eitaa logo
{ پاسدار حرم }
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
215 فایل
سردار دلها : خدایا برای دفاع از دینت، دویدم و افتادم و بلند شدم.... مرا پاکیزه بپذیر. #کپی_مطالب_آزاد ارتـباط‌بــاخــادم‌ڪانال💖 @seyyed400 ارتباط با ادمین تبادل و تبلیغات ارزان💖 @Abolfazlesmaeili87 کانال اطلاعات و شرایط💖 @pasdareharam35
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهیدانھ{🌸🍃} ما همیشه فکر میکنیم شهدا یه کار خاصی‌کردن .. نه رفیق .. خیلی کارهارو نکردن که شهید شدن #شهید_حسین_معز_غلامی #سالگـرد_شـهادت #یادشون_صلوات #از‌_ڪـــربـــلا‌_تــا‌_شــــهادتــــღ °|• @asheghaneemazhabi •|°
#زندگی_شهدا نام : محمدحسین نام خانوادگی : محمد خانی تاریخ تولد : ۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۸/۱۶ مکان شهادت : سوریه ▪️متولد #نهم آبان #۱۳۶۴ بود، در تهران. مثل همه دهه شصتی ها چیز زیادی از دفاع مقدس و حال و هوای جهه ها به یاد نداشت.مطابق سالروز تولدش تنها #۴ ساله بود که روح الله به خدا پیوست.اما از همان کودکی سرباز امام بود و گوش به فرمان خلف صالحش. و دقیقا به همین دلیل هم بود که وقتی شنید همه دغدغه #رهبری حفظ #حرمین شریفین است و دلش از حمله تکفیری ها به درد آمده، زن و بچه #۹ ماهه اش را به خدا سپرد و لباس رزم پوشید. رفتا تا این بار نه فقط از ناموس ملت و کشورش که از حرم آل الله در کشوری غریب دفاع کند. هر چند دفاع را فقط در جنگ و اسلحه نمی دید، او سال های متمادی در #اردوهای_جهادی در مناطقی همچون بشاگرد، جور دیگری دفاع را در خدمت به مردم #محروم آنجا تجربه و تمرین کرده بود. مرد عمل بود و شجاع. مرید امام حسین (ع) بود و به قول مادرش اصلا مدافع حرم به دنیا آمده بود. آخرین بار که آمد #فروردین ماه امسال بود، بعد از آن رفت و وقتی برگشت تنها لبخندی از رضایت بر #لب داشت. محمد حسین محمد خانی حالا دیگر آرام گرفته بود. #سالگرد_شهادت #از‌_ڪــربـلا‌_تــا‌_شـهادتـــღ °|• @az_karbala_ta_shahadat •|°
با زمزمه ی سرود یارب رفتند چون تیر شهاب در دل شـب رفتند تا زنده شود رسالت خون حسیــن با نام شکوهمند زینـب رفتند 📎 ۲۱ آبان سالروز شهادت شهدای اربعه حلب گرامی‌باد🌷 ღ °|• @az_karbala_ta_shahadat •|°
فرمان ده دست تكان داد. حاجي از راننده خواست بايستد. از پنجره ي ماشين كه نيمه باز بود، سلام و احوال پرسي كردند. فرمان ده به حاجي گفت «...اين بسيجي رو هم برسونين پايگاهش.» ..... ـ حالا براي چي اومده بودي اين جا؟ بسيجي به كفش هاش اشاره كرد و گفت «...اينا ديگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه يه جفت كفش بگيرم، ولي انگار قسمت نبود.» حاجي دولا شد. در داشبورد ماشين را باز كرد و يك جفت كفش در آورد. ـ بپوش! ببين اندازه است؟ كفش هاش را كند و سريع كفش هايي را كه حاجي داده بود پوشيد. ـ به! اندازه است. خودم اين كفش ها را براي حاجي خريده بودم؛ از انديمشك. كفش هايي را كه به بسيجي ها مي دادند نمي پوشيد. همين امروز پنجاه جفت كفش از انبار گرفته بود. ولي راضي نشد يك جفت براي خودش بردارد. حاجي لب خندي زد و گفت «...خب پات باشه.» بسيجي همين طور كه توي جيب هاش دنبال چيزي مي گشت، گفت «...حالا پولش چه قدر مي شه؟» و حاجي خيلي آرام، انگار به چيزي فكر مي كرد گفت «...دعا كن به جون صاحبش.» 📚يادگاران، جلد 2 كتاب شهيد محمد ابراهيم همت ، ص 49 ღ °|• @az_karbala_ta_shahadat •|°