بسم الله!
#دل_نوشته1⃣
از ۱۱ سالگی وارد عرصه سیاست شدم.
دقیقا سال ۶۵.
همان ایامی که برای بعضی #هاشمی خدای سازندگی بود و نماد ایران مدرن!!
همان ایام در عین کودکی با او در ستیزه بودم.
پدربزرگم که تمام وجودم بود، بشدت هاشمی را دوست میداشت و من دائما با همان لحن کودکیم در همان سالها با او در بحث و جدل بودم بر سر این دوستداشتنش.
چه بحثها که با او نمیکردم و چه ادله ای برای برگرداندن نظرش از هاشمی که کنار هم نمیچیدم!
بخش عمدهای از دوران کودکیم در خانهی شلوغ او با سر و کله زدن با ۷ خاله و ۷ دایی شکل گرفت.
اصلا با آنها قد کشیدم و بزرگ شدم.
پدربزرگم مرا خیلی دوست میداشت و من هم برایش، حتی برای آن نگاههای نافذش، که تا عمق جانت را به رعشه وامیداشت و با غیظش یک طایفه را مدیریت میکرد، جان میدادم.
یادم نمیرود که گاهی چنان بحثم با او بر سر هاشمی بالا میگرفت که با عصایش به سرم میزد (نرم و پدرانه) و میگفت :
«فخرالدین کلهت بوی قرمه سبزی میده!»
خدایش رحمت کند.
همان سال ۶۵، در تابستانش، درست بعد از امتحانات نهایی کلاس پنجم، پشت مزدای قرمز رنگش که همیشه پیشقراول تدارکات جبهه بود، خود را کنار دیگ باقالاپلوی دست پخت مادربزرگم قایم کردم و همراهناخواندهاش شدم برای اعزام به جبهه و در همان سال یک تدارکاتچی کوچولو شدم.
خدایش بیامرزد.
بعد از مرگش در خواب دیدمش، با خنده به او گفتم:
هنوزم میگی کلهام بوی قرمه سبزی میده؟ با خنده منو بغل کرد و با همان خنده به من فهماند که نه!
اذا ماتوا انتبهوا...
بعداز مرگ پردهها کنار میرود و چشمها باز و انسانها بیدار...
🔻ادامه در پست بعد
@parvandeha