#رهاییازشب
#پارت_پنجاهوپنجم
همه چیز تا چند روز عادی بود. هر روز از خواب بلند میشدم. روزنامه میخریدم و دنبال کار میگشتم و بعد از نماز ظهر به سمت محلهی قدیمی میرفتم و در پایگاه بسیج مشغول فعالیت میشدم.
از فاطمه خواستم اگر کار خوبی سراغ داره به من معرفی کنه و او قول داده بود هر کاری از عهدهاش بربیاد برام انجام بده.
سیم کارتم هم تغییر دادم تا یکی از راههای ارتباطیم با کامران قطع بشه.
وسط هفته بود. دلم حسابی شور میزد. و میدونستم سر منشاء این دلشوره چه چیزی بود!
بله!! گذشته سیاهم!!
آخر هفته بود.
تازه از مسجد برگشته بودم و داشتم برای خودم کمی ماکارونی درست میکردم که زنگ خونهام به صدا در اومد. انقدر ترسیدم که کفگیر از دستم افتاد.
هیچ کسی بجز نسیم و مسعود آدرس منو نداشت! پس تشخیص اینکه چه کسی پشت دره زیاد سخت نبود.
چون تلفنهاشون رو جواب ندادم سروکلهشون پیدا شده بود. من تو این مدت منتظر این اتفاق بودم ولی با این حال نمیتونستم جلوی شوک و وحشتم رو بگیرم. شاید بهتر بود در رو باز نکنم!! اصلا حال خوبی نداشتم. باید بهشون چی میگفتم؟
میگفتم من دیگه نمیخوام ادامه بدم چون راه زندگیمو پیدا کردم؟
یا میگفتم عاشق شدم؟
عاشق یک روحانی که مطمئنم از من خواستگاری نمیکنه؟!! خدایااا کمکم کن.
تلفن همراهم زنگ خورد.
حتما خودشون بودن.
اما نه!!
اونا که شمارهی منو ندارن.
به سمت گوشیم دویدم.
فاطمه بود. چقدر خوبه که اون همیشه در سختترین شرایط سروکلهاش پیدا میشد.
داخل اتاق خواب رفتم و درحالیکه صدای زنگ آیفون قطع نمیشد گوشی رو جواب دادم. فاطمه تا صدای لرزونم رو شنید متوجه حالم شد. پرسید:
- سادات جان چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
من با عجله و دستپاچه جواب دادم:
- فاطمه به گمونم نسیم، همون دختری که من و با کامران آشنا کرده پشت دره!
فاطمه با خونسردی گفت:
- خب؟؟ که چی؟؟
من با همون حال گفتم:
- چی بهش بگم؟ اون فهمیده من جواب کامران رو نمیدم اومده ببینه چرا تغییر نظر دادم
فاطمه باز با بیتفاوتی جواب داد:
- خب این کجاش ترس داره؟ خیلی راحت بهش بگو دوست ندارم دیگه باهاش ارتباط داشته باشم!
مثل اینکه واقعا فاطمه اون شب هیچ چیز نشنیده بود. با کلافگی گفتم:
- د آخه مشکل سر همینه دیگه!! اونا اگه بفهمن من با کامران بهم زدم بیچارم میکنن.کلی آتو از من دارن.
- من نمیفهمم ارتباط تو با کامران چه ربطی به نسیم داره آخه؟
خدای من!!!
مجبور بودم دوباره لب به اعتراف وا کنم. ولی نه!! دلم نمیخواست بیشتر از این، فاطمه پی به گذشتهی سیاهم ببره.
هرچی باشد اون رقیب من به حساب میومد.
با عجله گفتم :
- حق با توعه. بهش میگم دوسش ندارم و تموم
خواستم تماس رو قطع کنم که فاطمه گفت:
- عسل وقتی تصمیم میگیری توبه کنی خدا تو رو در مسیر آزمایشهای سختی قرار میده و تو رو با ترسهات و نقاط ضعفت مواجه میکنه تا ببینه چند مرده حلاجی.. آیا توبهت نصوحه یا یک عهد بیثبات!!! اگه با شجاعت به جنگ گناهات رفتی شک نکن خدا با دست غیبش موانع رو از سر رات برمیداره اما اگه زور ترس و نفست بیشتر از اعتقادت به قدرت خدا باشه میبازی! خیلی بدم میبازی..
