eitaa logo
{ پاسدار حرم }
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
215 فایل
سردار دلها : خدایا برای دفاع از دینت، دویدم و افتادم و بلند شدم.... مرا پاکیزه بپذیر. #کپی_مطالب_آزاد ارتـباط‌بــاخــادم‌ڪانال💖 @seyyed400 ارتباط با ادمین تبادل و تبلیغات ارزان💖 @Abolfazlesmaeili87 کانال اطلاعات و شرایط💖 @pasdareharam35
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ قسـمـت هـاے رمان رو تـقـدیـمـ نگـاهتـونـ میـکنیـمـ☺❤
❤️ ❤️ میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاهش کنم. اصلا کاش صب نمیشد ... دلم راضے بہ رفتنش نبود ،اما زبونم چیزے دیگہ اے و بہ علے میگفت نشست بالا سرم و گفت :بخواب تو نمیخوابے مگہ؟؟؟ چرا ولے باید اول مطمعـݧ بشم کہ تو خوابیدے بعد خودم بخوابم إ علے دستشو گذاشت رو دهنمو گفت:هیس هیچے نگو بخواب خانوم جاݧ پلکامو بہ نشونہ ے تایید بازو بستہ کردم و لبخند زدم دستے بہ سرم کشید و گفت :مرسے عزیز جاݧ خستہ بود ،چشماشو بازور باز نگہ داشتہ بود خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودم و زدم بہ خواب چند دیقہ بعد براے ایـݧ کہ مطمعـݧ بشہ کہ خوابم صدام کرد میشنیدم اما جواب ندادم آهے کشید و زیر لب آروم گفت:خدایا بہ خودت توکل انقدر خستہ بود کہ تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم برگشتم سمتش چہ آروم خوابیده بود گوشہ ے چشمش یہ قطره اشک بود موهاش بهم ریختہ بود و ریشهاش یکم بلند شده بود خستگے و تو چهرش میشد دید بغضم گرفت ،ناخدا گاه اشکام جارے شد دلم میخواست بیدار شہ و باهام حرف بزنہ ،تو چشمام زل بزنہ و مثل همیشہ بگہ اسماء ؟؟ مـݧ هم بگم جانم علے؟؟ لبخند بزنہ و بگہ چشمات تموم دنیامہ هاااا منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پاییـݧ... خدایا مـݧ چطورے میتونم ازش دل بکنم ،چرا دنیات انقدر نامرده ؟؟؟ مـݧ تازه داشتم زندگے میکردم. حاضر بودم برگردم بہ اوݧ زمانے کہ علے نیومده بود خواستگارے هموݧ موقعے کہ فکر میکردم یہ بچہ حزب و اللهیہ خشک و بد اخلاقہ و ازمـݧ هم بدش میاد . اخم کردناش هم دوست داشتنے بود برام. علے اونقدر خوب بود کہ مطمعـݧ بودم شهید میشہ ... واااے خدایا کمکم کـݧ از جام بلند شدم رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم ،نسیم خنکے بہ صورتم خورد و اشکامو رو صورتم بہ حرکت درآورد درد شدیدے تو سرم احساس کردم پنجره رو بستم و بہ دیوار تکیہ دادم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد . باصداے اذاݧ صبح بیدار شدم یہ نفر روم پتو کشیده بود بہ اطرافم نگاه کردم علے رو تخت نشستہ بود و سرشو بیـݧ دوتا دستش گذاشتہ بود . سرشو آورد بالا ،چشماش هنوز قرمز بود. اسماء چرا نخوابیده بودے؟؟؟منو میخواستے گول بزنے؟؟؟اونجا چرا؟؟ میخواے دوباره حالت بد بشہ?? مـݧ کہ گفتم تا دلت راضے نباشہ نمیرم چرا میشینے فکرو خیال الکے میکنے؟؟ الکے خندیدم و گفتم:اوووووو چہ خبرتہ علے؟؟؟ایـݧ همہ سوال اونم ایـݧ وقت صبح پاشو بریم وضو بگیریم نمازموݧ و اول وقت بخونیم. نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود ایـݧ حالت هام بدوݧ توجہ بہ علے از اتاق رفتم بیروݧ رفتم سمت دستشویے .تو آیینہ خودم و نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهے کشیدم و صورتمو شستم وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ،جانماز علے و خودم و پهـݧ کردم چادر نمازمو سر کردم و منتظر علے نشستم علے نمازو شروع کرد اللہ اکبر با اولیـݧ اللہ و اکبرے کہ گفت :اشک از چشمام جارے شد بهش اقتدا کردم و نماز و باهم خوندیم . نمیدونم تو قنوت چے داشت میگفت کہ انقدر طول کشید ... بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش. علے ؟؟؟ جانم ؟؟ ببخشید بابت چے؟؟ تو ببخش حالا باشہ چشم، دستے بہ سرم کشید و گفت:اسماء تا حالا بهت گفتہ بودم با چادر نماز شبیہ فرشتہ ها میشے?? اوهووم اے بابا فراموشکارم شدم ،میبینے عشقت با آدم چیکار میکنہ ؟؟ ✨ 🌹✨| @asheghaneemazhabi
❤️ ❤️ اے بابا فراموشکارم شدم ،میبینے عشقت با آدم چیکار میکنہ ؟؟ سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم اخمے کردم و گفتم:با چادر مشکے چے؟؟؟ دستش و گذاشت رو قلبش و گفت :عشق علے حالا هم برو بخواب بخوابم؟؟؟دیگہ الاݧ هوا روشـݧ میشہ باید وسایلاتو جمع کنیم اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگہ پامیشیم جمع میکنیم قوووول؟؟؟ قول ساعت ۱۱بود باصداے گوشیم از خواب بیدار شدم . ماماݧ بود حتما کلے هم نگراݧ شده بود. گوشے و جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم :الو الو سلام اسماء جاݧ حالت خوبہ مادر؟ بلہ ماماݧ جاݧ خوبم خونہ ے علینام تو نباید یہ خبر بہ ما بدے؟؟ ببخشید ماماݧ یدفعہ اے شد باشہ مواظب خودت باش .بہ همہ سلام برسوݧ . چشم .خدافظ. پیچ و تابے بہ بدنم دادم و علے و صدا کردم علے جاݧ؟پاشو ساعت یازده پاشو کلے کار داریم. پتو رو کشید رو سرشو گفت:یکم دیگہ بخوابم باشہ پتو رو از سرش کشیدم .إ علے پاشو دیگہ توجهے نکرد. باشہ پس مـݧ میرم . یکدفعہ از جاش بلند شدو گفت کجا؟؟؟ خندیدم و گفتم دستشویے بالش و پرت کرد سمتم جا خالے دادم کہ نخوره بهم انگشتشو بہ نشونہ ے تحدید تکوݧ داد کہ مـݧ از اتاق رفتم بیروݧ وقتے برگشتم همینطورے نشستہ بود إ علے پاشو دیگہ . امروز جمعست اسماء نزاشتے بخوابما . پوووفے کردم و گفتم:ببیـݧ علے مـݧ از دلت خبر دارم .میدونم کہ آرزوت بوده کہ برے الانم بخاطر مـݧ دارے ایـݧ حرفارو میزنے و خودتو میزنے بہ اوݧ راه باایـݧ کارات مـݧ بیشتر اذیت میشم پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم چیزے نگفت.از جاش بلند شد و رفت سمت کمد ،درشو باز کردو یہ ساک نظامے بزرگ کہ لباس هاے نظامے داخلش و آورد بیروݧ ساک رو ازش گرفتم ولباس هارو خارج کردم . خوب علے وسایلے رو کہ احتیاج دارے و بیار کہ مرتب بزارم داخل ساک وسایل هارو مرتب گذاشتم. باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم کہ راهیش کنم . علے ماماݧ اینا میدونـݧ؟؟؟ آره.ولے اونا خیالشوݧ راحتہ تو اجازه نمیدے کہ برم خبر ندارݧ کہ... حرفشو قطع کردم.اردلاݧ چے؟؟؟اونم میدونہ؟؟ سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد اخمے کردم و گفتم:پس فقط مـݧ نمیدونستم؟؟ چیزے نگفت . اسماء جمع کردݧ وسایل کہ تموم شد .پاشو ناهار بریم بیروݧ. ‌ قبول نکردم . امروز خودم برات غذا درست میکنم... ✨ 🌹✨| @asheghaneemazhabi
بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🌺🍃
#ارادت_هر_صبح🌤 سلام حُسنِ زمین و زمان، سلام #حســین سَرت سلامت و ماه رُخت تمام، #حســین السلام علی الحسین❣ و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین❣ و علی اصحاب الحسین ○•°| @asheghaneemazhabi |°•○
🕌🕊 خیالٺ از پسِ درهاے بستہ آمده است دلم بهانہ نگیرد، بگو چہ ڪار ڪند؟ ‌ ‌ دلم گرفته، شبیہ پرنده‌اے ڪہ دلش بخواهد از قفسِ آسمان فرار ڪند... ‌ ❤️ ♡| @asheghaneemazhabi |♡
❤️ قسـمـت هـاے رمان رو تـقـدیـمـ نگـاهتـونـ میـکنیـمـ☺❤
❤️ ❤️ امروز خودم برات غذا درست میکنم... پلہ هارو دوتا یکے رفتم پاییـݧ بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد وارد آشپز خونہ شدم مادر علے داشت سبزے پاک میکرد. سلام ماماݧ إ سلام دخترم بیدار شدے؟؟حالت خوبہ؟؟ لبخندے زدم و گفتم:بلہ خوبم ممنوݧ. ماماݧ ناهار کہ درست نکردید؟؟ ݧ الاݧ میخواستم پاشم بزارم.شماها هم کہ صبحونہ نخوردید میل نداریم ماماݧ جاݧ . اگہ اجازه بدید مـݧ ناهارو درست کنم ݧ اسماء جاݧ خودم درست میکنم شما برو استراحت کــݧ. بااصرار هاے مـݧ بالاخره راضے شد. خوب قورمہ سبزے بزارم؟؟؟ الاݧ نمیپزه کہ اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم .علے دوست داره امشبم کہ میخواد بره گفتم براش درست کنم. مادر علے از جاش بلند شدو اومد سمتم.کجا میخواد بره؟؟؟ واے اصلا حواسم نبود از دهنم پرید. إم .إم هیچ جا ماماݧ خودت گفتے امشب میخواد بره ابروهامو دادم بالا و گفتم:مـݧ؟؟؟؟حتما اشتباه گفتم خدا فاطمہ رو رسوند .با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود وارد آشپز خونہ شد با دیدݧ مـݧ تعجب کرد :إ سلام زنداداش اینجایے تو؟؟؟؟ بہ سلام خانم .ساعت خواب?? واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم باشہ حالا برو دست و صورتتو بشور بیا بہ مـݧ کمک کـݧ با کمک فاطمہ غذا رو گذاشتم .تا آماده شدنش یکے دوساعت طول میکشید علے پیش بابا رضا نشستہ بود از پلہ هارفتم بالا .وارد اتاق علے شدم و درو بستم . بہ در تکیہ دادم و نفس عمیقے کشیدم .اتاق بوے علے رو میداد میتونست مرحم خوبے باشہ زمانے کہ علے نیست همہ جا مرتب بود و ساک نظامیش و یک گوشہ ے اتاق گذاشتہ بود لباس هاش رو تخت بود کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم نا خودآگاه یاد اوݧ باز و بند خونے کہ اردلاݧ آورده بود افتادم اشک از چشمام جارے شد .قطرات اشک روے لباس ریخت اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ،دوست نداشتم بہ چیزے فکر کنم ،بہ یہ خواب طولانے احتیاج داشتم ،کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و ،وقتے کہ اومد بیدار شم. با صداے بازو بستہ شدݧ در بہ خودم اومدم. علے بود . اسماء تنها اومدے بالا ؟؟چرا مـݧ صدا نکردے کہ بیام؟؟ آخہ داشتے با بابا رضا حرف میزدے راستے علے نمیخواے بهشوݧ بگے؟؟ الاݧ با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش :بابا زیاد مخالفتے نداره اما ماماݧ ݧ ،قرار شد بابا با ماماݧ حرف بزنہ اسماء خانواده ے تو چے؟؟ خانواده ے مـݧ هم وقتے رضایت منو ببینـݧ راضے میشـݧ اسماء بگو بہ جوݧ علے راضے ام. راضے بودم اما ݧ ازتہ دل ،جوابے ندادم،غذارو بهونہ کردم و بہ سرعت رفتم پاییـݧ مادر علے یہ گوشہ نشستہ بود داشت گریہ میکرد پس بابا رضا بهش گفتہ بود . با دیدݧ مـݧ از جاش بلند شد و اومد سمتم. چشماش پر از اشک بود دوتا دستش و گذاشت رو بازومو گفت:اسماء ،دخترم راستش و بگو تو بہ رفتـݧ علے راضے یاد مامانم وقتے اردلاݧ میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:بلہ پاهاش شل شد و رو زمیـݧ نشست بر عکس ماماݧ آدم تو دارو صبورے بود و خودخوري میکرد . دستش و گرفت بہ دیوار و بلند شد .و بہ سمت اتاقشوݧ حرکت کرد خواستم برم دنبالش کہ بابا رضا اشاره کرد کہ نرو آهے کشیدم و رفتم بہ سمت آشپز خونہ .غذا آماده بود سفره رو آماده کردم و بقیہ رو صدا کردم اولیـݧ نفر علے بود کہ با ذوق شوق اومد بعد هم فاطمہ و بابا رضا همہ نشستـݧ علے پرسید:إ پس ماماݧ کو؟؟ بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید مـݧ الاݧ صداش میکنم بعد از چند دیقہ مادر علے بے حوصلہ اومد و نشست غذا هارو کشیدم بہ جز علے و فاطمہ هیچ کسے دست و دلشوݧ بہ غذا نمیرفت علے متوجہ حالت مادرش شده بود و سعے میکرد با حرفاش مارو بخندونہ. ساعت ۵بود گوشے و برداشتم و شماره ے اردلاݧ و گرفتم. بعداز دومیـݧ بوق گوشے برداشت. الو الو سلام داداش بہ اهلا وسهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر؟؟یہ خبرے چیزے از خودت ندیا .مـݧ اخبارتو از شوهرت میگیرم خندیدم و گفتم.خوبے داداش،زهرا خوبہ ؟؟ الحمدوللہ داداش میدونے کہ علے امروز داره میره ،میشہ تو قضیہ رو بہ ماماݧ اینا بگے؟؟ گفتم اسماء جاݧ گفتے؟؟؟!! آره خواهر.ما ساعت ۸میایم اونجا براے خدافظے آهے کشیدم و گفتم باشہ خدافظ. ظاهرا مـݧ فقط نمیدونستم ،پس واسہ همیـݧ بهم زنگ نمیزنـݧ میخواݧ کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم . ساعت بہ سرعت میگذشت . باگذر زماݧ و نزدیک شدݧ بہ ساعت ۸،طاقتم کم تر و کم تر میشد تو دلم آشوب بود و قلبم بہ تپش افتاده بود ساعت ۷و ربع بود.علے پاییـݧ پیش مامانش بود تو آیینہ خودم ونگاه کردم .زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود . لباس هامو عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم . ✨ 🌹✨| @asheghaneemazhabi
❤️ ❤️ لباس هامو عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم . ساعت ۷ونیم شد علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت نشست میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره. بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود . چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم:إ چرا نشستے دیره پاشو... لبخندے از روے رضایت زد و بلند شد لباس هاشو دادم دستش و گفتم:بپوش دکمہ هاے پیرهنشو دونہ دونہ وآروم میبستم و علے هم با نگاهش دستهامو دنبال میکرد دلم نمیخواست بہ دکمہ ے آخر برسم ولے رسیدم . علے آخریشو خودت ببند از حالم خبر داشت و چیزے نپرسید موهاش و شونہ کردم و ریشهاشو مرتب .شیشہ ے عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو کیفم میخواستم وقتے نیست بوش کنم . مثل پسر بچہ هاے کوچولو وایساده بود و چیزے نمیگفت :فقط با لبخند نگاهم میکردم از کمد چفیہ ے مشکے و برداشتم و دور گردنش انداختم. نگاهموݧ بهم گره خورد .دیگہ طاقت نیوردن بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد . بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش .گریم شدت گرفت نباید دم رفتـݧ ایـݧ کارو میکرد اوݧ کہ میدونست چقد دوسش دارم میدونست آغوشش تمام دنیامہ ،داشت پشیمونم میکرد قطره اے اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود. سرمو بلند کردم.علے هم داشت اشک میریخت خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم . مرد مگہ گریہ میـکنہ علے لبخند تلخے زدوسرشو تکوݧ داد. ماماݧ اینا پاییـݧ بودݧ . روسرے آبے رو کہ علے خیلے دوست داشت و برداشتم و انداختم رو سرم. اومد کنارم ، خودش روسریمو بست و گونمو بوسید لپام سرخ شد و سرمو انداختم پاییـݧ دستم و گرفت و باهم رو تخت نشستیم سرمو گذاشتم رو پاش . علے ؟؟ جاݧ علے؟؟؟ مواظب خودت باش چشم خانوم قول بده ،بگو بہ جوݧ اسماء بہ جوݧ اسماء . خوشحالم کہ همسرم،همنفسم ،مردمـݧ براے دفاع از حرم خانوم داره میره منم خوشحالم کہ همسرم،همنفسم،خانومم داره راهیم میکنہ کہ برم علے رفتے زیارت منو یادت نره هااا مگہ میشہ تو رو یادم بره؟؟؟اصلا اوݧ دنیا هم... حرفشو قطع کردم.سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم:برمیگردے دیگہ؟؟؟ چیزے نگفت و سرشو انداخت پاییـݧ. اشکام سرازیر شد ،دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم. سرمو گرفت ، پیشونیم و بوسید و آروم گفت انشا اللہ... اشکام رو پاک کرد و گفت:فقط یادت باشہ خانم.مـݧ براے دفاع از حرمش میرم تو براے دفاع از چادرش بموݧ اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشے و گریہ نکنے قول بده نمیتونم علے نمیتونم میتونے عزیزم پس تو هم بهم قول بده زود برگردے قول میدم. اما مـݧ قول نمیدم علے از جاش بلند شد و رفت سمت ساک دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم سرشو برگردوند سمتم دلم میخواست بهش بگم کہ نره ،بگم پشیموݧ شدم،بگم نمیتونم بدوݧ اوݧ… دستش ول کردم و بلند شدم خودم ساکش رو دادم دستش و بہ ساعت نگاه کرد دردے و تو سرم احساس کردم ساعت ۸بود چادرم رو سر کردم چند دیقہ بدوݧ هیچ حرفے روبروم وایساد و نگاهم کرد چادرم رو ،رو سرم مرتب کرد دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشتہ ے مـݧ با صداے فاطمہ کہ صداموݧ میکرد رفتیم سمت در دلم نمیخواست از اتاق بریم بیروݧ پاهام سنگیـݧ شده بود و بہ سختے حرکت میکردم. دستشو محکم گرفتہ بودم.از پلہ ها رفتیم پاییـݧ همہ پاییـݧ منتظر ما بودݧ مامانم و ماماݧ علے دوتاشوݧ داشتـݧ گریہ میکردݧ فاطمہ هم دست کمے از اوݧ ها نداشت . علے باهمہ رو بوسے کرد و رفت سمت در زهرا سینے رو کہ قرآݧ و آب و گل یاس توش بود و داد بهم علے مشغول بستـݧ بند هاے پوتینش بود .دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوے مامانینا نمیشد . آهے کشیدم و جلوتر از علے رفتم جلوے در... درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد بگذاری برود... آه ! به اصرار خودت !.. ✨ 🌹✨| @asheghaneemazhabi
~|بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ |~
🕊 خیالٺ از پسِ درهاے بستہ آمده است دلم بهانہ نگیرد، بگو چہ ڪار ڪند؟ ‌ ‌ دلم گرفته، شبیہ پرنده‌اے ڪہ دلش بخواهد از قفسِ آسمان فرار ڪند... ‌ #السلام_علیک_یااباعبدالله❤️ °●| @asheghaneemazhabi |●°
💝 💝 💫✨می کند همچو دمِ حضرت عیسی، احیاء 💫✨بادِ گرمی که صبح از سمتِ کرب و بلا می‌آید ❤️ ☆| @asheghaneemazhabi |☆