✨﷽✨
#نصایح
هیچ وقت دل این دو نفر رو نشکن :
١_پدر ٢_مادر
هیچ وقت این دو تا کلمه رو نگو :
١_نمیتونم ٢_بد شانسم
هیچ وقت این دو تا کارو نکن :
١_دروغ ٢_غیبت
همیشه این دو تا جمله رو به خاطر بسپار:١_آرامش با یاد خدا ٢-دعای پدرو مادر
همیشه دوتا چیز و به یاد بیار:
١_دوستای گذشته رو٢_خاطرات خوبت رو
همیشه به این دو نفر گوش کن :
١_فرد با تجربه ٢_معلم خوب
همیشه به دو تا چیز دل ببند :
١_صداقت ٢_صمیمیت
همیشه دست این دو نفرو بگیر:
١_یتیم ٢_فقیر
💕💙💕💙
🌸#نماز_حاجت از حضرت #امام_جواد (ع)🌸
💠 *دو رکعت* 💠
✨رکعت اول✨ *حمد و یک مرتبه سوره قدر🍃*
✨رکعت دوم✨ *حمد و یک مرتبه سوره کوثر 🍃*
✨ *در قنوت ۳ مرتبه ایه" امن یجیب" بطور کامل میخوانی* ✨
✨ *بعد از سلام به سجده رفته و ۹ مرتبه با تضرع*
*یا جواد الائمه ادرکنی* ✨
و حاجت خود را میخواهی
ان شاءالله که حاجت روا شوید.🍃
📚مفاتیح الجنان، شیخ عباس قمی❤️
••✾🌻🍂🌻✾••
*❓خدا چیست وچه شکلیست؟*
*مسئله ای که از حضرت علی علیه السلام پرسیده شد*
👇🏽👇🏽👇🏽
سؤالى كه براى اكثر مردم ، مسلمون و غير مسلمون ، كوچك و بزرگ حتما پيش اومده ، این است كه *خدا از كجا آمده ، الان كجاست ؟*
*از چى درست شده و قبل از خدا چى بوده؟!!*
اگر شما هم دوست داريد جواب اين سؤال ها را بگيريد بايد بدانيد عقل و درك و فهم ما قادر نيست به اون مرحله برسه ولى امام على (ع) در مقابل سؤال كفار راجع به خداوند به زيبايي جواب دادند وهم ضعف و عدم درك ما از وجود خداوند را شرح دادند .
سؤال كفار از امام على(ع)
*در چه سال و تاريخى خدايت به وجود امد ؟*
امام فرمود ؛ خداوند وجود داشته قبل از بوجود آمدن زمان و تاريخ و هر چيزى كه وجود داشته...
كفار گفتند:
چه طور ميشود؟ !
هرچيزى كه به وجود آمده يا قبلش چيزى بوده كه از او به وجود آمده ويا تبديل شده...!!!
*امام على (ع) فرمود :*
*قبل از عدد ٣ چه عددى است ؟*
*گفتند ٢*
*امام پرسيد قبل از عدد ٢ چه عدديست ؟*
*گفتند ١*
*امام پرسيد و قبل از عدد ١ ؟*
*گفتند هيچ*
امام فرمود چطور ميشود عدد يك كه بعدش اعداد بسیاری هست قبل نداشته باشد ولی قبل از خداوند كه خود احد و واحد حقيقى است نميشود چيزى نباشد...؟؟؟
*كفار گفتند خدايت كجاست وكدام جهت قرار گرفته...؟!*
امام فرمود همه جا حضور دارد
وبر همه چيز مشرف است.
گفتند چطور ممكن است كه همه جا باشى و همه جهت اشراف داشته باشى...؟!
امام فرمود :
اگر شما در مكانى تاريك خوابيده باشيد صبح كه بيدار شويد روشنايي را از كدام طرف و كجا مي بینيد ؟
كفار گفتند همه جا و از همه طرف
امام فرمود پس چگونه خدايى كه خود نور سماوات و ارض است نميشود همه جا باشد؟؟
كفار گفتند : پس جنس خدا از نور است اما نور از خورشيد است خدايت از چيست !؟
چطور ميشود از چيزى نباشى همه جا هم باشى قدرت هم داشته باشى !؟
امام فرمود خداوند خودش خالق خورشيد و نور است *آيا شما قدرت طوفان و باد را نديده أيد؟*
*باد از چيست كه نه ديده ميشود نه از چيزى است ،*
*در حالى كه قدرتمند است؟*
*خداوند خود خالق باد است.*
گفتند : خدايت را برايمان توصيف كن ، *ز چه درست شده ؟*
آيا مثل آهن سخت است ؟
يا مثل آب روان ؟
و يا مثل دود و بخار است !؟
امام فرمود :
آيا تا به حال كنار مريض در حال مرگ بوده ايد و با او حرف زده ايد ؟
گفتند : آرى بوده ايم وحرف زده ايم.
امام فرمود : آيا بعداز مردنش هم با او حرف زديد ؟
گفتند نه چطور حرف بزنيم در حالى كه او مرده ؟!
امام فرمود : فرق بين مردن و زنده بودن چه بود كه قادر به تكلم و حركت نبود...؟!؟
گفتند : روح ، روح از بدنش خارج شد.
امام فرمود شما آنجا بوديد و ميگوييد كه روح از بدنش خارج شد و مُرد.
حال آن روح را كه جلو چشم شما خارج شده برايم توصيف كنيد از چه جنس و چگونه بود !؟
همه سكوت كردند .
امام على (ع) فرمود : *شما قدرت توصيف روحى كه جلو چشمتان از بدن مخلوق خدا بيرون آمده را نداريد ؛ چطور قادر به فهم و درك ذات اقدس احديت و خداى خالق روح خواهید بود...*
جانم فدات ای سلطان بلاغت ، یاعلی
*حداقل برای(☝️)نفر ارسال کنید.*
*شادی آقا امیرالمومنین علی علیه السلام صلوات*
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏻
💕💜💕💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌ماجرای پسر گل فروش و آقای پناهیان
#سخنبزرگان💡
اگر یڪ نوار ده تومانی داشـته باشی
حـاضر نیستی صدای گربه روی آن ضبط ڪنی
ولی حـاضری روی نوار مغـزت
هر چرت و پـرتی را ضبط ڪنی
چـرا شنیـدن دروغ و تـهمت و غیبت و...
برایت بیاهمـیت است؟!
#حاجآقاقرائتی🌱
💕💜💕💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙مرحوم استاد فاطمینیا رحمت الله علیه:
طرف ریشش رو تیغ زده به تو چه ... شاید عذری داشته باشه چرا غیبت میکنید؟
〖 🌿♥️'! 〗
شیطونـه کنارِ
گوشت زمزمه میکنه:
تا جوونی از زندگیـت لذت ببر❗️
هر جور که میشه خوش بگذرون
اما تو حواسـت باشه،
نکنه خوش گذرونیت به
قیمتِ شکســ💔ـــتنِ دل امام زمانمون باشه..
💕💜💕💜
🌷 عَنْ أَبِي اَلْحَسَنِ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ:
🌷إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَمَرَ بِثَلاَثَةٍ مَقْرُونٍ بِهَا ثَلاَثَةٌ أُخْرَى أَمَرَ بِالصَّلاَةِ وَ اَلزَّكَاةِ فَمَنْ صَلَّى وَ لَمْ يُزَكِّ لَمْ تُقْبَلْ مِنْهُ صَلاَتُهُ وَ أَمَرَ بِالشُّكْرِ لَهُ وَ لِلْوَالِدَيْنِ فَمَنْ لَمْ يَشْكُرْ وَالِدَيْهِ لَمْ يَشْكُرِ اَللَّهَ وَ أَمَرَ بِاتِّقَاءِ اَللَّهِ وَ صِلَةِ اَلرَّحِمِ فَمَنْ لَمْ يَصِلْ رَحِمَهُ لَمْ يَتَّقِ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ .
🌷امام رضا عليه السلام فرمود:
خداوند سه چيز راهمراه سه چيز ديگر واجب کرده:
۱ ـ نماز وزکات،باهم است
هرکس خمس وزکات مالش راندهد،نمازش قبول نیست
۲ ـ تشکر ازخدا وپدرومادر،باهم است
هرکس ازپدرومادرتشکرنکندازخداهم تشکرنکرده
۳ ـ تقوا و صله رحم،باهم است
هرکس صله رحم نکند تقوارارعایت نکرده
بحار ج ۷۴ ص ۷۷
💕🧡💕🧡
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸آرامش دل🔸
اگر به جام فلزی ضربه ای وارد شود، مدتها ارتعاش خواهد داشت، ولی اگر جام را با دست بگیریم و ضربه ای به آن وارد کنیم، دیگر ارتعاشی نخواهد داشت.
انسانی که تکیه گاهی ندارد و خدا او را نگرفته است، با یک ضربه آرامش خود را از دست داده و تا مدتها مضطرب، سردرگم و حیران خواهد ماند.