شک نکن... موفق باشی.. خداحافظ
گوشی رو قطع کرد. و من حرفهای تکون دهنده و زیباش رو مرور میکردم. او خواسته یا ناخواسته پندهایی بهم داد که جواب چه کنم چه کنم چند لحظهی پیشم بود.
صدای زنگ آیفون قطع شده بود.
حتما پشیمون شدن و برگشتن ولی نه..!!
پشت در خونه بودن و زنگ میزدن. متوسل شدم به شهید همت و پشت در گفتم:
- کیه؟؟
نسیم گفت:
- زهرماار کیه!!..
درو باز کن
پرسیدم:
- تنهایی؟؟
گفت:
- آره باز کن مسخره
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
او نگاه معنی داری کرد و در حالیکه داخل میومد گفت:
- چرا درو باز نمیکردی؟
گفتم:
- دستشویی بودم...
او با تمسخر گفت:
- اینهمه مدت؟؟
من جواب دادم:
- اولا اینهمه مدت نبود و پنج دقیقه بود.
ولی سرکار خانوم از بس که دستشون رو زنگ بود براشون این زمان طولانی بنظر رسید. دوما از صبح معدهام بهم ریخته گلاب به روت
او انگار کمی قانع شده بود...
اما فقط کمی!!
روی نزدیکترین مبل نشست و در حالیکه با ناخنهاش ور میرفت گفت:
- مجبور شدم زنگ همسایتونو بزنم درو باز کنه. میدونستم خونهای.
با کنایه گفتم:
- عجب!! جدیدا چقدر پیگیر شدی!!
او خودش رو به نشنیدن زد.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_پنجاهوششم
بیتوجه به کنایهی من گفت:
- چه بوی خوبی.. شام چی داری؟
دلم نمیخواست شام پیشم باشه.
گفتم:
- ماکارونی
بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
- تو همیشه دستپختت عالی بود. خونهی سحر یادت میاد؟ اکثر اوقات غذا با تو بود. سحر هم از روی مهربونیش در ازاش هرماه یه پولی بهت میداد تا خرجت دربیاد!!
عصبانی از جملات تحقیرآمیزش بلند شدم و اعتراض کردم.
- به هیچ وجه اینطور نبود. روزی که سحر خواست اینکارو کنه من عصبانی شدم. در حالیکه منصفانهش هم بخوای حساب کنی این حق من بود. شما دوتا همش دنبال رفیق بازی و یللی تللی کردنتون بودید و من، هم باید درس میخوندم، هم خونه رو مرتب نگه میداشتم و هم غذا میپختم!!!
از قرار معلوم او میخواست به هر ترتیبی شده تلافی معطلی پشت در رو سرم دربیاره.
او استاد تلخ زبونی و تحقیر کردن بود. با عشوهی همیشگیش به سمتم چرخید و در حالیکه ابروشو با غرور بالا میداد گفت:
- عزیزم شما مفت و مجانی تو اون خونه زندگی میکردی و مفت و مجانی شکمتو سیر میکردی در قبال اینهمه محبت، شستن چهارتا تیکه ظرف و پختوپز چیزی نبود که!!
اون دیگه واقعا شورش رو در آورده بود. دلم میخواست به سمتش حمله کنم و تا میخورد بزنمش ولی این راه خوبی نبود. مقابلش ایستادم و با نفرت گفتم:
- ای بیچشم و رو.. اونهمه کار تو اون خونه بود بعد میگی چهارتا ظرف و ظروف؟!! آره!
حق با توعه، اون هم درقبالش خونشو در اختیارمون گذاشته بود. بازم دم من گرم که زیر دینش نموندم. تو چی میگی این وسط که فقط از موقعیت سوءاستفاده کردی و خوردی و رقصیدی و مهمونی رفتی!! من در مقابل سحر مسئول بودم نه تو که خودت سربار اون بودی!!
او به یکباره صورتش تغییر کرد و مثل گربه با کلمات بیرحمش چنگم کشید:
- من خودم خرج خودمو میدادم.. بابام ماه به ماه برام پول میفرستاد و منم گاهی واسه خونه خرید میکردم، یا تو دورهمیهامون مهمونتون میکردم..
خندهی بلند و حرص دربیاری کردم. اون حقش بود حرص بخوره و تحقیر بشه چون منو تحقیر و گلوم رو زخمی بغض کرده بود.
بین خندهام گفتم:
- هههه تا جاییکه من یادم میاد شما هرچی باباجون بیچارهت میفرستاد خرج قرو فرت میکردی.!! طفلک پدر بیچارهت فکر میکرد تو داری خودتو میکشی درس میخونی!!
شاید نباید عصبانیش میکردم. چون او بیرحمانهترین کلمات رو نثارم کرد و بعدش لال شدم و بازندهی این جدال لفظی من بودم.
گفت:
- چیه؟؟ حسودیت میشه بابام ماه به ماه برام پول میریخت؟! از اینکه هیچ کسی رو در طول زندگیت نداشتی و همیشه عین گداها زندگی کردی داری میسوزی؟! مثل اینکه یادت رفته کی از تو عسل ساخت؟؟ من!!!!
گونههام سرخ شد. بغضم داشت میترکید.. دستام میلرزید. روی مبل نشستم و به این فکر کردم که یک انسان تا چه حد میتونه بیرحم و ظالم باشه.
حالا که از پیروزیش خیالش راحت شد مقابلم زانو زد و با قیافهای مظلوم گفت:
- معذرت میخوام. نمیخواستم اینا رو بگم. تو عصبانیم کردی..
نباید اجازهی پایین اومدن به اشکهامو میدادم.
نه! او حق نداشت بیشتر از این شاهد شکستن من باشه. با حرص و نفرت نگاهش کردم و طبق عادت دندونهامو به هم ساییدم.
- برای چی اومدی اینجا؟
او دست از تلاش برنداشت:
- بخدا اومده بودم حالتو بپرسم.. نگرانت بودم..
با پوزخندی حرفش رو قطع کردم:
- به یکی بگو نشناستت!! حرفتو بزن و برو. هرچی که لازم بود بشنوم رو شنیدم..
او با دلخوری کنارم نشست و طلبکارانه گفت:
- چرا اینطوری میکنی؟ یکی گفتی یکی شنیدی!! جنبه داشته باش دیگه.
با عصبانیت بهش گفتم:
- من جنبه ندارم.. بخاطر همین هم دیگه نمیخوام ببینمت.
چقدر خوب!!
درسته تحقیر شدم و دلم شکست ولی در عوض بهترین بهونه دستم اومد تا از شر دختری که سالها با حسادتها و بیادبیهاش دلم رو نشونه گرفته بود بهم بزنم. و این واقعا ارزشش رو داشت.
او بلند شد و چند دقیقهای مقابلم ایستاد.
خودش هم فکر نمیکرد که زبون مثل زهرمارش به همین سرعت همهی نقشههاش رو برای از زیر زبون حرف کشیدن من خراب کرده باشه.
به گمانم داشت فکر میکرد چطوری قبل از رفتنش علت به هم زدن رابطهی من و کامران رو بفهمه.
بعد از کلی مکث گفت:
- کسی که بخاطر یه جدال الکی و لفظی دوست ده سالهی خودشو بگه نمیخواد ببینه، طبیعیه که بخواد دوست پسری که شیش ماهه تمومه معطلشه هم بزاره کنار..
پس بالاخره راه صحبت کردن در مورد کامران رو پیدا کرد! چه بهتر!!
الان این قدر شهامت دارم که ذل بزنم تو تخم چشمش و بگم دیگه نیستم.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
تـࢪگݪ🇵🇸
_🖤
- في الشق الأيسر من صدري،
مدينة صغيرة أنت لها الثور والمصباح
- در سمت چپ سینهام شهریست
که تو برای آن نور و روشنایی هستی.
#محرم
•@patogh_targoll•ترگل
Eshgho Mehmon Delm Kardi (320).mp3
5.47M
"🎙"
- عشقُ مهمون دلم کردی ؛
خواب میدیدم بغلم کردی :))🖤
#حضرتصدوبیستوهشت¹²⁸
#محرم
•@patogh_targoll•ترگل
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر حالتون بده دعوتتون میکنم
با نگاه خدا به انتخابات
آشنا بشید...
این نگاه خیلی مهمه!
#نشر_بدید
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمودند: کفْرُ النِّعْمَةِ مُزِیلُهَا و َشُکرُهَا مُسْتَدِیمُهَا ؛
- کفران نعمت و ناشکری، باعث از دست دادن آن و شکر آن باعث ادامه داشتنش میشود.
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_پنجاهوهفتم
وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همهی این بازیها!
بهش گفتم با چشمان خیره و با محکمترین کلمات:
- بزار برای همیشه روشنت کنم. دیگه نمیخوام تو این بازی باشم! بخاطر همین هم با کامران بهم زدم. تمام.!!!
او ضربهی نسبتا محکمی به زانوم زد و گفت:
- لوس نشو!! چرا همه چیز و با هم قاتی میکنی؟ از من عصبانی هستی، به اون بیچاره چیکار داری؟
سعی میکردم نگاهش نکنم. از بچگی این اخلاق و داشتم. اگر کسی دلم رو میشکست یا ازش بدم میومد به هیچ طریقی نگاه تو صورتش نمیکردم مگر برای فهموندن حس تنفرم بهش!
گفتم:
- خودتم میدونی این تصمیم مال الان نیست.
او لحنش رو لوس کرد.
- کلک.. نکنه لقمهی چرب و چیلیتری پیدا کردی؟ هان؟؟
پوزخند زدم:
- تا اون لقمهی چرب و چیلی از دید تو چی باشه؟!
گفت:
- معلومه!! پولدارتر!! دست و دلبازتر!!
الان وقتش بود نگاهش کنم!
گفتم:
- اینا ملاکهای توعه!! ملاکها و ایدهآلهای من با تو خیلی فرق داره! من مال این شکل زندگی نیستم! تا حالاشم اشتباه کردم قاتی این کثافتکاریها شدم. دیگه نمیخوام!!
او با عصبانیت نفسش رو بیرون داد. بوی سیگار میداد. دوباره پوزخند زدم!!
گفت:
- بببین الکی قصه سر هم نکن! یا باید احمق باشی که به چنین موردی پشت کنی یا کیس بهتری پیدا کردی! چطور تو این ده سال عذاب وجدان نداشتی و با پول این بیچارهها این زندگی و دم و دستگاه رو بهم زدی حالا الان به یکباره متحول شدی؟
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.
ماکارونی دم کشیده بود. زیرش رو خاموش کردم و دوباره به سمتش برگشتم.
سعی کردم بغضم نترکه:
- تو این ده سال به قول خودت مجبور بودم! گدا بودم. احمق بودم و گول شما بیدین و ایمونها رو خوردم. ولی از حالا به بعد میخوام رو پای خودم بایستم. کار کنم و به روزی خودم راضی باشم. نمیخوام آه این گناهکارا دنبال زندگیم باشه.
نسیم قهقههای سرداد!!
- وای تو رو خدا بس کن!! چیه عین ملاها حرف میزنی؟! ببینم مطمئنی چیزی به سرت نخورده
با صدای آرامتری گفتم:
- شاید!!!
نسیم دست برد تو کیفش و پاکت سیگارشو در آورد.
سریع گفتم:
- نکش!!! خودت میدونی بوش اذیتم میکنه
او پاکتش رو روی میز پرت کرد و درحالیکه با ناراحتی به سمتم میومد گفت:
- نهههه!! مثل اینکه واقعا یه مرگت شده! ولی من باورم نمیشه که قشم متحولت کرده باشه!!
ایستاد مقابلم.
گفت:
-کامران رو میخوای چیکار کنی؟ میدونی اگه بفهمه سرکار بوده چه بلایی سرت میاد؟
باز شروع کرده بود به تحقیر و تهدیدم!! فکر میکرد بچهام.
با غیض گفتم:
- بلا سرم میاد یا سرمون میاد؟!! خودت هم خوب میدونی اگر او چیزی بفهمه برای شما هم بد میشه!
او لحنش تغییر کرد. گفت:
- و تو دنبال دردسر درست کردن برای مایی؟ اینطوری میخوای مزد محبتمونو بدی؟؟
صورتم رو برگردوندم.
- شما پورسانتتون رو گرفتید!!
او خودش رو زد به مظلومیت!
گفت:
- همین؟! پس رفاقت چی؟ پس حساب نون و نمک چی میشه؟ ده ساله زیر بال و پرت رو گرفتیم. ده ساله هواتو داشتیم بعد اینطوری میگی دستت درد نکنه؟!
چه چرندیاتی!! با بیحوصلگی گفتم:
- لطفا سعی نکن با زرنگی همه چی رو باهم ترکیب کنی!! فکر هم نکن انقدر کودنم که نمیفهمم این حرفهات یه جور تهدیده!! تا زمانی که تو و مسعود به کامران چیزی نگید اون متوجه نمیشه چه کلاهی سرش رفته!!
اون جاخورد. سعی کرد حالتش رو عادی جلوه بده. رفت سراغ حرف آخر!
گفت:
- این حرف آخرته نه؟؟!
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
سریع کیفش رو برداشت و پاکت سیگارشو داخلش انداخت و به سمت در وردی رفت:
- امیدوارم پشیمون نشی
و تقققق!!!!!!
همانجا که بودم نشستم. چه دقایق نفسگیری بود!
دلم شکسته بود اما قرص بود. دیگه
نمیترسیدم!!
فکر کنم این یعنی ایمانی که فاطمه ازش حرف میزد!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_پنجاهوهشتم
با رفتن نسیم میدونستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختیها شروع خواهد شد.
من تو گذشته خرابکاریهایی کرده بودم که حالا آثارش تو زندگیم بود. وقتی نگاه به هر گوشهی این خونه میکردم رد فریب یک پسر ثروتمند پیدا میشد!
بیشتر وسایل این خونه با پول و هدایایی تهیه شده بود که پشتش گناهی عظیم خوابیده بود!! حالا که دارم تغییر میکنم تحمل دیدن اینها خیلی سخت بنظر میرسه! باید چیکار میکردم؟
فکری به ذهنم رسید. یک روز تمام شهامتم رو جمع کردم و هرچی که کامران برام خریده بود و هدایاش رو داخل ساکی ریختم و به سمت کافی شاپش رفتم. نمیدونستم کارم درسته یا نه.. !!
اصلا شاید داشتم خودم رو فریب میدادم!! شاید اینها بهانه بود تا دوباره کامران رو ببینم!
وقتی داخل کافه شدم شلوغتر از همیشه به نظر میرسید! گارسونهای کامران به محض دیدنم با چشمای از حدقه بیرون زده به طرفم اومدن و حسابی تحویلم گرفتن. یکی از اونا در حالیکه منو زیر چشمی زیر نظر داشت داخل اتاق مدیریت رفت. میدونستم که رفته کامران رو خبر کنه. یکباره دلشوره گرفتم. باز هم این تپش قلب لعنتی شروع شد. لحظاتی بعد کامران که تیپ رسمی زده بود با هیجان بین درگاه حاضر شد. و نگاهی به من و ساک تو دستم انداخت.
آب دهانم رو قورت دادم و با غرور و شهامت نگاهش کردم.
او با قدمهایی سریع و چشمانی که برق میزد به طرفم اومد.
انگار میخواست گریه کنه ولی خجالت میکشید.
سرم رو به اطراف چرخوندم. چهرهی دخترهایی رو دیدم که با اینکه کنار دوست پسرهاشون نشسته بودن ولی با حسرت و علاقه بهش نگاه میکردن و نگاهی حسادتوار به من و ظاهر ساده و بیآرایشم میکردن. اما کامران کوچیکترین توجهی بهشون نداشت. اصلا اونا رو نمیدید!! تمام نگاهش سهم من بود!!
باز احساس غرور کردم!! حسی که کامران در من ایجاد میکرد همیشه این بود و این حالم رو خوب میکرد!!
سلام نکرد. شاید چون هنوز در ناباوری بود!
پرسید:
- واقعا خودتی؟؟؟
به سردی گفتم:
- میبینی که!! کجا میشه بدون دردسر صحبت کرد؟
او خواست بازومو بگیره به رسم مشایعت عاشقانه ولی خودم رو کنار کشیدم و با اخمی کمرنگ اعتراض کردم.
او نگاهی شرمسار به مشتریاش انداخت و گوشه لبش رو گزید و گفت:
- بریم اتاق من!!
جلوتر از او با غرور راه افتادم و داخل اتاق رفتم. او پشت سر من وارد اتاق شد. خواست در رو ببنده که گفتم:
- بزار باز باشه!!
نشستم روی کاناپه!
او هیجان زده و نگران بود..!! یعنی من براش مهم بودم؟؟
با صدایی مرتعش، گارسونش رو صدا کرد:
- سعید..!! دوتا سینی ویژه بیار
بعد مقابلم نشست و دستهاش رو قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت.
دلم یک مدلی شد.
چقدر دلم براش تنگ شده بود. او لاغرتر به نظر میرسید!!
مگه میشه او با اینهمه کبکبه و دبدبه عاشق من بیسروپا بشه؟
نه امکان نداشت.. او داشت با من بازی میکرد! مثل من که با اونا بازی کردم!
سکوت رو شکستم:
- من اینجا نیومدم برای دیدنت. اومدم..
ساک رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم:
- اومدم امانتیهات رو بهت برگردونم.
او با تعحب نگام کرد.
- امانتی؟؟ من امانتیای پیش تو نداشتم!!
گفتم:
- چرا... داشتی!!
او با تردید زیپ ساک رو باز کرد و با دیدن هدایا جا خورد.
روی لباسها سرویس طلایی که قبل از سفر برام خریده بود رو برداشت و با گلهمندی نگام کرد.
سعی میکردم حتی الامکان نگاهش نکنم.
دلش شکست.
این رو حس کردم..
از رد اشکی که توی چشماش جمع شد و اجازه نداد دیده شه!!
آخه اون هم مثل من مغرور بود.
گفت:
- چرا داری اینکارو میکنی؟
بعد از چند وقت بیخبری پا شدی اومدی اینجا عذابم بدی؟ از من دقیقا چی میخوای؟ میخوای التماست کنم؟! چرا شما دخترها تا میفهمید یکی...
گفتم که!! مغرور بود!!
اگر جملهاش رو تموم میکرد غرورش میشکست. جمله رو اینطوری بست:
- بیخیال!! مهم نیست!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از •∞﴿بـَـنـاتُ الـشُّـهَـداء﴾∞•🇵🇸
گر خوانمش قیامتِ دنیا بعید نیست
این رستخیزِ عام که نامش محرم است
مراسم عزاداری دهه اول ماه محرم
_با کلامِ: سرکار خانم دهقان
_با نوایِ: سرکار خانم خسروی
_زمان: ۲۱،۲٠،۱۹ تیرماه ساعت ۹:۳٠صبح
_مکان: نرجس۳،فرعی۴،پلاک۳۵،طبقه۳
گروه فرهنگی _جهادی منجی یاران
هیئت دخترانه بنات الشهدا
@monjiyaran313
@Banat_al_shohada