eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
156 دنبال‌کننده
962 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت!  - بله؟؟... شما؟؟... بله درسته بفرمایید بالا  من عصبانی از بی‌ادبی و بدجنسیش روسری و مانتوش رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم: - برو... نسیم دست بردار نبود. چقدر این دختر بدجنس و کینه‌توز بود. بجای تن کردن، لباس‌ها رو روی جالباسی آویزون کرد و گفت: - وای راست میگی ببخشید خونه رو ریخت و پاش کردم..!! داشتم از شدت ناراحتی سکته میکردم.. درمانده و مستأصل بهش نگاه کردم. - نسیم تو رو خدا تمومش کن این کارهاتو.. میگم سرت کن. اونی که پشت دره با ما فرق داره!! اشتباه کردم التماس کردم. چون نسیم برق لجاجت تو نگاهش نشست!  گفت: - جالب شد!! پس لازم شد باهاش آشنام کنی! دلم می‌خواست همونجا بشینم و بلند بلند زار بزنم.  فاطمه پشت در بود. دیگه برای مواجه نشدن با اون‌ها خیلی دیر بود. الان کمترین کاری که می‌شد کرد طرز لباس پوشیدن نسیم بود. اگه فاطمه اون رو با این تاپ و شلوار می‌دید اصلا داخل میومد؟  کامران با عصبانیت به سمت در رفت و آهسته و عصبانی به نسیم گفت: - فکر نمی‌کنی به اندازه‌ی کافی نمک ریختی؟ نمی‌بینی بدبخت داره سکته میکنه؟؟ بپوشون سرو و ضعتو دیگه! کامران انقدر عصبانی بود که رگ گردنش مشخص بود. باورم نمی‌شد که او اینطوری با نسیم حرف میزد. خود نسیم هم خشکش زده بود. مسعود تازه یاد غیرت نداشتش افتاد و از جالباسی شال و مانتوی نسیم رو داد دستش و گفت: - بپوش عزیزم بریم. کامران راست میگه، زشته، واسش مهمون اومده!  کامران پشت به اونا کرد و مشخص بود خیلی کفریه. تو دلم رفتارش رو تحسین کردم. نسیم سریع شالش رو روی سرش انداخت و بدون اینکه دکمه‌ی مانتوش رو ببنده به سمت در رفت و لحظه‌ای به کامران نگاه خشنی کرد و گفت: - ببین!! هیچ کی به خودش اجازه نداده با من اینطوری حرف بزنه. پس از این به بعد مراقب حرف زدنت باش!! کامران پوزخندی زد که حسابی دلم خنک شد. - هه!! حیف که مهمون پشت دره!!  زنگ در برای سومین بار به صدا در اومد و نسیم با عصبانیت در رو باز کرد. سرم گیج رفت. فاطمه با یک جعبه شیرینی پشت در ظاهر شد. وقتی اونا رو دید رنگ و روش پرید. نسیم با بی‌ادبی کفش پوشید و در جواب سلام فاطمه گفت: - بفرمایید داخل.. ما داریم میریم راحت باشین حاج خانوم! و از پله‌ها پایین رفت فاطمه هاج و واج رفتنش رو تماشا کرد و آهسته گفت: - من حاج خانوم نشدم هنوز عزیزم. مسعود در حالیکه کفش‌هاشو می‌پوشید گفت: - إن شاءلله می‌شید یه روز. ببخشید با اجازه.  نفر بعد کامران مؤدب و با وقار بود. او نگاهی دقیق به فاطمه کرد و با متانت گفت: - عذر میخوایم خانوم معطل شدید. ایشون خیلی وقته منتظرتونن. و در حالیکه نگاه نگرانش رو به سمتم می‌کشوند گفت: - خدانگهدار اونا از پله‌ها پایین رفتن ولی فاطمه با نگاهی که هیچ چیز درونش مشخص نبود رو به من ایستاده بود. تالاپ تالاپ تالاپ.. قلبم دوباره با صدای بلند می‌نواخت. چشمام سیاهی می‌رفتن. این مدت خیلی تحت فشار بودم.. همه چیزم در عرض یک ماه به باد رفت.. از موقعیتم گرفته تا حاج مهدوی.. و حالا هم آبروم پیش تنها امیدم!!! با تمام قدرت سعی کردم ماهیچه‌های زبانم رو به حرکت در بیارم و بگم: - بخدا نمی‌دونستم اینا پشت درن.. و ناله‌ای سر دادم نشستم! تمام تنم خیس عرق بود. فاطمه به سمتم دوید و سرم رو زیر بازوش گرفت. - سادات.. عسل سادات.. چت شد؟؟ خاک به سرم. خیس عرق شدی اشکی از گوشه‌ی چشمم پایین ریخت آهسته گفتم: - بخدا من توبه کردم.. فاطمه چشماش خیس شدن. - چرا بیخود خودت رو اذیت میکنی؟ داری برای کی توضیح میدی؟ اینجا خونه‌ی توعه.. اونها هم مثل من مهمونت بودن.. من چیکاره‌ام عسل جان؟؟ تو رو خدا به خودت مسلط باش. بخدا من هیچ فکر بدی نکردم. او با عجله از جا بلند شد و با یک لیوان آب برگشت. وقتی آب رو دستم می‌داد گفت: - ببخشید بی‌اجازه رفتم آشپزخونه. کمی از آب خوردم و به چشم‌های پاک و مهربونش خیره شدم. یک انسان تا چه حد می‌تونست خوب باشه؟ انتظار هر برخوردی رو داشتم جز این! مگه میشه کسی تا این حد ساده و خوش بین باشه؟ از ابتدای آشنایی با اینکه خیلی جاها می‌تونست مچم رو بگیره ولی خودش رو زد به بی‌خبری! اون انقدر با چشمای قرص و محکم نگام می‌کرد که ضربان قلبم آروم گرفت و کم کم آروم شدم. کمکم کرد ایستادم و به روی نزدیک‌ترین مبل نشستیم. نمی‌دونستم باید چی بگم. عطر تند گلای سبد، فضای خونه رو پر کرده بود. فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون می‌کرد با اشتیاق گفت: - چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده. دوباره صحنه‌های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.  بی‌مقدمه گفتم: - کامران خریده.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل