پای تلفن می سوخت ... و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید ... هر چند، دردی رو دوا نمی کرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ... حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ... دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت ... - جدی؟ ... می تونم باهاش صحبت کنم؟ ... دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ... - مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز میان مشهد ... ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش ... جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ... تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ... . .ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم_رمان_ نسل سوخته: الهام نیامد؟! انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست
نسل سوخته: دسته گل از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پرواز هم با تاخیر به زمین نشست ... روی صندلی بند نبودم ... دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود ... انرژی و شیطنت های کودکانه اش ... هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود ... توی سالن بالا و پایین می رفتم ... با یه دسته گل و تسبیح به دست ... برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم ... چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت ... حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ... پرواز نشست ... و مسافرها با ساک می اومدن ... از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد ... همراه مادر، داشت می اومد ... قد کشیده بود ... نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد ... شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید ... مادر، من رو دید ... و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام ... یخ کرد ... آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد ... الهامی که عاشق گل بود ... برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم ... کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ... اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ ... روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ... کفایت می کرد؟ ... کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش ... - الهام خانم داداش ... خوش اومدی ... چند لحظه بهم نگاه کرد ... خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ... سرم رو بالا آوردم ... و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ... حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ... تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم ... نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ... - دیگه جلوتر از این نرو ... تا همین حد کافیه ... . ادامه دارد... 🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم_رمان_ نسل سوخته: دسته گل از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پرواز هم با تاخیر به
سوخته: آدم برفی اون دختر پر از شور و نشاط ... بی صدا و گوشه گیر شده بود... با کسی حرف نمی زد ... این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه ... الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی شد ... هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود ... نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم ... دیگه مغزم کار نمی کرد ... - خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده ... هیچ ایده و راهکاری ندارم ... بعد از نماز صبح، خوابیدم ... دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم ... از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد ... حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو ... از برف، سفید شده بود ... اولین برف اون سال ... یهو ایده ای توی سرم جرقه زد ... سریع از اتاق اومدم بیرون ... مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد ... - هنوز خوابه؟ ... - هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه ... رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ... رفتم تو ... پتو رو کشیده بود روی سرش ... با عصبانیت صداش رو بلند کرد ... - من نمی خوام برم مدرسه ... با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ... - کی گفت بری مدرسه؟ ... پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم ... زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش ... - برو بیرون حوصله ات رو ندارم ... اما من، اهل بیخیال شدن نبودم ... محکم گرفتمش و با خنده گفتم ... - پا میشی یا با همین پتو ... گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها ... پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ... - گفتم برو بیرون ... نری بیرون جیغ می کشم ... این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود ... شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی نیست ... لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ... - الهی به امید تو ... همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود ... منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ... . . ادامه دارد... 🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_پنجاه_رمان_نسل_ سوخته: آدم برفی اون دختر پر از شور و نشاط ... بی صدا و گوشه گیر شده بود.
سوخته: اعلان جنگ صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین ... اما فایده نداشت ... از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب به ما زل زد ... منم بلند و با خنده گفتم ... - امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد ... از مادرهای گرامی تقاضا می شود ... درب منزل به حیاط را باز نمایند ... اونم سریع ... تا بچه از دستم نیوفتاده... یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد ... سوز برف که به الهام خورد ... تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم ... سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... - من رو نزاری زمین ... نندازی تو برف ها ... حالتش عوض شده بود ... یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن ... آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن ... منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها ... جیغ می زد و بالا و پایین می پرید ... خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم ... و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش ... با عصبانیت داد زد ... - مهران ... و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش ... سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید ... جاخالی داد ... سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد ... - دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن ... گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید ... هر چند، حیف ... خورد توی پنجره ... - مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی ... مغزت پوسید پای کتاب ... الهام تا دید هواسم به سعید پرته ... دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش ... و دوباره انداختمش لای برف ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ... بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم ... تیرم درست خورده بود وسط هدف ... الهام وارد بازی و برنامه من شده بود ... جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد ... تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد ... برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دست و کلاه ... و حتی کفش ... وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم ... سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود ... از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد ... من و الهام، یه طرف... سعید طرف دیگه ... ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه هاش ... . ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸 رمان های عاشقانه مذهبی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸در مفاتیح الجنان آمده است که امام زمان(ع) سه بار به سید رشتی فرمودند: نافله، نافله، نافله و مقصود، نماز شب است. همچنین سه مرتبه فرمودند: عاشورا،عاشورا،عاشورا که مقصودشان زیارت عاشورا است . و سه مرتبه فرمودند: جامعه، جامعه، جامعه که مقصودشان زیارت جامعه کبیره است. 🌸 📚داستان سید رشتی را قبل از زیارت جامعه در مفاتیح الجنان مطالعه کنید که حضرت ولی عصر(ع) در تشرفی به ایشان آن توصیه ها را دارد. 📘سید رشتی درراه حج است که از کاروان عقب می ماند و راه را گم می کند، در این موقع به محضر امام زمان (ع) مشرف می شود. 🔍نکته ی ظریف در این تشرف این است که اگر راه را گم کرده باشید زیارت عاشورا را بخوانید تا راه را پیدا کنید. جامعه کبیره ونماز شب بخوانید تا مسیر حق را ببینید و در صراط مستقیم بیفتید. 💕❤️💕❤️
🌸 26 روز تا عید سعید غدیر خم 🍀پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: 🔸إنّ عليّا منّي و أنا مِنهُ، و هُو وليُّ كلِّ مؤمنٍ . 🔸على از من است و من از او، او ولىّ هر مؤمنى است. 📚كنز العمّال: 32938 📎 📎 🌸🍃
بهترین آرزویی که میتونم امشب براتون داشته باشم اینه که خدا آنقدرعاشقانه نگاهتون کنه که حس کنید مهم ترین و خوشبخت ترین موجود کائنات هستید 🌟شبتون بخیر و آرام🌟.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 ✨خرد هرکجا گنجی آرد پدید ✨زنام خدا سازد آن را کلید ✨به نام خداوند لوح و قلم ✨حقیقت نگار وجود وعدم ✨خدایی که داننده رازهاست ✨نخستین سرآغاز آغازهاست 🌸 الهی به امید تو 🌸🍃
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت 🌸 🗓 امروز پنجشنبه ☀️ ٢ تیر ١۴٠١ ه. ش 🌙 ٢٣ ذیعقده ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ٢٣ ژوئن ٢٠٢٢ ميلادى 🌸🍃
🌷اولین پنجشنبه تیر ماه ❤️خود را معطر میکنیم به 🌷عطر دل نشین صلوات ❤️بر حضرت محمد ص 🌷و آل محمد(ص) 🌷اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ ❤️وَّ آلِ محمد 🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌷در پناه حضرت محمد(ص) ❤️و خاندان پاکش 🌷آخر هفته تون پر برکت 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خــــــدایا ..‌. 🌸نوایت را می خواهم تا، موسیقی سڪوت لحظہ هایم باشد..‌. 🌸نگاهت را می خواهم تا، روشنی چشمهای خستہ ام باشد‌‌‌.‌‌.‌. 🌸یادت را می خواهم تا، خاطر لحظہ هاے فراموشم باشد.‌‌.. 🌸دستـهایت را می خواهم تا، نوازشگر اشڪهایم باشد..‌. 🌸و الطافت را می خواهم تا، مرحم ڪهنہ زخمهاے زندگی ام باشد..‌. 🌸خــــــدایا ..‌. مرا به غیر خــــــودت محتاج مگردان. 🌸🍃
🍃🌷سلام 🍃🌷صبح آخر هفته تون بخیر و شادی 🌷آرزو می کنم وجودتون 🍃🌼پر بشه از عطر و رنگ خدا 🌷وصبح را سرشار از انرژی و 🍃🌼سلامتی و نشاط آغاز کنید 🌷و امروزتون آکنده از 🍃🌼خیر و برکت و شادی باشه 🌷در پناه الطاف الهی 🍃🌼آخر هفته تون خوب و عالی 🌸🍃
دومین روز از فصل تابستان تون عالی خدایا 🌷🍃 امروز برای تک تک دوستانم عطا کن هرآنچه خیر و صلاحشان است از خوبی ها بهترینش از نعمت ها بیشترینش از عاقبت عالیترینش و🌷🍃 از زندگی شیرین ترینش ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌🌸🍃
اولین پنجشنبه تابستان و ياد درگذشتگان😔 💔و پنجشنبه میآید که یادمان بیاورد کسی بود که فکرش را نمی کردیم یک روز نباشد... 🌷🍃بيشتر قدر پدر، مادر و همه عزيزانمان را بدانيم فرصت بيش از آنچه فكرش را ميكنيم كوتاه است 🌷🍃در اولین پنجشنبه تیر ماه جهت شادی روح تمام پدران و مادران آسمانی فاتحه ای قرائت کنیم🙏 🌷روحشون قرین رحمت الهی باد🌷 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃در اولین پنجشنبه تیرماه جهت شادی روح تمام مسافران آسمانی فاتحه ای قرائت کنیم🍃🌸 روحشان قرین رحمت الهی باد 🌸 🌸🍃