پاتوق محله سجاد
رسیدم مدرسه..
بچه ها رو که دیدم استرس و از توی چشماشون میشد خوند...
آخه چهارنفر بودیم .. چهارتا نوجوون
و توقع مدرسه یک برنامه بدون نقص بود ..وقتی کارارو شروع کردیم.. ته دل هممون پر از استرس بود اما با همون دلهره و استرس همدیگه رو دلداری میدادیم...بعضی وقتا هم از دست هم ناراحت میشدیم ولی میگفتیم فدای سر امام زمانمون...
بعد از کلی استرس و دلهره بالاخره بچه های رسانه رسیدن و چیزی به شروع برنامه نمونده بود ...
هرکسی یک طرف نمازخونه درگیر یک کاری بود..
طبق روال همیشه برنامه رو با قرآن شروع کردیم...
و بعدش هم ، همه باهم دعای فرج رو خوندیم و برای فرج امام زمانمون دعا کردیم...
بعد از اون یک کلیپی پخش شد که عجیب توجه بچه هارو جلب کرد...
بعد از پخش کلیپ همه بچه ها ذهنشون پر از علامت سوال بود که چیکار میتونن بکن برای اتفاقات اخیر..
انگاری تازه فهمیده بودن که اسرائیل داره چیکار میکنه با فلسطین...
یکی از بچه ها اومد و یک داستان خوند..
داستانی ک حرف دل ماها بود...
بچه ها ک حسابی منتظر بودن تا یکی به سوالاشون جواب بده..با دیدن سخنران انگاری فهمیدن ک قراره به جواب سوالاشون برسن..و یجورایی خوشحال بودن...
ته دل هممون یک استرس خاصی بود ..
که نکنه بچه ها ساکت نباشن و برنامه بهم بریزه..ولی در کمال ناباوری
بچه ها عجیب ساکت بودن و حتی داشتن یادداشتم میکردن..
خلاصه که بعد از صحبت های مفید سخنران..قرار بود همه باهم سرود سلام فرمانده رو هم خوانی کنیم..
الحمدلله بچه ها همراهیمون کردن و این برنامه هم به خوشی تمام شد...
#برای_غزه
#نوجوان_پیشرفت
#فرادخت
#پاتوق_محله_سجاد
@patogh_mahale_sajjad