اما کسی که متکی به خداست و دلش به او آرام شده و خدا او را گرفته، در مقابل ضربات، مضطرب نخواهد شد و آرامش خود را حفظ خواهد کرد.
💕💚💕💚
🔻حضرت #امام_خامنه_ای
⭕️نقشه دشمن برای تضعیف سنتهای دینی
🔹امروز هر کاری در کشور علیه سنّتهای دینی و مقدّسات دینی انجام بگیرد، یک انگیزهی سیاسی پشتش هست؛ ممکن است خود طرف نداند، امّا هست و به این راه کشانده شده. تضعیف دین، تضعیف سنّتهای دینی، تضعیف شعائر دینی و مناسک دینی، زیر سؤال بردن اینها، غیر منطقی جلوه دادن اینها، همه چیزهایی است که دشمن از اینها استفاده میکند؛ حالا ممکن است این کسی که [این] کار را انجام میدهد نداند، توجّه نداشته باشد؛ بله، گاهی بعضیها از روی غفلت یک حرکتی انجام میدهند.
۱۴۰۱/۰۳/۲۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔حضرت آقا شمارو شناخت آقا مصطفی، کاش ماهم اونجور که باید بشناسیمتون...
#چمران #امام_خامنه_ای
#شهید_چمران
#اسموتی_سیب_و_لیموترش 🍸
یکدوم فنجان یخ
یک عدد سیب
دو عدد لیموترش تازه
🍏 مواد را در مخلوطكن بریزید تا آبمیوه یكدستی حاصل شود.
این آبمیوه باید ۲۰۰ دقیقه قبل از صرف
غذا مصرف شود
.#کرم_لیوانی_سه_رنگ😍😍
ویژه افطار🌙
زرده تخم مرغ 4عدد(80گرم)شکر 1/2پیمانه(75گرم).وانیل شکری 1/4ق چ.ورقه ژلاتین 4عدد.شیر 1و1/2 پیمانه(240 میلی لیتر).کاکائو 1ق س (4گرم).زعفران سائیده وحل شده در آب 1/2ق چ.
طرز تهیه:
زرده های تخم مرغ راباشکرووانیل هم بزنید تا سفید وکشدارشود.ورق ژلاتین راحدوددودقیقه در آب سرد حل کنید.شیر راروی حرارت قرار دهید تابه جوش آید وژلاتین روبهش اضافه کنید سریع به هم بزنید تا ورقه ژلاتین در شیر حل شود.شیر وزرده تخم مرغ رو مخلوط کنید.کرم رابه سه قسمت تقسیم کنید یک قسمت ساده .یک قسمت رازعفران زده.یک قسمت را کاکائو بزنید .سپس یک قسمت رابه دلخواه انتخاب کنید داخل لیوان بریزید وکمی داخل فریزر بگذارید تا تقریبا خودش رابگیرد بعد رنگ بعدی راریخته وهمین طور ادامه دهید تا قسمت آخر ودر یخچال قرار دهید تاکرم سفت شود.
نکته.ورقه ژلاتین نباید در شیر بجوشد زیرا دراین حالت شیر بریده
#دونات_پیتزایی 😋
▫️آرد ۴۵۰ گرم (ممکنه کمتر یا بیشتر آرد مصرف بشه)
▫️تخم مرغ ۱ عدد
▫️خمیر مایع ۱ قاشق غذاخوری
▫️شیرولرم ۱/۲ لیوان
▫️اب ولرم ۱/۲لیوان
▫️روغن مایع ۱/۴ لیوان
▫️نمک ۱ قاشق مرباخوری
▫️شکر ۱ قاشق غذاخوری
▫️کالباس حدود دو لیوان خرد شده
▫️فلفل دلمه به میزان لازم و کمی جعفری خرد شده
🔸ابتداخمیر مایع رو با آب وشکر مخلوط واجازه میدیم ده دقیقه استراحت کنه تا عمل بیاد.
در ظرفی دیگر تخم مرغ،روغن،نمک و شیر ولرم رو مخلوط میکنیم و بعد خمیر مایع رو اضافه میکنیم و آرد را کم کم میریزیم ومخلوط میکنیم و بعد کالباس وفلفل دلمه ای و جعفری رو اضافه ومخلوط کرده انقدری ارد الک میکنیم تا خمیر یکدستی داشته باشیم زیاد نریزید که خمیر سنگین بشه تا حدی که خمیر بدست نچسبه
خمیر رو به مدت ۱ساعت استراحت داده تا دوبرابر شه.
خمیر رو ورز داده پهن می کنیم به قطر یک سانت وبا کاتر دونات قالب می زنیم یا اگه کاتر دونات نداشتین
با کاتر گرد قالب زده وسطش هم با یه کاتر کوچیکتر قالب میزنیم تا شکل دونات شه بعد دوباره ۱۵ دقیقه استراحت میدیم روشو با حوله می پوشونیم وبعد در روغن داغ حرارت رو به بالا سرخ 5میکنیم
#پفک_خونگی 🍟 😋
▫️۳ عدد سیبزمینی متوسط
▫️نشاسته ذرت ۱۰۰ گرم
▫️۲ ق غ خ روغن مایع
▫️نمک ۱ ق غ خ
▫️فلفل سیاه، پاپریکا، پودر سیر، پودر پیاز و زردچوبه از هر کدوم یک ق چ خ
🔸سیبزمینی ها رو آب پز کرده بعد توی یک کاسه رنده میکنیم و با دست به خوبی ورز میدیم تا کشدار بشه. حالا بهش تمامی مواد گفته شده (نشاسته، روغن، نمک و ادویه ها)رو اضافه کرده و به خوبی ورز میدیم تا اینکه تمامی مواد با هم یکی بشن.
حالا روی سطح یه کیسه فریزر پهن میکنیم توسط یک وردنه، و با کاتر مد نظرمون که میتونه لبه لیوان و ماسوره هم باشه به موادمون شکل میدیم و یکی یکی توی روغن داغ گذاشته و سرخ میکنیم
آدمهای راستگو :
خیلی زود و خیلی راحت عاشق میشن
خیلی راحت احساسشون رو بروز میدن
خیلی راحت بهت میگن
که دوستت می دارن
خیلی دیر دل میکنن
خیلی دیر تنهات میذارن
اما
وقتی زخمی بشن
ساکت میشن
چیزی نمی گن
خیلی راحت میرن
دیگه هم بر نمی گردن!!!!
💕💛💕💛
مراقبت داریم تا مراقبت...
مردی مادر پیرش را سالیان سال مراقبت
میکرد و زندگی خویش بر خود تباه کرده بود.
روزی بزرگی را گفت:
به گمانم در دنیا من تنها فرزندی باشم که مادرم
مرا هفت سال مراقب بود تا بزرگ شوم،
ولی من بیست سال است که او را در سن پیری
مراقب هستم که اتفاقی برای او نیفتد.
آن بزرگ گفت:
تو بیست سال است مادر خود را مراقبی؛
مراقبت تو انتظاری برای مرگ اوست.
ولی مادرت هفت سال مراقب تو بود و در
انتظار رشد و بزرگی و کمال تو!
پس بدان تو هرگز نمیتوانی
زحمات مادر خود را جبران کنی!
💕💖💕💖
✨﷽✨
#پندانه
🔴هرچه کنی به خود کنی
✍زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد، صاحبکارش ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند! اما نجار تصمیمش را گرفته بود.
سرانجام صاحبکار در حالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا بهعنوان آخرین کار، ساخت خانهای را به عهده بگیرد. نجار نیز چون دلش چندان به این کار راضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و با بیدقتی به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد.
زمان تحویل کلید، صاحبکار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیهایست از طرف من به تو، به خاطر سالهای همکاری! نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد، در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بهکار میبرد و تمام دقت خود را میکرد.این داستان زندگی ماست...
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هر روز میسازیم نداریم و در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم در همین ساختهها زندگی کنیم، اما فرصتها از دست میروند و گاهی شاید، بازسازی آنچه ساختهایم ممکن نباشد. شما نجار زندگی خود هستید و روزها چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند.
💕💛💕💛
✨﷽✨
⚜حکایتهای پندآموز⚜
✍دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند :كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت : (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:(( درست نیست كه ما همه چیزرا نصف كنیم.من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.
🌾خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت از بین نمی رود... از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريک است اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت
📚 حکایتهای معنوی
💕💜💕💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم_رمان_ نسل_سوخته: تیله های رنگی جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پشت سرم ... سینا ب
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم_رمان_ نسل سوخته: الهام نیامد؟!
انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ...
- مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ...
از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود...
مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ ...
به هر کسی که می شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ...
زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ...
- الان الهام هم اینجاست ...
هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم ... خیلی پای تلفن گریه کرد ... مدام التماس می کرد ...
- بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من می خوام پیش شما باشم ...
مادرم پای تلفن می سوخت ... و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید ... هر چند، دردی رو دوا نمی کرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ...
حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ...
دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت ...
- جدی؟ ... می تونم باهاش صحبت کنم؟ ...
دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ...
- مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز میان مشهد ... ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش ...
جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ...
تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ...
.
.ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
رمان های عاشقانه مذهبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم_رمان_ نسل سوخته: الهام نیامد؟! انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست
#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم_رمان_ نسل سوخته: دسته گل
از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پرواز هم با تاخیر به زمین نشست ... روی صندلی بند نبودم ... دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود ... انرژی و شیطنت های کودکانه اش ... هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود ...
توی سالن بالا و پایین می رفتم ... با یه دسته گل و تسبیح به دست ... برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم ... چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت ... حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ...
پرواز نشست ... و مسافرها با ساک می اومدن ... از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد ... همراه مادر، داشت می اومد ... قد کشیده بود ... نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد ... شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید ...
مادر، من رو دید ... و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام ... یخ کرد ...
آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد ... الهامی که عاشق گل بود ...
برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم ... کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ... اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ ... روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ... کفایت می کرد؟ ...
کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش ...
- الهام خانم داداش ... خوش اومدی ...
چند لحظه بهم نگاه کرد ... خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ...
سرم رو بالا آوردم ... و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ...
حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ... تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم ... نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ...
- دیگه جلوتر از این نرو ... تا همین حد کافیه ...
.
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
رمان های عاشقانه مذهبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم_رمان_ نسل سوخته: دسته گل از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پرواز هم با تاخیر به
#قسمت_صد_و_پنجاه_رمان_نسل_ سوخته: آدم برفی
اون دختر پر از شور و نشاط ... بی صدا و گوشه گیر شده بود... با کسی حرف نمی زد ... این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه ...
الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی شد ... هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود ... نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم ... دیگه مغزم کار نمی کرد ...
- خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده ... هیچ ایده و راهکاری ندارم ...
بعد از نماز صبح، خوابیدم ... دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم ...
از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد ... حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو ... از برف، سفید شده بود ... اولین برف اون سال ... یهو ایده ای توی سرم جرقه زد ...
سریع از اتاق اومدم بیرون ... مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد ...
- هنوز خوابه؟ ...
- هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه ...
رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ...
رفتم تو ... پتو رو کشیده بود روی سرش ... با عصبانیت صداش رو بلند کرد ...
- من نمی خوام برم مدرسه ...
با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ...
- کی گفت بری مدرسه؟ ... پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم ...
زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش ...
- برو بیرون حوصله ات رو ندارم ...
اما من، اهل بیخیال شدن نبودم ... محکم گرفتمش و با خنده گفتم ...
- پا میشی یا با همین پتو ... گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها ...
پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ...
- گفتم برو بیرون ... نری بیرون جیغ می کشم ...
این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود ... شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی نیست ... لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ...
- الهی به امید تو ...
همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود ... منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ...
.
.
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
رمان های عاشقانه مذهبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#قسمت_صد_و_پنجاه_رمان_نسل_ سوخته: آدم برفی اون دختر پر از شور و نشاط ... بی صدا و گوشه گیر شده بود.
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم_نسل_ سوخته: اعلان جنگ
صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین ...
اما فایده نداشت ... از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب به ما زل زد ... منم بلند و با خنده گفتم ...
- امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد ... از مادرهای گرامی تقاضا می شود ... درب منزل به حیاط را باز نمایند ... اونم سریع ... تا بچه از دستم نیوفتاده...
یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد ...
سوز برف که به الهام خورد ... تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم ... سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد ...
- من رو نزاری زمین ... نندازی تو برف ها ...
حالتش عوض شده بود ... یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن ...
آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن ... منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها ... جیغ می زد و بالا و پایین می پرید ...
خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم ... و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش ... با عصبانیت داد زد ...
- مهران ...
و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش ...
سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید ... جاخالی داد ...
سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد ...
- دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن ...
گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید ... هر چند، حیف ... خورد توی پنجره ...
- مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی ... مغزت پوسید پای کتاب ...
الهام تا دید هواسم به سعید پرته ... دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش ... و دوباره انداختمش لای برف ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ...
بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم ...
تیرم درست خورده بود وسط هدف ... الهام وارد بازی و برنامه من شده بود ...
جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد ... تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد ... برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دست و کلاه ... و حتی کفش ... وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم ... سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود ...
از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد ... من و الهام، یه طرف... سعید طرف دیگه ...
ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه هاش ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
رمان های عاشقانه مذهبی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