#رهاییازشب
#پارت_نودوپنجم
چند وقتی گذشت.. فاطمه بخاطر پارهای از مشکلاتش عروسیش عقب افتاده بود و التماس دعا داشت تا قبل از مهر عروسی بگیره. و من برای برآورده شدن حاجتش نماز شب میخوندم! یک روز بهم زنگ زد که مشکلشون حل شده و تا دو هفتهی آینده میره سر خونه و زندگیش. این اتفاق برای من خیلی ارزشمند بود. چون گمان میکردم خداوند دعای منو نسبت به بهترین دوستم مستجاب کرده.
اما برعکس آسودگی خاطر فاطمه، این اواخر دلم گواهی بد میداد و دائم منتظر یک حادثهی بد بودم. هر روز صدقه میانداختم و از خانه خارج میشدم. تا اینکه یک روز آن اتفاقی که منتظرش بودم افتاد.
دلم برای مسجد و فاطمه تنگ شده بود. چون این اواخر کمتر به آنجا میرفتم. شب جمعه بود که باز با اصرار فاطمه به مسجد رفتم. با اشتیاق از مدعوین پذیرایی میکردم و برایشان شربت خنک میریختم که متوجه شدم چند نفری به من اشاره کرده و پچ پچ میکنند.
رفتار مسجدیها با من دیگر مثل سابق نبود این را بارها به فاطمه هم گفتم ولی فاطمه هربار انکار میکرد و میگفت لابد انقدر کم میای از یادشون رفتی. تصمیم گرفتم به طور نامحسوس نزدیک اون چند نفر بشم و از پشت سر، حرفهایشان را بشنوم. ولی اونها هم تمام حواسشون به من بود.
آخر مجلس به سمت همان عده رفتم و با گشاده رویی بهشون شیرینی تعارف کردم. دونفر آنها با اکراه برداشتند و منو نادیده گرفتند. ولی یک نفرشون که بهش میخورد سی و اندی ساله باشه با لحنی بد ازم پرسید:
- شما مال این محل هستی؟
من با لبخند گفتم:
- قبلا بودم..
او با همان لحن گفت:
- یعنی الان از اینجا رفتی؟
با صبوری گفتم:
- بله. چطور مگه؟
زن پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- تو دختر سد مجتبی نیستی؟!
با افتخار گفتم:
- بله شما منو میشناسید؟
زن با بیادبی گفت:
- فکر کن تو رو کسی نشناسه!!
ابرو درهم کشیدم:
- من خیلی وقته تو این محل زندگی نمیکنم شما از کجا منو میشناسی؟
- زن باباتم میشناسم.. حالا اینجا دوباره واسه چی سرو کلت پیدا شده؟
لحن بیادبانه و منظوردار او واقعا از تحملم خارج شده بود. ولی نفس عمیقی کشیدم و در دلم صلوات فرستادم و با آرامش جواب دادم:
- اشکالی داره؟!
او نگاهی نفرتبار به سرتا پای من انداخت و گفت:
- نه اشکال نداره به شرطی که قصد از راه به در کردن جوونای این محل رو نداشته باشی و پسرهای مسجدی رو تور نکنی!
دیگه وقت سکوت و حیا نبود.
دندانم رو به هم ساییدم و با خشم گفتم:
- بهتره مراقب حرف زدنت باشی خانوم. از من خجالت نمیکشی از این مسجد شرم کن.
او که مشخص بود از اون زنهای آپاچی و هوچیست با صدای نسبتا بلندی گفت:
- اونی که باید خجالت بکشه تویی نه من! آمارت دستم هست. حیف از اون پدر که تو اولادشی..
گوشهام دوباره کورهی آتش شدند. تقریبا اکثر نمازگزاران، متوجه نزاع ما شده بودند. انگشت اشارهم رو جلوی صورتش گرفتم و هشدار دادم:
- این آخرین باریه که میگم مراقب حرف زدنت باش خانوم وگرنه...
زن داد زد:
- وگرنه چی؟؟ هااان وگرنه چی؟؟ وگرنه شوهرمو میدزدی؟!!
انقدر طرز حرف زدن و لحن او زشت بود که محکم تو صورتش زدم.
یک باره بلوایی شد.. گیس و گیسکشی شد.. او منو میزد و با صدای بلند همه رو خبردار میکرد که:
- آآآی ملت این هرزه رو از مسجد بندازید بیرون من اینو میشناسم ننه باباشو میشناسم.. از کل زندگیش خبر دارم ..
در حالیکه من اولین بارم بود او را در زندگیم میدیدم!
فاطمه خودش را رساند. باورش نمیشد یک طرف دعوا من باشم. میون همهمه ازم پرسید:
- چیشده رقیه سادات؟ چه خبره؟؟
من فقط به صورت اون زن هوچی نگاه میکردم تا او رو شاید بخاطر بیاورم. فاطمه وقتی از من جوابی نشنید رو کرد به اون زن و با لحنی جدی گفت:
- چه خبره خانوم؟؟ صداتو بیار پایین. فاصلهی شما با آقایون اندازهی یک پرده ست!!
زن که توسط چند نفر دیگه گرفته شده بود گفت:
- تو برووو برووو که از چشمم افتادی!! اولها خیلی قبولت داشتم ولی از وقتی فهمیدم دست اینو گرفتی آوردی تو مسجد، نظرم دربارهت عوض شد.
فاطمه با اخم گفت:
- مگه باید با شما هماهنگ میکردم؟؟مسجد مال همهست به من چه به تو چه که کی توش رفت و آمد میکنه؟
زن با صدای بلند گفت:
- به من چه؟؟ مسجد جای نمازخونهاست نه جای هرزهها!!
با عصبانیت گفتم:
- دهنتو ببند زنیکه.. هرزه خودتیو..
فاطمه دستش را روی دهانم گذاشت:
- رقیه سادات تو رو به جدت خودت رو کنترل کن من جوابشو میدم.
صدای سخنران آن شب، از پشت میکروفون بلند شد:
- خانمها اون قسمت چه خبره؟ توجه دارید اینجا چه مکانیست؟
فاطمه یک قدم به سمت زن برداشت و با غیض گفت:
- خجالت بکش زن ناحسابی! به چه حقی به یک مسلمون تهمت میزنی؟؟
زن دست بردار نبود. انگار اراده کرده بود هرطوری شده امشب آبروی مرا نشانه بگیرد.
گفت:
- ای بیخبر.. من حرف بیسند نمیزنم.. بیا دستتو بگیرم ببرم پیش زن باباش ببین چیا پشت سرش میگه!!
فاطمه با همون لحن گفت:
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_نودوششم
- خودت میگی زن بابا!! اونم یکی مثل تو!!
زن جملهای گفت که همهی نگاهها به سمتم برگشت:
- زن باباش دروغ میگه.. چرا نمیری از همون حاج آقا مهدوی بپرسی که این زن چقدر براش مزاحمت ایجاد کرده؟
اون به پیش نماز مسجد هم رحم نکرده چه برسه به مردهای دیگه...
صدای همهمه و پچ پچ زنها بلند شد.
فاطمه خون خونش رو میخورد، و من در سکوتی مرگبار فرو رفتم و جملات او را در ذهنم مرور میکردم.
فاطمه در میان تذکرات سخنران از پشت میکروفون با عصبانیت خطاب به او گفت:
- دیگه وقاحت رو به اوجش رسوندی ساکت میشی یا به هیئت امنا بگم بیان.. اینجا خونهی خداست نمیتونم بهت بگم برو بیرون ولی به عنوان خادم مسجد بهت اجازه نمیدم توهین کنی و تهمت بزنی!!
زن که انگار دیگر وظیفهای نداشت با همان سروصدا و غرغر و نفرین مسجد رو ترک کرد. من همانجایی که بودم با بهت و بیحالی نشستم. اعظم و چند نفر دیگر، جمعیت رو متفرق کردند. یکی دونفر سمتم اومدند و با دلرحمی گفتند:
- اشکال نداره خودتو ناراحت نکن. بعضیا شعور ندارن..
کاش هیچ چیز نمیشنیدم! کاش قدرت داشتم همه رو غیب میکردم و تنها در اون نقطه مینشستم و فکر میکردم همه چیز یک خوابه!!
از زمانیکه توبه کردم خداوند بدترین امتحانها رو ازم گرفته.. گفته بودم هر امتحانی جز بازی با آبروم.. جز رسوایی..
این زن که بود که از احساس من به حاج مهدوی خبر داشت؟ صمیمیترین دوستم از این راز بیخبر بود. او از کجا میدانست؟ و مهری، آه مهری چطور میتوانست تا این حد پست باشد که آبروی دختر سید مجتبی را زیر سوال ببرد و حرف او را بین زبانها بیندازد؟!
فاطمه مقابلم نشست. با لیوانی شربت.
- بخور رقیه سادات جان، بخور رنگ به صورت نداری
نگاهش نمیکردم. من در دنیای خودم بودم. او درمیان لبهای قفل شدهام سعی کرد شربت رو به من بچشاند. پشت هم صدام میکرد ولی من نای جواب دادن نداشتم.
مسجد خالی شد.
از پشت پرده صدای حاج مهدوی بلند شد:
- کسی اینجا هست؟؟
حاج مهدوی!! فقط او از راز من خبر داشت.. نه مسعود منو دیده بود و نه اون زن.. اونشب در کوچه پس کوچههای اون محله فقط من و حاج مهدوی بودیم. او بود که ماه پیش با بدترین رفتار منو از بسبج اینجا بیرونم کرد تا در این محل نباشم.. یعنی او راز من را فاش کرد که به گوش باقی مردم هم رسید؟؟ حالا دارم میفهمم چرا نگاههای مردم نسبت به من تغییر کرده بود.
فاطمه با بغض گفت:
- بله حاج آقا من هستم.
حاج مهدوی گفت:
- تشریف میارید؟
فاطمه کنار پرده رفت صدای پچ پچشان میآمد. حاج مهدوی از او میپرسید چیشده و فاطمه داشت به اختصار برایش تعریف میکرد. حاج مهدوی مدام استغفار میکرد و دست آخر پرسید:
- الان ایشون کجا هستند؟
دلم نمیخواست با او رو در رو شوم.. از او دلچرکین بودم. با حرکتی سریع از جا بلند شدم.
صدای حاج مهدوی رو شنیدم:
- احضارشون میکنید این سمت؟
بغضم ترکید. میرفتم که چه؟! که فاطمه هم از چیزهایی که خبر ندارد خبردار شود؟ باید سراغ کسی بروم که آبروی مرا نشانه گرفته.
با هق هق گریه به سمت کفشداری رفتم. فاطمه سمتم دوید..
- رقیه سادات.. رقیه سادات..
برگشتم و درمیان اشکهایم با خشم و بغض گفتم:
- من عسلم عسل!!
و از مسجد با سرعت به سمت خیابان دویدم.
با قدمهای تند و چشمان گریان کوچهها را طی کردم و مقابل خانهی پدریم توقف کردم!
دستم را روی زنگ گذاشتم و قصد برداشتنش هم نداشتم. در باز شد. علی بیرون آمد و با تعجب نگاهم کرد.
گفتم:
- به مادرت بگو بیاد بیرون
علی با دقت نگاهم کرد!
- رقی تویی؟؟
تعجبی هم نداشت که منو نشناسه! من از غریبه هم غریبهتر بودم وقتی دید جوابش رو نمیدم داخل رفت و دقایقی بعد مهری با چادر مقابل در اومد و لبخند گشاد و دروغینی به صورت نشوند.
- به به!! ببین کی اومده؟ چه عجب رقی جان یاد فقیر فقرا کردید. بفرما تو. چرا دم در؟
میخواست به چاپلوسیش ادامه دهد که با پشت دستم نصف اشکم را از صورت زدودم و با نهایت کینه و نفرتی که در این مدت از او داشتم گفتم:
- چی میخوای از جون من و زندگیم؟؟ چرا دست از سر من برنمیداری؟؟
منو از خونهی پدریم بیرونم کردی کافی نبود که حالا داری از محلهی بچگیهامم بیرونم میندازی؟!!
او هاج و واج نگاهم کرد و ادای بیخبرها رو در آورد.
- من نمیفهمم چی میگی رقی جان..
با گریه داد زدم:
- به من نگووو رقی.. آقام مگه نمیگفت خوشش نمیاد اسممو بشکنی؟
او میدانست وحشی شدم. امشب رقیهای را میدید که هیچگاه در عمرش ندیده بود. دختر مظلوم و معصومی که تا چندسال پیش مورد ظلم و تبعیض او قرار میگرفت اکنون مثل مار زخمی روبرویش ایستاده بود و اگر دست از پا خطا میکرد نیش زهراگینش را نثارش میکرد. با رنگ و روی پریده گفت:
- ببخشید عادت کردم بخدا.. بیا تو.. دم در زشته خوبیت نداره..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تازه وقتی آمار مالکیت مسکن میدن اینا رو هم حساب میکنن 😂
فکر کن این قفس ۶ متری یک واحد مسکن حساب میشه! تو ایران که میانگین مساحت خونه بالای صد متره هم یک خونه حساب میشه!
جالبتر اینکه در غرب و شرق با وجود این قوطیکبریتها چند ده میلیون بیخانمان دارن...
#ایران
•@patogh_targoll•ترگل
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️ مرد بیغیرت‼️
⚠️ چه چیزی باعث میشود غیرت مرد ایرانی این گونه سست شود، به گونهای که این پدیده فاجعه انگیز را باکلاسی و شیک بودن بدانند⁉️
🔘 این را بدانید تبلیغ بیحجابی و مدهای مختلف در غرب قطعا بیتأثیر نبوده است و ترویج اینکه غیرت نداشتن روشنفکری محض است اشتباه ترین عقیدهای است که آنها به مردان و زنان ایران با روشهای مختلف تحمیل میکنند.
#حجاب
#غیرت
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_نودوهفتم
با همان حال گفتم:
- زشته؟ زشته؟ زشت این بود که بری پشت سر من صفحه بزاری.. زشت این بود که به دروغ منو پیش زنای همسایه هرزه جلوه بدی.. نمیترسی یک هرزه رو تو خونت راه بدی؟
او با لکنت زبان گفت:
- چییی.. چی میگی آخه؟؟ اینا رو کی گفته؟
باز داشت نقش بازی میکرد...
مثل همان روزها که در گوشهی اتاق بخاطر اینکه حرفش را گوش نداده بودم پنهانی نیشگونم میگرفت و وقتی به آقام میگفتم خودش را به مظلومیت میزد و من را متهم میکرد به دروغگویی...
یک قدم جلوتر رفتم. چادرش را چنگ زدم:
- تقاصش رو پس میدی مهری.. از من گذشت.. خوش باش که به آرزوت رسیدی.. اول از خونهی آقام بیرونم کردی الانم از این محل و از چشم آدمها..
اشکهای داغم مقنعهم رو خیس کرده بودن. آهی از جگر سوختهم کشیدم و درحالیکه با مشت به سینهم میکوبیدم ناله زدم:
- تا بحال نفرینت نکرده بودم. ولی از حالا واگذارت کردم به جدم.. منو پیش مردم خوار کردی خدا خوارت کنه..
این من بودم!!
دختری مجنون که از دنیا بریده بود!!
هلش دادم داخل و در رو بستم تا بیشتر از این مجبور نباشم چهرهی شیطانیش رو ببینم. به لطف این جنون باقی همسایهها هم فهمیدن که من در گذشته چه کسی بودم!!
البته اگر قبل از این به گوششان نرسیده باشه!
وقتی خانواده نداشته باشی همیشه همین خواهد بود. اگر سایهی بزرگتر بالای سرت نباشه در محل خودت هم غریبی!!
این کوچه همان کوچهای بود که در آن، آزاد و رها بازی میکردم! پس چرا انقدر امشب در اینجا احساس خفگی میکنم؟ سر کج کردم تا از راه آمده برگردم. اینبار برعکس دقایق قبل با جانی خسته و زانوانی سست چند قدم آنطرفتر از من، فاطمه و حاج مهدوی ایستاده و نظارهگر ماجرا بودند. فاطمه چادرش را تا زیر چشمش بالا کشیده بود و اشک میریخت، حاج مهدوی هم تسبیح به دست مرا نگاه میکرد. بیانگیزهتر از این حرفها بودم که به نزدشون برم. بدون توجه به اونها از مقابلشان رد شدم.
فاطمه از پشت سر صدام زد:
- رقیه سادات.. عزیز دلم..
اشکم بیصدا پایین ریخت ولی جواب ندادم.
صدای مردانه و با ابهت همراهش مجبور به توقفم کرد.
- صبر کنید سادات خانوم..
زیر لب به زانوهام فحش دادم که چرا ایستادند در مقابل مردی که مرا از خودش راند.
نزدیکم آمد. تشریف بیارید من میرسونمتون.
میان اشک و خشم تلخترین پوزخندم رو زدم.
- بزارید این تهمتها یک طرفه باشه.. یه وقت براتون حرف در میارن! نمیترسید از راه بدرتون کنم؟! یا براتون تور پهن کرده باشم؟!
سری تکان داد:
- استغفرالله..
الان فرصت خوبی بود تا عقدهی دل خالی کنم. با اشک و آه گفتم:
- منو از بسیج بیرون کردید که نیروهاتون رو خراب نکنم یا براتون دردسرساز نشم؟؟ میدونید دلم چقدر شکست؟ چون شبیه حرفهاتون نبودید.. گفتید مسجد خونهی خداست هیچکی حق نداره پای کسی رو از اونجا ببره ولی خواستید پامو ببرید.. اون شب بهتون گفتم حد خودمو میدونم.. گفتم هیچ وقت کاری نمیکنم وجهتون خراب شه.. بهم اعتماد نکردید. گفتید امانتدار حرفم هستید. قول دادید راز دلم رو به کسی نگید.. ولی الان همه میدونن.. فقط همه از یک چیز خبر ندارن. اونم اینه که عسل مرده بود. رقیه سادات برگشته بود... بد کردید حاج آقا.. بد کردید!
او سرش پایین بود. با صدایی محزون گفت:
- درکتون میکنم. بخاطر همین حرف و حدیثها گفتم بهتره اینجا نباشید.. احتمال این پیش آمدها رو میدادم.. از بابت من خیالتون راحت.. از من کلامی به کسی منتقل نشده.. آروم باشید خواهر من.. با من و خانوم بخشی بیاین تا جای مناسبتری صحبت کنیم.. اینجا صورت خوشی نداره..
- دیگه الان چه فایدهای داره؟ میخواین چه صحبتی کنید؟! همه چی تموم شد.. شرفم.. آبروم.. همه چیم رفت..
سرم رو برگردندم به عقب.
رو کردم به فاطمه و با آه و فغان گفتم:
- مگه تو نگفتی اگه توبه کنم خدا گذشتمو پاک میکنه پس چرا بجاش آبروم رو برد؟! بهم جواب بده چرا؟
فاطمه جوابی نداشت. از ما دورتر ایستاده بود و آهسته گریه میکرد.
گوشی حاج مهدوی زنگ خورد قبل از جواب دادنش گفت:
- چرا بیخردی و نادونی بندههای خدا رو پای حساب خدا مینویسید خواهر من. خدا حساب تک تک کارهای من و شما رو داره و هرکس شری به بندهای برسونه حسابش با بالا سریه.
گوشی رو جواب داد.
کجایی پس رضا جان؟ آره بیا کوچهی هفدهم.
او داشت از یک نفر دیگه هم دعوت میکرد تا خفت و خواریم رو ببینه! اشکهام امانم رو بریده بودن. دلم میخواست دوباره نعره بکشم که بابا من با همهی بدیهام آبرو دارم. شخصیت دارم. دستم رو مشت کردم و با تمام خشمم نگاهش کردم. حاج مهدوی یک لحظه نگاهش به چشمام افتاد و دهانش باز موند تا حرفی بزنه. تمام توانم رو جمع کردم و گفتم:
تنها مردی بودید که تو دنیا بهتون اعتماد داشتم. متأسفم از اعتمادم.. من همیشه به فکر آبروی شما بودم..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_نودوهشتم
دستم رو داخل کیفم بردم و نامهای که چند وقت قبل با سوز و گداز براش نوشته بودم رو مقابلش تکون دادم.
- شاید اگه اینو زودتر بهتون میدادم کمتر آزارم میدادید! البته اگه قابل خوندنش میدونستید!!
ولی دیگه مهم نیست..
نامه رو مقابل چشماش به دونیم کردم و منتظر عکسالعملش شدم.
او بدون اینکه بدونه من چرا این رفتار رو کردم آب دهانش رو قورت داد و بهم خیره شد. کاش الان هم به زمین خیره میشد.. کاش خشمم رو نمیدید. من اینی نبودم که او میدید! عین اسبی وحشی درحال لگد پرانی به اطرافم بودم. میدونستم که ساعاتی بعد از تمام رفتارام پشیمون خواهم شد و هر کدام از کلماتی که به زبون میرانم شخصیتم رو لگد مالتر میکنه و گواهی میدهد بر بیخانواده بودنم! ولی من این نبودم!! این اسب وحشی دیوانه من نبودم.. انگار میخواستم انتقام کل زندگیم رو از حاج مهدوی بگیرم!
کاش یکی رامم میکرد.
باید از خودم فرار میکردم. نباید اجازه میدادم بیشتر از این خشم و بغض لجامم رو در دست بگیره.
آهسته به فاطمه گفتم:
- خداحافظ..
و با پاهایی که روی زمین کشیده میشد مسیر کوچه رو طی کردم.
فاطمه صدام زد ولی جوابی ندادم. نایی نداشتم. انقدر جیغ کشیده بودم که حنجرهم میسوخت و بیرمق بودم.
وارد خیابون شدم. همه با تعجب به صورت غرق اشکم نگاه میکردن و من بیتوجه به اونها کنار تاکسی تلفنی ایستادم.
گفتم:
- میخوام برم پیروزی..
راننده با تعجب و پرسش نگاهم کرد و سوار اتومبیلش شد.
توی ماشین نشستم.
در باز شد و فاطمه کنارم نشست! با تعحب پرسیدم:
- تو کجا میای؟
- نمیتونم همینطوری ولت کنم به امان خدا.. با منم بحث نکن..
دستم رو جلوی صورتم گرفتم و از شرمندگی تا دم خونه گریه کردم..
رفتیم خونه. یک راست رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم. فاطمه کنارم نشست و نگاهم کرد و با درماندگی پرسید:
- چیکار کنم حالت خوب شه؟
به او پشت کردم.
- تنهام بزار..
- خدا از اون زن نگذره که همچین بساطی راه انداخت.
اشکهای داغم یکی بعد از دیگری روی بالش میریخت.
فاطمه سرم رو نوازش کرد.
- گریه نکن عزیزم. خدا بزرگه.. بخدا میفهممت..
وقتی دید ساکتم بلند شد و گفت:
- تو یه کم استراحت کن.. من امشب پیشت میمونم.
چراغ رو خاموش کرد تا بیرون بره.
گفتم:
- خستم!! دیدی نمیشه؟ دیدی خدا فراموشم کرده؟
او آهی کشید:
- اینها امتحانه..
به سمتش چرخیدم و ناله سر دادم:
- چرا هرچی امتحانه سخته تو دنیا سهم منه؟! چرا خدا محض رضای خودشم شده یک استراحت کوچیک به من نمیده؟؟
فاطمه به دیوار تکیه داد:
- آنکه در این درگه مقربتر است.. جام بلا بیشترش میدهند..
- شعر نخون فاطمه.. شعر نخون.. یه چیزی بگو آرومم کنه..
فاطمه آهی کشید و با سوز گفت:
- وقتی الان خودم ناآرومم چطوری آرومت کنم؟
و همانجا نشست و باهم زار زار گریه کردیم.
میان گریه با شرم گفتم:
- تو هم فکر میکنی من مسجد اومدم تا حاج مهدوی رو تور کنم؟
اشکهاش رو پاک کرد.
- هرگززز.. هیچ وقت باور نکردم.
موهامو چنگ زدم...
- فاطمه برام مهم نیس باقی چه فکری درموردم میکنن... برام مهمه که تو حرفهاشونو باور نکنی..
او زانوانش رو بغل گرفت.
- نظر منم برات مهم نباشه.. تو یک انسانی.. احساس داری.. میتونی عاشق بشی.. یا کسی رو دوست داشته باشی.. حتی اگه اون آدم یک عشق محال باشه! ما هممون تو دلمون یک عشق یواشکی داریم! شاید هم هیچ وقت به عشقمون نرسیم.. ولی اون عشق بهمون حال خوبی میده..
فاطمه جوری حرف میزد که انگار از همه چیز خبر داره! البته وقتی غریبهها باخبر باشن حتما فاطمه هم خبردار شده بوده ولی به روم نیاورده.
گفتم:
- یه جوری حرف میزنی انگار همه چی رو میدونی..
فاطمه آهی کشید.
- من مدتهاست میدونم که تو چقدر درگیر حاج آقایی!
با تعجب پرسیدم:
- از کجا؟؟ خودش بهت گفت؟!
- معلومه که نه!! این چه حرفیه؟ عاشق کوره.. انقدر تابلو بودی که حدسش زیاد سخت نبود. فقط.. فقط خبر نداشتم که خودشم میدونه..
امشب از گفتگوی بینتون فهمیدم!
دیگه تحمل اینهمه فشار رو نداشتم. سرم رو گرفتم و دوباره روی تخت با اشک خوابیدم.
- رقیه سادات.. من حاج آقا رو خیلی وقته میشناسم! اون کسی نیست که بخواد آبروی کسی رو ببره! مخصوصا تو این یک مورد خاااص! چون اینطوری موقعیت خودش هم به خطر میفته.
سر و قفسهی سینهم درد میکرد. آهسته گفتم:
- سررررم داره منفجر میشه! لعنت به این اشکها
چرا راحتم نمیزارن؟
با عصبانیت گفت:
- داری خودتو داغون میکنی.. تو رو سر جدت تمومش کن...
با هق هق گفتم:
- نمیتونم.. آروم نمیشم.. تو جای من نیستی.. نیستی تا ببینی چقدر بیکسی سخته.. تو سایهی خونواده بالاسرته. اما من بیپناهم.. تو گفتی خدا منو در آغوشش گرفته.. پس چرا این قدر آغوش خدا ناامنه؟! چرا انقدر دارم اذیت میشم؟!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#گزارش
#بینالملل
♨️ زن تراجنسیتی، روکسان تیکل، پس از ممنوعیت استفاده از اپلیکیشن مخصوص زنان، برنده پرونده تبعیض شد
🔻یک زن تراجنسیتی که از یک برنامه رسانه اجتماعی مخصوص زنان به دلیل ادعای تبعیض جنسیتی شکایت کرده بود، پس از اینکه قاضی متوجه شد در یک تصمیم مهم که معنا و دامنه قانون تبعیض جنسیتی را مورد آزمایش قرار می دهد، 10000 دلار به علاوه هزینهها دریافت کرد.
🔻روکسان تیکل، به دنبال خسارت و جبران خسارت به مبلغ 200000 دلار بود و ادعا میکرد که سوءجنسیت مداوم منجر به اضطراب و افکار خودکشی گاه به گاه شده است
📌 انقد ادعای رعایت حقوق زنان دارن اما یک برنامه مخصوص زنها رو هم نمیتونن ببینن مردم شون به دلیل حمایت بیجا از جنسیتهای جدید و بیهویتی
🌐 منبع:https://www.theguardian.com/society/article/2024/aug/23/roxanne-tickle-v-giggle-for-girls-transgender-woman-wins-discrimination-case-against-women-female-only-app-ntwnfb
•@patogh_targoll•ترگل
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 اومدن بین مردا و زن ها یک مکالمه عادی برقرار کردن 👇
🔺دیدن بخش جنسی مردا فعال شده
🔺ولی بخش جنسی زن ها.....
#آزادی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_نودونهم
درمیان هق هق دردناکم فاطمه گفت:
- هنوز هم میگم! خدا تو رو در آغوش گرفته. ولی تو بش اعتماد نداری. خدا مثل یک مادر، محکم گرفتت و داره از این مسیر خطرناک و سخت عبورت میده. وقتی جات امنه ترس براچی؟ تو فقط داری تو آغوش خدا این روزها و صحنهها رو میبینی. اگه به آغوش خدا اطمینان کنی با خیال راحت فقط تماشا میکنی و بدون ذرهای ترس و اضطراب تو آغوشش آروم میگیری. خدا داره میبرتت به سر مقصد اصلی. اونجایی که عزت هست. آبرو هست. خوشبختی و عاقبت بخیری هست. پس به آغوشش اطمینان کن.. که یهو پرت میشی تو روزهای سخت و کم میاری!
چقدر حرفهاش رو دوست داشتم. از زیبایی جملاتش هق هقم بیشتر شد و بلند خدا رو صدا زدم:
- خدااااااایااااا بسه دیگه.. منو پروازم بده.. آهسته نبر..
فاطمه با گریه از اتاق بیرون رفت و بعد از مدتی با یک لیوان آب برگشت.
- جای داروهات کجاست یه قرص بهت بدم آروم بگیری.
گفتم:
- فقط تشنمه!
لیوان رو گرفتم و تا ته لیوان آب رو سر کشیدم.
فاطمه اشکهای قطع نشدنیم رو از گونههام پاک کرد و برام آهسته دعا میخوند.. نفهمیدم کی خوابم برد.
حاج مهدوی در بیابانی خشک خاک میکند. ازش پرسیدم:
- چیکار میکنید حاج آقا؟ واسه چی زمین رو میکنید؟
عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
- میخوام درخت بکارم!
با تمسخر گفتم:
- اینجا که فایدهای نداره! رشد نمیکنه.. قد نمیکشه.!
خندید..
- اگه خدا بخواد رشد میکنه.. میوه هم میده.
یک قدم جلو رفتم..
چاله خیلی بزرگ و عمیق بود.
پرسیدم:
- خب پس چرا انقدر زیاد میکنید؟
گفت:
- بذرم بزرگه.
با تعجب به اطراف نگاه کردم.
پرسیدم:
- کو؟؟ پس چرا من نمیبینمش؟
ناگهان او با نگاهی عجیب مرا داخل چاله هل داد و درحالیکه خاک رویم میریخت با گریه گفت:
باید خاکت کنم.. شاید خدا ازت یه درختی بسازه..
جیغ میکشیدم نه نکنید این کارو.. منو زنده به گورم نکنید دارم خفه میشم!!
او میون گریه میگفت:
- نترس فقط اولش سخته.. بعدش آروم میگیری و میتونی نفس بکشی.!
جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم.
فاطمه با اشک و آه کنار بسترم نشسته بود. چشمهام تار میدیدن.
با وحشت گفتم:
- داشت منو خاکم میکرد.. داشت منو میکشت..
فاطمه صورتم رو با دستمال خیس مرطوب میکرد و با گریه گفت:
- نه .. حالش خیلی خرابه.. داره تو تب میسوزه..
چشمهام رو به سختی تیز کردم. او با کی بود؟
- حامد تو رو خدا زود بیا من دارم سکته میکنم!
پرسیدم:
- کیه فاطمه؟کی اینجاست؟
فاطمه با گریه گفت:
- حامد بود. زنگ زدم بهش که بیاد اینجا ببریمت دکتر.. داری تو تب میسوزی.. چرا با خودت اینکارو میکنی رقیه سادات چرا؟
خندهی تلخی کردم و با چشمانی نیمه باز و لبی لرزون گفتم:
- تقصیر من چیه؟ من کاری نکردم اونا این کارو باهام کردن..
و دوباره از حال رفتم.
نمیدونم چقدر گذشت ولی اینبار حامد هم بالای سرم ایستاده بود.
- سادات خانوم میتونید بلندشید؟!
زبانم نمیچرخید جواب بدم.. فقط سردم بود. و فک پایینم بیجهت میلرزید.
چشمام هم بازو بسته نمیشد تا اینگونه جوابشون رو بدم. چه بلایی سرم اومده بود؟
گوشهای اون طرفتر دختر بچهای بالا پایین میپرید و بلند بلند میخندید. آقام با یک عروسک نزدیک دختربچه رفت و او رو بغل گرفت. دختر رو شناختم. خودم بودم!
با تمام توانم صداش کردم:
- آقااا.. اومدی؟؟
چرا فاطمه جیغ میکشید؟ چرا انقدر بلند گریه میکرد؟ دختر بچه ترسید از صدای جیغش!
گفتم:
- نه آرومتر.. بچه ترسید فاطمه!
آقام میان سرو صدای فاطمه و حامد بچه بغل رو بروم ایستاد.
پرسید:
- حالت خوبه؟
خندیدم و گفتم:
- از وقتی بزرگ شدم دیگه بغلم نکردی!
آقام بچگیهامو پایین گذاشت. دختر بچه دستهامو گرفت. رو کردم به آقام و گفت:
- آقا جون رقیه سادات تب داره.. ببرش آمپول!
آقام نگاهم میکرد..
- ببرمت دکتر آقا جون؟
لبخندی زدم:
- خوبم آقاااا
چرا فاطمه انقدر بلند صدام میزد؟ صداش گوشهامو آزار میداد. فک کنم از صداش آقام اینا رفتن.
لحظهای تونستم نگاهش کنم. دستش رو روی دهانش گذاشته بود و با وحشت نگاهم میکرد. خوابم میومد! همه جا تاریک شد.. زن هوچی نزدیک تختم اومد.. با خشم و عصبانیت بهم ذل زد.. چقدر زشت و ترسناک بود.
- حیف اون آقات که تو اولادشی!!!
گریه کردم.
- آقام یه روز بهم افتخار میکنه!
فاطمه هم با گریه تاکید کرد. إن شاءالله إن شاءالله، من مطمئنم!
زن گلومو گرفت.. داشتم خفه میشدم. جیغ زدم.. فاطمه هم جیغ میکشید!!
حااامد.. یک کاری کن الان میمیره...
این صدای حامد بود؟؟
- برو بیرون فاطمه.. تو داری وضع رو بدتر میکنی..
- پس چرا نمیاد؟؟ دوباره زنگ بزن..
کی رو میگفتن؟؟ میشه حاج مهدوی منظورشون باشه؟؟
راستی چرا من اونها رو نمیبینم ولی باقی افراد اینجا رو میبینم؟ اون زن هنوز مثل یک افریط پشت در ایستاده و ناخن میجود! منم که اون گوشه دارم بازی میکنم!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل