5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴کار هوشمند درباره حجاب
گفتگوی سازنده و نهی از منکر صریح بیحجابها
➖➖➖
🔴صدتا از این مدل ویدئوها که فطرت و وجدان دختران جوان را بیدار میکنه بسازید
❌بیحجابی تبدیل به یک حماقت و بیفرهنگی مبتذل تبدیل میشه
🔴اقدام کنید
شعار دادن کافیه...
•@patogh_targoll•ترگل
- کمی بخندید، بزودی بسیار گریه خواهید کرد... !!
#اسمائیل_هنیه
#خونخواهی_هنیه_عزیز
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_هفتادویکم
نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت!
- بله؟؟... شما؟؟... بله درسته بفرمایید بالا
من عصبانی از بیادبی و بدجنسیش روسری و مانتوش رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم:
- برو...
نسیم دست بردار نبود. چقدر این دختر بدجنس و کینهتوز بود. بجای تن کردن، لباسها رو روی جالباسی آویزون کرد و گفت:
- وای راست میگی ببخشید خونه رو ریخت و پاش کردم..!!
داشتم از شدت ناراحتی سکته میکردم..
درمانده و مستأصل بهش نگاه کردم.
- نسیم تو رو خدا تمومش کن این کارهاتو.. میگم سرت کن. اونی که پشت دره با ما فرق داره!!
اشتباه کردم التماس کردم. چون نسیم برق لجاجت تو نگاهش نشست!
گفت:
- جالب شد!! پس لازم شد باهاش آشنام کنی!
دلم میخواست همونجا بشینم و بلند بلند زار بزنم.
فاطمه پشت در بود.
دیگه برای مواجه نشدن با اونها خیلی دیر بود. الان کمترین کاری که میشد کرد طرز لباس پوشیدن نسیم بود. اگه فاطمه اون رو با این تاپ و شلوار میدید اصلا داخل میومد؟
کامران با عصبانیت به سمت در رفت و آهسته و عصبانی به نسیم گفت:
- فکر نمیکنی به اندازهی کافی نمک ریختی؟ نمیبینی بدبخت داره سکته میکنه؟؟ بپوشون سرو و ضعتو دیگه!
کامران انقدر عصبانی بود که رگ گردنش مشخص بود. باورم نمیشد که او اینطوری با نسیم حرف میزد. خود نسیم هم خشکش زده بود. مسعود تازه یاد غیرت نداشتش افتاد و از جالباسی شال و مانتوی نسیم رو داد دستش و گفت:
- بپوش عزیزم بریم. کامران راست میگه، زشته، واسش مهمون اومده!
کامران پشت به اونا کرد و مشخص بود خیلی کفریه.
تو دلم رفتارش رو تحسین کردم. نسیم سریع شالش رو روی سرش انداخت و بدون اینکه دکمهی مانتوش رو ببنده به سمت در رفت و لحظهای به کامران نگاه خشنی کرد و گفت:
- ببین!! هیچ کی به خودش اجازه نداده با من اینطوری حرف بزنه. پس از این به بعد مراقب حرف زدنت باش!!
کامران پوزخندی زد که حسابی دلم خنک شد.
- هه!! حیف که مهمون پشت دره!!
زنگ در برای سومین بار به صدا در اومد و نسیم با عصبانیت در رو باز کرد. سرم گیج رفت. فاطمه با یک جعبه شیرینی پشت در ظاهر شد. وقتی اونا رو دید رنگ و روش پرید. نسیم با بیادبی کفش پوشید و در جواب سلام فاطمه گفت:
- بفرمایید داخل.. ما داریم میریم راحت باشین حاج خانوم! و از پلهها پایین رفت
فاطمه هاج و واج رفتنش رو تماشا کرد و آهسته گفت:
- من حاج خانوم نشدم هنوز عزیزم.
مسعود در حالیکه کفشهاشو میپوشید گفت: - إن شاءلله میشید یه روز. ببخشید با اجازه.
نفر بعد کامران مؤدب و با وقار بود. او نگاهی دقیق به فاطمه کرد و با متانت گفت:
- عذر میخوایم خانوم معطل شدید. ایشون خیلی وقته منتظرتونن.
و در حالیکه نگاه نگرانش رو به سمتم میکشوند گفت:
- خدانگهدار
اونا از پلهها پایین رفتن ولی فاطمه با نگاهی که هیچ چیز درونش مشخص نبود رو به من ایستاده بود.
تالاپ تالاپ تالاپ.. قلبم دوباره با صدای بلند مینواخت. چشمام سیاهی میرفتن. این مدت خیلی تحت فشار بودم.. همه چیزم در عرض یک ماه به باد رفت.. از موقعیتم گرفته تا حاج مهدوی.. و حالا هم آبروم پیش تنها امیدم!!!
با تمام قدرت سعی کردم ماهیچههای زبانم رو به حرکت در بیارم و بگم:
- بخدا نمیدونستم اینا پشت درن..
و نالهای سر دادم نشستم!
تمام تنم خیس عرق بود. فاطمه به سمتم دوید و سرم رو زیر بازوش گرفت.
- سادات.. عسل سادات.. چت شد؟؟
خاک به سرم. خیس عرق شدی
اشکی از گوشهی چشمم پایین ریخت
آهسته گفتم:
- بخدا من توبه کردم..
فاطمه چشماش خیس شدن.
- چرا بیخود خودت رو اذیت میکنی؟ داری برای کی توضیح میدی؟ اینجا خونهی توعه.. اونها هم مثل من مهمونت بودن.. من چیکارهام عسل جان؟؟ تو رو خدا به خودت مسلط باش. بخدا من هیچ فکر بدی نکردم.
او با عجله از جا بلند شد و با یک لیوان آب برگشت.
وقتی آب رو دستم میداد گفت:
- ببخشید بیاجازه رفتم آشپزخونه.
کمی از آب خوردم و به چشمهای پاک و مهربونش خیره شدم. یک انسان تا چه حد میتونست خوب باشه؟ انتظار هر برخوردی رو داشتم جز این! مگه میشه کسی تا این حد ساده و خوش بین باشه؟ از ابتدای آشنایی با اینکه خیلی جاها میتونست مچم رو بگیره ولی خودش رو زد به بیخبری!
اون انقدر با چشمای قرص و محکم نگام میکرد که ضربان قلبم آروم گرفت و کم کم آروم شدم. کمکم کرد ایستادم و به روی نزدیکترین مبل نشستیم. نمیدونستم باید چی بگم. عطر تند گلای سبد، فضای خونه رو پر کرده بود. فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:
- چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده.
دوباره صحنههای دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.
بیمقدمه گفتم:
- کامران خریده..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_هفتادودوم
فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:
- چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده.
دوباره صحنههای دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.
بیمقدمه گفتم:
- کامران خریده..
او با لبخندی تحسینآمیز سر تکون داد:
- دستش درد نکنه! به چه مناسبت؟
از خجالت با گوشهی چادرم ور رفتم و گفتم:
نمیدونم. اومده بود که نزاره رابطمون قطع بشه..
فاطمه چشم به دهان من دوخته منتظر ادامهی ماجرا بود:
- خب؟؟
- هیچی..فقط همین!!
با غیض از اتفاق امروز گفتم:
- نمیدونستم اونا پشت درن. وگرنه هرگز در رو باز نمیکردم. اصلا کامران تا به حال آدرس منو نداشته.. این نسیم و مسعود بیخیر اونو آورده بودن اینجا تا...
مطمئن نبودم که ادامهی جملهم رو کامل کنم یا نه!!
من هنوز نمیدونستم فاطمه چقدر از حرفهای اون شب منو شنیده. حتی شک داشتم که نشنیده باشه!
به ناچار سکوت کردم.
چادر و روسریم رو از سرم درآوردم به سمت آشپزخونه رفتم .
فاطمه دنبالم اومد.
- چه خونهی نقلی و خوشگلی داری!
او حرف رو عوض کرد چون فهمید من دوست ندارم راجع به امروز چیزی بگم!
کتری رو آب کردم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- ممنون..
او روی صندلی نشست و دستش رو زیر چانه گذاشت و با لبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد.
خجالت کشیدم.
پرسیدم:
- چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟
فاطمه گفت:
- دارم فکر میکنم که تو واقعا چقدر خوشگلی!!
خندهای کوتاه کردم و مقابلش روی صندلی نشستم.
- تو لطف داری! من صورتم دست خوردهست. بینیم عملیه! اما تو رو خدا نقاشی کرده. عاشق سفیدی پوستتم!
فاطمه با تعجب گفت:
- عجب بندههایی هستیم ما!! همیشه مرغ همسایه رو غاز میبینیم. من عاشق پوست گندمی و زیبای تو هستم چشماتم که عین چشمای حوریهای بهشتی جذاب و نافذه!
با خنده از تعبیرش گفتم:
- مگه تو چشمهای حوریای بهشتی رو دیدی؟
او گفت:
- امممم.. خب حدس میزنم چشمهای اونا باید یک چیزی شبیه چشمای تو باشه.!
بعد در حالیکه باز غرق فکری میشد گفت:
- نمیدونم چرا همهی ساداتها چشمهاشون شهلا و نافذه..!
در سکوت به حرفش فکر کردم. واقعا چشم ساداتها با باقی آدمها فرق داشت؟! من که تا به حال به این موضوع دقت نکردم!
گفتم:
- چه فایده!! من با چشمهام خیلی گناه کردم!
فاطمه با سبد نون بازی کرد. با خودم گفتم خدا کنه تراولها رو نبینه!
گفت:
- خدا وقتی بهت زیبایی میده میخواد قدرت نمایی کنه و هنرش رو به رخ بکشه. نباید بزاریم تابلوی دست خدا خط خطی بشه.. هرچی تابلو قشنگتر باشه مواظبتش بیشتره..
دستم رو گرفت و خیره به چشمهام گفت:
- مراقب تابلوی خدا باش!
او چقدر قشنگ حرف میزد .
گفتم:
- میتونم یک خواهشی ازت بکنم؟
او با لبخندی سرش رو تکان داد:
- اگه کاری از دستم بربیاد خوشحال میشم
دستاش رو فشردم و با التماس گفتم:
- میشه ازت خواهش کنم امشب کنار من بمونی؟! خیلی به خودت و حرفهات احتیاج دارم. از وقتی که از سفر برگشتیم خیلی تنها شدم. جات کنارم خالیه..!
او لبخند دلنشینی زد:
- راستش منم همین حس و نسبت بهت داشتم. ولی تو حتی مسجد هم دیگه نمیای. با خودم گفتم باید حتما امروز ببینمت و ببینم چی شده پرسیدم:
- جوابم رو ندادی! میمونی؟
او آهی کشید و مردد گفت:
- نمیدونم! باید از خونوادم اجازه بگیرم!
با خوشحالی گفتم:
- خب پس چرا معطلی.. زنگ بزن.!
او با همون تردید نگاهی به من کرد و گفت:
- آخه..
- بهونه نیار دیگه.. بخدا دلم گرفته.. اگه امشب یکی پیشم نباشه دق میکنم
او گوشیش رو از جیب مانتوش بیرون آورد و برام شرط گذاشت:
- به شرط اینکه قول بدی برام تعریف کنی چرا مسجد نیومدی..
سکوت کردم. او شاید سکوتم رو به نشانهی رضایت قلمداد کرد. چون زنگ زد و با مادرش هماهنگ کرد. من هم در این فاصله سور و سات یک عصرونهی ساده با شیرینیهای فاطمه رو ترتیب دادم.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#گزارش
#بینالملل
🔻 سه دختر خردسال ۶,۷ و ۹ ساله در "ساوت پورت " انگلیس کشته شدند 🍭
🔻 یازده کودک و دو بزرگسال صبح روز دوشنبه در جریان یک کلاس رقص و یوگا با مضمون تیلور سوئیفت در استودیویی در خیابان هارت به عنوان "حمله وحشیانه" با چاقو زخمی شدند.
🔻 پنج کودک و دو بزرگسال در شرایط وخیم در بیمارستان هستند.
🔻 یک پسر 17 ساله اهل روستای بنکس لنکاوی، اما متولد کاردیف، به ظن قتل و اقدام به قتل دستگیر شده است و پلیس گفته است که انگیزه آن هنوز نامشخص است.
📎شاید علت اینکه این اتفاقات در هیچ جای دنیا بازتاب گسترده نداره عادی بودن قتل در کشوری مثل انگلیس باشه
🌐منبع:https://www.theguardian.com/uk-news/article/2024/jul/30/people-in-critical-condition-southport-attack-stabbings
•@patogh_targoll•ترگل
🛑 توئیت منتسب به دختر اسماعیل هنیه :
کی میگه دلیلش ایرانه؟!
شما اعراب در کشورهای خود از او پذیرایی نمی کنید شما از ایران به ما نزدیکترید،
اما ایران بهتر از شما پشتیبان ما بود.
و به همین دلیل حق ندارید در مورد ایران که از شما شرافتمندتر است به این معنا که پایتخت اسلام است، صحبت کنید!
#اسماعیل_هنیه
#شهید_هنیه_عزیز
•@patogh_targoll•ترگل
تقدیم به مصی پولینژاد
در این المپیک، رکورد حضور زنان ایرانی در المپیک شکسته شد.
خانم زینب نوروزی هم در کل، سابقه کسب 2 نقره و 3 برنز دارند و برای اولین بار در تاریخ ورزش ایران در رشته قایق دو نفره موفق به کسب سهمیه المپیک شدند.
از فلسطین هم حمایت میکنند، ماهم حمایتشون میکنیم 🇮🇷🇮🇷✌️✌️
•@patogh_targoll•ترگل