eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
157 دنبال‌کننده
934 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
بی‌توجه به کنایه‌ی من گفت: - چه بوی خوبی.. شام چی داری؟ دلم نمی‌خواست شام پیشم باشه. گفتم: - ماکارونی بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. - تو همیشه دستپختت عالی بود. خونه‌ی سحر یادت میاد؟ اکثر اوقات غذا با تو بود. سحر هم از روی مهربونیش در ازاش هرماه یه پولی بهت می‌داد تا خرجت دربیاد!! عصبانی از جملات تحقیرآمیزش بلند شدم و اعتراض کردم. - به هیچ وجه اینطور نبود. روزی که سحر خواست اینکارو کنه من عصبانی شدم. در حالیکه منصفانه‌ش هم بخوای حساب کنی این حق من بود. شما دوتا همش دنبال رفیق بازی و یللی تللی کردنتون بودید و من، هم باید درس می‌خوندم، هم خونه رو مرتب نگه می‌داشتم و هم غذا می‌پختم!!! از قرار معلوم او می‌خواست به هر ترتیبی شده تلافی معطلی پشت در رو سرم دربیاره. او استاد تلخ زبونی و تحقیر کردن بود. با عشوه‌ی همیشگی‌ش به سمتم چرخید و در حالیکه ابروشو با غرور بالا می‌داد گفت: - عزیزم شما مفت و مجانی تو اون خونه زندگی می‌کردی و مفت و مجانی شکمتو سیر می‌کردی در قبال اینهمه محبت، شستن چهارتا تیکه ظرف و پخت‌وپز چیزی نبود که!! اون دیگه واقعا شورش رو در آورده بود. دلم می‌خواست به سمتش حمله کنم و تا میخورد بزنمش ولی این راه خوبی نبود. مقابلش ایستادم و با نفرت گفتم: - ای بی‌چشم و رو.. اونهمه کار تو اون خونه بود بعد میگی چهارتا ظرف و ظروف؟!! آره! حق با توعه، اون هم درقبالش خونشو در اختیارمون گذاشته بود. بازم دم من گرم که زیر دینش نموندم. تو چی میگی این وسط که فقط از موقعیت سوءاستفاده کردی و خوردی و رقصیدی و مهمونی رفتی!! من در مقابل سحر مسئول بودم نه تو که خودت سربار اون بودی!! او به یکباره صورتش تغییر کرد و مثل گربه با کلمات بی‌رحمش چنگم کشید: - من خودم خرج خودمو می‌دادم.. بابام ماه به ماه برام پول می‌فرستاد و منم گاهی واسه خونه خرید می‌کردم، یا تو دورهمی‌هامون مهمونتون می‌کردم.. خنده‌ی بلند و حرص دربیاری کردم. اون حقش بود حرص بخوره و تحقیر بشه چون منو تحقیر و گلوم رو زخمی بغض کرده بود. بین خنده‌ام گفتم: - هههه تا جاییکه من یادم میاد شما هرچی باباجون بیچاره‌ت می‌فرستاد خرج قرو فرت می‌کردی.!! طفلک پدر بیچاره‌ت فکر می‌کرد تو داری خودتو میکشی درس میخونی!! شاید نباید عصبانیش می‌کردم. چون او بی‌رحمانه‌ترین کلمات رو نثارم کرد و بعدش لال شدم و بازنده‌ی این جدال لفظی من بودم. گفت: - چیه؟؟ حسودیت میشه بابام ماه به ماه برام پول می‌ریخت؟! از اینکه هیچ کسی رو در طول زندگیت نداشتی و همیشه عین گداها زندگی کردی داری میسوزی؟! مثل اینکه یادت رفته کی از تو عسل ساخت؟؟ من!!!! گونه‌هام سرخ شد. بغضم داشت می‌ترکید.. دستام می‌لرزید. روی مبل نشستم و به این فکر کردم که یک انسان تا چه حد میتونه بی‌رحم و ظالم باشه.  حالا که از پیروزی‌ش خیالش راحت شد مقابلم زانو زد و با قیافه‌ای مظلوم گفت: - معذرت میخوام. نمی‌خواستم اینا رو بگم. تو عصبانیم کردی.. نباید اجازه‌ی پایین اومدن به اشک‌هامو می‌دادم.  نه! او حق نداشت بیشتر از این شاهد شکستن من باشه. با حرص و نفرت نگاهش کردم و طبق عادت دندون‌هامو به هم ساییدم.  - برای چی اومدی اینجا؟  او دست از تلاش برنداشت: - بخدا اومده بودم حالتو بپرسم.. نگرانت بودم.. با پوزخندی حرفش رو قطع کردم: - به یکی بگو نشناستت!! حرفتو بزن و برو. هرچی که لازم بود بشنوم رو شنیدم.. او با دلخوری کنارم نشست و طلبکارانه گفت: - چرا اینطوری میکنی؟ یکی گفتی یکی شنیدی!! جنبه داشته باش دیگه. با عصبانیت بهش گفتم: - من جنبه ندارم.. بخاطر همین هم دیگه نمیخوام ببینمت. چقدر خوب!! درسته تحقیر شدم و دلم شکست ولی در عوض بهترین بهونه دستم اومد تا از شر دختری که سال‌ها با حسادت‌ها و بی‌ادبی‌هاش دلم رو نشونه گرفته بود بهم بزنم. و این واقعا ارزشش رو داشت. او بلند شد و چند دقیقه‌ای مقابلم ایستاد. خودش هم فکر نمی‌کرد که زبون مثل زهرمارش به همین سرعت همه‌ی نقشه‌هاش رو برای از زیر زبون حرف کشیدن من خراب کرده باشه. به گمانم داشت فکر می‌کرد چطوری قبل از رفتنش علت به هم زدن رابطه‌ی من و کامران رو بفهمه. بعد از کلی مکث گفت: - کسی که بخاطر یه جدال الکی و لفظی دوست ده ساله‌ی خودشو بگه نمیخواد ببینه، طبیعیه که بخواد دوست پسری که شیش ماهه تمومه معطلشه هم بزاره کنار.. پس بالاخره راه صحبت کردن در مورد کامران رو پیدا کرد! چه بهتر!! الان این قدر شهامت دارم که ذل بزنم تو تخم چشمش و بگم دیگه نیستم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل