eitaa logo
پروانه های وصال
7.7هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
21.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی اینجوری به اخلاص سید علی😍 اعتراف میکنن و بعد از اینکه میفهمن چه حقیقتی را آشکار کردند سریع پاکش میکنن! و خداوند دشمنان مارو از احمق ها آفرید! 😡ابله، خواستی خوار کنی اما ستودی ابن‌ملجم در مقابل علی(ع) بود . 🇮🇷سلامتی رهبر عزیزمان صلوات 🥀 اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُمْ 🥀 ✍🏻 نائب برحق رهبر عزیز ✌🏻✌🏻 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ⚠️ اینو ببرید به چشم اونایی که میگن چرا عربده کشی رو که قمه کشیده بود و پلیس رو زده بود و خیابون رو بسته بود ، باید اعدام شه ! ❌ پلیس آمریکا مثل گله گرگها ، طرف رو دوره کردن که تکون بخوره ، ابکشش کنن ! بهانه است اصل نظام و نشانه است 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌠☫﷽☫🌠 زن زندگی آزادی یعنی 👇 در حدیث‌_کساء وقتی حضرت جبرئیل می‌پرسه اینها چه کسانی هستند که تمام هستی رو بخاطرشون آفریدی؟ ذات اقدس اله نمی‌گه علی، محمد، حسن یا حسین... خدا میگه فاطمه و پدرش، شوهرش، پسراش یعنی از یک زن برای معرفی بهترین مخلوقاتش استفاده می‌کنه! ❤️ قالَ الْأَمينُ جِبْرآئيلُ يا رَبِّ وَمَنْ تَحْتَ الْكِسآءِ، فَقالَ عَزَّوَجَلَّ هُمْ اَهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّةِ، وَمَعْدِنُ الرِّسالَةِ، هُمْ فاطِمَةُ وَاَبُوها وَبَعْلُها وَبَنُوها و به تسلیت باد 🖤
هرگز فکر نکنید با داشتن پول زیاد شما ثروتمند خواهید بود. در دنیای امروزی ثروت فراتر از پول است. ناپلون هیل در کتاب کلید طلایی 15 نوع ثروت را معرفی می کند که داشتن آنها ما را ثروتمند میکند: 1- نگرش مثبت 2- ارتباط موثر 3- ادب 4- یادگیری مادام العمر 5- انضباط شخصی 6- تندرستی واقعی 7- آرامش خاطر 8- خلاقیت 9- عشق ورزیدن به کار 10- داشتن برنامه و هدف 11- داشتن قلب و زبان شاکر 12- درک دیگران 13- استفاده موثر از زمان 14- بخشندگی 15- اعتماد به نفس 🍁🍂🍁🍂
🔻‌" آموختم " تلافی کردن از انرژی خودم میکاهد. ‌ 🔻" آموختم " گاهی از زیاد نزدیک شدن، فراموش میشوی. 🔻" آموختم " تا با کفش کسی راه نرفته ام، راه رفتنش را قضاوت نکنم. 🔻" آموختم " گاهی برای بودن، باید محو شد. 🔻" آموختم " دوستِ خوب پادشاهِ بی تاج وتختیست که بردل حکومت میکند. 🔻" آموختم " از کم بودن نترسم اگر کم باشم شاید ولم کنند، ولی زیاد که باشم حیفم میکنند. 🔻" آموختم " برای شناخت آدمها یکبار بر خلاف میلشان عمل کنم. 🍁🍂🍁🍂
📚 فردي نشسته بود و "ياربّ" ميگفت. شيطان بر او ظاهر ميشود و ميگويد: تا به حال اين همه ياربّ گفته‌اي فايده داشته است؟ مرد دلش شکست و از دعا کردن منصرف شد و خوابيد. شب كسي به خواب او آمد و گفت چرا ديگر "ياربّ" نمي گويي!؟جواب داد : چون جوابي نمي شنوم و ميترسم از درگاه خدا مردود باشم ، پس چرا دعا بكنم!؟ گفت خدا مرا فرستاده است تا به تو بگويم اين ياربّ گفتن هایت همان لبّيك و جواب ماست! يعني اگر خداوند نخواهد صداي ما به درگاهش بلندشود اصلا نميگذارد "ياربّ" بگوییم! 🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : نان لواش - 1 عدد شیر - 100 میلی لیتر تخم مرغ - 3 عدد نمک فلفل فلفل قرمز برای روی کار: گوجه فرنگی فلفل سوسیس سبزیجات به دلخواه حتما امتحان کنید 👌 🦋✨💫 💫✨🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅مواد لازم برای ۸ عدد رولت ۳ تا تخم مرغ ۵ ق غ شکر نصف ق چ وانیل ۱ ق چ بیکینگ پودر نصف لیوان آرد شیرینی پزی ۱ لیوان خامه صبحانه(مقدارش به خودتون بستگی داره ) ۱ ق غ پودر پسته یا گردو 🦋 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بادمجون رو این مدلی سرخ کن 🍆🍆🍆 2 عدد بادمجان اب 1 قاشق غذاخوری سرکه سفید 2 عدد تخم مرغ آرد 1 قاشق غذاخوری 1 قاشق غذاخوری نشاسته نمک فلفل حتما امتحان کنید 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚دوست واقعی مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود. به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم. برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است. تعدادی اندکی برای نجات دادن آن‌ها آمدند. وقتی به خانه رسیدند، با کباب گوسفند و نوشیدنی‌های رنگارنگ پذیرایی شدند. برادرش آمد و دید که کسان دیگری آمده و گوسفند کباب شده را خورده‌اند. از برادرش پرسید:‌ چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟ برادرش گفت: این‌ها دوستان ما و شما هستند. کسانی که شما آنها را دوست وخویشاوند می‌پنداشتید،حتی حاضر نشدند تایک سطل آب هم روی خانه شما که آتش گرفته بود، بریزند. خیلی‌ها هنگام کباب و گوسفند دوستان آدم هستند. وقتی خانه آتش گرفت، یک سطل آب حتی روی خاکسترتان هم نخواهند ریخت. قدر دوستان واقعی‌مان را بدانیم 🍁🍂🍁🍂
پروانه های وصال
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 42 🔰 چرا در یک زمانی رهبر انقلاب فرمودن که در دانشگاه ها موسیقی رو
43 ⭕️آدم توی هواپرستی ضعیف میشه.... 🔰اگه میشد انسان هایی می اومدن و همین مطلب رو برای مردم جا مینداختن که؛↓ 🔴هواپرستی باعث ضعیف شدنِ انسان میشه" اونوقت میدید که مردم گروه گروه گناه رو ترک میکردن!! ➖دیگه نیاز نبود که دونه دونه بخوای ببری مسجد و آموزش بهش بدی! ✅✔️✅✔️ 🌏 اخیراً توی جهان به سلامتِ روانی داره توجهاتِ ویژه ای میشه مثلاً دروغ گفتن باعث کاهشِ آرامشِ روانی میشه...💯 🍁🍂🍁🍂
پروانه های وصال
#رولت_فوری ✅مواد لازم برای ۸ عدد رولت ۳ تا تخم مرغ ۵ ق غ شکر نصف ق چ وانیل ۱ ق چ بیکینگ پودر نصف
مواد لازم رولت خامه ای بدون فر مواد اصلی تخم مرغ ۲ عدد آرد ۵۰ گرم بیکینگ پودر ۱/۲ قاشق چای خوری شکر ۵۰ گرم وانیل‏ ۱/۴ قاشق چای خوری خامه‏ (قنادی یا فرم گرفته) به مقدار لازم رولت خامه ای بدون فر طرز تهیه رولت خامه ای بدون فر درجه سختی زمان تهیه ۲۰ دقیقه زمان پخت ۱۵ دقیقه ۱ تخم مرغ و وانیل و شکر را انقدر با همزن زده تا پوک و سبک شود و حجم مواد به دو برابر برسد. ۲ سپس آرد و بکینگ پودر را سه بار الک کرده به مواد اضافه کنید با لیسک آرام هم بزنید تا مخلوط شود. ۳ تابه دو طرفه را با مقدار روغن چرب کنید و روی حرارت قرار دهید تا داغ شود. مواد رولت را بریزید و صاف کنید. ۴ حرارت باید بسیار کم باشد. سپس ۱۰ دقیقه یک طرف و ۵ دقیقه طرف دوم را بپزید. ۵ بعد از پخت روی حوله نمناکی کاغذ روغنی بگذارید نان رولت را درون آن قرار داده و به آرامی رول کنید. ۶ بگذارید کنار تا سرد شود. سپس بازکرده خامه کشی کنید. ۷ میتوانید از انواع مغزها و موز و شکلات به دلخواه لای رولت بریزید و دوباره رول کنید. ۸ کاغذ روغنی را دور رولت بپیچیدو در یخچال بگذارید وقتی خوب سرد شد آماده میل کردن است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
‌ #بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــق رمــــــان #طـــعم_سیبــ به قلم⇦⇦🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹 قسمٺـ بیستـ
رمــــــــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمٺـ بیستـ و چهارم: اول: مامان_باید برای کاری بری تهران... من_چی؟؟؟تهران!!!! -آره... -نه...نه...نه نه تهران نه!! -علی بس کن...چرا؟؟ -مامان تو که درکم میکنی! -علی یک ساله از اون قضیه گذشته تا الان مطمئن باش که زهرا ازدواج کرده... آب دهنمو محکم قورت دادم چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم قدم برداشتم رفتم سمت در خونه دستمو گرفتم روی دستگیره ی در نگاهم به دستگیره گره خورد... روکردم به مامان... چشماش دنبال رفتن من بود... روبهش گفتم: -بهم فرصت بده فکر کنم... بعد هم رفتم بیرون و درو محکم پشت سرم بستم... عصابم بهم ریخته بود.درسته خیلی دلم براش تنگ شده بود اما از طرفی دلم نمیخواست که باهاش روبه رو شم... نمیخواستم ببینمش...شاید اون ازدواج کرده باشه...شاید منو فراموش کرده باشه...شاید هیچوقت دوستم نداشته باشه...من باید این عشق رو درون خودم بکشم... قدم میزدم...قدم میزدم با خاطره های دوران بچگیمون...کی فکرشو میکرد که اوضاع انقد بهم ریخته بشه که من خودمو از زهرا دور کنم... نیم ساعتی گذشت... گوشیمو از جیب سمت راستم بیرون آوردم نفسمو نگه داشتم و بعد از چند ثانیه رها کردم...قفل گوشیمو باز کردم...شماره رو گرفتم و بعد از چند تا بوق صدای زنانه ای گفت: -بله؟؟؟ من_قبوله...میرم تهران... بعد هم بدون هیچ صحبتی تلفن رو قطع کردم و برگشتم سمت خونه... هنوز هم برای رفتن به تهران دو دل بودم ولی باید شانس آخرمو امتحان می کردم...توی ذهنم پر از سوال بود... اگر زهرا ازدواج کرده باشه چی... اگر تموم تصور من از دوست داشتن اون غلط باشه چی... نه زهرا دوستم نداره... ولی اگر دوستم نداشت از رفتنم گریه نمی کرد... نمیدونم نمیدونم... وارد خونه شدم مامان توی حیاط مشغول پهن کردن رخت ها روی طناب بود...تا منو دید اومد طرفم و گفت: -علی؟؟؟ من فقط نگاهش کردم... بعد از چند لحظه سکوت گفتم: -چمدونم کجاست...؟ ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــق رمــــــــــان #طعم_سیبـ به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣ قسمٺـ بی
رمــــــان به قلم⇦⇦ 🌹 🌹 قسمٺـ بیستـ و چهارم: دوم: مامان کمی نگاهم کردو بعد با لبخند گفت: -به سلامت بری و برگردی... سرمو انداختم پایین و رفتم اتاق شروع کردم به جمع کردن لباس هام و هر چی لازم دارم... مامان اومد اتاق تلفونو برداشت و گفت: -الان زنگ میزنم با دایی هماهنگ میکنم که داری میری... لباسم از دستم افتاد دستمو کشیدم تو موهام نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -نه مامان...تصمیم دارم برم مسافر خونه... مامان چشماشو ریز کردو گفت: -چرا؟؟؟چی تو کلته...؟؟؟علی! یه وقت به سرت نزنه ها... -نه مامان نه...نمیخوام اونارم به زحمت بندازم...از طرفی...دلم میخواد چند روزی تنها باشم... مامان تلفن رو قطع کردو اومد طرفم... دستشو گذاشت روی شونم و گفت: -باشه عزیزم...ولی...توروخدا مواظب خودت باش... -چشم... ساعت حدود ده شب بود...یه شب دلگیر و بارونی...بابا هم دوساعتی بود که رسیده بود خونه چمدونمو برداشتم و رفتم بیرون... هواتاریک بود... هوای دل منم تاریک بود... بارون شدید تر شده بود... بابا اصرار داشت منو تا جلوی اتوبوس ها برسونه اما نذاشتم تاکسی گرفتم و با خداحافظی ازشون جدا شدم... رسیدم جلوی اتوبوس ها... بعد از کلی منتظر موندن...بالاخره حرکت من به سمت تهران آغاز شد...دیر وقت بود...وقتی اتوبوس راه افتاد... چشمامو بستم و خواب رفتم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
‌ #بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق رمــــــان #طـــعم_سیبـ به قلم⇦⇦ 🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹 قسمٺـ
رمــــــــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسٺـ بیستـ و پنجم: اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن... چمدون ها روی زمین بود. از بین چمدون ها چمدون خودمو از دور دیدم و رفتم سمتش برش داشتم و دور شدم... رفتم سمت تاکسی ها... دوروبرمو نگاه کردم بغض عجیبی منو گرفت حس آدمی رو داشتم که یه عمره از وطنش دوره... گوشیم توی جیبم شروع کرد به ویبره رفتن... دایی رضا!!! ای وای...حتما فهمیده رسیدم تهران... با بی میلی جواب دادم: -بله؟ -علیک سلام آقا علی!دیگه مارو قابل نمیدونی!؟ -سلام دایی جان!این چه حرفیه... -خونه ی ما مگه خونه ی غریبست که میخوای بری مسافرخونه اونم توی شهر خودت! -نه نه...نمیخواستم مزاحمت ایجاد کنم... داد زد و گفت: -این چه حرفیه....زود باش تا نیم ساعت دیگه اینجایی... بعد هم گوشی رو قطع کرد...نفس عمیقی کشیدم و گوشیو گذاشتم توی جیبم... راننده تاکسی زد روی شونم: -دادش کجا میری؟ -نگاهش کردم و ابروهامو انداختم بالا و گفتم: -تا سه راه چقد میبری؟؟ رفت سمت ماشین سوار شد و گفت: -بیا با انصاف میبرم. رفتم سمت ماشین چمدونمو گذاشتم صندوق و راهی خونه دایی شدم... به نیم ساعت نرسید که رسیدم جلوی خونشون... نفس عمیقی کشیدم و زنگ درو زدم... زندایی آیفن رو برداشت و گفت: -کیه؟؟ -سلام زندایی... -سلام علی جان بفرما بالا... درو باز کرد و من پله هارو یکی یکی رفتم بالا... دایی جلوی در بود...هم عصبی هم ناراحت هم خوشحال... اومد طرفم محکم بغلم کردو گفت: -سلام دایی جان!!مارو قابل دونستی بیای؟؟ خندیدم و گفتم: -دایی این چه حرفیه نگو... زندایی_ رضا جان انقدر اذیتش نکن خسته شده از دیشب تو راهه... بعد هم رو کرد بهم و گفت: -بیا علی جان...بیا داخل... رفتم داخل خونه و بعد از یه گپ کوتاه و صحبت با دایی و زندایی برای استراحت رفتم اتاق... نشستم پشت پنجره... سرمو گذاشتم بین دوتا دستم... تموم تهران بوی زهرا رو میده...داره دیوونم میکنه...دلم آروم و قرار نداره...میترسم آخر بزنه به کلم!!!! فکر زهرا و تهران و خاطره ها داشت دیوونم میکرد... باید سریع کارمو تموم کنم و برگردم پیش مامان و بابا...وگرنه اتفاقی که نباید بیفته میفته... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫آیت الله عبدالکریم حق شناس(ره): ⚫اِنَ اللهَ یَنظُرُ بِالاَسحارِ اِلی قُلوبِ المُتَیَقِظین ⚫ خدای متعال در سحرها به قلب‌های شما نظر می‌کند. ⚫با نماز شب شما را نورانی و منور می‌کند. پروردگار با نماز شب عمر شما را طولانی می‌کند. دیگر اینکه نماز شب چراغ قبر شماست، ازینها گذشته رزق فردای شما را میرساند. 📚مواعظ،ج ۳،ص۱۵۳ 🍁🍂🍁🍂
🔴 آخرین دعای حضرت زهرا سلام الله علیها 🔹 اسماء، همسر جعفر طیّار نقل می‌کند که : ◾️در لحظه‌های پایانی عمر حضرت زهرا علیها السلام دیدم آن حضرت دستها را به سوی آسمان برآورده، چنین دعا می‌کند: 🔺 «اِلهی وَ سَیِّدی اَسْئَلُکَ بِالذَّیِنَ اصْطَفَیْتَهُمْ وَ بِبُکاءِ وَلَدَیَّ فی مُفارَقَتِی اَنْ تَغْفِرَ لِعُصَاةِ شیعَتِی وَ شیعَةِ ذُرِّیَتِی» 🔹«پروردگارا! بزرگوارا! به حق پیامبرانی که آنها را برگزیدی و به گریه‌های حسن و حسین در فراق من، از تو می‌خواهم گناهکاران از شیعیان من و شیعیان فرزندان من را ببخشائی...» 📚 الموسوعة الکبری ج۱۵ ص۱۱۷. 📚 (مشابه در عوالم العلوم ج ۱۱ ص ۸۹۱) 🏴 🥀 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا